یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر

شهید مدافع حرم شهید فرهاد خوشه بر | تاریخ شهادت:10 اسفند1393 |

شهید فرهاد خوشه بر
فرزند:غلام
متولد 1360
محل تولد:خراط محله کوشالشاه از توابع شهرستان لنگرود
تاریخ شهادت 1393/12/10
محل شهادت :تل قرین سوریه
آرامگاه :گلزار شهدای لنگرود گیلان

«شهید البطل» (قهرمان شهید) لقبی بود که همرزمان سوری شهید فرهاد خوشه‌ بر برای او انتخاب کرده‌ بودند. ابوحامد جبهه مقاومت اسلامی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در لنگرود به دنیا آمد و ۳۳ سال بعد دهم اسفند ماه ۱۳۹۳ در تل قرین منطقه درعا به شهادت رسید. او سومین شهید گیلانی «مدافع حرم» است که برای دفاع از حرم‌های شریف حضرات معصومین (ع) در سوریه و عراق به شهادت رسیده است. پیکر این شهید بزرگوار با حضور گسترده مردم در شهرستان لنگرود گیلان تشییع و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

او تنها قهرمان میدان مبارزه نبود و در جهاد نفس نیز با وجود اینکه پسری خردسال داشت و همسرش دومین فرزندشان را سه ماهه بار دارد بود، عزم میدان نبرد کرد و به شهادت رسید. در حالی که دخترش فاطمه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. متن زیر، خاطراتی از این شهید مدافع حرم در گفت و گو با زهرا رضوانخواه همسر و چند تن از دوستان و همرزمانش است که پیش رو دارید.

عطر شهادت

پدرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و عمویم شهید حسن رضوانخواه فرماندهی گردان کمیل لشکر قدس گیلان را برعهده داشت. یکی از دلایل آشنایی و ازدواج من و فرهاد هم به خاطر سابقه مذهبی و انقلابی خانواده‌ام بود. فرهاد مدتی را در حوزه درس می‌خواند. همان جا هم از طرف مرحوم آیت الله عباسی رئیس حوزه به خانواده ما برای ازدواج معرفی شد. همسرم از بدو زندگی مشترکمان اشتیاقش به شهدا را مخفی نمی‌کرد و در هر فرصتی که پیش می‌آمد به راهیان نور می‌رفت و روایتگری می‌کرد. فرهاد فقط روایتگر شهدا نبود بلکه خودش هم عطر شهادت گرفته بود.

فرمانده آچار به دست؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر

فرهاد در کارهای فنی استاد بود. جعبه ابزارش کامل بود. هرجا که می‌رفت کافی بود بفهمد یکی از لوازم خانه خراب است، سریع آستین‌ها را بالا می‌زد و شکی از همرزمانش تعریف می‌کرد در سروع می‌کرد به تعمیرات، هنرش هنوز هم در خانه همه فامیل قابل مشاهده است. یوریه یک روز دستشویی فرنگی مقر خراب شد، نیروها کلافه شده بودند، فرهاد دست به کار شد و سیفون فاضلاب را باز کرد و بعد از کلی تلاش، یک لیف حمام از داخل سیفون خارج کرد و لوله باز شد. رفیقش می‌گفت من را صدا زد و به شوخی گفت: فلانی حالا حال میده با این لیف بری حمام…! روحیه خاکی و بی‌آلایش فرهاد حتی نیروهای سوری را هم متعجب کرده بود. فرمانده‌ای آچار به دست که توالت نیروهایش را تعمیر می‌کرد.

عاشق ولایت بود/ راوی خاطرات شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر

خمس قبل از شهادت؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر

بعد از شهادت فرهاد منزل پدرم خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیادی انجام می‌شد. همین حین شخصی روحانی می‌آید و پاکتی را که می‌گفت امانتی شهید است به اقوام می‌دهد. شوهر خواهرم پاکت را که حاوی رسید خمسی دفتر مقام معظم رهبری بود برایم آورد و پرسید: سال خمسی شهید کی بود؟ گفتم: عید فطر بود. اما تاریخ پرداخت خمس را که نگاه کردیم درست چند روز قبل از آخرین اعزام فرهاد بود. فرهاد خمسش را به این روحانی نمی‌داد اما این دفعه آن قدر عجله داشت که فوری این مدت چند ماه را حساب کرده و پرداخته بود تا حتی به اندازه این مدت هم مدیون نباشد.

عاشق ولایت بود؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر

پارسال وقتی خبر بستری شدن حضرت آقا را شنید خیلی نگران شده بود. مثل همه بچه حزب‌اللهی‌ها مضطرب بود. داشتیم اخبار نگاه می‌کردیم که تلویزیون بیمارستان را نشان داد. اقشار مختلف برای ملاقات آقا به بیمارستان می‌رفتند و از ایشان عیادت می‌کردند. اتفاقاً عمو پورنگ و امیرمحمد را هم نشان داد که کنار تخت آقا ایستاده بودند و احوالپرسی می‌کردند، با نگاهی پر از حسرت نگاهم کرد و گفت: عموپورنگ هم رفت عیادت آقا اما ما نتونستیم بریم. خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت و تعصب داشت.

ویزای کربلا از جنوب؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
عاشق ولایت بود/ راوی خاطرات شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر

فرهاد هر سال باید برای روایتگری مناطق جنگی می‌رفت. حتی بعد از ازدواج هم این کار را ترک نکرد و به همراه خانواده به مناطق عملیاتی جنوب کشور می‌رفت. پارسال چند ماه گرفتار بیماری بچه بود و مرتب در بیمارستان رفت و آمد می‌کرد. نزدیک عید خبردار شدیم که خانواده را با ماشین خودش که یک پراید داغان بود برده مناطق جنوب. اصلاً برای ما قابل فهم نبود چطور با وجود بیماری بچه و خاک آلود بودن جنوب خودش را به مناطق عملیاتی رسانده است. بعد از شهادتش فهمیدم که فرهاد ویزای کربلایی شدن را از خاک‌های خونین جنوب گرفت و رفت.

حفظ قرآن؛ راوی خاطرات یکی از اقوام شهید فرهاد خوشه بر

روز اول ماه مبارک رمضان بعد از اذان ظهر بود که فرهاد به موبایلم زنگ زد و گفت با چندتا از بچه‌ها داریم می‌آیم تهران. گفتم خیره ان‌شاءالله. گفت می‌خواهیم به مراسم انس با قرآن برویم که در بیت آقا برگزار می‌شود. گفتم الان که دیر شده مگه کارت دعوت دارید؟ گفت: نه، بعد از ظهر راه می‌افتم تا روزه‌مون خراب نشه. از من آدرس گرفت و آمدند. نمی‌دانم چطوری خودشان را از شمال به تهران رسانده بودند. بعد از افطار زنگ زدم. گفت جات خالی رفتیم به مراسم رسیدیم. افطار هم سر سفره حضرت آقا مهمان بودیم. گفتم کارت دعوت از کجا آوردید؟ گفت کارت نداشتیم اما قسمت بود بریم پیش آقا و ما هم رفتیم. آن روزها نمی‌دانستم مشغول حفظ قرآن است. بعد از شهادتش از این موضوع مطلع شدم و این از اخلاص شهید بود.

به قولش وفا کرد؛ راوی خاطرات یکی از اقوام شهید فرهاد خوشه بر

روز تشییع جنازه قرار شد پیکر مطهر شهید را اول ببریم منزل پدرش و بعد داخل شهر تشییع کنیم. وقتی آمبولانس جلوی در ایستاد، جمعیت تابوت را روی دست گرفتند و بردند داخل منزل پدرش. جمعیت گریه و شیون می‌کردند. بعد از چند دقیقه پدر شوهرم با صدای بلند فریاد کشید و همه را ساکت کرد. بعد خطاب به تابوت شهید کرد و گفت: فرهاد من از تو راضی هستم خدا هم از تو راضی باشد برو به امان خدا اما فقط محمدت را فراموش نکن و به او سر بزن! بعد از مراسم تدفین و نزدیک غروب محمد داخل ماشین خواب بود. هرچه نوازشش می‌کردیم چشمش را باز می‌کرد و باز هم می‌خوابید. بعد از ساعتی از خواب بیدار شد. می‌گفت بابا اومد پیشم، منو بوسید و برام اسباب بازی خرید، پلیس شده بود و تفنگ داشت، باهاش هاپوها رو می‌کشت…. فرهاد به قولش وفا کرده و آمده بود. یکی از همرزمانش می‌گفت روز آخر در عملیات به من گفت امروز می‌خواهم اینها (دشمن) را مثل سگ بکشم.

حسرت نماز صبح؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر

عملیات تا سه صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانک‌ها هر از گاهی بیدارمان می‌کرد، وقتی بیدار شدم، ساعت هشت و نیم صبح شده بود. بچه‌ها را بیدار کردم تا صبحانه بخوریم، وقتی فرهاد را بیدار کردم گفتم: عجب عملیاتی بود پسر، با کمترین تلفات شهر را آزاد کردیم. با حسرت گفت: چه فایده وقتی نماز صبحمون قضا شد.

نیت پاک؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر

عملیات لغو شده بود. برای زیارت به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. در زینبیه عملیات انتحاری انجام شده بود؛ فضا کاملاً امنیتی بود، تمام درها را بسته بودند. کسی را هم راه نمی‌دادند. هرچه اصرار ‌کردیم فایده نداشت. حسابی ناامید شده بودیم و تصمیم داشتیم برگردیم. فرهاد گفت: بچه‌ها اینجا یکی نیتش خرابه. گذشت و بعد از شهادت فرهاد یکی از دوستان که عضو ستاد بازسازی حرم حضرت زینب(س) بود را دیدم. بعد از اینکه از شهادت فرهاد و ماجرای زیارت ما باخبر شد، ناراحت شد و دستمالی معطر متبرک به ضریح حضرت زینب را از کیفش در آورد و گفت: این را به صورت شهید قبل از تدفین بکشید. این‌کار توسط خانواده شهید انجام شد. بعد از این قضیه تازه فهمیدم آن روز فقط نیت یک نفرمان پاک بود.

قوت قلب رزمنده‌ها؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر

یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی می‌کرد. به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانی‌هاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را می‌بازند و ترس بهشون حاکم می‌شه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت. وقتی که فرهاد شهید شد بچه‌های سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است. گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را می‌دید با احترام خاصی به طرفش می‌آمد و می‌گفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان». آنها افتخار می‌کردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهه‌های سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود.

علمدار نیامد؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر

قبل از عملیات هوای کربلا را کرده بود. در جمع بچه‌ها پرسید کربلا چند می‌گیرن بریم. داشتیم درباره شهادت حرف می‌زدیم. گفتم: وقتی ما را ببرند پای جنازه چی میخونن؟ بعدش خودم بدون اینکه دقت کنم به محتوا خوندم: من غریب خلوت تنهایی‌ام. . . گفت نه، این رو می‌خونند: بعد بلند شد و درحالی که راه می‌رفت و سینه می‌زد خوند:‌ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد…

دلنوشته یکی از همرزمان شهید: تو که مرگ را به سخره گرفتی

هنوز بعد از گذشت۱۰ ماه از شنیدن خبر شهادتت باور نمی‌کنم که میان ما نیستی. حضورت پررنگ‌تر شده است. برای قلب‌های خسته ما، کمی که دلتنگ می‌شویم قاب عکست بر روی دیوار می‌شود مونس جانمان و گوشی برای نجوای‌مان، لبخند مهربانت حتی از روی قاب عکس هم دیدنی و زنده است. می‌دانم که لحظه به لحظه همدم غم‌های خانواده‌ات هستی و تکیه گاه محکم همسرت. پسرت پنج ساله‌است محمد هم که می‌گفت در خوابش آمدی و با او کشتی گرفتی… پیشانی‌اش را بوسیدی و رفتی…

تو مرگ را هم به سخره گرفتی، کدام خاک است که بتواند تو را از قلوب دوستانت جدا کند؟ تو برای ما نعمت شدی، الگو شدی، برای ما که جنگ را ندیده‌ایم و معنی شهادت را حس نکردیم، چقدر زیبا فرق مرگ و شهادت را نشانمان دادی، در زمانه‌ای که خیلی از سابقون قدیمی و مدعیان انقلاب و جنگ تیشه به ریشه نظام و ولایت می‌زنند چه خوش درخشیدی و چه رعنا قد کشیدی، در زمانی که خیلی‌ها از جنگ و رزم و جهاد و مبارزه پشیمان شده‌اند و دست گدایی به سوی شیطان دراز می‌کنند چقدر زیبا قامت کشیدی به آسمان‌، در زمانی که بازار دین‌فروشی و ریاکاری و دزدی و ابتذال داغ داغ است و مدعیان دروغین خون بر دل امامشان می‌کنند چه مردانه داوطلب پیکار شدی، جبهه‌ای را که ندیده بودی روایتگری می‌کردی و چنان بر ندیده خود ایمان داشتی که به جمع اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه‌السلام پیوستی، کفیل زینب‌(س) در کربلا عباس‌(ع) بود و چه زیبا بود قامت رشید و علمداریت وقتی که در عروج مستانه‌ات به سجده افتادی و چه زیباتر چشمان عاشق و صورت ارباب کربلا.


روایت همرزم  شهید

سلام بر پدری که هرگز نمی بینم او را ...، سلام بر او که آرمان مقدس دفاع از دین را بر دیدن من ترجیح داد.
حیات دنیای من چندماه دیگر شروع می شود ولی او جاودانگی را چند روزی است،آغاز کرده است.
برادرم محمد بی تاب دیدن اوست، در وجود مادر نبض بی قراری نبودن پدر را احساس می کنم.
روز شهادتش نوری در وجودم تابیدن گرفت،سرشار شوق وصالش بودم نمی دانم چرا در دنیای خاکی همه بی تابند، او که سرزنده و شاداب است... کم کم نگران می شوم... شاید من هم در دنیای ماده و خاک نبودنش را تاب نیاورم...
شاید من هم به نبودنش عادت نکنم ولی من به خون جاری در رگهایم از نشان عشق به معبود او می بالم و افتخار خواهم کرد به شهادتش، پس دوباره سلام خواهد داد به شهادت پدرم، مبارک باد بر تو پیوند آسمانی به بیکران الهی...
شهید "فرهاد خوشه بر" فرزند غلام، متولد سال ۱۳۶۰ ، بسیجی پایگاه مقاومت کوشالشاه لنگرود و پاسدار تیپ دوم میرزا کوچک، شامگاه یکشنبه ۱۰ اسفند در کشور سوریه به شهادت رسید.
این شهید بزرگوار در سال ۱۳۶۰ در یک خانواده مذهبی در خراط محله کوشالشاه لنگرود بدنیا آمد و دارای یک فرزند 3 ساله پسر به نام محمد است.
یکی از دوستان شهید در گفتگو با خبرنگار ایسنا، با بیان اینکه شهید "فرهاد خوشه بر" همانند شهدای دیگر خصوصیت منحصر به فردی داشت گفت: سراسر زندگی این شهید بزرگوار برایمان درس و الگو است.
وی افزود: شهید بزرگوار از راویان دفاع مقدس بودند و زمانی که می خواستند ازدواج کنند به همسرشان گفتند 11 ماه از زندگی متعلق به شما و 1 ماه دیگر متعلق به شهداست زیرا ما به شهدا بسیار بدهکاریم.
این همرزم شهید ادامه داد: این شهید بزرگوار از زمانی که خود را شناخت خمس خود را حساب می کرد و مقید به احکام و شرایط دینی بود.
وی با اشاره به آیه 19 سوره ذاریات "وَفِی أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ" گفت: شهید خوشه بر مصداق این آیه عمل کرد و قسمتی از اموال خود را برای محرومین قرار می داد.
دوست شهید با بیان اینکه رفتار این شهید پیش از شهادتش عجیب بود،گفت: فرهاد قبل از شهادت و همزمان با ولادت حضرت زینب(س) برای زیارت به حرم می روند اما بدلیل بمب گذاری اجازه ورود نیافتند، چند خانم لبنانی نیز که بیرون حرم منتظر اجازه بودند با برخورد نیروهای نظامی مواجه شدند که نمی توانید وارد حرم شوید، شهید خوشه بر با وجود اینکه اگر می خواست می توانست با معرفی خود وارد حرم شود، با دیدن اشک و ناله دیگر زائرین که توفیق زیارت را نیافتند از زیارت منصرف شد و به دوستان گفت برگردیم.
وی ادامه داد: پس از شهادت این شهید بزرگوار و انتقال پیکرش به میهن، یکی از خادمین حرم که تا حدودی با این شهید بزرگوار آشنا بود، پس از شنیدن خبر شهادت وی و اینکه شهید نتوانست توفیق زیارت در حرم را داشته باشد. پارچه ای که متبرک به حرم حضرت زینب(س) بود و گرد و غبار حرم را به خود آغشته دیده بود در داخل قبر شهید قرار دادند و گفتند این هدیه ای از سوی حضرت زینب به ایشان است.
پدر شهید فرهاد خوشه بر" در زمان وداع با پسرش گفت" فرهاد من برو خدا به همراهت من از تو راضیم خدا هم از تو راضی باشد فقط به فرزندانت سر بزن". به روایت یکی از نزدیکان شهید، محمد 3 ساله شهید شب بعد پدر را در خواب می بیند.
انگار رضایت پدربزرگ از فرزندنش به رضایت معبود گره خورده است و دعای این پیوند آسمانی اجابت شده و شهید به پسرش سر زده است و پسر بعد از خواب با شوق کودکانه پدر با زبان عشق می گوید" بابا اومد، منو بوس کرد، برام اسباب بازی خرید، آقا پلیس شده بود با تفنگش هاپوهارو کشت"

زندگی نامه شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر | سازمان بسیج مساجد و محلات

شهید مدافع حرم علیرضا نوری

عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم شهید علیرضا نوری | تاریخ شهادت: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ 

نام و نام خانوادگی: علیرضا نوری

محل زندگی: اصفهان/تیران و کروند

تاریخ تولد:۵ مرداد ۱۳۶۶

محل شهادت: سوریه-شیخ هلال

تاریخ شهادت:۲۹ اسفند ۱۳۹۳

گلزار: گلستان شهدای نجف‌آباد

شهید ستوان دوم پاسدار علیرضا نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر ۸ نجف اشرف در جنگ با تروریست‌های تکفیری در نخستین روز از سال ۱۳۹۴ در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجف‌آباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

درباره شهید مدافع حرم؛ علیرضا نوری

علیرضا در پنجمین روز مرداد سال 1366 در روستای خیرآباد (شهرستان تیران و کرون) به دنیا آمد. در یک خانواده روستایی و با ایمان قد کشید. تفریحاتش در دوران نوجوانی رفتن بر سر قبور شهدا و خواندن زیارت عاشورا بود. تحصیلاتش را تا مقطع دبیرستان در روستای خیرآباد به پایان رساند و سال 1381 ساکن نجف‌آباد شدند.

در تمام این سال‌ها علیرضا عضو فعال بسیج بود و فعالیت می‌کرد. سال 1385 سربازی‌اش را در سپاه (پادگان مالک اشتر ارومیه) گذراند و بعد از گذراندن دوره نظامی در پادگان به استخدام سپاه درآمد و لباس مقدس سپاه را به تن کرد و در لشگر زرهی 8 نجف اشرف نجف‌آباد مشغول به فعالیت شد.

ستوان دوم پاسدار علیرضا نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر8 نجف اشرف در جنگ با تروریست‌های تکفیری 29 اسفند 1393 در کشور سوریه (شیخ هلال) در سن 28 سالگی بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجف‌آباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت

همسر شهید علیرضا نوری در مورد اخلاق و منش این شهید گفت: شهید نوری خوش اخلاق و خوش رو بود و همیشه خنده به لب داشت، بعد از شهادتش هم کسانی که از او یاد می‌کنند از خنده رو بودنش می‌گفتند. او بخشنده بود و معمولا از کسی ناراحت نمی‌شد. همیشه با رفتار خوبش دیگران را متوجه اشتباهشان می‌کرد، از غیبت و دروغ بیزار بود و صداقت را در زندگی سرلوحه خود قرار داده بود.

آزاده عشوری افزود: علیرضا طوری رفتار می‌کرد که مطمئن بودم شهید می‌شود، حتی زمانی که وسایلش را جمع می‌کرد و گفت می‌خواهم به سوریه بروم، من گریه می‌کردم و می‌گفتم تو اگر بروی شهید می‌شوی.

وی ادامه داد: او خیلی خوشحال بود، چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و می‌گفت من شهید نخواهم شد، می‌روم و دوباره برمی‌گردم. الان هم می‌گویم اگر تقدیرش شهادت بوده، خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت.

روحیه و انگیزه بالای شهید نوری

همسر شهید نوری بیان کرد: یکی از سرداران زمان جنگ که با شهید نوری همرزم بود می‌گفت با وجود جوانی و علاقه‌ای که به خانواده‌اش داشت و با تمام دلتنگی‌ها خیلی با روحیه و با انگیزه بود.

وی با اشاره به نحوه شهادت شهید نوری گفت: 20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 8:45 صبح جمعه شهید می‌شود. زمان دقیقش را هم به خاطر این می‌دانم که لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار سبب می‌شود باتری ساعت بخوابد.

عشوری افزود: من می‌دانستم شهید می‌شود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم، خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بی‌تابی کردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. می‌دانستم آدمی نیست بخواهد من را بی‌خبر بگذارد، بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم که دایی‌ام خبر شهادتش را به من داد.

 ماجرای آشنایی شما و شهید از کجا شروع شد و چگونه اتفاق افتاد؟

من همیشه می‌گویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل کردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه می‌گفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعریف می‌کرد یک روز که به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر می‌کند 40 زیارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هدیه بدهد تا خدا یک همسر خوب نصیبش بکند. ایشان 40 شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را می‌خواند و دقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را می‌خواند فردایش شوهرخاله‌اش مرا به ایشان معرفی می‌کند. آن زمان خودم در کنگره شهدا کار می‌کردم و یک هفته‌ای می‌شد که به شهدا متوسل شده بودم و می‌‌خواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند. نتیجه توسل‌هایمان این شد که در اسفند سال 1388 شهید نوری به خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشنایی‌های اولیه کاملاً سنتی مراسم خواستگاری برگزار شد. 11 خرداد سال 1386 عقد و مهر همان سال عروسی کردیم.

ملاک‌های خودتان برای ازدواج توجه به چه مسائلی بود؟چون خانواده خودمان مذهبی بود تدین‌، ایمان و بااخلاق بودن طرف مقابل برایم خیلی بود. آقا علیرضا تمام این موارد را دارا بود. در کنار این مسائل شغل‌ همسر آینده هم خیلی برایم مهم بود. دوست داشتم همسرم پاسدار باشد. خودم لباس سبز پاسداری را خیلی دوست داشتم و می‌خواستم همسرم در این لباس کار کند. وقتی به من گفتند ایشان پاسدار است این موضوع هم برایم حل شد. چون خودم کم توقع بودم و مادیات برایم مهم نبود و وضعیت مادی‌‌اش برایم اولویتی نداشت. جلسه اول که با هم صحبت کردیم پلاک سپاهش را آورده بود و قبل از اینکه صحبت کند پلاکش را نشانم داد و گفت من اول از همه این برایم مهم است تا شما با شرایط شغلی‌ام کنار بیایید چون آدم در این راه یک همراه می‌خواهد تا مانعش نشود. توضیح می‌داد که چون مأموریت زیاد می‌رویم می‌خواهم همراهم باشید. به من گفت: قبل از اینکه به خواستگاری بیایم با شغل پاسداری ازدواج کرده‌ام و ممکن است کارم ختم به شهادت شود. همان اول این موضوع را به من گفت. چهره‌شان هم طوری بود که خانواده‌ام گفتند: به چهره آقا علیرضا می‌خورد بعداً شهید شود و درست فکرهایت را بکن. بعد که موافقتم را اعلام کردم، راجع به مسائل دیگر صحبت کردیم. حجاب و ارتباط با نامحرم و اعتقاد به ولایت فقیه هم برای ایشان خیلی مهم بود.
پس شما مشکلی با مأموریت و سختی‌های کارشان نداشتید؟

چون دایی‌هایم شغلشان نظامی بود، سختی‌های کارشان را دیده بودم و برایم تعریف شده بود. بیشتر دلتنگی‌اش هنگام مأموریت رفتن‌ها بود. البته هر دویمان می‌گفتیم این دوری‌ها در زندگی نیاز است چون وقتی زن و مرد پس از این دور ماندن‌ها به هم می‌رسند، قدر هم را بیشتر می‌دانند ولی گلایه‌ای نمی‌کردم. در اولین مأموریت ایشان ‌به اهواز خیلی برایم سخت گذشت ولی بعداً کنار آمدم و برایم راحت‌تر شد.

نتیجه تصویری برای شهید علیرضا نوری

شهید در مسائل اخلاقی، رفتاری و سبک زندگی‌شان چه ویژگی‌هایی داشتند؟من در هر گزینه‌ای که نگاه می‌کنم ایشان در همه موارد نسبت به بقیه بهترین بود. از لحاظ خوشرو و خوش‌اخلاق بودن نمونه بود. همیشه خنده بر لب داشت و بعد از شهادت کسانی که می‌خواستند از شهید یاد کنند، از خنده‌رو بودنش می‌گفتند. همچنین خیلی بخشنده و دریادل بود. خاطرم نیست از کسی ناراحت و دلخور شده باشد. همیشه می‌گفت دنیا کوچک‌تر از این حرف‌هاست که بخواهیم ناراحت شویم و کینه‌ای به دل بگیریم. دقیقاً با رفتار خوبش طرف را متوجه اشتباهش می‌کرد. خیلی از غیبت و دروغ بیزار بود. اگر گاهی پشت تلفن حرف کسی پیش می‌آمد، می‌گفت من راضی نیستم از این تلفن و در این خانه بخواهی غیبت کنی. نه خودش غیبت می‌شنید و نه می‌گذاشت کسی جلویش غیبت کند. اگر در مجلسی علیرضا بود، هیچ‌وقت غیبت نمی‌شد. از دروغ گفتن هم خیلی بیزار بود. حتی اگر جایی به نفعش بود که دروغ بگوید باز از این کار خودداری می‌کرد. خاطرم هست مشغول نوشتن پایان‌نامه کارشناسی‌اش بود و من هم کمکش می‌کردم. با هم پایان‌نامه را نوشتیم که حدود 100 صفحه‌ شد. در بخش آمار باید به چند دانشگاه می‌رفت منتها چون کارش زیاد بود و سرکار مرخصی نمی‌داد، فرصت انجام کار را پیدا نکرد و بخش آمار را از اینترنت کپی گرفت. زمانی که پایان‌نامه را ارائه می‌داد به استادش گفت من این بخش را کپی کرده‌ام و اگر صلاح می‌دانید که نمره قبولی به من بدهید و اگر قبول نمی‌کنید خودم به دنبال آمار بروم که استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما می‌دهم. علیرضا در لحظات زندگی‌اش مثل پایان‌نامه‌اش در صداقت نمره قبولی گرفت.
خودتان فکر می‌کردید روزی همسرتان شهید شود؟بله، من مطمئن بودم. از همان روزی که به خواستگاری‌ام آمد، مطمئن بودم علیرضا با شهادت از پیش من می‌رود. از قبل اینکه بخواهد بحث سوریه را پیش من مطرح کند، وقتی که هشت ماهه باردار بودم یک شب خواب دیدم همسرم برای مأموریت به عراق رفته و شش ماه می‌شود که خبری از ایشان نیست تا اینکه بعد از شش ماه یکی از دایی‌هایم خبر آورد که علیرضا مجروح شده و به حرم امام حسین(ع) پناه برده و آنجا پیدایش کرده‌اند. دقیقاً همین خواب به نوعی برایم تعبیر شد. چون هنگام شهادت من شش روز از ایشان خبر نداشتم و دایی‌هایم به من خبر دادند که شهید شده است. بعد طوری رفتار می‌کرد که مطمئن بودم شهید می‌شود. حتی زمانی که داشت وسایلش را جمع می‌کرد و گفت می‌خواهم به سوریه بروم، من گریه می‌کردم و می‌گفتم تو اگر بروی شهید می‌شوی.
واکنش خودشان نسبت به حرف‌های شما چه بود؟خودش می‌خندید و خیلی خوشحال بود. چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و می‌گفت من شهید نخواهم شد، می‌روم و دوباره برمی‌گردم.
این رفتن برایتان سخت نبود؟

من فکر می‌کردم اگر جلویش را بگیرم و نگذارم برود ممکن است اینجا برایش اتفاقی بیفتد و من مدیونش بشوم. در سوریه هم به همه گفته بود می‌خواهم این بار که آمده‌ام، بتوانم دوباره برگردم و در کنار خانواده‌ام باشم. من می‌گویم شهادت علیرضا اتفاقی نبوده و از دوران نوجوانی روی شهادتش کار کرده بود. ایشان یک بار اعزام شد و در همان اولین اعزام هم شهید می‌شود.

اصفهان| روایتی از خوش‌رویی شهید مدافع حرمی که از کودکی آرزوی شهادت داشت-  اخبار اصفهان - اخبار استانها تسنیم | Tasnim

از دلایل رفتن‌شان با شما صحبت کرده بودند؟اولین بار من هشت ماهه باردار بودم که گفت مأموریتی پیش آمده و من به تهران می‌روم و 45 روزه برمی‌گردم. گفت ممکن است د راین مدت نتوانیم با هم صحبت کنیم و نتوانم خانه بیایم که من آن زمان خیلی به دلم بد افتاد. قرار بود با شهید کافی‌زاده به تهران برود. وقتی قسمت نشد که برود، 23 روز بعد از آن روز، روح‌الله کافی‌زاده شهید شد. وقتی خبر شهادت آقای کافی‌زاده را شنیدم، تعجب کردم و گفتم مگر قرار نبود به تهران بروید پس چرا آقای کافی‌زاده در سوریه شهید شده است؟ در جواب گفت که از تهران نیروها را به سوریه اعزام می‌کنند. من آن روزها خیلی در جریان اتفاقات سوریه نبودم و ایشان از تکفیری‌ها و داعش برایم گفت که چه جنایت‌هایی می‌کنند و قصد تخریب حرم حضرت زینب(س) را دارند. عکسی نشانم داد که بچه‌ای دو، سه ساله چند اسلحه روی سرش گذاشته‌اند و گفت من نمی‌توانم اینها را ببینم و باید از مظلوم دفاع کنیم. به من می‌گفت ما نباید اینجا راحت بنشینیم و در اخبار ببینیم حرم را خراب کرده‌اند. روزهای آخر می‌گفت برایم خیلی سخت است در این لباس باشم و نروم. می‌گفت خیلی روی دوشم سنگینی می‌کند و باید بروم. من با رفتنش مخالف نبودم و تمام نگرانی‌ام بابت شهادتش بود. اگر برمی‌گشت و باز می‌خواست برود من اجازه می‌دادم برود. الان هم می‌گویم اگر تقدیرش شهادت بوده، خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت.
دل کندن از شما، پسر و خانواده‌شان برایشان سخت نبود؟برایم خیلی سؤال است که چگونه توانست از من و فرزندم دل بکند و برود چون خیلی به خانواده‌اش وابسته بود. زمانی که می‌خواست به سوریه برود به گریه‌هایم اهمیتی نداد. با همه خداحافظی و روبوسی کرد و با تنها کسی که خداحافظی سردی داشت، من بودم. چون خیلی برای رفتن تلاش کرده بود نمی‌خواست دلسرد شود. سرکارش هم وابستگی ما را به هم دیده بودند و نمی‌خواستند علیرضا به سوریه برود. آنجا که رفت دلتنگی‌هایش را داشت. روزی دو بار تماس می‌گرفت و حتی همرزمانش تعریف می‌کردند هنگام استراحت علیرضا را فقط دنبال تلفن می‌دیدیم. وقتی صحبت می‌کرد خیلی روحیه می‌گرفت. با وجود این دلتنگی‌ها آدمی نبود که روحیه‌اش را ببازد. یکی از سرداران زمان جنگ که با شهید همرزم بود می‌گفت با وجود جوانی و علاقه‌ای که به خانواده‌اش داشت و با تمام دلتنگی‌ها خیلی با روحیه و با انگیزه بود.
شهادتشان به چه شکلی اتفاق افتاد؟

20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 45/8 صبح جمعه شهید می‌شود. زمان دقیقش را هم به خاطر این می‌دانم که لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار باعث می‌شود باتری ساعت بخوابد. حلقه ازدواج و ساعتش را بعد از شش ماه در روز تولدم برایم آوردند. یک بار سر مزار خواستم هدیه تولد برایم بفرستد که روز تولدم یکی از همرزمانش این وسایل را برایم آورد. کتاب ارتباط با خدا با دفترچه‌ای که عربی جملاتی رویش نوشته بود و عکس من داخلش بود هم جزو وسایل بود. وضو گرفتم و با کتاب ارتباط با خدا زیارت عاشورا خواندم و به ایشان هدیه کردم و جالب است که فردایش دیدم ساعتش کار می‌کند. اما شهادتشان اینگونه بود که نماز صبح را که می‌خوانند در حالت خواب و بیدار داعش غافلگیرانه به پایگاهشان حمله می‌کند و دور تا دور را محاصره می‌کند. سربازان سوری هم در پایگاه و در خواب عمیق بودند و تا آمدند به خودشان بجنبند شهید شده بودند. در اتاقشان آرپی‌جی پرتاب می‌کنند و راکتش به سر علیرضا برخورد می‌کند و باعث شهادتش می‌شود.

نتیجه تصویری برای شهید علیرضا نوری

شما چه واکنشی به خبر شهادتشان نشان دادید؟من می‌دانستم شهید می‌شود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم. خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بی‌تابی کردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. می‌دانستم آدمی نیست بخواهد من را بی‌خبر بگذارد. بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم که دایی‌ام خبر شهادتش را به من داد. آدم آن لحظه زیرپایش خالی می‌شود و خیلی برایم سخت بود.