محمدرضا دهقانامیری متولد 26 فروردین ماه سال74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود.بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت میکرد.دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت. چون دو دایی محمد رضا شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.
شهید محمدرضا دهقانامیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد. ویژگیهای محمدرضا دهقان، از نگاه مادر و خواهر او که روزها و سالها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بودهاست، رنگ متفاوتی دارد.
تسنیم: در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟
خواهر شهید: دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر میزد از اینکه خسته شده.من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدنها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم مظلوم میشد, یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت.آخرین بار سهشنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی. من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بود.
به محمدرضا گفتم: یا منو مسخره کردی یا خودت را ؛ آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود
به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری». من خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضیام ازتها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا میآورم.
این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمیداد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمیدانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سهشنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش میگفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار میکنی کار خطرناکی که نمیکنی. میگفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت چرا اینقدر میگویی مراقب خودت باشد.
بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که شهید میشوی
مادر شهید: شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر. پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور، محمدرضا گفت: پس دوتا میآرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر میخواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبتهاش آنقدر با شوخی و ساده حرف میزد و صحنهها را برای ما عادی جلوه میداد که ما فکر میکردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم. به محمدرضا گفتم آنجا چه کار میکنید میگفت: میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که میگرفتم باز هم همین حرفها را میزد و حتی در حرفهایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.
روز سهشنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت میکرد و من همزمان صحبتهایشان را گوش میکردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم تو هنوز بچهای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش میدهم یکدفعه گفت که مامان گوشی را بگیر میخواهم با شما صحبت کنم .بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت «باشه! نیتم را خالص میکنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس شهید میشوی.
بعد گفت: جان من! گفتم آره محمدرضا حتما شهید میشوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت مامان راضیام ازت. بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن. بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم میکنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی. گفت: نه! پس همان دعا کن که شهید شوم. بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب هم با داییاش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شهید شوم بعد داییاش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی. محمدرضا گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم استکه باعث افتخار خانواده شدهام؟ که داییاش در جواب میگوید آره! و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.
احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم
تسنیم: نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟
مادر شهید: از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمیگردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد. پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چه بهت نگاه کنم
آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه برویدبیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا. من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمیآیم شما خودتان بروید, میخواهم خانه را مرتب کنم و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت.خانواده حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود.من احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم.
هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم
برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش را تحمل کنم یکی از پیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهرم و دخترم میگفتند:«مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو میکنی!» ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم کی است، گفت آقا مصطفی است تا این را گفت گفتم:«علی! خبر شهادت محمدرضا را میخواهد بهت بدهد» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد,لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمد رضا شهید شده مگه نه؟»شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.
گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است
همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم, شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما میگفت شما کوهی!گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه میمانی؟ و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: این وصیتنامه شهید است و میخواهیم خوانده شود.
من گفتم اجازه دهید وصیتنامهاش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم. وصیتنامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیتنامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد.
در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!»
تسنیم: وقتی خبر را شنیدید و به معراج شهدا رفتید چه حسیداشتید و در اولین دیدارتان با پیکر محمدرضا به او چه گفتید؟
مادر شهید: آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود وبرای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا میگشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آمادهشان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم عکسالعمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج میرفتیم و هر شهیدی را که میآوردند میرفتیم و میدیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستادهاند و حالتهای خیلی ناراحتی دارند که من احساس میکردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.
پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بیسر باشد و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش میخواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.
محمدرضا سفارش کرده بود برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویآن کلمه یا زهرا حک شده است بگیریم
تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبتهای حضرت زینب در حادثه کربلا بودم. به محمدرضا گفتم پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بیادب نبودی؟من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتیهایش را به او بدهم. به همراه دخترم امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه یا زهرا حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دور سرش پیچیدم.
تسنیم: حس و حال شما از لحظه دیدار پیکر محمدرضا چه بود؟
خواهر شهید: من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعدههایی که میدهد برمیگردد. وقتی پدر آمد و گفت محمدرضا تیر خورده خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه میرفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار میکردم. زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوستهایش را یکی یکی میدیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است. وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه میکردم و احساس کردم که ا و را نمیشناسم. احساس کردم که دارم کم میآورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم «تو همان محمدرضایی یا نه؟». کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست. با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش میکردم و گفتم «حالا که رفتی بالا این کار را بکنی و اینجاها بری». دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم انگشترت قشنگ است؟ میپسندی؟. دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت.
تسنیم: نحوه شهادت محمدرضا چگونه بود؟
مادر شهید: دقیقا ساعت یک ربع به 7 شب در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار میگیرد و از سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین میرود که حتی فرماندهانش میگفتند از بین آن 4 شهید یگان فاتحین نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراشتر بود و آن 3 شهید دیگر با ترکشهای این گلولهای که به محمدرضا خورده بود شهید شدند.
تسنیم: دلیل اینکه در امامزاده علی اکبر چیذر دفن شدند چه بود؟
خواهر شهید: خواست و وصیت خودش بود و به مادرم این قضیه را گفته بود.
محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا میرفت من هم همراه او میمردم
تسنیم: در این مدت جای خالیاش را احساس کردید؟
مادر شهید: جدای اینکه آیه قرآن میفرماید شهدا زندهاند ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس میکنم. آنقدر عشق و علاقهای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا میرفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمیرسیدم اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر میدهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانههایش را احساس کردم.
در خانه مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم صبح که دلم برایش تنگ میشود و گریه میکنم شب به خوابم میآید و من را دعوا میکند و میگوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
خواهر شهید: مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا وجودش را احساس کردیم. من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که وارد مدرسه عالی شوم و محمدرضا آنجا نباشد. آن روز حالم بد شد و فضا برایم سنگین بود. از مراسم بیرون آمدم و در آن راهرو راه میرفتم و سر محمدرضا غُر میزدم. چند دقیقه بعد بوی عطر محمدرضا اطرافم پیچید و تپش قلبم زیاد شد. دور و برم را دیدم اما کسی آنجا نبودو مطمئن شدم محمدرضا پیشم آمده. در خوابم هم میآید و یکسری غُرغُرهایی میکند و نشان میدهد که حواسش به ما است.
تسنیم: با توجه به اینکه محمدرضا دهه هفتادی بوده و بسیاری از جوانان تحت تاثیر او قرار گرفتند در این مدت عنایت خاصی شامل حال کسی شده؟
مادرشهید: خیلی از این موضوعات اتفاقا افتاده است. یک مورد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه میکرد. او تعریف میکرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه بهدر شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.
اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند.یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهرهاش به دلم نشست.
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از زندگیام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.مواردی دیگر و چیزهای عجیبی رخ میداد که روحیهام منقلب شدیم که به نظرم دلیل این اتفاق این است که محمدرضا سن و سال کمی دارد و برای همه عجیب است که این جوان با این سن و سال رفته و دفاع کرده است. محمدرضا یک معامله با خدا کرده و به خاطر این معامله خدا خریدارش شد.
میگفت اگر من بخواهم با این چشمها صورت امام زمان را ببینم آیا با چشمهایم میتوانم به نامحرم نگاه کنم؟
تسنیم: کلام آخر؟
مادر شهید: محمدرضا فوقالعاده از خودش مراقبت میکرد, ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی و صداقت درونش خدا خریدارش شد. محمدرضا موقعیتهای زیادی داشت و میتوانست کارهای زیادی که همه جوانان میکند را انجام دهد اما محمدرضا در چارچوبهای مشخص حرکت میکرد.با تمام وجود میگفت من سرباز امام زمانم و سر این موضوع میایستاد.با دوستانش خیلی صمیمی بود و راحت با همسر یکی دو تا از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت میکرد ولی نگاه و رفتار حرامی نداشت.
یکبار صحبت خواستگاری محمدرضا شد من گفتم محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صدتا عروس میبیند این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر مسخرهبازی و بگو بخند کرد و گفت «صدتا چیه دویستتا سیصدتا، بیشتر مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی بیرون میروی مگر چشمبند میبندی که اینها را نمیبینی؟ اما محمدرضا طفره میرفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت« مامان به خدا قسم نمیبینم,اگر من بخواهم سرباز امام زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم آیا با این چشمهایم میتوانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و نتوانستم چیزی به او بگویم.
محمدرضا به خاطر این چیزها بود که با خدا معامله کرد, در این دنیا هم اهل معامله بود و هر وقت مرا با موتور جابهجا میکرد میگفت کرایهات اینقدر شده و تا ندهی من داخل نمیآیم! در آن معامله که با خدا کرد به خدا گفت خدایا من یک حاجت دارم و حاجتم شهادت است و شما میگویید که این کار حرام است باشد انجام نمیدهم ولی خدایا من دربست در اختیار شما هستم و یک حاجت دارم که آن را برآورده کنید. محمدرضا در این راه سماجت کرد و با چشم باز به سوریه رفت و میدانست آن طرف چه خبر است و هیچ مشکلی در زندگی نداشت و با اعتقاد رفت و دفاع جانانهای کرد .
شهید محمد رضا دهقان امیری ازجمله شهدای حوزوی کشور است که با وجود علاقه وافر به علما و روحانیت، در دفاع از حرم اهل بیت(ع) و جهاد علیه تکفیریهای وهابی به سوریه رفت و در منطقه "حلب" به شهادت رسید.
در همین راستا سرکار خانم فاطمه طوسی مادر شهید محمدرضا دهقان امیری نکاتی خواندنی از زندگی آن طلبه شهید بازگو کرد.
«و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی بازخردییم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷
اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت میدهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت میدهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) میباشد (الهم عجل لولیک الفرج)
با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر میکنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاریها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت میخواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر میکنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.
از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان میخواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.
براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آنها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم.
صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
قال الحسین (ع):
«إن کان دین محمّد لمیستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید.
بال هایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است
میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
قیمت عبد به افتادن در سجادست
سنگ فرشی حرم دوست زرش بیشتر است
خانهای است در این جا که کریم از همه
سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است
دل ما سوخت در این راه، ولی ارزش داشت
هر که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است
بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم
هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است
هر گدایی برسد لطف که دارد، اما
به گدایان برادر نظرش بیشتر است
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﺩﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
وسعت روح بدن را به فنا میگیرد
غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است
و من الله توفیق
محمد رضا دهقان امیری
۹۴/۶/۱۴
تهران
شهید مدافع حرم محمدرضا جبلی
ماه محرم که نزدیک می شود ، خیلیها بیتاب میشوند و دغدغهشان شرکت در حماسه پیادهروی اربعین حسینی است و هر روز با خود تکرار میکنند، «دل طپش به طپش، جان قدم به قدم، دم به دم همه جا، در هوای حرم، جهان تنگ است شده دلها خانه غم، که میگیرد، نفسها بی تو همه دم، امید ماست همین اربعین و حرم...»
شهید مدافع حرم «محمدرضا جبلی» جزو آن دسته عاشقانی است که هر سال در حماسه اربعین حسینی شرکت میکرد. وی نیز همانند تمام شهدا تربیت یافته مکتب عاشورا بود و درس آزادی و آزادگی و ایثار را از امام حسین (ع) آموخته بود.
محمدرضا متولد شهریور ماه ۱۳۵۳ در تهران بود. وی سال ۱۳۸۰ با همسر خود توافق میکنند، سفر سوریه و زیارت حضرت زینب (س) را جایگزین مراسم عروسی خود کنند و درنتیجه زندگی بسیار ساده، اما سرشار از عشق خود را آغاز کردند. وی سرانجام در سیزدهمین روز از بهار ۱۳۹۵ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید. از این شهید بزرگوار سه فرزند دختر به نامهای «فاطمه زهرا»، «زینب» و «خدیجه» به یادگار مانده است.
پای سخنان همسر شهید
همسر شهید جبلی به سالگرد ازدواجشان اشاره کرد و گفت: سال ۱۳۸۰ با همسرم که یک سال از من بزرگتر و از همسر اولش جدا شده بود و یک دختر پنج ساله داشت ازدواج کردم که ماحصل این ازدواج دو دختر (زینب و خدیجه) است که با فاطمه زهرا میشوند سه دختر.
وی با بیان اینکه فاطمه زهرا را همچون دختران خود دوست دارد و به او عشق میورزد، تأکید کرد: فاطمه زهرا با مادرش در ارتباط است و خودش انتخاب کرده که با ما زندگی کند و در رابطه او با دو خواهرش مشکلی وجود ندارد.
خانم غفاری با اشاره به نحوه شهادت همسرش میگوید: همسرم کارمند شهرکهای صنعتی ایران زیر مجموعه وزارت صنعت، معدن و تجارت بود و ۲۱ سال سابقه کار داشت که ۱۵ اسفندماه ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و یک ماه بعد در ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ در منطقه خانطومان به شهادت رسید و بعد از پنج روز که پیکر وی به کشور منتقل شده بود، خبر شهادتش را به ما اطلاع دادند.
این بانوی استوار و صبور از لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش گفت و با بغض ادامه داد: از سپاه با من تماس گرفتند و گفتند میخواهیم برای دیدار شما به منزلتان بیاییم، همان لحظه به خودم گفتم حتما برای همسرم اتفاقی افتاده وگرنه یک ماه است که محمدرضا به سوریه رفته است و کسی به منزل ما نیامده بود، گوشی که قطع شد در دلم آشوب بود، با خواهر همسرم تماس گرفتم و ماجرا را برایش گفتم و شماره را به وی دادم تا با آنها تماس بگیرد که بعد از تماس وی خبر شهادتش را اعلام کردند. روزهای سختی را با دختران و خانواده همسرم گذراندیم، روزها، هفتهها و ماهها با خدیجه یک و نیم ساله به بهشت زهرا میرفتم و با حرف زدن با همسرم از دلتنگیهایم کم میکردم.
وی در بیان خصوصیات اخلاقی شهید، گفت: محمدرضا یک مرد واقعی بود، خیلی آرزوی شهادت داشت و شهادت آرزوی قلبیاش بود. دوست داشت در راه خدا شهید شود. میگفت من باید از مردم مظلوم سوریه و از مردم مسلمانی که همسر و فرزند آنها بی گناه به شهادت میرسند، دفاع کنم.
همسر شهید جبلی در ادامه توضیح داد: از موقعی که داعش به سوریه حمله کرد به فکر بود که برای دفاع به این کشور برود. میگفت: دعا کنید شهید شوم آنوقت من هم آرزو میکنم شما شهید شوید. چون شهید بدون حساب و کتاب به بهشت میرود و هرکس که شهید شود بقیه را هم شفاعت میکند.
غفاری از خواست همسرش با وجود مخالفت بستگان برای اعزام به سوریه اشاره کرد و گفت: محمدرضا خیلی دوست داشت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود. روز اعزام، خانواده را برای خداحافظی به خانه دعوت کرد. همه میگفتند اجباری نداری که بروی پس بمان اما او میگفت: اگر زوری باشد قبول نیست. قلبم میگوید که بروم.
همسر شهید جبلی تصریح کرد: ۱۵ اسفند برای آموزش به یکی از شهرها رفت. مدتی را آموزش دید و روز شهادت حضرت زهرا(س) نصف روزی به خانه آمد و گفت که از فرمانده اجازه گرفته تا برای خداحدافظی به خانه بیاید. قرار بود فردا اعزام شود. روز بعد یعنی ۱۶ اسفند تماس گرفت و گفت سوریه است.
غفاری آخرین تماس خود با همسرش را اینگونه روایت کرد: آخرین باری که تماس گرفت ۱۲ فروردین بود. سفارش کرد که برای سیزده به در جایی برویم و در خانه نباشیم. کمی با من و بچهها صحبت کرد و ۲ روز بعد به شهادت رسید.
وی افزود: سفارش همسرم این بود؛ همانطور که او دوست میداشت و نیت قلبیاش بود زندگی کنیم و من و بچه ها انسانهای مومن و با خدایی باشیم.
غفاری از آخرین حرفهایش به شهید گفت: میخواهم بگویم که راهت را انتخاب کردی و به آرزویی که داشتی رسیدی. درست است که من و فرزندان و فامیل ناراحتیم اما تو به هدفت و آرزویی که داشتی رسیدی.
رازی از مدافع حرمی که بعد از شهادت برملا شد
وقتی به این همسر شهید گفتم که اسم همسر شما به عنوان حامی ایتام کمیته امداد امام خمینی(ره) منطقه ۹ تهران ثبت شده است، با لبخندی که گوشه لبانش نقش میبندد، گفت: بعد از شهادت همسرم متوجه شدم ماهیانه مبلغی از حساب او کم میشود، پیگیری کردم و متوجه شدم او پنج سال حامی یک پسر یتیم از ایتام تحت حمایت کمیته امداد منطقه ۹ تهران بوده و ماهیانه مبلغی از حسابش برای آن یتیم اختصاص مییافته است.
وی ادامه داد: همسرم بسیار دست و دل باز بود و تا جای که میتوانست به افراد نیازمند کمک میکرد اما من نمیدانستم حامی فرزند یتیم است. بعد از شهادتش حمایت ما از این پسر یتیم ادامه پیدا کرد و سه سال است که علاوه بر کمک ثابت ماهیانه در مناسبتهای مختلف و همچنین بعضی ماهها بیشتر از مبلغ ثابت به حساب آن فرزند واریز میکنم.
همسر شهید جبلی با بیان اینکه فرزند معنوی همسرش را ندیده است، تأکید کرد: چندین بار از طرف کمیته امداد منطقه ۹ تهران زمینه دیدار با آن فرزند فراهم شد که نتوانستم بروم و او را ببینم چرا که فکر میکنم نمیتوانم بر احساساتم غلبه کنم.
خانم غفاری با اشاره به اینکه اعتقاد قلبی برای کار خیر دارم، گفت: همسرم در طول زندگی مدام ما را به کار خیر سفارش میکرد و میگفت در کار خیرخودتان مرا هم شریک کنید. علاوه بر کمک به این فرزند یتیم به نیازمندان دیگری نیز کمک میکنم و نتیجه آن برکتی است که در زندگیم میبینم.
گفتگویم با خانم مریم غفاری، همسر شهید محمدرضا جبلی به پایان میرسد اما نمیتوانم از خدیجه دختر سه ساله شهید که در طول گفتوگو با شیرین زبانیهایش اشکهایم را به لبخند تغییر میداد، بگذرم. با همان شیرین زبانیهای دختران سه ساله میگفت: «بابام رفته پیش خدا، چون خدا بابام رو دوست داشته برده پیش خودش تو آسمون.»
آسمان بهترین جا برای کسانی است که قدر و قامتشان در زمین کوچک دنیا جای نمیگیرد.
با اشاره به بارزترین خصوصیات اخلاقی همسر خود اظهار داشت: اخلاق بسیار خوب و مهربانی بیش از حد محمدرضا زبانزد خاص و عام بود. وی روابط عمومی بالایی داشت و همه علاقه داشتند با او به مسافرت بروند؛ چراکه به تمام ابعاد توجه داشت؛ هم عبادت و زیارت در برنامههایش بود و هم تفریح و خوش گذراندن. هنوز هر فردی که وارد منزل ما میشود، میگوید، «نبود وی احساس میشود. دیگر منزل شما همچون گذشته نشاط ندارد.»
خدمت خالصانه در هیات شیفتگان
وی ادامه داد: به ماه محرم که نزدیک میشدیم، محمدرضا آرام و قرار نداشت. با دوستان خود هیات محله را با نصب پرچم و پارچه مشکی آماده میکرد. وی هرکاری که میتوانست خالصانه برای هیات انجام میداد؛ حتی گاهی مداحی میکرد. وی از کودکی، تمام 10 شب ماه محرم را در هیات «شیفتگان» خیابان «جرجانی» منطقه ۹ تهران شرکت میکرد.
هیچگاه خواندن زیارت عاشورا متوقف نشود
غفاری بیان کرد: محمدرضا علاقه بسیاری به خواندن زیارت عاشورا داشت. در محل کار خود نیز، صبحهای هر سهشنبه محفل خواندن زیارت عاشورا برپا کرده بود. وی پیش از اعزام به سوریه، سفارش کرد، «هیچگاه مراسم سهشنبهها و خواندن زیارت عاشورا متوقف نشود!»
همین که تا نیمه راه رفتم و برگشتم، انشالله قبول میشود
همسر شهید در خصوص اهتمام بسیار محمدرضا برای زیارت امام حسین (ع) تصریح کرد: محمدرضا حتی زمانیکه دولت بعثی در عراق حکومت میکرد، با وجود تمام سختیها تا مرز ایران و عراق میرفت. اگر شرایط مهیا بود، مسیر خود را تا کربلا ادامه میداد؛ ولی اگر مجوز خروج نمیدادند با دلی شکسته برمیگشت و میگفت، «همین که تا نیمه راه رفتم و برگشتم، انشالله قبول میشود.»
وی با اشاره به خاطرات تنها سفر کربلایی که با یکدیگر رفتند، توضیح داد: محمدرضا چندین مرتبه به کربلا رفته بود و آداب زیارت را میدانست. وی تمام اعمال مساجد و مکانهای زیارتی را برای ما یادآوری و ما را راهنمایی میکرد. هنوز هم خانواده از خاطرات این سفر صحبت میکنند.
گام هایی که به نیت شهادت در راه حسین (ع) برداشته میشد...
غفاری افزود: محمدرضا پیش از آغاز ماه محرم، تکرار میکرد که اربعین به کربلا میروم. وی از سال ۱۳۹۰ هر سال در پیادهروی اربعین حسینی شرکت میکرد و میگفت، «من به نیت شهادت در راه امام حسین (ع) قدم برمیدارم.»
همسر شهید گفت: آخرین مرتبه سال ۱۳۹۴ در حماسه اربعین حسینی شرکت کرد. زمانیکه برگشت، فیلمها و تصاویر بسیاری از محبت مردم عراق تهیه کرده بود. تمام خاطرات وی دربارهی الطاف آنها بود؛ اینکه چگونه منازلشان را در اختیار ما قرار میدهند. ما را مهمان بهترین غذاها و امکانات زندگی خود میکنند و حتی البسه ما را میشویند و صبح روز بعد، پاکیزه تحویلمان میدهند.
اشتیاق وصال
وی با اشاره به دلایل حضور شهید در سوریه تاکید کرد: پیش از اعزام، فرزندانمان از وی خواستند که بماند تا تعطیلات عید را در کنار یکدیگر سپری کنیم، اما محمدرضا پاسخ داد، «ابتدا برای دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) و سپس برای دفاع از مردم مظلوم سوریه میروم.» اعتراض کردم که حضرت آقا هنوز حکم جهاد ندادهاند؛ نباید بروید. محمدرضا گفت، «اگر پیش از آنکه، ولی زمان دستور جهاد بدهد، حاضر شوم؛ اجر دیگری دارد.» وی ادامه داد، «تا این سفر روزیات نشود، اشتیاق آنهایی که میروند را متوجه نخواهید شد.»
سرانجام محمدرضا در سیزدهمین روز از فرودینماه ۱۳۹۵ و اولین مرتبه اعزام به سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید.
آمدهام تا شما را خدمت پسرم حسین (ع) ببرم!
همسر شهید با اشاره به خوابی که شهید پیش از شهادت خود دیده بود، بیان کرد: زمان حضور در سوریه محمدرضا خواب میبیند که، «خانمی با چهرهای نورانی محمدرضا را فرا میخواند و میگوید، آمدهام تا شما را خدمت پسرم حسین (ع) ببرم. محمدرضا با گریه نام ایشان را میپرسد و آن خانم خود را دختر پیامبر (ص) معرفی میکند.»
و نگاهی که همواره همراه ماست!
غفاری در پایان تصریح کرد: پس از شهادت همسرم با بچهها به زیارت امام حسین (ع) رفتیم. در تمام سفر حضور و نگاه محمدرضا را احساس میکردم. گویا همراه ما زیارت میکرد و هوای ما را داشت. نه تنها در سفر کربلا بلکه در منزل خودمان نیز همیشه حضور دارد. هرگاه بچهها مریض شوند و یا مشکلی به وجود آید، کافی است صدایش کنم، آن مشکل بسیار سریع رفع میشود.
نام و نام خانوادگی: محمدحسین مرادی
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۶/۲۶
محل تولد: تهران؛ محلهی مجیدیه
وضعیت تأهل: متأهل
میزان تحصیلات: دانشآموختهی هنرستان شهید مطهری رشتهی نقشهکشی؛ دانشجوی کارشناسی ارشد رشتهی جغرافیا
تاریخ اعزام به سوریه: ۱۵ مهر سال ۱۳۹۲ بهعنوان پاسدار نیروی قدس
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۲۸
محل شهادت: سوریه،دمشق،حجیره
محل دفن: گلزار شهدای امامزاده علیاکبر (ع) چیذر، شماره ۳۶۲
مهر 1360 به دنیا آمد. از کودکی عشق انقلاب و
استکبار ستیزی در دلش بود. این عشق زمانی برای همه تداعی شد که در هفت
سالگی نامه ای به مقصد خط مقدم جبهه ارسال کرد و گیرنده آن نامه پدرش بود،
در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را
خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در آورم. » با
این عشق بزرگ شد و سرانجام روز 28 آبان 93 مصادف با 17 محرم در دفاع از
حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر
مطهرش در روز جمعه اول آذر ماه سال گذشته با حضور پر شور مردم، تشییع و در
امامزاده علی اکبر چیذر در کنار دایی شهیدش به خاک سپرده شد.
امر به معروف و نهی از منکر
در
دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم، دیدیم در یک خیابان
اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشین ها که می رسند نیش ترمزی می کنند، نگاه می
کنند و می روند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی،
دیدیم 2 تا موتور سوار یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند. همه نگاه
می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد. پیاده شد و درب ماشین را
قفل کرد. من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن 2 نفر، آن ها
هم فرار کردند.
بعداً به محمدحسین گفتم: یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی
یا چیزی داشته باشند. محمدحسین گفت: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز
واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست.
خیلی غیرتی بود. هر وقت من
همراهش سوار ماشین بودم، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، سوار می کرد
حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. «راوی همسر شهید .»
همسر شهیدم آذماه سال 82 بهواسطه یکی از دوستانش که از خانواده ما شناخت داشتند، برای خواستگاری آمد. در اولین دیدارمان شهید پر از حجب و حیا بود و غرق در آرامش که من در کمتر فردی این آرامش را دیده بودم.
وی ادامه داد: شرط بنده برای ازدواج با محمدحسین، موضوع ادامه تحصیل و اشتغال بود که آن روز ما نتوانستیم سر این شروط به توافق برسیم و من متاسفانه جواب رد به او دادم. همینکه از درب خانه محمدحسین بههمراه خانوادهاش خارج شدند، انگار پشت پا زدم به بخت خودم و به مادرم گفتم: او با همه خواستگارهای قبلی خیلی فرق داشت و کلام و رفتارش به دلم نشست، ولی حیف که شرایط من را قبول نکرد. از آذر همان سال تا اردیبهشت سال بعد هر کس به خواستگاری من میآمد، او را با محمدحسین مقایسه میکردم. به مادرم گفتم که هیچ کسی در شمایل، حیا، روابط اجتماعی و خلق و خو محمدحسین نمیشود.
همسر شهید مدافع حرم اضافه کرد: این ماجرا گذشت تا اینکه لطف خدا شاملم شد و باز محمدحسین به خواستگاری من آمد و در آن روز به من گفت: «من هرجایی خواستگاری رفتم، شما در ذهنم بودید و از خدا خواستم وصلت ما اتفاق بیفتد...» که نهایتاً روز ولادت امام عسگری (ع) در سال 84 به عقد هم در آمدیم.
مهریهام ۳۱۳ سکه. ۸ سالی که با هم زندگی کردیم، محمدحسین خیلی حرف از شهادت میزد. عکسهایی شبیه عکسهای پدرم که شهید شدند را میانداخت، ژستهایی شبیه ژستهای پدرم را میگرفت و میگفت: «شهید محمدحسین مرادی». میگفتم: «آقا محمد! شما حیفید باید یک عمر طولانی داشته باشید بعد شهید شوید». میگفت: «نه من دوست دارم تا جوان هستم شهید شوم».
این اواخر از معده درد رنج میبردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم میگرفت میخوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی میکردم و نمیخوردم. آقا محمد اعتراض میکرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه میآوردم که آبمیوهگیری بزرگه و من نمیتوانم وصلش کنم. یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوهگیری یککاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوهگیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوهگیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانهای نداشته باشی و از روی کابینتها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید میشوم و تو بعد از من میگویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوهگیری هنوز همانجاست...».
او خاطرات عجیبی دارد
از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!
آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!
اما بهتر است پای صحبت پدر گرامی این شهید بنشینیم: وقتی جنگ شد، بنده ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. با وجود این اگر فرصتی پیش می آمد به جبهه می رفتم و توفیق یافتم 24 ماه حضور در مناطق عملیاتی داشته باشم. بنابراین محمدحسین که متولد سال 1360 است، حین جنگ بزرگ شد و در برخی از این اعزام ها، او که شاید چهار سال بیشتر نداشت، به بدرقه ی رزمنده ها می آمد و به شکل نمایدین اسلحه روی دوشش می انداخت. یک بار وقتی من جبهه بودم، محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال تشییع جنازه ی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع) درآورده بودند!
آن زمان او هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود. حتی نامگذاری اش هم با شهید و شهادت عجین شده بود. وقتی مادر محمدحسین او را باردار بود،ن ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود نامش را به یاد شهید بهشتی، محمدحسین بگذاریم. دو ماه و چند روز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.
اما محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و در برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت. در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.
همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند.
البته فقط اینکه آدم از عشق و ارادت حرف بزند و سر بزنگاه از میدان شانه خالی کند که نمی شود. محمدحسین اگر عشق به ولایت داشت، در عمل نشان می داد. در قضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث مجروحیتش شد، اما محمدحسین شجاعت بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.
یا اینکه می شنویم خیلی ها از رزق حلال می گویند، اما چند جوان را سراغ داردی که مرتب خمسش را بدهد؟ حتی وقتی ازدواج کرده و نیاز مالی دارد، برود خمش مالش را پرداخت کند؟ به عنوان پدر شهید و کسی که او را خوب می شناخت به جزئت می گویم که اگر پسرم شهید نمی شد، باید به خیلی چیزها شک می کردم.
من مطمئن بودم که شهید می شوم و این احساس را نیز داشتم. بنده به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در جبهه بودم و چه بعد از جنگ، همیشه سعی کردم رزق حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم. من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها شهر طرح تفصیلی به آن زده و تنها سی مترش برایم مانده است. اما هیچ گله و شکایتی ندارم و به بچه هایم نیز آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.
مادر محمدحسین نیز می گوید: به نظر من بهترین تربیت من است که یک مادر اول خودش تقوا داشته باشد و با بچه دوستی و همراهی کند. الان خیلی از مادرها را می بینم که به کوچک ترین بهانه ای بچه را تنبیه می کنند. اینکه نشد همراهی! باید با بچه راه آمد و به او اعتماد کرد تا او هم به مادر اعتماد کند و رفتارش را الگو قرار دهد. من و همسرم همیشه سعی کردیم راه و رسم درست زندگی کردن را به بچه ها نشان دهیم. نه آنکه تنها در زبان دم از حق و ناحق بزنیم. نشان دادن با گفتن خیلی فرق دارد. کسی که نشان می دهد، اول خودش عمل می کند و بعد بچه ها از عمل پدر و مادر الگوبرداری می کنند.
او وقتی محمدحسین به سوریه رفت و در دفاع از حرم مجروح شد دوستانش چیزی از این موضوع به ما نگفتند، ایام محرم بود. من به روضه رفته بودم که به یاد محمدحسین افتادم. از خدا خواستم محافظ او در آن کشور غریب باشد. اما بعد پیش خودم فکر کردم اگر پسرم را دوست دارم، باید بهترین ها را برایش بخواهم!
با اینکه مادر نمی تواند حتی کوچک ترین آسیبی را در وجود فرزندش ببیند به خدا گفتم: « محمدحسین عاشق شهادت است و من هم می دانم که شهادت بهترین چیزی است که می شود نصیب عزیزم شود. پس خدایا بهترین را نصیب او کن.» یکی دو روز بعد از آن اتفاق، پسرم به شهادت رسید.
دوستانش می گفتند: روز دوم محرم سال 1392 قصد بازگشت به کشور را داشت که با شنیدن خبر نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حضرت زینب (ع) باز می گردد و همان شب را تا صبح در حرم بی بی به دعا و راز و نیاز مشغول می شود. صبح روز بعد به اتفاق یکی از همرزمانش، سلاحی را در پشت بام یکی از خانه اهای مجاور حرم نصب و محل تجمع دشمن را منهدم می کند اما در همین حین گلوله ای به کتفش اصابت می کند که منجر به جراحت سختی می شود.
بعد از این جراحت محمد حسین همچنان اصرار به ایستادگی می کند که گلوله ای دیگر به زیر قلب و ناحیه ی کبد و کلیه اش اصابت می کند. مجروحیت او شدید می شود و روز هفتم محرم به شهادت می رسد.
این شهید در 7 سالگی برای پدر رزمندهاش که در جنگ تحمیلی حضور داشت، نامهای نوشت؛ دستخط شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) به پدر رزمنده خود نشان از تربیت و پرورش یافتن در مکتب انقلابی و ارادت ایشان به شهیدان و رزمندگان اسلام حتی در سنین کودکی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
باباجان سلام
حال شما خوب است من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم، برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در بیاورم. سلام من را به همه رزمندگان اسلام برسان، درود بر همه شهیدان و دایی رضای من و سلام به امام زمان (عج) و امام خمینی(ره).
بابایی عاطفه کمی راه میرود و دندان دارد.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار