نام و نام خانوادگی: علیاصغر شیردل
تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۳/۳
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۲/۳۰
تعداد فرزندان: یک فرزند پسر
پاسدار شهید مهندس علیاصغر شیردل از شهدا مدافع حرم بودند که در حراست از حرم حضرت زینب (س) به دست تکفیریها به شهادت رسید.
وی در ۳۰ اردیبهشت ۹۴ و در سن ۳۷ سالگی به مقام شهادت نائل آمد
«تفحص» حالا به شهدای حرم رسیده است. به استخوانهای تازه تازه و پیکرهای پاره پاره شان در غربت سرزمینی که بارها روضه هایش را اشک ریخته ایم. نسل تازه به بار نشسته امروز دسته دسته می رود تا کیلومترها دورتر از وطن، «روایت فتح» تازه ای بسازد تا مبادا روزی دستان آلوده حرامیان همیشگی تاریخ به حریم مقدس اهل بیت دست درازی کند. قصه این روزهای سرزمین من، قصه مدافعان و پهلوانان گمنامی است که عکسهایشان این روزها زینت بخش خیابان های شهر شده است تا دوباره به یادمان بیاورند «جهاد هنوز ادامه دارد...»
شهید «علی اصغرشیردل» از جمله شهدایی است که برای دفاع از مردم مظلوم سوریه و دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) راهی سوریه شد و در نهایت بعد از سقوط شهر «تدمر» در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. اما پیکر این شهید یکسال بعد تفحص شد و به آغوش میهن بازگشت تا مرهمی باشد بر زخم های انتظار خانواده داغدارش. به بهانه بازگشت پیکر این شهید سراغ خانواده اش رفتیم تا از این شهید بیشتر بدانیم. متاسفانه «امیرعلی» یادگاری ۶ساله این شهید به خاطر شکستگی که از ناحیه سر برایش اتفاق افتاد. نتوانست در این مصاحبه حضور داشته باشد تا امیرعلی را مانند پدرش تنها در حرفهای مادر و مادربزرگش دنبال کنیم.
شرط گذاشته بود در مدرسه کنارش بنشینم
پدرامیرعلی متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ است و مادرش «بنت الهدی کمالیان» متولد ششم تیرماه ۱۳۶۲. در دانشگاه اقتصاد خوانده است و تنها ۲۲ سال داشت که با شهید «علی اصغر شیردل» ازدواج کرد و حالا امیرعلی تنها یادگاری ۱۰ سال زندگی مشترک است. امیرعلی در خانه نیست در شیطنت های کودکانه دیروزش سرش را شکانده است. اما عکسهایش مثل عکسهای پدر شهیدش در تمام نقاط خانه وجود دارد تا هر روز همه خانواده تمام خاطراتشان را با همین عکسها مرور کنند. مادرشهید شیردل درباره کودکی شهید می گوید: « مثل امیرعلی و همه شیطنت پسربچه ها را داشت. اما بیش از حد به من وابسته بود. یادم می آید به خاطر همین وابستگی به مدرسه نمی رفت و شرط گذاشته بود باید مادرم هم سرکلاس کنار دستم بنشیند. آنقدر شیرین و خوش زبان بود که وقتی می دیدند با حضور من سرکلاس حتی بیشتر از بقیه تلاش می کند اجازه می دادند.»
از روی شوخی باهم شرط می بستیم
حالا تمام روزهای زندگی مثل یک فیلم از پیش روی چشمهای همسر شهید میگذرد. تمام روزهای آشنایی تمام روزهایی که میخواستند زندگی تازهشان را بچینند: « علی آقا خیلی اهل تفریح بود. ۷ ماه نامزد بودیم و باهم تمام تهران را گشتیم. مثل همه زن و شوهرها پارک، سینما و تئاتر میرفتیم. زیارتها و سیاحتهایمان همه سرجایش بود. یکبار باهم رفتیم پارک بعد تصمیم گرفتیم ناهار را بیرون بخوریم. میدانید که شرطبندی بین زن و شوهر حلال است. باهم سر موضوعی شرط بستیم و قرار شد اگر من باختم پول ناهار را حساب کنم. وقتی شرط را باختم اصلاً فکرش را نمیکردم که واقعاً چنین کاری بکند. رفتیم رستوران و سفارش دادیم. بعدازاینکه خوردیم زمان حساب کردن گفت خب نوبت شماست برو حساب کن. بالاخره کاری کرد که مجبور شدم غذا را حساب کنم. (خنده) خیلی آدم بانشاطی بود. آنقدر شوخی میکرد که من خیلی از حرفهای جدیاش را هم شوخی می گرفتم. به عکاسی خیلی علاقه داشت. یک دوربین تقریباً حرفهای داشت که مدام عکاسی میکرد. بیشتر عکسها را هم از من میگرفت طوری که ما الان از خودش عکس زیادی نداریم. ۱۰ سال زندگی کردیم. هم خوشی داشتیم هم ناخوشی. شادی و ناراحتی هم داشتیم. یک زندگی کاملاً معمولی ولی نمیگذاشتیم ناراحتیهایمان ادامه دارد شود.»
هیچوقت فکر نمیکردم همسرم شهید شود
چه کسی فکر میکرد یک روز بابای امیرعلی شهید شود؟ شهدا چه شکلی هستند؟ بابای امیرعلی چه ویژگی داشت که پا در مسیری گذاشت که شهادت در انتهای آن انتظارش را میکشید؟ « همیشه فکر میکردم شهدا آدمهای متفاوتی نسبت به بقیه هستند. هرروز نماز شب میخوانند و هرروز هیئت میروند. برای همین هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود. همسرم به حلال و حرامش بسیار اهمیت میداد. به خمس مالش بسیار حساس بود. اما خیلی معمولی بود. در وصیتنامهاش هم نوشته است که واجبات را در اولویت قرار دهید و مستحبات را در حدتوان انجام دهید. عموی من هم شهید شده است. همیشه از پدرم می پرسیدم مگر عمو چه شکلی بود که توانست شهید شود. پدرم هم همیشه می گفت ما برادر بودیم و حتی عین هم بودیم. همسرم ارادت ویژه ای به شهید پازوکی داشت و همدیگر را از نزدیک می شناختند. شهید پازوکی از شهدای تفحص است و همیشه وقتی به بهشت زهرا می رفتیم به مزار این شهید هم سر می زدیم. همیشه می پرسیدم علی شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ علی هم می گفت خیلی معمولی بود ولی روح سبکی داشت. کنارش که می نشستی احساس سبکی می کردی چون تعلق خاطری به دنیا نداشت. اما ما گاهی آنقدر به بعضی چیزها دلبسته می شویم که دل کندن برایمان سخت می شود و اصل کار را گم می کنیم. اما شهدا آن اصل را خوب می بینند و به ظواهر تعلقی ندارند. کسی که به این مرحله می رسد دیگر چیزی برایش با ارزش تر از آن نیست. همه ما در عمرمان حداقل یکبار حس کرده ایم ارتباطمان با خدا و اهل بیت برقرار شده است که خیلی برایمان شیرین است. اما شهدا این ارتباط را چنان حفظ کرده اند که دیگر کندن از آن برایشان سخت است.»
عشق از دنیا به آخرت می رسد
عکسهای وداع خانواده شهدا با شهیدشان در معراج شهدا و اشکهای فرزندانشان این روزها بارها از رسانه های مختلف پخش شده و دلهای زیادی را سوزانده است. این تصاویر برای برخی این سوال را به وجود می آورد که چرا باید یک مرد خانواده و فرزندانش را رها کند و کیلومترها دورتر برود؟ آیا شهدا خانواده و فرزندانشان را دوست نداشته اند؟ آیا وابستگی به آنها نداشته اند؟ همسر شهید شیردل در این باره می گوید: « شما اگر وصیت نامه همسر مرا بخوانید تمام علاقه اش به من و فرزندش را نوشته است. برای امیرعلی نوشته :«تمام هستی ام تو هستی» برای من نوشته است:« من با تمام وجود سعی کردم علاقه ام را به شما تقدیم کنم.» این نوشته برای ۴۸ روز قبل از شهادت است. قدیمی هم نیست که بگوییم قبلا چنین نظری داشته است. انسان ها اگر علاقه هایشان را درست رده بندی کنند همه در یک جهت قرار دارد. عشق های زمینی نیز به خدا می رسند. شما زمانی که بنده خدا را دوست داشته باشید می توانید خدا را هم دوست داشته باشید. چون بنده را خدا آفریده است. همسر من اگر پدر، مادر، همسر و فرزندش را دوست نداشت به این عشق نمی رسید. عشق باید از دنیا شروع بشود تا به آخرت برسد.»
از وابستگی به پسرش می ترسید
امیرعلی نوک زبانی حرف می زند و همین نوع حرف زدن او دل پدر را همیشه می برد و پدرو پسر را هر روز وابسته تر می کرد. مادر شهید شیردل درباره این ارتباط می گوید: « دیدن امیرعلی بسیار خوشحالش می کرد. این آخری ها می گفت امیرعلی وقتی حرف می زند زبانش را لای دوتا دندانش می گذارد و هر حرفی که با سین شروع می شد را به امیرعلی یاد می داد و از او می خواست مدام تکرار کند. نوک زبانی حرف زدن امیرعلی برایش بسیار شیرین بود می گفت وقتی اینطوری حرف می زند دلم غنچ می رود. یک بار آمد پیش من و گفت که مادر امیرعلی مرا خیلی پایبند خودش می کند. نمی دانم چه کار کنم؟ آن موقع گفتم خب مادر اولاد آدم را دلبسته می کند. اما الان می فهمم چرا این حرفها را می زد داشت دل می برید. مثل کتاب های دفاع مقدسی که می خرید. یک بار سی دی «شیار۱۴۳» را برای من آورد و گفت مادر ببین خیلی قشنگ است. هرچه می گفتم نمی بینم من اعصابم خورد می شود اصرار می کرد که حتما ببینم. انگار با زبان بی زبانی می گفت که می خواهد چه کار کند اما من اصلا متوجه نمی شدم. این فیلم را هم بعد از رفتنش دیدم.»
مدام شوخی می کرد که شهید می شوم
شوخ طبعی شهید شیردل در تمام لحظات زندگی با همسرش جریان داشته است. حتی زمانی که حرف از رفتن می زند و می خواهد همه چیز را برای رفتن آماده کند. شوخی هایی که به گفته همسرش خیلی جدی شد: « با من خیلی شوخی می کرد و مدام حرف از رفتن می زد. دوسال اخیر زندگی مدام تکرار می کرد که دعا کن شهید شوم. اما همیشه می گفت:« اول باید درسم را تمام کنم.» من هم به شوخی گاهی سربه سرش می گذاشتم و می گفتم حالا که می خواهی بروی شهید شوی چه فرقی می کند لیسانس داشته باشی یا نداشته باشی؟ آخرهم همین اتفاق افتاد و امتحان آخرش را که داد برای رفتن آماده شد. برای اینکه دلم را خوش کنم مدام می گفتم برای اینکه شهید شوی من باید راضی باشم من هم راضی نیستم. از من می پرسید: «چه کار کنم راضی شوی؟» ولی من جواب می دادم تلاش نکن هرکاری کنی راضی نمی شوم. بعدهم کو تا شهادت مگر اصلا جنگی درکار است؟ که خیلی جدی می گفت: « ببین اگر من شهید نشدم» وقتی خبرهای سوریه جدی شده بود مدام دلداری می داد که نگران نباش ایرانی ها حالت مستشاری دارند. زیاد جلو نمی روند. بعد که معترض می شدم پس چرا تو مدام دم از شهادت می زنی می گفت: «خب بالاخره منطقه جنگی است ممکن است یک موشک سر آدم بیندازند و هر اتفاقی بیفتد. آن موقع ها نمی دانستم همه چیز انقدر جدی است.»
وقتی رفت زمان خیلی کند می گذشت
۱۳ فروردین ۹۴ آخرین حضور پدرامیرعلی در خانه است. روزی که شاید تمام جزییاتش را بازماندگان بارها در لحظات دلتنگی شان بارها مرور کرده اند. اما مسافر خانواده هنوز نتوانسته است که به مادرش بگوید که کجا می رود. از ترس تمام دلتنگی ها و شوریدگی های مادرانه مقصد را به جای سوریه، لبنان معرفی می کند. مادر می گوید: « همیشه می گفت کار من مخابرات و ارتباطات است من می روم ارتباطاتشان را درست کنم. کار من هم که داخل سفارت است دورتادورش هم نرده است. نه من به کسی کار دارم نه کسی کار به من دارد. راست هم می گفت اما نگفته بود سوریه می رود. یکبار پرسیدم علی هوا چطور است؟ گفت خنک است. از بچه ها پرسیدم هوای لبنان چطور است؟ گفتند که گرم است. گفتم پس چرا علی گفت خنک است. خواهرهایش خندیدند و گفتند علی دمشق است لبنان نیست.» خانم کمالیان همسر شهید باخبراست علی آقا مثل همیشه قبل از هر سفری وصیت نامه اش را نوشته است. اما این بار از همسرش قول می گیرد که باز نکند: « روزی که می خواست برود بعد نماز صبح گفت من وقت نکردم. می خواهم وصیت نامه بنویسم. ما عادت داشتیم قبل سفر یادداشتی می نوشتیم حداقل نماز و روزهایی که به گردنمان بود را جایی می نوشتیم. اما این بار دیدم وصیت نامه نوشتنش خیلی طولانی شد. پرسیدم چرا انقدر طولانی؟ گفت این بار طوری نوشتم که تا ۱۰ یا ۲۰ سال نیازی به نوشتن نداشته باشم. گفتم بده بخوانم. گفت نه الان نباید بخوانی. من این را می گذارم لای قرآن اگر رفتم و اتفاقی نیفتاد که لازم نیست بخوانی اما اگر رفتم و اتفاقی افتاد اینجا گذاشتم که پیدا کنی. من هم پای قولم ایستادم و نگاه نکردم. اما زمان خیلی دیر می گذشت ماموریت های طولانی زیاد رفته بود اما این بار خیلی کند می گذشت. منتظر بودم تماس بگیرد که تولدش را تبریک بگویم که خبر شهادتش را دادند. آن روز با یکی از دوستانش و همسرش رفتیم خانه و وصیت نامه را باز کردم.»
از روی انگشترهایش شناسایی شد
روزهای کش دار ماموریت برای امیرعلی بسیار آزاردهنده بود. اما خوشحال بود که پدرش هر روز با او تماس می گیرد. با این حال این تماس ها دلتنگی او را کم نمی کرد و او هر روز بی تاب تر می شد: « چون کارش ارتباطات و مخابرات بود هر روز تماس می گرفت و با پسرش حرف می زد. حسابی هم قربان صدقه هم می رفتند. امیرعلی می گفت: «دلم تنگ شده »پدرش هم می گفت: «تو دیگر مردی شدی.» امیرعلی جواب می داد:«مرد شدم که شدم من بابامو می خوام. برو همین الان یک هواپیما بگیر بیا اینجا مارو ببین دوباره برگرد.» وقتی دید امیرعلی بی طاقت شده به من گفت که برایش هدیه ای بخرم و بگویم که از طرف پدرش است. من هم مشخصات چیزی که خریده بودم را با همسرم می دادم تا به امیرعلی بگوید و باور کند از طرف پدرش رسیده است. شهر «تدمر» که سقوط می کند آنها به واسطه کارشان آخرین گروهی بودند که از شهر خارج می شدند. هنگام خارج شدن هم شهر محاصره می شود و به ماشین آنها تیراندازی می شود. تیر به پهلویش می خورد و شهید می شود. اهالی بعد از همه را در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از اینکه شهر را پس می گیرند از اهالی پرس و جو می کنند و از جنازه ها عکس می گیرند. علی همیشه حلقه اش دستش بود. هیچ وقت از دستش در نمی آورد. انگشتر دیگرش هم نگین سبزی داشت که مادرش برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت. از همین دو مورد، شناسایی می شود.»
خبردادن به امیرعلی از شنیدن خبرشهادت سخت تر بود
امیرعلی هر روز منتظر تماس پدر است تا دوباره نوک زبانی حرف بزند و دل پدرش را ببرد اما مادر امیرعلی چطور به او بگوید که او شهید شده است؟ چطور به امیرعلی بگوید که دیگر پدرش را نمی بیند؟« خبرشهادت را در عرض ۴ یا ۵ روز به امیرعلی دادم. روز اول گفتم امیرعلی می دانی بابا چه چیزی را خیلی دوست داشت؟ گفت: « مرا خیلی دوست داشت.» گفتم بابا عاشق شهادت بود. دعا کن بابا شهید شود که به آرزویش برسد. گفت نه من نمی خواهم بابا شهید شود. اگر شهید شود من دیگر بابا را نمی بینم. روز دوم گفتم امیرعلی برای بابا دعا کردی که شهید شود. چون قهرمان ها شهید می شوند. امیرعلی گفت بابا که قهرمان نیست. گفتم چرا بابا قهرمان است. دعا کن شهید شود. گفت اگر شهید شود ما دیگر بابا را نمی بینیم. گفتم اشکالی ندارد عوضش بابا ما را می بیند. روزهای بعدی هم به این شکل گذشت تا اینکه گفتم امیرعلی دعا کردی؟ گفت که دعا کرده است من هم گفتم امیرعلی بابا به آرزوش رسید! دوساعت یک بند گریه کرد. گفت حالا که شهید شده کی ما را سفر ببرد؟ کی ما را پارک ببرد؟ کی برایمان پول در بیاورد که ما خوراکی بخریم؟ من دلم برایش تنگ شد چه کار کنم؟ گفتم تو هرچیزی دلت خواست به من بگو من برایت می خرم. خبردادن به امیرعلی حتی از خبرشهادت پدرش برایم سخت تر بود. از شهادت همسرم که حرف می زنم گریه ام نمی گیرد. اما یاد روزهایی که می خواستم به امیرعلی خبر بدهم می افتم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»
این استخوانها یک روز دستهایم را محکم گرفته بود
حالا یکسال از شهادت علی اصغرشیردل تک پسر خانواده گذشته است. خیلی چیزها تغییر کرده است. امیرعلی و مادرش خانه شان را عوض کرده اند تا امیرعلی تنها یادگار شهید کنار مادربزرگش باشد. و حالا خبر تفحص و بازگشت پیکر بعد از یکسال قرار است مرهمی باشد بر زخم های یک دلتنگی یکساله اما از پدر آن روزهای امیرعلی چه چیزهایی بازگشته است؟ مادرامیرعلی می گوید: « اینطور دیدنش خیلی سخت بود. نمی توانم بگویم خودش بود ولی برای من همان همسر خودم بود. دوستش داشتم. وقتی بر سرو صورتش دست می کشیدم احساس گذشته را داشتم. وقتی دستش را گرفتم به خودم گفتم این استخوان ها همان دستهایی است که من یک روز در دستم می گرفتم. این پیشانی همانی بود که یک روز گوشت و پوست داشت و من دست روی صورتش می کشیدم. من نمی دانم بقیه چه چیزی را دیدند اما من واقعا خودش را دیدم. شاید اگر در زندگی به من گفته بودند چنین چیزی را قرار است ببینم باور نمی کردم. من تا به حال غسالخانه هم نرفته بودم. اما چیزی که من آن روز دیدم تفاوت داشت. از قبل خودم را آماده کرده بودم چنین صحنه ای را ببینم. وقتی برگشت احساس کردم خدا او را دوباره به من داده است. تابوتش را که بغل کردم انگار خودش را در آغوش می گرفتم.» مادر شهید درباره این وصال بعد از یکسال و وداع همیشگی می گوید: « انگار کور بودم. فقط انگار پیشانی اش را می توانستم ببینم و چیز دیگری را نمی توانستم ببینم. ولی هیچ چیز بدی ندیدم. همه اش پسرم بود. همیشه فکر می کردم اگر پیکرش را بیاورند سکته می کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام را زیر خاک کنند و من تحمل کنم. اما به لطف زینب خیلی خوب طاقت آوردم. به خودم می گویم چقدر خوش روزی بود. برخی می گویند پسرت را حلال کردی چون از تو اجازه نگرفت و بی خبر رفت؟ می گویم خوش به سعادتش چقدر خوش روزی بود. چرا حلالش نکنم؟ شهادت مبارکش باشد مگر می توانم بگویم راضی نیستم؟»
کاش فرزند دیگری داشتیم
مزار پدر در قطعه ۲۶ بهشتزهرا تهران، قرار است مامنی باشد برای روزهای دلتنگی امیرعلی و مادرش. برای روزهای کودکی و نوجوانیاش، برای روزهای پر غرور جوانیاش اما امیرعلی این روزها دوست دارد برای پدر مدام خیرات کند. مخصوصا از همان شکلاتهایی که پدر دوستشان داشت. مادربزرگ امیرعلی درباره این خیرات میگوید: « امیرعلی دوست داشت برای پدرش شکلات پخش کند. اصرار میکرد که از آن شکلاتهایی بخریم که پدرش دوست داشت. با پدربزرگ مادری اش رفت و شکلات خرید و بعد همه را پخش کرد. یکی از آن شکلاتها را هم گذاشت سر مزار پدرش می گفت ما که برویم بابا بخورد. گفتیم اینجا نگذار، برداشت و گذاشت روی دهان عکس پدرش این صحنهها آدم را میسوزاند. اما خب طاقت آوردم و خدا رو شکر میکنم که خدا به من فرزندی داد که آبروی دنیا و آخرتم شد.»
اما خانم کمالیان درباره حسرتش میگوید. حسرت داشتن یک خواهر برای امیرعلی: « دقیقهبهدقیقه نبودنش که حسرت است. اما کاش یک بچه نداشتیم. کاش امیرعلی یک خواهر داشت که تنها نبود. الان مدام بهانه می کند که خواهر می خواهد. کاش یک فرزند دیگر هم داشتیم که سختی های تنهایی را کمتر می کرد. وقتی راه پیش رو نگاه می کنم که باید بدون همسرم باشم خیلی سختم می شود. همسر شهید بودن خیلی افتخار دارد اما از درون آدم را می سوزاند. سوزاندنی که آدم را بزرگ می کند. اما احساس می کنم خدا به من و همسرم محبتی داشت که اینطور خواست.»
مادر شهید: پیکرش گوشت و پوست ندارد ولی باز میخندد/توسط انگشترش شناسایی شد/با اصابت تیر در پهلو به شهادت رسید
او در ادامه ویژگیهای اخلاقی پسرش را برمیشمرد. و به خصوصیاتی اشاره میکند که همیشه مردم از آن به نیکی یاد میکنند و میگوید: علی اصغر خوش رو، خوش اخلاق، مومن، زن و بچه دوست، بی اهمیت به مال و مادیات دنیا به مال دنیا بود. فقط عاشق زن و بچهاش بود. پسرخوب، مومن و نمازخوانی بود همه خوبیها را خدا جمع کرده و به او داده بود. شکر خدا...!
مادر به دیدن تابوت بسته شده اکتفا نکرده است. او پیکر فرزندش را دیده است و حالا آن را نیز به خوبی توصیف میکند و میگوید: خوش رویی، خنده رویی و لبخند پسرم زبانزد همه عالم است. همه عاشق خندههایش بودند. الان که پیکرش را بعد یک سال آوردند گوشت و پوست ندارد ولی باز میخندد. من پیکر پسرم را دیدم. تیر به پهلوی راستش خورده بود. خونریزی خیلی زیادی داشته است و یک یا علی گفته و شهید شده است. پیکرش را نتوانستد به عقب برگردانند. بعد از یک سال توسط انگشتر و حلقهاش شناسایی شد، خودش دوست داشت گمنام باشد. نه پلاکی در گردنش بود نه مدارکی در جیبهایش، هیچ چیزی همراهش نبود.
میگفت بعد از من گلایههایتان را فقط به امام زمان(عج) بگویید
انگیزه شهید شیردل برای حضور در میدان دفاع از حریم اهل بیت(ع) قوی بود. او قبل از رفتن وصیتهیش را هم به اعضای خانواده کرده بود و از این انگیزه قوی صحبت کرده بود. مادرش میگوید: وصیتش این بود که صبور باشیم. هر وقت خیلی خسته شدیم و دلمان سوخت به مصائب حضرت زینب(س) و روز عاشورا فکر کنیم، به من به خواهر و همسر و پسرش وصیت کرده است گلهها و شکوههایمان را به امام زمان بگوییم و فقط با امام زمان(عج) درد و دل کنیم. برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خواهرش گفته بود: «نرو؛ دعا می کنم کارت درست نشود که بتوانی بروی.» علی اصغر میگفت: « این حرف را نگو اگر من نروم اسلام چه میشود؟ داعش به مرزهای عراق آمده. ما باید برویم و نگذارم داعش بیاید. ما باید برای دفاع از حرم خانم زینب(س) برویم.» هدفش همین بود.
وصیتنامه
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا
رسولالله (ص) و اشهد ان علی ولیالله (ع)
بعد از عرض سلام و
احترام خدمت آقا امام زمان (عج)، چند نکتهای را خدمت خانوادهی عزیزم عرض
مینمایم: با توجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمینهایی که برای ما
شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و با توجه به بیم بیحرمتی و
تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام، تصمیم گرفتم نسبت به ادای دین،
هرچند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان
رسولالله (ص) نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یا زینب
(س)" جامهی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس
نظر ایشان کسب نمایم.
و این نکته را لازم به یادآوری میدانم که این
انتخاب کاملاً از روی عقل و بر اساس باورهای دینی من شکلگرفته و هیچ شخص و
یا عامل دیگری در تصمیمگیری من دخیل نبوده است.
پدر و مادر عزیزم؛ هر آنچه در دنیا از لحاظ معنوی و معرفتی کسب نمودم را مدیون رزق حلال و تربیت اسلامی شما عزیزان هستم و میدانم که هیچگاه و هیچگاه نمیتوانم حتی لحظهای جبران زحمات شما را نمایم.
از صمیم قلب از شما سپاسگزارم و
عاجزانه خواهشمندم مرا عفو نمایید و اشتباهات و قصور مرا از روی جهل و
نادانی بدانید. وقتی بین شما نیستم نیز مرا از دعای خیر فراوان خود محروم
ننماید که درواقع وقتی در بین شما نیستم بیشتر از قبل به دعای خیر شما
نیازمندم.
خواهران عزیزم؛ شما نیز مرا حلال کنید و همواره به یاد
داشته باشید که محتاج دعای خیر شما عزیزان هستم.
مادر، پدر و
خواهران عزیزم؛ هیچگاه بابت نبود من، هیچ شخص و یا هیچ ارگان و سازمانی را
مقصر ندانید و با صبر زینب گونه مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید و
همانطور که در بالا یادآوری کردم، این انتخاب بر اساس احساس تکلیف و ادای
دین به خاندان رسولالله (ص) صورت گرفته است.
همیشه و در تمام اوقات صبر
پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه
بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله
(ص)". همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید
که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست.
پس گریه و شیون را در حد معمول و معقول انجام دهید. مبادا با گریه و شیون
خارج از حد و غیرمعقول باعث شادی دشمنان اسلام شوید. همانطور که گفتم حضرت
زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.
همسر عزیزم؛ در طول زندگی مشترکمان فراز و نشیبهای فراوانی را با هم طی کردیم. از آغاز، هدفمان ساختن زندگی مشترک بود. در تمام سالهای زندگی سعی کردم علاقهام را با تمام وجود به شما هدیه نمایم، اما شما میدانید که انسان کامل فقط معصومین هستند.
در طول این مسیر بنده قصورات فراوانی را نسبت به شما داشتم،
عاجزانه خواهشمندم مرا حلال نمایید و حتماً برای من همیشه دعای خیر نمایید.
و اما پسر عزیزم، امیرعلی جان؛ شاید شما مرقومه را سالها بعد بخوانی،
اما اکنون که به سنی رسیدهای که قادر به خواندن هستی بدان که تمام وجود و
هستی من شما هستی. حتی زمانی که در کنار شما نیستم، اعمال، رفتار و احساسات
شما را درک خواهم کرد.
پسر عزیزم، شما را به انجام سه عمل بر اساس
فرمایش رهبری توصیه میکنم. در طول زندگی همیشه تحصیل، تهذیب و ورزش را
سرلوحه امور خود قرار بده و هر سه را بهطور همزمان تقویت کن. اعمال واجب
شرعی را هیچگاه ترک نکن و اعمال مستحبی را در حد توان انجام بده. به
معصومین (ع) بهویژه آقا امام حسین (ع) عنایت ویژهای داشته باش. هیچگاه
خود را خارج از محضر آقا امام زمان (عج) فرض نکن. تمام عرایض و شکوههایت
را به محضر ایشان ببر و این را بدان که تا حرکت نکنی برکت جاری نمیشود.
دعا و روزه و نماز بهجای خود، اما تا وقتی وارد میدان نشوی اعمال فوق مؤثر
نخواهد بود.
در رابطه با تحصیل، سعی کن عالیترین مدارج را کسب نمایی
(در رشته مورد علاقهات) و شغلی را انتخاب نمایی که مرتبط با تحصیلات باشد
که بهترین علم علمی است که همراه با عمل باشد که خیر دنیا و آخرت در این
امر است.
در رابطه با ورزش، حتماً یک رشته ورزشی را مخصوصاً شنا را
بهطور کامل بیاموز که صحت جسم در انجام ورزش مداوم است و اسلام نگاه
ویژهای به شنا دارد. هیچگاه به مادرت بیاحترامی نکن. اوامر او را انجام
بده و همواره خود را فرزند او بدان نه بیشتر از آن. رمز موفقیت، استمرار و
تلاش و پشتکار است. در امور فوق، پشتکار داشته باش تا بعد از سالها بتوانی
نتیجه آن را ببینی. همانطور که گفتم حتی اگر در کنار شما نباشم، اعمال،
رفتار و احساسات شما را درک میکنم. پسرم همواره به یاد من باش و مرا از
دعای خیرت محروم نکن.
خانوادهی عزیزم (پدر، مادر، خواهران،
همسر و پسرم)؛ مجدداً شما را به صبر دعوت میکنم و از شما میخواهم که با
صبر خود مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید. با صبرتان باعث آرامش
روحی من میشوید.
پدر بزرگوارم؛ از شما خواهشمندم از همکاران،
دوستان و اقوام برای من حلالیت بطلبید و در صورتی که دینی دارم از طرف من
ادا نمایید. در بین همکاران من طلب مغفرت و حلالیت نمایید.
خواهران
عزیزم؛ شما نیز از همسرانتان و خانوادهی خود برای من حلالیت طلب نمایید و
در صورت داشتن دینی مراتب را به پدرم منتقل نمایید تا ایشان از طرف من ادا
نمایند.
اول پاییز بود
درکلاس معلم دفترخودرا بازکرد.
بعدبانام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد.
گفت'' بابا آب داد'' بچه ها یک صدا گفتند ''بابا آب داد''
پسرک اما لبانش بسته ماند،گریه کرد،صورتش راتاب داد.
او دلش تنگ بود ولی یادش آمد مادرش یک روز گفته بود : پسرم بابای پاکت شهید شد.
مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک اوراپاک کرد.
بچه ها خاموش ماندند و پسری در گوشه ای آهسته باز گفت''بابا آب داد''
آقا امیرعلی روز اول مدرسه فرزند شهیدمدافع حرم علی اصغر شیردل
وقتی صحبت از جوانان در دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس به میان میآید همه به روح پاک و بیغل و غش و اوج صفا و خلوص آنان شهادت میدهند. اما بیانصافیست که بخواهیم جوانان امروز را بر حسب ظاهر و نوع پوشش قضاوت کنیم. چه بسا بسیاری از آنها وقتی پای ارزشها که به میان آید پاکبازتر از جوانان قدیم به میدان بیایند. آن هم در این غوغای غولهای رسانهای شرق و غرب، گویا نه شبکههای مجازی و ماهوارهای و نه زرق برق زمانه، هیچ کدام توان مقابله با ایمان جوان امروزی را ندارند.
علی حسینی کاهکش، یکی از همین جوانان است. او که به گفته مادر از تعلقات دنیوی، از شغل و خانه گرفته تا زیبایی ظاهری هیچ کم نداشت، اما پاکی و خلوص و یتیمنوازی علیوار او برایش پای ماندن نگذاشت؛ رفت تا هم حریم اهل بیت (ع) در امان بماند و هم کودکان معصوم بیش از این طعم جدایی از پدر و مادر را نچشند.
علی، زاده امیدیه اهواز بود. از کودکی، پرشور و نشاط و کنجکاو بود و در نهایت هوش سرشارش از او یک تکنسین برق ماهر ساخت. به علت توانمندی بالایی که داشت در شرکت نفت استخدام شد، شغلی که شاید آرزوی بسیاری باشد؛ اما قلب مهربان و رئوف او نه در گرو موقعیت شغلی که در ورای مرزهای دنیوی به دنبال رضای معشوق بود و در نهایت جان داد تا در جوار جانان آرام گیرد.
به محله زیتون کارمندی اهواز، منزل شهید والامقام رفتم و برای اینکه بیشتر با روحیات و اخلاق و منش او آشنا شوم پای صحبت پدر و مادر و برادر شهید نشستم. در ابتدا با محمد مراد حسینی کاهکش، پدر شهید باب گفتوگو را آغاز کردیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
در ابتدا از فرزند شهیدتان و روحیاتش برایمان بگویید؟
علی در سال ۱۳۶۳ در امیدیه به دنیا آمد، او از اول راهنمایی به عضویت بسیج درآمد، بعد از قبولی در دانشگاه علی را به دانشگاه اهواز انتقال دادیم، برای علی و دوستان دانشجویش خانهای در بخش کارمندی گرفتیم، وقتی میخواستیم برایش خانه بگیریم علی گفت: بابا خانهای برایم بگیرید که نزدیک مسجد باشد، من دوست دارم به مسجد دسترسی داشته باشم تا برای نمازها، شبهای احیا و ایام محرم به مسجد بروم. بعضی وقتها نزد من یا مادرش میآمد و پول قرض میکرد، به ما نمیگفت که چرا پول کم میآورد؛ اما من بعدها متوجه شدم که برای مراسم سیدالشهدا (س) هر قدر که میتوانست خرج میکرد.
هر وقت از در میآمد من را بغل میکرد، اگر هم حواسم نبود، یا مشغول کاری بودم از پشت سر من را بغل میکرد و مورد محبت قرار میداد، من هرگاه به گلزار شهدا و سر مزار پسرم میروم عکس و قبر او را میبوسم و از خدا میخواهم که یک بار دیگر بتوانم او را در آغوش بگیرم و حسش کنم.
یک بار به پسرم گفتم بابا جان تو این همه زحمت کشیدی و درس خواندی حیف نیست از ثمرات آن استفاده نکنی؟ میگفت: بابا همه اینها که شما میگویی، ماشین، موتور و شغل به اندازه اسلام، نظام اسلامی و ایران ارزش ندارد. گفتم اگر سوریه بروی و برگردی ممکن است از کار اخراجت کنند! گفت: بابا خدا روزی رسان است و از هر راهی که باشد بالاخره روزی بندهاش را به دست او میرساند.
علی با همه مهربان بود، اگر میفهمید کسی مشکل دارد هر طوری که بود سعی میکرد به او کمک کند، یک بار من با علی به سمت خانهاش میرفتیم که یک پسر کوچک عرب زبان از خانهای بیرون آمد. علی لباس نظامی به تن داشت. وقتی علی و من از موتور پیاده شدیم آن پسربچه ترسید، علی نزد پسربچه رفت و از او احوالپرسی کرد، پسربچه گفت: من در این ساختمان کناری بنایی میکنم، الان هم میخواهم بروم و برای ناهار نان بخرم، علی دست در جیبش کرد و یک ۵۰ تومانی درآورده و به پسربچه داد و گفت: با این پول برای خودت غذا بخر، پسربچه کمی که رفت برگشت و از علی پرسید عمو میشه من همان نان بخرم و با این پول شب برای شام خودم و مادرم غذا بخرم؟ علی گفتاشکالی نداره پسرم و خانه خودش را به پسرک نشان داد و گفت: این خانه من است من تا وقتی در این خانه هستم غذا میپزم و تو بیا برای ناهار خودت از من غذا بگیر.
چطور شد که ایشان این مسئولیت را احساس کرد که باید برود و از حرم اهلبیت (ع) دفاع کند؟
علی به شدت به رهبر معظم انقلاب علاقهمند بود، میگفت: بابا من حاضرم از کارم منتقل شوم و بروم در بیت رهبری جاروکشی کنم، هر کاری در آنجا به من بدهند قبول میکنم؛ دوست دارم در بیت باشم و هر لحظه حضرت آقا را ببینم، دوست دارم ایشان دستور بدهد و من انجام دهم.
او قبل از اینکه تصمیم بگیرد به سوریه برود دوست داشت به عراق برود، من و مادر علی تصمیم گرفتیم که علی را به زیارت امامرضا (ع) ببریم شاید حال و هوایش عوض شود و تصمیمش برای رفتن تغییر کند؛ لذا به مشهد رفتیم، حرم خیلی شلوغ بود، نمیتوانستیم نزدیک ضریح برویم، علی به من گفت: بابا کت من را بگیر و همین جا منتظر بمان، جمعیت خیلی زیاد بود؛ اما علی در یک لحظه به ضریح رسید، دیدم ضریح را گرفته و میبوسد و با امام رضا (ع) صحبت میکند، وقتی آمد خیلی عرق کرده بود، دستمالی به علی دادم. خیلی دوست داشتم بدانم که از امام رضا (ع) چه چیزی خواسته، فکر میکردم شاید از امام رضا (ع) یک همسر خوب یا ارتقاء شغلی یا کار در بیت رهبری یا چنین چیزهایی خواسته باشد، سؤالم را از علی پرسیدم، گفت: بابا چیزی از امام رضا (ع) خواستم که نمیدانم انجام میشود یا نه، وقتی که به حاجتم رسیدم آن موقع به شما میگویم.
بنده شبها تا به علی زنگ نمیزدم و صدایش را نمیشنیدم نمیخوابیدم، بعد از دو سه ماه که از مشهد آمده بودیم هر چه به علی زنگ میزدم علی جواب نمیداد یا دیر جواب میداد. نه خوابم میبرد نه میتوانستم بروم و دنبالش بگردم. علی که کارش تمام میشد گوشی را نگاه میکرد و میدید که من چندین بار تماس گرفتم زنگ میزد میگفت: بابا چرا اینقدر زنگ میزنی و خودت را خسته میکنی؟ من میدانم که زنگ میزنی و نگران میشوی، من فردا که آمدم با شما صحبت میکنم، نگران نباش و راحت بخواب.
فردای یکی از همان شبها آمد و گفت: بابا من میخواهم به سوریه بروم، گفتم علی به فکر من و مادرت هم هستی؟ گفت: بابا من کی هستم که به فکر شما باشم؟ خدا هست...، اما باز هم برای اینکه پسرم را منصرف کنیم خیلی با اوصحبت و تلاش کردیم که او را منصرف کنیم. اما علی گفت: من صد درصد میروم، با خدای خودم عهد بستم. من که یک بار بیشتر نمیمیرم و یک جان بیشتر ندارم، پس میخواهم جانم و همه وجودم را فدای دین اسلام و حضرت زینب (س) کنم. از ما سؤال کرد، آیا به نظر شما کار بدی میکنم؟ وقتی این سخن علی را شنیدیم دیگر حرفی نداشتیم. من و مادرش با هم مشورت کردیم، مادرش گفت: علی بهترین تصمیم را گرفته و اگر برای رفتن او مخالفت کنیم در حقش کم لطفی کردیم. چهار تا کیف با خودش برده بود، حتی مواد غذایی هم برده بود. میگفتند وقتی غذا نمیرسید علی از آن کنسروها که با خود آورده بود به همرزمهایش میداد، علی آذر یا دی سال ۹۴ عازم شد.
چطور شد که علی در سنین جوانی و با داشتن شغل خوب راهی سوریه شد؟
بنده در پنجم آبان سال ۵۹ به جبهه رفتم، خداوند هنوز علی را به ما نداده بود، همان هفته اول که به جبهه رفتم مجروح شدم، ربات هر دو زانو وتاندون پایم پاره و زیر گلویم زخمی شد. من را به بیمارستانی در ماهشهر بردند، از آنجا من را به اصفهان اعزام کردند و از اصفهان به تهران، بعد از اتمام دوره درمان خداوند علی را به ما داد، علی از همان کودکی همیشه به اسلحه و نظامیگری علاقه داشت، حتی من به علی میگفتم بگذار از بنیاد شهید نامه جانبازی بگیرم شاید چند ماهی از سربازیت کم کنند؛ اما علی قبول نکرد. علی در دوره سربازی در اهواز دژبان بود، دو سال را به طور کامل سپری کرد بعد به استخدام شرکت نفت درآمد، بعد هم دانشگاه قبول شد و بعد از قبولی در دانشگاه به اهواز منتقل شد.
بچهای که در عکس در آغوش علی است از بچههای یتیمخانه سوریه است. زمانی که قرار شد برود به من گفت: بابا همراه من به بانک میآیی؟ گفتم چرا بابا جان؟ گفت: دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان پول دارم که میخواهم تبدیل به دلار کنم. گفتم چرا، مگر لباس و غذا به شما نمیدهند؟ گفت: چرا میدهند، اما من فهمیدم تعدادی کودک هستند که در سه چهار سال محاصره سوریه پدر و مادرهای خود را از دست دادهاند و حالا در یتیمخانه زندگی میکنند، آنجا هم لباس و غذا و امکانات مناسبی ندارد، من این پولها را برای آنها میخواهم.
فرماندهاش برایم تعریف میکرد که علی خیلی وقتها غذای خود را به یتیمخانه میبرد، میگفت: یک بار دیدم تعدادی غذا در ظرف یک بار مصرف کناری گذاشته شده، پرسیدم جریان این غذاها چیست؟ گفتند برای علی حسینی است. به چند نفر از بچهها سپردم که مواظب باشند و ببینند که علی با این غذاها چه میکند، بچهها هم مراقب علی بودند، تا اینکه ساعت دو شب غذاها را برمیدارد و به یتیمخانه میبرد و این بچهها مانند جوجهای که از دهان مادرشان غذا میگیرند دور علی حلقه میزنند و دست و پای علی را میگیرند.
وقتی شهید شد، خبردار شدید؟
نبل و الزهرا در سه مرحله آزاد شد، در مرحله سوم علی به من گفت: اگر من دیر زنگ زدم ناراحت نباشید، به خاطر عملیاتی که در پیش داریم، ممکن است هفت-هشت روز دیرتر زنگ بزنم، چهار-پنج روز بعد از این صحبت، به شهادت رسید.
علی که شهید شده بود، از این اتفاق بیخبر بودیم و خیلی از دوستان قدیمی به من زنگ میزدند و احوالپرسی میکردند و سراغ علی را میگرفتند، من هم میگفتم ماموریت است. علی به من گفته بود که به کسی نگویم سوریه است، میگفت: بابا من کار بزرگی انجام نمیدهم، دنبال کاری میروم که قلباً و روحاً به آن علاقه و اعتقاد دارم و آن را وظیفه خودم میدانم، چرا باید به همه بگوییم؟! به همین خاطر وقتی کسی زنگ میزد و سراغ علی را میگرفت میگفتم برای ماموریت کاری به جایی رفته و اسمی از سوریه نمیآوردم.
یک روز بچههای بسیج به خانه مان آمدند، برادر علی جلوی در رفت، بعد از احوالپرسی سراغ علی را گرفتند، یکی از بچهها گفت که علی شهید شده. پسرم حالش بد شد، بسیجیها سعی کردند تا او را آرام کنند. یکی از بچهها میگفت: شاید این علی حسینی که شهید شده، فرد دیگری باشد واشتباهی صورت گرفته است.
شما چطور خبر شهادت را شنیدید؟
شبها عکس شهدا را در میدان زیتون نصب میکنند. خاله همسرم عکس علی را در بین عکس شهدا دیده بود و متوجه شده بود که شهید شده، همان شب به همراه همسرش به خانه ما آمدند و از علی پرسیدند. من گفتم خبری از علی ندارم، خاله همسرم متوجه شد که ما از شهادت علی خبردار نشدیم؛ لذا به ما گفتند شما به میدان زیتون بروید، عکس تعدادی از شهدا را در میدان نصب کردند، همان موقع به همراه دامادم حرکت کردم و به میدان رفتم، عکس علی را که در میدان شهر دیدم فهمیدم که علی شهید شده. عکس علی را بغل کردم و بوسیدم، به سمت خانه که برمیگشتیم از خانه زنگ زدند و گفتند بچههای سپاه آمدند و خبر شهادت را آوردند.
در ادامه بانو ماهپری حاتمی، مادر شهید حسینی این گونه از فرزند شهیدش برایمان گفت...
علی چگونه جوانی بود؟ از کودکی او بگویید.
علی پسر خیلی بامعرفتی بود و همیشه خنده برلب داشت. همیشه دوست داشت برای همه همانند یک برادر باشد. کوچک و بزرگ برایش فرقی نداشت، و در برخورد با دیگران فرقی قائل نمیشد و به همه کمک میکرد. افرادی که مشکل داشتند سعی میکرد مشکلات آنها را حل کند و دوست داشت تا جایی که توان دارد دل مردم را شاد کند.
علی در زندگی همه چیز داشت؛ خانه، ماشین، موتور، شغل خوب در صنعت نفت، تحصیلات و زیبایی چهره، اما همه اینها را گذاشت و به دنبال عشق و علاقه قلبیش رفت.
او بسیار ماخوذ به حیا بود. در مقابل بزرگترها زیاد حرف نمیزد. با لبخند میآمد و با لبخند میرفت، دوستان و همرزمانش هم همین را میگفتند که علی همیشه میخندید.
علی قد بلند و چشمان درشتی داشت و بسیار خوشتیپ بود، پوست سفیدی هم داشت، من همیشه به علی میگفتم سفید برفی؛ اما صورت علی در سوریه از سوز سرما سوخته و برافروخته شده بود، زیر چشمهای پسرم گود افتاده بود، من هیچ وقت علی را با ریش و سبیل ندیده بودم، تنها وقتی علی را با محاسن دیدم که در عکس شهادتش بود.
یکی از همرزمانش میگفت، من میشنیدم که بعضی از بچهها به هم میگفتند این (منظورشان علی بود) با این تیپ و قیافه برای چی به سوریه آمده؟! یکی از همکارهای اداره علی هم به خاطر تیپ زدنهای علی همیشه علی را اذیت میکرد و از علی ایراد میگرفت، علی عادت نداشت غُر بزند یا اگر بیرون از خانه اذیت شود آن را بیان کند، خیلی کم پیش میآمد که بگوید، اگر هم میگفت: فقط یک بار با من درد دل میکرد و دیگر ادامه نمیداد. ما با هم مانند دو رفیق صمیمی بودیم، من هر وقت سر خاک علی میروم به علی میگویم علی جان تو رفیقم بودی، اما رفیق نیمهراه...
آخرین تماس و صحبتها را به یاد میآورید؟
علی شب قبل از شهادتش بعد از نماز با خانه تماس گرفت، با من احوالپرسی کرد، گفتم علی جان چقدر به شما گفتم که مواظب خودت باش، از صدایت معلوم است که سرما خوردهای، نگو نه که قبول نمیکنم! گفت: بله سرما خوردم، به او سفارش کردم که دور گردن و کمرش را بپوشاند. او در ادامه گفت: ما فردا قرار است جایی برویم، اگر چند روزی زنگ نزدم نگران نباش، به من نگفت که قرار است عملیات انجام دهند. گفتم ان شاءلله خدا و حضرت زینب (س) همراهتان باشند. سراغ پدرش را گرفت، گفتم بابا بیرون است، اگر توانستی به پدرت هم زنگ بزن، از من خداحافظی کرد و با برادر و خانم برادرش هم حرفهایی زد، بعد هم با پدرش تماس گرفته و صحبت کرده بود. این طور که به ما گفتند علی فردای همان روز حدود ساعت ۱۰ صبح به شهادت رسیده است.
شهید کیهانی که یک سال بعد از علی به شهادت رسید، تعریف میکرد قبل از شهادت علی همه بچهها با عجله در حال آماده شدن برای عملیات بودند، در آن لحظات علی مشغول نوشتن جملهای روی یک کاشی دیواری بود، به علی گفتند که در این موقعیت چه وقت نوشتن است؟ اما علی کار خودش را کرد و جملهاش را نوشت، بچههایی که آماده رفتن به عملیات بودند با خواندن جمله علی بسیار متاثر و منقلب شدند، من از آن جمله عکس گرفتم، بعد از شهادت علی فرمانده او عکس این جمله را در کنار عکس علی چاپ کرد، بعدها این عکس خیلی معروف شد و همه جا از آن استفاده کردند.
او نوشته بود: اینکه تیر یا ترکش به من و تو اصابت کند و بمیریم که شهادت نیست دشمن هم با تیر و ترکش میمیرد شهادت آن زمان شهادت است و زیباست که به تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند و آن موقع است که شهادت، شهادت است و نتیجه عند ربهم یرزقون است. ۱۲/۱۱/۹۴
آیا از نحوه شهادت علی اطلاعی دارید؟
همرزمان علی تعریف میکنند که علی از بچهها دور شد و به سمت تیراندازی دشمن حرکت کرد، حدود ۷۰۰ متری دور شده بود، بچهها مدام علی را صدا میزدند که برگردد. علی هم برمیگشته و آنها را نگاه میکرده که یعنی بچهها بدانند صدای آنها را میشنود، اما نمیخواهد برگردد. علی با شجاعت تمام به دشمن نزدیک شده بود که بفهمد آنها از کجا شلیک میکنند و بچههای ما را هدف قرار میدهند. گویا داعشیهای ملعون گودالهای بزرگی حفر کرده بودند و در آن پنهان میشدند و شلیک میکردند. دوستان علی میگفتند اگر علی نبود همه ما شهید میشدیم؛ اما با شجاعت و فداکاری که علی از خود نشان دادند فهمیدیم که داعشیها از کجا ما را هدف قرار میدهند.
کسی به من نمیگفت که تیر به کجای بدن علی خورده تا اینکه در یکی از مراسمهای علی در شلوغی از زبان پسر برادرم شنیدم که میگفت؛ تیر به سر علی خورده است. علی تک تیرانداز ماهری بود و در عملیاتهای مختلف داعشیها را زمین گیر کرده بود، او به قدری به دشمن ضربه زده بود که آنها هم علی را میشناختند، حتی اسمش را میدانستند و میگفتند علی را پیدا کنید.
به قدری علی شجاع و نترس بود که وقتی خبر شهادتش به گوش همرزمان دیگرش رسید باور نمیکردند و میگفتند امکان ندارد بتوانند علی را بزنند.
شش روز بود که پیکر علی را آورده بودند که ما فهمیدیم علی شهید شده، متاسفانه نگذاشتند ما درست صورت علی را ببینیم، فقط یک لحظه یک طرف صورت علی را دیدیم، صورتش مثل ماه نورانی و زیبا شده بود. علی با شناخت کامل این مسیر را انتخاب کرد.
آیا تصور میکردید روزی خانواده شهید بشوید؟
زمانی که خانواده شهدا را از تلویزیون میدیدم پا به پای مادران شهیداشک میریختم و فقط میگفتم خدا به آنها صبر بدهد. اینها مادران شیر مردان هستند. نمیدانستم یک روزی خودم هم این افتخار نصیبم خواهد شد.
این یک افتخار است و خوشحالم که سعادت نصیب من شد و خوشحالم که به عنوان مادر شهید مدافع حرم به شمار میآیم، سعادتی که در آن دنیا و در محضر بیبی رو سفیدم و شفاعت من را کند. همچنین مصیبت ما در برابر مصیبت حضرت زینب (س) ناچیز و نامقدار است و از ایشان میخواهیم بهترینهای ما را که در راه دفاع از حرم ایشان فدا کردیم را بپذیرند.
پاسخ شما به طعنهزنندگان چیست؟ این روزها برخی سعی میکنند در راه مدافعان حرم شبهه ایجاد کنند، پاسخ شما به این حرفها چیست؟
متأسفانه برخی کنایههای تلخی برای این شهدا به زبان میآوردند، انگار نمیدانند اگر این مدافعان و رزمندگان اسلام نروند چه اتفاقی برای مملکت مان میافتد و چه پیش خواهد آمد.
آخرین باری که در صف نوبت دکتر در بیمارستان نشسته بودم، در کنارم خانمهای جوانی با هم در ارتباط با افرادی که برای دفاع از حرمین به سوریه رفتند میگفتند؛ آره بابا به هر کدامش نفری ۳۰۰میلیون تومان دادند و حرفهای بسیار دیگری که نمیتوانم آنها را به زبان بیاورم، آن قدر این حرفها برایم سخت و آزار دهند بود که من هم طاقت نیاوردم و کنار آنها رفتم و گفتم نه بابا به آنها ۵۰۰میلیون تومان میدهند. یکی از این خانمهای جوان، پرسید شما از کجا میدانید؟ من هم در جواب گفتم من مادر یکی از همان شهدا هستم، پسر من از نظر مالی هیچ کموکسری نداشته، کارمند شرکت نفت بوده است. شما حاضرید با چه میزان پول عزیزتان را برای چنین کاری به سوریه بفرستید؟ آیا ۵۰۰ یا۸۰۰ میلیون تومان؟ به نظر شما آیا این میزان پول این قدر ارزش دارد که مقابلش آدم جانش را بدهد؟ و این دو خانم جوان پاسخ سؤال من را با سکوت دادند. به کسانی که فکر میکنند برای پول است میگویم پس چرا نشستهاید؟ بروید و ببینید میتوانید یک روز در آنجا دوام بیاورید و با دشمنان بجنگید؟ آنها نمیدانند و همه این حرفها را میزنند تا آب به آسیاب دشمن بریزند. نمیدانند که فرزندان ما از همه دوست داشتنها و تعلقات دنیایی، همه داشتههایشان برای چیزی والاتر، بالاتر و برای رضای خالق هستی گذاشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود دیدار کردند. پس مقایسه کردن تلاشها و مجاهدتهای رزمندگان ما با مزدوران تکفیری، صهیونیستی و آمریکایی، نهایت بیانصافی در حق این عزیزان است.
آیا فرزند شما وصیت نامهای داشته است؟
مادر شهید:وصیتنامهای نوشته بود که ما بعداز یکسال توانستیم آن را پیدا
کنیم که در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته:...به یاد داشته باشید که هیچ وقت
ازحق خود در مقابل پیشرفت های کشورمان زیر سایه حضرت آقا مقام معظم رهبری
کوتاهی نکنیم ونگذاریدکه کشورهای غربی با تهاجمات فرهنگی، روی شما و
خانواده هایتان تاثیر بگذارند که به فرمایش مقام معظم رهبری «جنگ امروز جنگ
نرم و تهاجم فرهنگی است» و همگی باید دست در دست هم و متحد باشیم تا مشت
محکمی بر دهان امریکا انگلیس اسرائیل...که از دشمنان همیشگی ما بوده
اندبزنیم و حتی اگر لازم شود به فرمان رهبرمان حضرت آقا باآنها به جنگ
برخیزیم که به قول شهید همت بزرگوار: در این راه چه کشته شویم وچه بکشیم
باز هم ما پیروز میدان هستیم.
در ادامه رضا حسینیکاهکش ویژگیهای شخصیتی برادرش را برایمان این گونه بازگو میکند...
دوران کودکیتان همراه با علی آقا در چه حال و هوایی گذشت؟
ما در خانوادهای هفت نفره و نسبتا شلوغ بزرگ شدیم. من متولد ۵۹ بودم و علی متولد ۶۳. خانوادهای ساده و یک زندگی معمولی داشتیم و علی در چنین فضایی بزرگ شد. پدرمان جانباز جنگ است و همان سال ۵۹ در خرمشهر جانباز شد. در خانواده نماز و روزه و مسائل اعتقادی سر جایش بود. علی بیشتر از ۱۰ سال عضویت فعال بسیج را داشت و در کل خیلی بچه فعالی بود. تحصیلات دانشگاهی داشت و مهندسی برق قدرت خوانده بود و در شرکت توربین از زیرمجموعههای شرکت نفت در مناطق نفتخیز اهواز کار میکرد. شکر خدا وضع مالی خوبی داشت.
از چه زمانی فکر رفتن به سرشان افتاد؟
مدتها بود که در فکر رفتن بود، ولی امکان رفتن برای برادرم مهیا نمیشد. دی سال گذشته بالاخره توانست اعزام شود و در همان نخستین اعزام هم شهید شد. حدود چهل روز آنجا بود که در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شهر شیعهنشین شهید شد. علی آنجا تکتیرانداز بود.
اینکه در شرکت نفت کار میکرد و فکر دفاع از حرم به سرش افتاد خیلی عجیب است.
سر پر شوری داشت و بچه پرشوری بود. بسیار نترس و مثبت بود. طوری نبود که بگویم از سر بیکاری یا اجبار به سوریه رفت بلکه کاملاً داوطلبانه اقدام به رفتن کرد.
برادرم به عنوان تکتیرانداز در سوریه حضور داشت و توانسته بود در مدت کوتاهی که در سوریه حضور دارد تلفات زیادی از تروریستهای تکفیری بگیرد.
از شنیدن خبر شهادت برادر کوچکترتان چه احساسی داشتید؟
اصلاً باورکردنی نبود. چون علی تکتیرانداز بود و تکتیراندازها معمولاً جلو نمیروند. چون اسلحهشان دوربین و برد زیادی دارد همان عقب میمانند. علی خیلی شجاع و نترس بود و برای این عملیات خیلی جلو رفته و در تیررس قرار گرفته بود. ما اصلاً فکر نمیکردیم علی روزی شهید شود. شب به ما اطلاع دادند و ما خیلی پریشان بودیم و حالمان بد بود. فرماندهشان به نام سردار احمد مجدی هم از بچههای اندیمشک همان روز شهید شد. طبق آماری که به ما دادند، علی بیش از چهل داعشی را با قناسه کشته بود.
متنی که شهید روی دیواری نوشته و در فضای مجازی دست به دست میشود را کجا نوشتهاند؟
در حلب و آسایشگاهی که میخوابید این جمله را نوشته و دوستانش عکسش را گرفتند و چاپ کردند و در بنر و قاب برای پدرم آوردند. خودمان هم آن طوری که باید و شاید علی را نشناختیم. علی خیلی بچه توداری بود. نمیگفت: چه کار میکند. اگر ما نمیدیدیم نمیگفت: به چه کسی کمک میکند. به ما هم نگفت سه میلیون از حسابم خالی کردم و برای بچهها لباس و اسباببازی خریدهام. اینها را ما تازه بعداً از دوستانش شنیدیم. حتی اعزام خود را تمدید کرده بود که برنگردد. به خودم در تلفن گفت: برنمیگردم و سردار طاهری که به خانهمان آمد گفت: خیلی التماس کرد که بماند. اگر علی شهید نمیشد مطمئناً برنمیگشت و همان جا میماند.
منبع: کیهان
شهید عبدالله باقری
تولد: 29 فروردین 1361
ازدواج: 19 خرداد 1382
شهادت: 30 مهر 1394
محل شهادت: سوریه، حلب
گفتگو با برادر شهید
عبدالله ازدوران راهنمایی تابستان ها می رفت سرکار، از کبابی و پارچه فروشی گرفته تا فروش آکواریوم. بگی نگی دستش رفت توی جیب خودش. یک روز از سرکار که برگشت حسابی سرحال بود. یک چیزی هم قایم کرده بود زیر کاپشنش. یک راست رفت توی اتاقمان و گفت تا صدایتان نکردم نیایید. توی دلم خوشحال بودم که می خواهد غافلگیرمان کند. چند دقیقه ای که گذشت با چشم بسته رفتیم توی اتاق. چشم هایمان را که باز کردیم یک آتاری دیدیم که توی خواب هم نمی دیدیمش. حقوقش را جمع کرده بود و خریده بود برایمان. از خوشحالی آن قدر بالا و پایین پریدیم که نزدیک بود سرمان بخورد به سقف. صدای ذوق و شوقمان مادر را کشاند توی اتاق. تلویزیون سیاه سفید ننه را گذاشتیم یک گوشه.آتاری هم زیرش. فردایش همه پسرهای فامیل را چمع کردیم. برنامه نوشتیمو لیگ برگزار کردیم. زدیم توی سروکله هم و کلی بازی کردیم.
از همان اول ماه رمضان خداخدا می کردیم زودتر شب قدر برسد. از غروب می رفتیم مسجد تا سحر. آن قدر آتش می سوزانیدم، خادم مسجد دور حوض حیاط با جارو می افتاد دنبالمان. همه شیطنت ها زیرسر عبدالله بود. می شد سردسته بچه ها و دستور می داد. تا وقتی کوچک بودیم مادر دستمان را می گرفت و می برد. بزرگتر که شدیم خودمان می رفتیم، پنج تایی. بسیج را دست گرفته بودیم. کلاس های رزمی می گذاشتیم برای بچه ها. عبدالله که رفت سپاه هر چیز یاد می گرفت می آمد توی بسیج به بچها یاد می داد. خیلی اصرارش کردند که فرمانده بسیج منطقه بشود. قبول نکرد. گفت: «نمی رسم، می ترسم مدیون بشم» با همه مشغله اش هر چقدر وقتش اجازه می داد کمک می کرد.
از هجده سالگی رفت سپاه. بعد از یک سال رفت رهایی گروگان. دو سال دوره دید، سخت و فشرده. از چتربازی و راپل گرفته تا غواصی در شب، امداد و نجات، اطفای حریق، تخریب و خنثی.
رهایی گروگان، یگانی بود برای آزادسازی مسئولین، اگر گروگان گرفته می شدند. خیلی ها آموزش هایش را تاب نمی آوردند و جا می زدند. اما عبدالله سرش درد می کرد برای خطر، برای هیجان.برایم خیلی جذاب بود. بهش گفتم من را هم با خودت ببر. گفت «خیلی سخته، به درد تو نمی خوره» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. می دانستم وقتی عبدالله می گوید نه، حتما چیزی می داند که من نمی دانم. این بود که بعد از دیپلم افتادم دنبال کار. دلم نمی خواست از پدر پول توجیبی بگیرم.
یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت «یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه» بلند شدم بغلش کردم. گفتم «دمت گرم داداش. چه کاری؟» گفت «باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا مونده رو دلداری بدی» آن قدر جدی بود که حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت «توی بهزیستی کار می کنی؟» گفتم چه کاری؟ گفت: «برای معتادها شکلک دربیاری» بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.» ازش لجم می گرفت که برای همان چند دقیقه هم امیدوارم کرده. عشق می کرد سربه سرم بگذارد و برایم دست بگیرد. آخرش هم شوخی شوخی برایم یک کار دست و پا کرد. شدم انباردار شرکت آب و فاضلاب تهران.
- شب عروسی اش حسابی حالم گرفته بود از فرک اینکه از خانمان می رود دلم می گرفت.
بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و ...
دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی.
از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم.
نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود.
حرفهای همسر شهید
«از کوچه روبرویی که الان به نام خودش شده تا خیابان اصلی، رفتنش را تماشا کردم و گفتم شاید برگردد، اما این آخرین رفتنش بود.» همسر شهید عبدالله باقری از روز اول میدانست همسرش شغل پرخطری دارد و خیلی حریف ماموریتهای وقت و بی وقتش نمیشود اما شوق سوریه رفتن و حضور در میان مدافعان حرم رنگ و بوی دیگری برای او داشت که ماموریتهای کاریاش نداشت. همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید برای سفر به سوریه میگوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را میگرفت و مقصدش را به اطرافیان لو میداد.
همسران دلتنگ اما صبور شهدا، اگر در میدان رزم با دشمنان نیستند، در زندگی و هنگام رضایت و راهی کردن همسر خود به عرصه دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) و آرام کردن دل کوچک و شکسته فرزندان خود جهاد اکبر میکنند. شهدا هم به قدری به زندگی و همسر خود عشق و علاقه داشتهاند که بدون رضایت آنها در این راه قدم برنداشتهاند. همان کسی که روزی وقتی عبدالله باقری وارد تیم حفاظت شد، مدام دعایش این بود که مسئولین لیاقت جانفشانی همسرش را داشته باشند، بعد از چند سال او را راهی میدان سوریه میکند و راضی به رضای خداوند میشود. هرچند دوری از همسرش، او را مردد کرده بوده و نمیتوانست بگوید برو یا نرو اما عشق به حضرت زینب(س) و اهل بیت، او را در این نبرد عشق و وابستگی دنیایی پیروز میکند و همسر را راهی دفاع از حریم عقیله بنیهاشم(س) میکند.
شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد 29 فروردین ماه سال 61 از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، 2 فرزند دختر به نام های محدثه 12 ساله و زینب 5 ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی تسنیم با فاطمه شانجانی، همسر شهید را در ادامه میخوانید:
*تسنیم: لطفا خود را معرفی کنید و از نحوه آشنایی و ازدواج با آقا عبدالله بگویید.
«فاطمه شانجانی» همسر شهید مدافع حرم«عبدالله باقری» هستم. هر دو در همین تهران زندگی میکردیم. با مادر آقا عبدالله در هیئت آشنا شدیم که من را به صورت سنتی از مادرم خواستگاری کردند و سال 82 ازدواج کردیم.
روزخواستگاری گفت: هر اتفاقی پیش بیاید، برای دفاع میروم
* تسنیم: چه معیار مهمی برای انتخاب شریک زندگیتان داشتید؟
صداقت، ایمان و اخلاق خیلی برایم مهم بود، چون بقیه چیزها در زندگی، حل میشود. کسی که ایمان داشته باشد، همه چیز را با هم دارد.
* تسنیم: عبدالله باقری یک پاسدار و محافظ بود و کار پرخطری داشت. روزی که با او درباره ازدواج صحبت میکردید، از حساسیتهای شغلش برای شما چه گفت؟
روز خواستگاری حدود 5 دقیقه با هم صحبت کردیم و من گفتم:«اخلاق و ایمان برایم مهم است» و ایشان هم از نوع کار خود صحبت کرد و گفت:«کارم، مشکلات خاص و خطرات خود را دارد. شیفت و ماموریت هم دارم» و همه مسائل کاری خود را با من در جریان گذاشت. البته چون پدرم سپاهی بود، مقداری با نحوه کارش آشنایی داشتم. آقا عبدالله در سپاه انصار کار میکرد. از سال 79 وارد سپاه شده و آن زمان، در تیم «رهایی گروگان» بود. به من گفت:«هر اتفاقی پیش بیاید، کارم همین است و برای دفاع میروم» من هم گفتم:«مسئلهای ندارد، چون بالاخره واجب است.» پدرم هم در همین شغل بود و اکثر دوران 8 سال جنگ تحمیلی را در جبههها، رزمنده بود.تقریبا تا سن 5-6 سالگیام، پدرم در جبهه بود و اکثر اوقات پدر را نمیدیدم و وقتی که بعد از چند وقت برمیگشت، خیلی خوشحال میشدم و با این شرایط و سختیها کاملا آشنایی داشتم.
وقتی وارد تیم حفاظت شد، دعایم این بود که مسئولین لیاقت جانفشانی همسرم را داشته باشند
* تسنیم: مراسم ازدواجتان چطور بود؟
خیلی ساده، خوب و در حد معمول بود. مهریهام هم بر اساس حروف ابجد، 157 سکه بود.
* تسنیم: همسرتان چه زمانی وارد تیم حفاظت شد؟
سال 83 بود که گفت قرار است به تیم حفاظت برود، من هم راضی بودم. آن زمان، اواخر دوران بارداری محدثه بودم و نمیتوانستم شبها خوب بخوابم و اکثر شبها نمیخوابیدم و دائم دعایم این بود که همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.
* تسنیم: از تولد اولین فرزندتان بگویید؟
محدثه سال 83 به دنیا آمد. برای آقا عبدالله فرقی نمیکرد بچه، پسر یا دختر باشد. اسم را من انتخاب کردم و ایشان هم دوست داشت و با هم، هماهنگ بودیم. به هم گفتیم اگر دختر باشد اسم او را محدثه و اگر پسر باشد، علیرضا میگذاریم. وقتی محدثه به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، دیدم اتاق را تزئین کرده است.
* تسنیم: ماموریتهای کاری که میرفت عموما چه خطراتی برایش داشت؟
خیلی از مشکلات شغلیاش صحبت نمیکرد. یک بار تصادف کرده بود که بعد از انتقال به بیمارستان، به ما اطلاع دادند و یک مرتبه هم، پرههای هلی کوپتری که سوارش شده بود، بین سیمهای برق گیر کرده بود که ایشان، اشهد خود را گفته بود و فکر کرده بود دیگر زنده نخواهد ماند. ولی زیاد درباره مسائل کاریاش، حرفی نمیزد و وقتی که از کارهایش میپرسیدم، میگفت:«خدا را شکر.»
شهادت، دعای لحظه عقد
*تسنیم: در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی میزد؟
بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده میشود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمیدانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیدهای داشت، خوشحال شدم.
* تسنیم: چه شد که به سراغ سوریه رفت و به موضوع مدافعان حرم علاقهمند شد؟
یکی دوسالی میشد که میخواست برود و میدیدم که ناراحت است و وقتی میپ پرسیدم:«چه شده؟» میگفت: «فلانی را دیدهام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله میگفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان میداد و میگفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند.»
* تسنیم: شما در مقابل همچین صحبتهایی چه عکس العملی داشتید؟
وقتی عکس شهدا را به من نشان میداد، میگفتم:« تو را به خدا این ا را به من نشان نده، ناراحت میشوم» ولی دوست داشت برود و دفاع کند. فقط بحث فراق و دوری از ایشان اذیتم میکرد، چون خیلی به هم وابسته بودیم.
دو سال به این در و آن در زد که اجازه بدهند به سوریه برود/بار اول از رفتنش شوکه شدم
* تسنیم: اولین بار چه زمانی به سوریه رفت؟
اولین مرتبه، اسفند سال 93 بود که 3 روزه سوریه رفت. در منطقهای، نیروهای مدافع حرم در محاصره بودند و قرار بود که به آنجا بروند و به ازادی آن منطقه کمک کنند. طی این دو سال که قصد داشت برود، دائما دنبال کارهایش بود که اجازه بدهند به سوریه برود. در مورد زمان رفتنش، اصلا اطلاعی نداشت. وقتی از خرید به منزل برگشتیم و نماز خواند، تلفنش زنگ خورد و رفت طبقه پایین تا صحبت کند و هنگامی که بالا آمد، گفت:«خداحافظ من دارم میروم» خیلی شوکه شدم، چون یک مرتبه بود و از قبل آمادگی نداشتم. در حدود یک ربع، وسایلش را جمع کرد. آن زمان من خیلی گریه کردم که با من صحبت کرد و حلالیت طلبید. وقتی رفته بود، محاصره آزاد شده و بعد از زیارت برگشته بود که گفتم: «خوش به حالت، زیارت هم رفتی.»
بعد از بار اول دائم بیتاب دوباره رفتن بود/از ذوق و شوقش همه متوجه سوریه رفتنش میشدند
* تسنیم: بعد از برگشت، حال و هوایش چه تغییری کرده بود؟ چه چیزهایی از آنجا تعریف میکرد؟
بعد از برگشت، خیلی ناراحت بود و میگفت: «آنجا خیلی غربت دارد و نمیدانی که حرم خانم، چه جوری شده است؟» ما سال 88 خانوادگی به سوریه رفته بودیم و دائم سعی میکرد از غربتی که بعد از آن سال گریبانگیر حرم شده است، بگوید. بعد از سفر اول هم که فقط دنبال این بود که کی میرود و پیگیر کارهای رفتنش بود که هر چه سریعتر دوباره به سوریه برود. بعد از عید سال 94 هم، دائم میگفت: «میروم» و چند مرتبهای هم تا مرحله رفتن، رفته بود ولی نتوانسته و برگشته بود. هر دفعه خداحافظی میکردیم و ما دائم استرس داشتیم. تماس هم نمیگرفت و برمیگشت. هر بار هم او را از زیر قرآن رد و بدرقهاش میکردم و میگفتم:«به خدا میسپارمت.»
بچهها خیلی بیتابی میکردند. زینب خیلی به پدرش وابسته بود و وقتی حتی آقا عبدالله سرکار میرفت، زینب من را کلافه میکرد و دائم بهانه پدرش را میگرفت. محدثه متوجه میشد که ما چه چیزی میگوییم. من میخواستم بچهها متوجه نشوند که پدرشان به سوریه میرود و میگفتم:«به ماموریت کاری خودش رفته است» ولی آقا عبدالله به قدری خوشحال بود و ذوق داشت که همه متوجه میشدند. محدثه میگفت: «مامان من کاملا متوجه میشوم که بابا میخواهد به سوریه برود، چون خیلی خوشحال است، اگر نه که این همه ماموریت رفته است.»
میگفتم نه دلم میآید که بگویم برو و نه بگویم نرو، سخت است/از کوچه روبرویی تا خیابان اصلی رفتنش را تماشا کردم که شاید برگردد
* تسنیم: مرتبه آخر که میخواست به سوریه برود، چه صحبتی با هم داشتید؟
چند روز قبل از رفتنش بی قرار بودم و میدانستم که میخواهد برود. هر دفعه که میرفت و برمیگشت، میگفتم:«خیلی استرس داریم» و گریه میکردم ولی نه تا حد و اندازه دفعه آخر، هر بار انگار دلم آرامتر بود ولی این مرتبه دلم، خیلی بیقرار بود و گریه میکردم که میگفت: «اگر تو راضی نباشی، نمیروم، بالاخره ما با هم در زندگی شریک هستیم» چون هر دفعه که میرفت و نمیشد برود، میگفت: «این دفعه آخرم است و اگر نبرند دیگر نمیروم» به او گفتم:«شما گفتی دفعه آخرم است» گفت:«این دفعه نبرند، دیگر واقعا نمیروم»، گفتم: «خودت را جای من بگذار، اگر من بودم تو اجازه میدادی به چنین سفری بروم؟» گفت:«نه اصلا اجازه نمیدادم بروی»، گفتم:«من نه دلم میآید که بگویم برو و نه این که بگویم نرو، سخت است، من را در دوراهی گذاشتهای، نمیتوانم بگویم نرو چون برای حضرت زینب(س) و اسلام میخواهی بروی که باید بروی، بگویم هم برو که دلتنگی و فراق خیلی اذیتم میکند، به خدا میسپارمت، ان شاالله به سلامتی بروید و برگردید و در زمان ظهور امام زمان(عج) در رکاب ایشان با دشمنان بجنگید.» ولی برایم خیلی سخت بود.
شنبه 11 مهرماه سال 94 بود که رفت. وسایلش را جمع کرد، در کل، همیشه بیشتر کارهایش را خودش انجام میداد، با سلیقه بود، اگر یک زمانی به من میگفت که یک لیوان آب بیاور، کلی ذوق میکردم که مثلا به من گفته کاری برایش انجام دهم. جمعه شب، وسایلش را جمع کرد که من هم خیلی کمک کردم و کمی خوراکی و دارو هم در ساکش گذاشتم و مقداری را هم، شنبه جمع کرد. صبح شنبه، محدثه را به مدرسه برد و در راه مدرسه با محدثه صحبت کرده بود. وقتی برگشت، او را از زیر قرآن رد کردم که گفت: «پایین نیا، راضی نیستم» که گفتم: «پس من هم راضی نیستم، شما بروی»، گفت: «این شکلی خداحافظی کردن، برایم سخت است» گفتم: «من میآیم.» زینب خواب بود، او را بوسید و رفت پایین، تا وقتی که از کوچه روبرویی که الان به اسم همسرم است، به خیابان اصلی برود، ایستادم و نگاه کردم. پیش خودم میگفتم که شاید برگردد و تا آخرین لحظه خداحافظی کرد.
*تسنیم: زمانی که سوریه بود، با شما تماس میگرفت؟
بعد از رفتن، دو یا سه مرتبه تماس گرفت، البته تقریبا چهار روز بعد از رفتن، اولین تماس را داشت. صحبت خاصی که به دلایل امنیتی نمیتوانستیم داشته باشیم یا مثلا کجا هست و چه زمانی برمیگردد. خیلی کم صحبت میکرد و حال و احوال میکردیم و از بچهها میپرسید. یک بار گفت:«حرم رفتیم، زیارت و دعا کردیم» یکی دو مرتبه هم فقط با بچهها صحبت کرد.
به زینب گفته بود:10 تای دیگر میآیم/ 10 روز دیگر خاکسپاریاش بود
*تسنیم: آخرین مرتبهای که با شما یا بچهها صحبت کرد را به خاطر دارید؟
سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«10 تای دیگر میآیم» که 10 روز دیگر همان روز خاکسپاریاش بود. بعد از آن با من صحبت کرد، هر دفعه بیشتر از دو الی سه دقیقه حرف نمیزد، ولی این بار خیلی طولانی صحبت کرد و پرسید: «مامان، بابا اینجا هستند؟» که گفتم: «نه منزل خودشان هستند»، محدثه گوشی را برد پایین تا با پدر و مادرش هم صحبت کند و حال پسر برادرش را که به او «شازده» میگفت پرسیده بود. این دفعه دلم، خیلی بیقرار بود، هر بار که تماس میگرفت، همان 2 الی 3 دقیقه که صدایش را میشنیدم شارژ میشدم و انرژی میگرفتم و حداقل آن روز را با انرژی بودم. ولی این دفعه، خیلی بیقرار بودم. هم دلم نمیخواست گوشی را قطع کنم وهم این که انرژی نگرفته و ناراحت بودم. دوباره به محدثه گفته بود که:«گوشی را به مامانت بده» من هم دوست داشتم که دوباره صحبت کند، گفتم:«زینب، خیلی بی قراری میکند و دلمان برایت تنگ شده» که گفت: «الهی دورش بگردم، دل من هم خیلی تنگ شده، ان شاالله اینجا را آزاد میکنیم و با همدیگر برای زیارت به سوریه میآییم.» در مورد نامهها هم پرسیدم که گفت: «نامهها دستم رسیده» گفتم: «خواندهای؟» گفت: «بعدا جوابش را میگویم.»
شب تاسوعا به شهادت رسید/نگران بودیم که پیکرش دست دشمنان بیفتد
* تسنیم: همسرتان چه روزی شهید شد؟ شما چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟
آقا عبدالله پنج شنبه، شب تاسوعا حدود ساعت چهار بعدازظهر به شهادت رسیده بود. شب تاسوعا در هیئت خودشان اعلام کرده بودند که چند نفر شهید شدهاند و مادر و پدر همسرم که در آن هیئت حضور داشتند، متوجه نشده، چون اسم نیاورده بودند. منتها من هیئت دیگری بودم. برادر همسرم، آقا مصطفی از طریق تماس تلفنی یکی از دوستان صمیمیاش از جریان شهادت با خبر شده بود، به منزل که برگشتیم متوجه شدیم که پنهانی صحبت میکند و مامان داشت گریه میکرد، گفتم: « تو را به خدا چیزی شده؟» برادر همسرم گفت:«چیزی نشده» مامان میگفت: «میدانم چیزی شده که اینها اینجوری صحبت میکنند و ناراحت هستند»، ولی اطلاع نداشت. تا نصف شب که بچهها را خواباندم، رفتم پایین پیش مامان، دیدم که دایی آقا عبدالله به همراه خانمش آمده و گریه میکنند، نگران شدم ولی گفتم وقتی بچهها گفتهاند چیزی نشده، حتما چیزی نیست.
دوباره برادر همسرم آمد خانه، گفتم: «تو را به خدا راست بگویید» که گفت: «نه چیزی نشده، شایعه شده بود که عبدالله تیر خورده، رفتیم سوال کردیم که گفتهاند تماس گرفتهایم و اطلاع دادند که سالم است و شایعه بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده» دوباره گفتم: «تو را به خدا هر چه هست به من بگویید» که گفت: «نه خبری نیست، اگر چیزی شد، صبح خبر میدهم، انشاءالله که سالم بر میگردد به فرض که شهید شود، مگر بهترین راه و بهترین مرگ نیست؟» که من گفتم: «چرا هست، ولی سخت است که حالا همینجوری بگویم که شهید شد.» من آن شب را تا صبح نخوابیدم. آقا مصطفی میدانست ولی برای این که ما شب راحت بخوابیم، نمیخواست که به ما بگوید، چون معلوم نبود چه زمانی پیکرش بر میگردد، چون در محاصره بودند و نمیتوانستند پیکر او را برگردانند. پنج شنبه که شهید شد، سه شنبه پیکر را آوردند و ما نگران بودیم و میترسیدیم که پیکر دست دشمنان بیفتد، آن یک هفته خیلی برایمان سخت گذشت.
گفتم خدایا اگر شهید شده که خودت دادهای و خودت هم گرفتهای/همکارش گفت: آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)
آن شب که هنوز خبر شهادت همسرم را نداشتم، تا 6 صبح نخوابیدم و گریه و دعا میکردم و نماز و زیارت عاشورا میخواندم. دلم خیلی بی قرار بود. میگفتم:«خدایا هر چه خیر است و خودت صلاح دانستهای، من راضیام. اگر شهید شده که خودت دادهای و خودت هم گرفتهای، ان شاالله که همه مدافعان صحیح و سالم برگردند، اگر تیر خورده و زخمی است، باز هم راضیام» فقط دائم میگفتم: «هر چه خیر است، همان شود.» صبح خوابیدم، ساعت 10، آقا مصطفی زنگ زد که محدثه گوشی من را جواب داد و گفت: «مامان پاشو عمو مصطفی است» وقتی بلند شدم تمام بدنم میلرزید. پشت تلفن گفت: «یک لحظه بیا پایین منزل مامان» وقتی میخواستم پایین بروم، محدثه گفت: «مامان دلم شور میزند و میترسم، نکند خبری شده، فکر کنم چیزی شده» که گفتم:«نه مامان نگران نباش.»
سریع رفتم پایین، دیدم در باز است و فرمانده محل کار آقا عبدالله جلوی در ایستاده، شک کردم چون بیقرار هم بودم و همه اینها دست به دست هم داده بود و با خودم گفتم که اینها برای چه اینجا آمدهاند؟ مامان رفته بود آمپول بزند، نشستم که چند دقیقه بعد از آن در زدند و همکارهای آقا عبدالله با خانمهایشان آمدند، چشمهایشان قرمز بود که آن لحظه پرسیدم: «چی شده؟» همکارش گفت: «آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)» اصلا باورم نمیشد، حتی هنوز هم باورم نمیشود، فکر میکنم شاید خواب میبینم. محدثه میگوید: «مامان آنقدر دلم میخواهد یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که این عکسها هیچ کدام نیست و بپرسم که مامان عکسها کجاست؟ و تو بگویی:خواب دیدهای»
مادر شهید
سردار شهید حاج عبدالله اسکندری هرچند رزمندهای نامآور در جنگ تحمیلی بود، اما نام او وقتی سرزبانها افتاد که پیکر مطهرش پس از شهادت به دست گروه تروریستی «اجناد الشام» افتاد و ابوجعفر نامی که از فرماندهان این گروه تروریستی بود سر از تن بیجانش جدا کرد و تصاویر آن را در فضای مجازی منتشر ساخت. البته طولی نکشید که وعده خدا محقق شد و با کشته شدن ابوجعفر به دست ارتش سوریه، این بار تصویر لاشه او بود که در معرض دید جهانیان قرار گرفت و دل همه دوستداران شهید را شاد کرد. سردار اسکندری از مدافعان حرم در سوریه و رئیس سابق بنیاد شهید استان فارس بود که در نهایت پس از سالها مبارزه و مجاهدت به آرزوی قلبیاش رسید و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با اعظم سالاری همسر شهید و علیرضا اسکندری فرزند شهید مدافع حرم است.
اعظم سالاری همسر شهید
خانم سالاری فصل آشناییتان با شهید اسکندری چگونه رقم خورد؟
من و شهید با هم پسر خاله و دختر خاله بودیم. برای همین شناخت کافی داشتیم.
من آن زمان 16 سال داشتم و بعد از خواستگاری و مراسمی که معمولاً وجود
دارد، در نهایت اول خرداد سال 1360با هم ازدواج کردیم. سالگرد ازدواج ما با
سالگرد شهادت ایشان یکی شده است که نمیدانم چه حکمتی دارد؟ حاصل ازدواج
ما سه فرزند، دو دختر ویک پسر است. شهید اسکندری یک سال قبل از ازدواج با
من، یعنی در سال 1359 در جبههها حضور پیدا کرده بودند. برای همین از همان
ابتدای زندگی مشترکمان میدانستم زندگی با ایشان ورود به جهاد است. البته
عبدالله در زمان مبارزات انقلابی هم فعالیتهای زیادی داشت برای آگاهی مردم
و دوستان نسبت به امام و آرمانهای انقلاب همه تلاش خود را کرده بود.
ایشان بعدها برایم تعریف کردند که آن ایام اعلامیههای امام را برای مردم
میخوانده تا راه انقلاب به درستی و از زبان خود امام برای مردم تبیین
شود.
زندگی با یک رزمنده آن هم در شرایط جنگی چطور بود؟
شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان
با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی
نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق
داد تا همراهیاش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز
بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابهجاییهایی که به شهرهای مختلف
داشتند من هم در کنارشان بودم وخدا را شاکرم که سهمی در مجاهدتهای ایشان
داشتهام. ایشان شخص خیلی وارستهای بودند. من بعد از ازدواج ایشان را بهتر
شناختم و به این نتیجه رسیدم که همسرم فردی وارسته و خدایی است و با بقیه
فرق دارد. از همان زمان تصمیم گرفتم هر طوری که ایشان میخواهند باشم.
نمیدانم تا چه حد موفق بودم. خداوند هم یاری کرد که در این مسیر با ایشان
همراه باشم. از لحاظ عشق، اخلاق، ایمان و دینداری زندگی ما در میان آشنایان
و بستگان سرآمد بود. این را هم بگویم که شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از
ازدواج راهی مناطق عملیاتی شدند. من نامههای ایشان را که از جبهه برایم
میفرستاد، نگه داشتهام. نامههای بامحبت که همه را بایگانی کردهام. او
در نامههایش به ما دلگرمی و امیدواری میداد. جنگ که تمام شد نگرانی ایشان
جاماندن از قافله شهدا بود. همیشه یک دلواپسی داشتند که از دوستان شهیدشان
جاماندهاند. در مدت حضور ایشان در جنگ من و مادر شهید در ستاد پشتیبانی
جنگ فعالیت داشتیم. مادر ایشان خیلی فعال بودند، از پختن نان بگیرید تا
بافتن پلیور برای رزمندگان اسلام هر آنچه در توان داشتیم انجام میدادیم.
سردار مدت 84 ماه در جنگ و جبهه حضور داشتند. در این مدت 9 بار مجروح شدند و
25 درصد جانبازی داشتند.
شهید اسکندری چه مسئولیتهایی در دفاع مقدس داشتند؟
شهید در سال 1358 وارد سپاه شدند و در کردستان و مریوان حاضر بودند. اولین
حضور ایشان در جبهه سوسنگرد بود. همسرم همرزم سردار جاویدالاثر حاج احمد
متوسلیان بودند. سردار اسکندری در مدت حضورشان در جبههها تکتیرانداز،
تیربارچی، نیروی اطلاعات شناسایی و... بودند. در عملیات خیبر فرمانده سپاه
لار بودند. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر 8 جانشین رئیس
ستاد تیپ الهادی بودند و در عملیاتهای کربلای 1، 3، 4، 5 و 8 رئیس ستاد
تیپ الهادی بود. شهید در عملیات والفجر 10 جانشین تیپ مهندسی و در عملیات
بیتالمقدس4 فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشتند. از دیگر مسئولیتهای
ایشان، فرماندهی مهندسی رزمی 46 امام هادی (ع)، فرماندهی تیپ 46 امام
هادی(ع)، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره، فرماندهی مهندسی تیپ
42 قدر و فرماندهی مهندسی رزمی جبهه مقاومت بود. همسرم در عرصههای سازندگی
هم فعالیت داشتند که در احداث سد کرخه احداث جاده نیریز در استان فارس،
طرح توسعه نیشکر، اجرای طرحهای سد و بسیاری دیگر از فعالیتهای جهادی سهیم
بودند. طی سالهای جنگ نیز کمتر فرصت میکرد به ما سربزند و مرتب در مناطق
عملیاتی بودند.
بعد از اتمام دفاع مقدس و فراغت از جنگ، جبران نبودنهای ایشان شد؟
در پایان جنگ و همزمان با قبول قطعنامه من و دو دخترم در اهواز زندگی
میکردیم. پیشتر هم که اهواز در محاصره بود، در آنجا بودیم و تا آنجا که
میتوانستیم در ستاد پشتیبانی جنگ همسران و فرزندان ایران اسلامی را یاری
میکردیم. بعد از پایان جنگ سردار دو سالی در منطقه فعالیت داشتند اما بعد
به شیراز آمدیم. مسئولیتهای زیادی به ایشان واگذار شد. در پنج سال اخیر
ایشان مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران شیراز را بر عهده داشتند. شهید
خیلی با خانواده شهدا و جانبازان مأنوس شده بودند تا آنجا که میتوانستند
در رفع مشکلات و مسائل آنها کوشش میکردند. صبر، خوشرویی و متانت ایشان
زبانزد بود خیلی تحمل داشتند. ابتدا هم این مسئولیت را نمیپذیرفتند و
نگران بودند نکند نتوانند حق مسئولیت را ادا کنند.
از دوران حضورشان در بنیاد شهید شیراز بگویید.
وقتی این پست به ایشان پیشنهاد شد، خیلی طول کشید تا همسرم این مسئولیت را
بپذیرد اما وقتی که قبول کرد، خیلی تلاش کرد تا خدایی ناکرده در این
مسئولیت کوتاهی نداشته باشد. خوب به خاطر دارم، ساعت 11 تا 12 شب سر کار
بودند. یک بار به ایشان گفتم آقا اگر شما یک مقدار از کارتان کم کنید و
استراحت کنید، بهتر است. روح سالم و جسم سالم خیلی بهتر کار میکند. اما
ایشان با همان مهربانی و لبخند همیشگیشان گفتند: این مسئولیت زمان محدودی
به من واگذار شده است، فرصت من برای استراحت خیلی کم است. نمیخواهم شرمنده
شهدا باشم. میخواهم در روز حساب و کتاب جوابگوی کسی نباشم. شاید در طول
یکی دو ساعت اگر خداوند یاری کند، بتوانم گره از کار کسی باز کنم. دیدار با
خانواده شهدایشان هر پنجشنبه بود که من هم در این دیدارها شرکت میکردم.
ایشان من را همسر شهید معرفی میکردند و وقتی از ایشان میپرسیدم که چرا
؟در پاسخ من میگفتند: شما همسر شهید آینده هستید.
دغدغه ایشان در پست ریاست بنیاد شهید شیراز که قاعدتاً با خانواده شهدا و ایثارگران سر و کار داشتند، چه بود؟
اتفاقاً در یک مصاحبه تلویزیونی از سردار اسکندری همین سؤال را پرسیدند
ایشان هم در پاسخ گفتند: سختترین و تلخترین دغدغه و نگرانی من زمانی است
که یک ایثارگر یا یک فرزند شهید یا پدر و مادر شهید به بنیاد مراجعه کنند و
خواستهای داشته باشند که من به عنوان مسئول نتوانم آن خواسته را برآورده
کنم. آن زمان برایم دشوار خواهد بود. برکات معنوی خدمات ایشان به خانواده
شهدا را من به عینه در زندگی شخصیام دیده بودم. ایشان الفتی خاص با
خانواده شهدا داشتند.
از مأموریت آخرشان و حضور در جمع مدافعان حرم بگویید.
کمی قبل از اعزامشان به سوریه به من گفتند که احتمالاً سفری به لبنان داشته
باشند. من هم ساک ایشان را آماده کرده بودم. مأموریتهای ایشان همیشگی بود
اما این بار همه چیز رنگ و شکلی دیگر داشت. کمی بعد یعنی نزدیک مراسم
اعتکاف بود که به من گفتند دوست دارند در این اعتکاف شرکت کنند و بعد راهی
شوند. هنوز دستور اعزام ایشان صادر نشده بود که شهید به مراسم اعتکاف
رفتند. روز دوازدهم ماه رجب سال 1393 بود، خیلی خوشحال بود که میتواند در
اعتکاف شرکت کند. زمانی که در اعتکاف بودند، دلتنگشان میشدم و چند باری
گوشی را بر داشتم تا زنگ بزنم، اما پشیمان شدم گفتم مزاحم نشوم.
بعد از بازگشت به من گفتند که سفر ایشان به لبنان نیست. بلکه ایشان باید راهی سوریه شوند. من هیچ حرفی به نشانه اعتراض نزدم. چون اصولاً هرگز روی حرفها و تصمیمات ایشان حرفی نمیزدم. من همسرم را کامل قبول داشتم و هر تصمیمی که در طول 33سال زندگی گرفته بودند من هم همراهیشان میکردم. دو سه روز بعد از اعتکاف بود که صبح زود از خانه خارج شدند. یک ساعت بعد تماس گرفتند و به من گفتند: ساک من را آماده کن میخواهم به تهران بروم. به خانه آمدند ساکشان را برداشتند من هم همراهشان تا فرودگاه رفتم. بچهها هم همراه ما بودند. در مسیر تا فرودگاه دائم ذکر میگفتند و من میخواستم حرف بزنم اما ایشان در حال ذکر بودند نگاهشان میکردم و دیدم در حال و هوای خودشان هستند. برای همین حرفی نزدم. زمان خداحافظی در فرودگاه به ایشان گفتم: کی بر میگردید؟ گفتند: دو ماه دیگر. گفتم: نه، من تاب نمیآورم؛ شما دو هفته دیگر یک سری به من بزنید بعد بروید، گفتند: ببینم خدا چه میخواهد. به ایشان گفتم: اگر بگویم هرروز با من تماس بگیرید برایتان مشکل خواهد بود اما از شما خواهش میکنم یک روز در میان با من تماس بگیرید. گفتند: حتماً.
میدانستم این رفتن با همه رفتنهای این چند ساله تفاوت دارد. دل من هم با او رفت. خاطرات زمان جنگ یادم میآمد و... اما خودم را دلداری میدادم که اتفاقی نمیافتد... رفتند و ساعت 4 و 20 دقیقه همان روز پیام دادند «با توکل بر خدا من پریدم. »
طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زدند. درست شب قبل شهادت زنگ زدند و با تک تک بچهها صحبت کردند. فردای آن روز که با من صحبت کردند گفتند من سوریه هستم. به خانوادهام هم بگویید، روزی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند خواهرها و برادرهایش نمیدانستند که ایشان کجا رفتهاند.
آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت میخندند !گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.»
چگونه از نحوه شهادت ایشان مطلع شدید ؟
از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم
خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی
نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم
گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا
میداند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچهها را آرام کنم.
مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را میدیدند
آرام میشدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) میدانم. عکسهای
شهادت همسرم را هم با بچهها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت
زینب(س) در ذهنم تداعی شد که: ما رایت الا جمیلا. خدا را شاهد میگیرم
مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچهها
خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید.
امروز که 10 ماهی از شهادت همسرم میگذرد تنها فراق از ایشان است که کمی من را آزار میدهد و دلتنگ میشوم. اما همین که فکر میکنم، ایشان به آرزویش رسیده آرام میشوم. این جمله همیشه ذکر زبانشان بود که از خداوند میخواهم که سرنوشت من را به بهترین نحو رقم بزند. بارها این جمله را گفتند و خداوند هم دعایشان را مستجاب کرد. دل نوشتههای خیلی زیبایی از ایشان برای من به یادگار مانده است، که خواندنشان آرامم میکند.
علیرضا اسکندری فرزند شهید اسکندری
از آخرین دیدار و لحظات وداع با پدر برایمان بگویید.
آن روز به همراه خانواده برای بدرقه پدر به فرودگاه رفتیم. دو ساعتی تا
پرواز زمان داشتیم. پدر بیصبرانه منتظر پرواز به سمت تهران بودند. در
نهایت لحظه وداع فرا رسید. قبل از اینکه پدر سوار هواپیما شوند، چند قدمی
به سمت من آمدند و کارت شناسایی سپاهشان را به من دادند و گفتند: این را
بگیر. دیگر نیازی به این ندارم. پدر دست روی شانههای من گذاشتند و گفتند:
از این به بعد شما مراقب خانواده باش. یک هفتهای در سوریه بودند تا اینکه
اول خرداد ماه 1393 در اوج دلدادگی به معبود به آرزوی قلبی خود که سالها
در راه رسیدن به آن مجاهدت میکردند، یعنی شهادت رسیدند.
از نحوه شهادت سردار اسکندری در رسانهها و فضاهای مجازی
عکسهایی منتشر شد که شاید دیدن آن دل هر مسلمانی را میلرزاند، شما که
فرزند شهید بودید چگونه مطلع شدید؟دیدن این تصاویر شما را اذیت نمیکرد؟
پدر اول خردادماه به شهادت رسیده بود. خبر شهادت را در عید مبعث به ما
دادند. قبل از شنیدن خبر شهادت، همکاران پدر تماس میگرفتند و این تماسها
ما را کمی مشکوک کرد. بعد هم یکی از دوستان با من تماس گرفت که من شنیدهام
پدرتان به شهادت رسیده است. از ما خواستند تا خواهر و مادرم به اینترنت
دسترسی نداشته باشند تا تصاویر شهادت بابا را ببینند. همان شب عکسی در
سایتها منتشر شد که پیکر ایشان با لباس رزمشان بود و سر از بدن جدا شده
بود که خاکی و زخمی و خونی بود. من از لباس و. . . سر پدر را شناختم.
ما اینگونه از شهادت پدر مطلع شدیم. اولین مراسم ایشان با روز پاسدار ولادت
امام حسین(ع) همسو شد. شهادت پدرم پاداش کارها و مجاهدتهایی بود که با
نیت الهی و برای رضای خدا در طول 36 سال انجام داده بود.
گویی چندی پیش با امام خامنهای دیداری داشتهاید، مایلیم از آن دیدار برایمان بفرمایید؟
بعد از شهادت پدر پیکر ایشان به ما بازگردانده نشد. اما صحبتهایی بود که
با مبادله اسیر، یا پرداخت هزینهای بتوانیم پیکر پدر را بازپس بگیریم. اما
ما به مادرمان گفتیم که مادر جان به کسانی که میخواهند پیکر پدر را
بازگردانند، بگویید ما راضی نیستیم که یک ریالی از پول بیتالمال صرف این
گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به
درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا دادهایم، توقعی نداریم و حاضر
نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیتالمال هزینه شود. زیرا هر
اقدامی کمک به آنها محسوب میشود. مدتی بعد شهادت زیارت نایب امام زمان(
عج) روزی خانوادهمان شد. در این دیدار مادر، این روایت را برای آقا بازگو
کردند، آقا بسیار مسرور شدند و فرمودند: آفرین به این روحیه بچهها، آفرین
به این استقامت. خیلی ما را مورد تشویق قرار دادند.
بعد هم آقا از وضعیت تحصیلی وکاری ما پرسیدند. بعد هم رهبر از حماسهآفرینی مدافعین حرم و دفاع از حرم شریف حضرت زینب (س) برایمان صحبت کردند. بیانات رهبر، آرامشی خاص به ما داد. این دیدار صمیمانه با رهبر انقلاب، خاطرهای شد که تا همیشه در ذهنمان باقی خواهد ماند. جهاد پدر و شهدای کشورمان همچنان ادامه خواهد داشت. این چراغ تا زمانی که روحیه ایثارگری پا بر جاست هرگز خاموش نخواهد شد.