وقتی سخن از مدافعان حرم و دست شستن شان از زندگی و جان شیرین به سخن می آید، شاید برای اکثر مردم قابل درک نباشد که چیز باعث می شود یک جوان در عین نشاط و سرزندگی و مملو از شور حیات، راهی را در پیش بگیرد که مقصدش شهادت و ترک این دنیای خاکی است.
تنها مرور بر زندگی و نگاه به فلسفه حیات است که می تواند قدری اندک کمک مان کند تا بفهمیم چه چیز باعث شد کسانی مثل «شهید محمودرضا بیضایی» راهی دفاع از حرم شوند.
شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی در بیست و نهم دی ماه 92 همزمان با سالروز میلاد پیامبر (ص) در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
بنابر اذعان نزدیکان و اطرافیانش این شهید بزرگوار نگاهی ویژه به مسئله انتظار و وجود مقدس امام زمان(عج) داشت و در عمل به وظایف خود نسبت به امام(عج) لحظه ای غافل نبود چنان که در فرازی از وصیتنامه شهید آمده است: «باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا(عج) باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی شود حقیقتاً.»
از این رو و در گفت وگو با «امید غلامی»، استاد دانشگاه و دوست و همراه این شهید بزرگوار انتظار را در سبک زندگی شهید محمودرضا بیضایی بررسی کرده ایم که مشروح آن تقدیم حضورتان می شود:
از نحوه آشنایی و انس خود با شهید محمودرضا بیضایی بگویید؟ چه ویژگی هایی در شهید شما را به دوستی با وی جذب کرد؟
بسیاری از آشنایی های سرنوشت ساز در زندگی با برخوردی کوتاه و کوچک آغاز می شود؛ من 15 سال پیش (یا شاید کمی بیشتر) به واسطه یک دوست با محمودرضا آشنا شدم و به مرور زمان این آشنایی به یک رابطه نزدیک و صمیمانه تبدیل شد.
آشنایی ما باز می گردد به ایامی که شهید بیضایی در تبریز بود و مجرد؛ معمولا بعد از کلاس های دانشکده، اوقات فراغت و ساعت هایی که کار خاصی نداشتیم کنار هم بودیم. با هم مسافرت هم می رفتیم. اخیراً هم کلیپ از من و محمودرضا در فضای مجازی منتشر شد که مربوط به سفرمان به مشهدالرضا(ع) است.
آن زمان من گاهی شعر می گفتم (البته هنوز هم گهگاهی می نویسم) آن موقع عادت داشتم هر جا شعری می خواندم، چند بیتی هم درباره انتظار، ظهور و امام زمان(عج) بخوانم.
یکی از موضوعات موردبحث ما با شهید محمودرضا بیضایی هم همین مباحث بود. یعنی شعرهایی که من درباره امام زمان(عج) می گفتم درباره مفاهیمی که در شعرهایم به آنها اشاره می کردم با هم صحبت می کردیم و شهید در این باره مطالباتی از من داشت.
خاطرم هست در همان ایام در یکی از شعرهایم چنین مضمونی را خطاب به حضرت ولی عصر(عج) آورده بودم که «من صدای پایت را شنیده ام/ آمدنت نزدیک است» آقا محمودرضا به خاطر این بیت کلی سر به سر من گذاشت که «تو چطور صدای پای حضرت(عج) را شنیده ای؟! از کجا می دانی آمدن حضرت(عج) نزدیک است؟» و ... حتی می گفت: «بهتر از تو کسی نبود که صدای پای حضرت(عج) را بشنود؟» دست بردار هم نبود.
من اهل تملق نیستم با شعار هم میانه ای ندارم، با شهید خیلی راحت و صمیمی بودیم ولی با وجود همه شوخ طبعی ها و کَل کَل کردن ها، محمودرضا آدم عملیاتی بود. آن زمان محمودرضا کتاب هایی مطالعه می کرد که من امروز بعد از تحصیل در مقطع دکتری تازه آن کتاب ها را به دست می گیرم.
چه کتاب هایی؟
کتاب ها و تحقیقاتی درباره تئوری ها و ایدئولوژی هایی که مربوط به صهیونیست ها و مقابله با آنها می شد. محمودرضا دنبال این بود که بداند چیزهایی را که به آنها فکر می کند، چگونه می تواند عملیاتی کند؟ می خواست راهکار عملی برای آنها پیدا کند.
به عنوان کسی که با شهید رابطه ای نزدیک و صمیمانه داشتید و به قول خودتان شوخی و کَل کَل هم می کردید، امام زمان(عج)، انتظار و مهدویت در زندگی ایشان چه جایگاهی داشت؟
کوچک ترین و ساده ترین مسائل برای محمودرضا با امام زمان(عج) گره می خورد، خاطرم هست زمانی که بحث رعایت بعضی نکات در مجالس عزاداری و هیئات پیش آمد، مثل برهنه نشدن برای سینه زنی و مقام معظم رهبری در این باره نکاتی را فرمودند و توصیه هایی داشتند، شهید برای متقاعد کردن دوستان به آنها گفت: «فرض کنید امام زمان(عج) اینجا حضور داشته باشند آیا شما مقابل ایشان هم همینطور عزاداری می کنید؟» و به همین بسنده کرد (اصلا بحث نمی کرد).
این یعنی، جزئی ترین مسائل زندگیِ شهید بیضایی با انتظار و توجه به نظارت امام عصر(عج) عجین بود؛ ولی هیچ وقت (تاکید می کنم) هیچ وقت به کسی نشان نمی داد که مثلا من منتظر امام زمان(عج) هستم و فلان و بهمان ... دنبال نشان دادن نبود بلکه رفتارش این انتظار را فریاد می کشید.
از خاطرات کمتر گفته شده درباره شهید بیضایی که نشان از انتظار لحظه به لحظه ایشان برای فرج دارد، برای مان بگویید.
خاطره ای هست که جز برای همسر شهید برای شخص دیگری نگفته ام. نزدیک مراسم عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده عروس باید برایت بخرند. خلاصه با هم برای خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان(عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.»
یعنی گویا تمام لحظات زندگی، منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
در میان خصوصیات اخلاقی ایشان کدام خصلت برای تان بیشتر جذاب بود و در شما اثر می کرد؟
محمودرضا مدتی سیم کارت اعتباری داشت، همان ایام هم مسئله ای پیش آمده بود و محمودرضا سعی می کرد به من بفهماند که من اشتباه می کنم. برای این موضوع محمودرضا شش هفت بار پشت سر هم شارژ خرید و به من زنگ زد تا کاملا موضوع را برای من جا بیندازد، یعنی آنقدر به این مسئله اهمیت می داد که بتواند آنچه را که مدنظر دارد و منظورش هست، درست و به نحو احسن به مخاطب منتقل کند.
هیچ وقت شده بود که با هم درباره انتظارو امام زمان(عج) و مسائل مهدوی کاملا جدی صحبت کنید و شهید بیضایی نظرات اش را در این باره بیان کند؟
بله؛ آقا محمودرضا تازه ازدواج کرده بود که به منزل اش رفتیم. محمودرضا مشغول مطالعه کتابی درباره تئوری های صهیونیست و دیدگاه آنها نسبت به شیعه بود. مباحثی پیش آمد و با هم گپ و گفتی داشتیم. موضوع بحث مان سدی بود که در خوزستان ساخته شده بود و اشکال علمی داشت.
آن موقع تنها باری بود که محمودرضا خیلی جدی موضوع انتظار را مطرح کرد و به من تذکر جدی داد که در شعرها و مطالبی که برای حضرت حجت(عج) می نویسی دقت کن که چه معنا و مفهومی را به مخاطب القاء می کنی! دقت کن چیزی که می گویی درست و دقیق باشد. در حین صحبت هایش خیلی جدی به من گفت: «بیشتر دقت کن امام زمان(عج) از ما انتظار دیگری دارند.»
آیا انتظار شهادت آقا محمودرضا را داشتید؟
محمودرضا هرگز دنبال این نبود که شهید شود بلکه همه تلاش اش این بود که کارآمد و موثر باشد. یک بار همین (اوایل دی ماه) بود محمودرضا تازه از سوریه بازگشته بود، من برای خواندن شعر به محفلی دعوت بودم و محمودرضا هم به خاطر من آمد، بعد از مراسم از من پرسید: «مادرت هم اینجا است؟» گفتم: بله، گفت: صدایش کن، کارش دارم» من بعد از کمی شوخی و سر به سر گذاشتن محمودرضا، مادر را صدا کردم. محمودرضا بعد از سلام و احوالپرسی به مادرم گفت: «خانم سادات من را دعا کن» (مادر من از سادات هستند و معمولا دوستان ایشان را خانم سادات صدا می زدند) مادرم هم فقط یک جمله به محمودرضا گفت: «عاقبت بخیر بشی».
از این ماجرا گذشت تا زمانی که محمودرضا دوباره عازم سوریه شد، ان روز قبل از پرواز با من تماس گرفت و بعد از صحبت با حال خاصی گفت: «خانم سادات برای من دعا کرده که عاقبت بخیر شوم» و عاقبت بخیر هم شد.
درباره جمله خاص ایشان که گفته بود: «شیعه به دنیا آمدیم تا در امر ظهور موثر باشیم» چه احساس و نظری دارید؟
محمودرضا خیلی به خانواده شهدا احترام می گذاشت، به شهید حسن باقری ارادت خاصی داشت و می گفت: «امام زمان(عج) امروز سرباز باهوش و پای کار می خواهند؛ آدمی که شجاع و مرد میدان باشد.» می گفت: «بأبی انت و امی الان برای امام زمان(عج) لازم است. الان باید نسبت به امام مان این جمله را بگوییم و اینگونه باشیم برای حضرت(عج)». سفارش می کرد که در شعرهایت اینها را بگو.
همه برنامه های محمودرضا هدفمند بود، منظورم نوع خاصی از هدفمندی است. ممکن است من هر روز صبح برای کارهای روزانه ام برنامه ریزی داشته باشم که این کار را چطور انجام بدهم و آن کار را چه بکنم و ... اما فقط برای همان روز برنامه ریزی می کنم اما محمودرضا و امثال او برنامه ریزی صدساله داشتند.
من الان متوجه می شوم که هدف محمودرضا، رضایت دل امام زمان اش بود. دنبال گرفتن تایید امام زمان(عج) بود.
همیشه می گفت: «ما باید پرچم امام زمان(عج) را بالا ببریم.»
شهید محمودرضا بیضایی از شهدای مدافع حرم مطهر حضرت زینب (س)، در 18 آذر 1360 در تبریز و خانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت به دنیا آمد. از همان دوران نوجوانی با حضور در جمع بسیجیان پایگاه مقاومت شهید بابایی تبریز؛ عشق و علاقه او به فرهنگ مقاومت، ایثار و شهادت احساس می شد. از جمله فعالیت های فرهنگی این شهید در آن دوران، گردآوری خاطرات شهدا، جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس بود.
زینب عبد فروتن همسر شهید مدافع حرم روح الله قربانی درخصوص دیدار خود و زینب مولایی نویسنده کتاب « دلتنگ نباش» با رهبر معظم انقلاب گفت: هنوز باورم نشده که رهبر معظم انقلاب کتاب « دلتنگ نباش» را خوانده است. زمانی که برای فرستادن کتاب « دلتنگ نباش» برای رهبر تلاش می کردم, هیچ وقت باور نمی کردم که روزی رهبر کتاب زندگی من و شهید قربانی را بخوانند و به آن توجه کنند و حتی برای آن تقریظ بنویسند ولی به خود شهید قربانی توسل کردم و برای رهبر نوشتم , زمانی که از دفتر بیت رهبری با من تماس گرفتند و گفتند حضرت آقا فرمودند که از همسر شهید قربانی تشکر کنید که کتاب « دلتنگ نباش» را به دست من رساندند , انگار که دنیا را با این سخن به من دادند.
همسر شهید قربانی با اشاره به اینکه در این ۴ سال انتظار دیدار رهبر را داشتم و فکر نمی کردم روزی با کتابم به دیدار رهبر انقلاب بروم , گفت: زمانی که با حضرت آقا دیدار کردم , بسیار هیجان زده شدم و به همین علت نتوانستم نظر کامل رهبر را درباره کتاب « دلتنگ نباش» بپرسم . رهبر معظم انقلاب به من گفتند: « راوی کتاب « دلتنگ نباش» شما هستید؟ » گفتم : « بله» و رهبر فرمودند:« بسیار عالی . ما تشکر می کنیم از شما.»
همسر شهید با اشاره به اینکه علاقه بسیاری در شنیدن نظر رهبر معظم انقلاب درباره کتاب داشتم, بیان کرد: دیدار ما با رهبر انقلاب بسیار کوتاه بود و بیشتر درباره شهید صحبت کردند اما نکته جالب این بود که من به حضرت آقا گفتم :« آقا روح الله در ماموریت آخر خود و قبل از اعزام به من گفتند که صدای پای امام زمان (عج) می آید , می شنوی؟ که من پاسخ دادم که نمی شنوم و شهید به من گفتند که دقت کن, صدای پای امام زمان می آید.» در همین حال رهبر لبخندی زدند و سر خود را پایین انداختند و فرمودند : « خوشا به سعادتشون».
وی افزود: آقا روح الله در سن پانزده سالگی مادر خود را از دست داده و در سخت ترین روزهای زندگی خود مرد بار آمد و شهیدی شد که توانست دست مادر خود را آخرت بگیرد.
فروتن درخصوص کتاب « دلتنگ نباش» گفت: این کتاب حاصل دو سال زحمت و تلاش زینب مولایی است و از آن جایی که من و خانم مولایی با هم دوست بودیم و جلو می رفتیم , شاهد تلاش های فراوان ایشان بودم و مطمئن بودم که این کتاب اگر اینگونه نوشته و چاپ شود , نظر بسیاری از جوان های هم سن و سال خودم را جلب خواهد کرد .
وی ادامه داد: با نگاه پروردگار و لطف شهید اتفاق خوبی برای کتاب افتاد و ما جوان هایی را دیدیم که با خواندن قصه زندگی شهید قربانی مسیر زندگی و نگاهشان تغییر کرد. هدف من از نقل داستان زندگی خود این بود که جوان های نسل جدید از زندگی من نه، بلکه از زندگی شهید قربانی استفاده کنند.
زینب فروتن همسر شهید مدافع حرم روح الله قربانی در دلنوشته ای به نگاه برخی از مردم نسبت به حرکت مدافعان حرم اشاره کرده و نوشته است:
«امروز وقتی با عجله برای خرید دارو وارد داروخانه شدم ناخودآگاه چشمم به تلویزیون روی دیوار نصب شده افتاد که داشت شهید جاویدالاثر عباس آسمیه را نشان میداد.
برای چند لحظه انگار فراموش کردم وارد داروخانه شدم و ذهنم پیش پدر و مادر چشم انتظار شهید رفت. بی اختیار به یاد شهید اینانلو و دخترش حلما افتادم. پدر حلما هم در واقعه خان طومان در کنار عباس آسمیه شهید شد و پیکرش برنگشت...
در تلاطم ذهن خودم بودم که با حرفهای سنگین خانم دکتری که پشت باجه بود مواجه شدم وقتی به عکس شهید آسمیه نگاه کرد، سریع گفت: «اینا اگه خیلی کار بلد بودن همین جا از کشورشون دفاع میکردن تا کجا الکی رفتن...»
رشته افکارم پاره شد ناخودآگاه حالم خیلی سنگین شد. باورم نمیشد هنوز هم با وجود این همه اتفاقات، باشند کسانی که پشت به مدافعان حرم میکنند...
سعی کردم به خودم مسلط شوم به دختر جوان رو کردم و گفتم میتونم جواب حرف شما رو بدم؟!
دختر جوان که در حال هوای دنیایی خودش بود گفت کدوم حرف؟ گفتم همین حرفی که راجع به مدافعان حرم زدید؟
گفت خانم ببین هر کی یه اعتقادی داره اونا واسه اعتقاد خودشون رفتن اعتقاد منم اینه به نظر من کارشون درست نبوده...
بهش
گفتم میدونی شبا که تو راحت میخوابی چند تا مادر هستن که سعی میکنن
گریههای بچه هاشون که از دلتنگی برای پدرشون هست تسکین بدن و تا صبح
نخوابن؟
بی اعتنا گفت ما هم با این وضع مملکت شبا تا صبح خواب راحت نداریم...
گفتم اگه عزیزت بره و اربا اربا بیاد از این معرکه باز هم همینو میگی؟.. گفتم برای من اتفاق افتاده!
انگار خیلی براش مهم نبود.
گفتم پس حضرت زینب چی؟
دیدم خیلی تعصبی نشون نداد و فقط شونه هاشو بالا انداخت...
دلم بیشتر شکست.
به یاد غربت و تنهایی امام حسین (ع) و به یاد کوچه های منتهی به حرم حضرت زینب (س) افتادم که بوی غربت و آوارگی میده...
سرمو انداختم پایین و از داروخونه اومدم بیرون...
خدایا هممون رو عاقبت به خیر کن.
نذار اسیر دنیا و قشنگیای دنیا بشیم
ما رو شرمنده اهل بیت (ع) نکن.»