یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم مرتضی عطایی

وصیت‌نامه شهید مدافع حرم

یک جمعه داغ وسط تیرماه مشهد. «نفیسه عطایی» دختر خندانی که عکس‌هایش را در جست‌وجوی اینترنتی دیده بودم، در را باز کرد. لبخندش از حلقه روسری شکوفه دار بیرون زد. تعارفمان‌ کرد. از در راهرویی رد شدیم که یک‌طرف دیوارش را کمد یادگاری‌های «بابا مرتضی» پرکرده بود. مثل این کمد را در منزل شهدای دیگر هم دیده بودم. بهانه‎ صحبتمان روز دختر بود. دخترهایی که بابایی‌اند. دخترهایی که خوب یاد گرفته‌اند بدون حضور فیزیکی بابا برایش ناز کنند، شیرین‌زبانی کنند، خوشحالش کنند، ناراحتی‌شان را به او بگویند و دنیای دخترانه‌شان را با عطر و بوی پدر پر کنند.

خنده‎ ها و غصه‌ها

نفیسه از خنده‎ ها و غصه‌هایش گفت. از خونسردی‌اش که به بابا مرتضی رفته. از موتور‌سواری‌هایش با بابا مرتضی، از عروسک‌هایی که همه اتاقش را پرکرده بوده و از علی، برادرش. نفیسه صبور است، جوری که سنگ صبور دختران شهدای دیگر هم شده است. قبل از اینکه خودش دختر شهید شود هم همراه بابا مرتضی و مامان مریم و علی، با دست‌پر به منزل شهدای مدافع حرم می‌رفتند و حرف‌ها و درد دل‌هایشان را می‌شنیدند.
نفیسه می‌خندد، حتی وقتی بغض می‌کند اول ردیف دندان‌هایش دیده می‌شود. من مدام قاب لبخند «شهید مرتضی عطایی» را که پشت سر نفیسه بود با لبخند نفیسه مقایسه می‌کردم. نفیسه راست می‌گوید: «من به بابا مرتضی رفته‌ام!».

عروسک

-    نفس بابا که میگن شمایی؟
-    (می‌خندد) بله. نفس بابا. سیندرلای بابا.
-    چرا سیندرلا؟!
-    (می‌خندد) نمی‌دونم. اسمی بود که بابا روی من گذاشته بود.
-    چند سال گذشته از آخرین باری که بابا رو دیدی؟
-    دو سال شده که شهید شدند. چند هفته قبل از شهادت دیدمشون که رفتند سوریه.
-    تلفنی صحبت می‌کردین؟
-    آره. سخت بود ولی. ما که نمی‌تونستیم زنگ بزنیم. بابا خودش هرچند روز یک‌بار زنگ می‌زد. کوتاه صحبت می‌کرد. در همین حد که خبر سلامتیش رو بدونیم.
-    با همه صحبت می‎کرد؟
-    آره. بار آخری به من گفت: «نفیسه خیلی بدی. چرا دیربه‌دیر با من صحبت می‌کنی؟». وقتی شهید شد خیلی حسرت خوردم که چرا بیشتر باهاش صحبت نکردم. البته خب امکانش هم نبود ...
-    روز دختر حال و هواتون چطور بود؟
-    اوه ... خیلی خوش می‌گذشت.
-    چند سالیه که روز دختر رو جشن می‌گیرن.
-    آره. ولی بابا قبل از اون هم همیشه برای من کادو می‌گرفت.
-    چند تا کادو گرفتی؟
-    خیلی. بابا خیلی اهل خرید کردن و کادو گرفتن بود. روز دختر، روز تولدم، عیدها...
-    تولد حضرت زهرا چی؟
-    نه. اون دیگه مخصوص مامان بود.
-    چیا کادو گرفتی؟
-    عروسک ... تا دلتون بخواد. کوتاه و بلند. رنگ و وارنگ. مامان میگه برای سیسمونی من لازم نیست عروسک بخریم...

-    کلاس چندمی نفیسه؟
-    پیش‌دانشگاهی.
-    رشته؟
-    تجربی.
-    پس می‌خوای دکتر بشی.
-    نه. خیلی فکر نمی‌کنم بهش.
-    بابا چی دوست داشت؟
-    اصراری نداشت که چه‌کاره بشم. ولی خیلی به درس‌مون اهمیت می‌داد. از همون اول گشت دنبال بهترین مدرسه. با این‌که پولش زیاد می‌شد اما اسم ما رو توی مدرسه غیرانتفاعی نوشت. کلاس تقویتی و این چیزها هم اسم‌نویسی کردیم. کلاً درسخون بودن ما رو خیلی دوست داشت.
-    کنکور داری دیگه؟
-    آره.
-    تو مدرسه چه جوری می‌گذره؟
-    الان که بحث کنکور و ایناس. صحبت سهمیه‌های کنکور هم داغه. به منم کنایه می‌زنن که: «تو که خیالت راحته! سهمیه داری!» حتی قبل از شهادت بابا مرتضی هم همین حرف‌ها بود که: «خوش به حال تو! زحمتی نداری برای کنکور و سهمیه داری».
-    ناراحت می‌شی؟
-    آره. ولی چیزی نمی‌گم. باهاشون کَل‌کَل نمی‌کنم. فقط یک‌بار گفتم: انگشت‌تون رو قطع کنید و بندازید دور، عوضش سهمیه بگیرین...
-    خب؟
-    هیچی! فایده نداره. این حرف‌ها همیشه بوده. سعی می‌کنم خونسرد باشم.

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده ـ شهید مرتضی عطایی

سرویس طلا

-      با کدوم دختر شهید بیشتر دوستی؟
-    با زینب. زینب شهید محرابی. هر جا باشیم ما دو تا با همیم. خیلی با من جوره.
-    همسن هستین؟
-    نه. زینب دو سه سالی کوچک‌تر از منه. ولی ماشاءالله قد و قواره‌اش از من هم درشت‌ترِ. بعضی‌ها فکر می‌کنند اون بزرگ‌تر است!
-    با زینب چیا می‌گین؟
-    از باباهامون که خیلی حرف می‌زنیم. بابای زینب بعد از بابا مرتضی شهید شد. زینب خیلی دل‌تنگی می‌کرد. همه‌اش می‌گفت: «تو چرا این‌قدر آرومی؟ چطور خودت رو آروم می‌کنی؟» می‌گفتم: به راهی که بابام رفته، به حضرت زینب (سلام‌الله علیها)، به مقامی که الآن دارد، به خاطره‌هاش فکر می‌کنم و این‌جوری خودم رو آروم می‌کنم.
-    کدوم کادوی بابا رو بیشتر دوست داری؟
-    برای تولد ۱۵ سالگی‌ام یک سرویس طلا خرید. خیلی دوستش دارم.
-    خودش خرید؟
-    آره. چند روز با موتور رفتیم بازار طلا. کلی مغازه رفتیم ولی چیزی که پسند هر دومون باشه ندیدیم. آخرش یک روز بابا مرتضی با ذوق و شوق اومد و گفت: «نفیسه! امروز با موتور از خیابون ابوطالب رد می‌شدم، چند مغازه طلافروشی بود. حاضر شو باهم بریم اونجا رو هم ببینیم». 
-    چه حوصله‌ای داشتند!
-    آره! اصلاً خرید کردن با بابا، مامان رو کلافه می‌کرد. این‌قدر که می‌گشتن تا اون چیزی رو که می‌خوان پیدا کنن.
-    رفتین اونجا طلا خریدین؟
-    آره. یک سرویس طلای سفید پسندیدم. بابا ولی می‌گفت: «سفید نه. طلا باید زرد باشه». آخرش هم همون رو دادیم زرد کردند.
-    این‌جوری نظر هر دو تأمین شد.
-    آره.

بوی پیراهن بابا

-    نفیسه! این کمد برای چیه؟
-    یادگاری‌های باباست همه‌اش. لباس‌ها، کفش‌های خونی موقع شهادت، دست‌نوشته‌ها، ساعت و انگشتر و چفیه‌ها و همه رو گذاشتیم اینجا.
-    چرا درش رو با روبان بستین؟
-    تازه این قفل و زنجیر داشته. بس که هر کی می‌اومد می‌خواست یک یادگاری از بابا مرتضی برداره. خیلی از وسایل این‌جوری رفت. الان ولی دیگه اجازه نمی‌دیم کسی چیزی برداره.
-    حس و حالت با کمد چه جوریه؟ خیلی می‌ری سر کمد؟ باز و بسته‌اش می‌کنی؟
-    نه.
-    نه! چرا؟!
-    می‌خوام بوی بابا توش بمونه. اوایل که اصلاً دوست نداشتم باز و بسته‌اش کنند. لباس‌ها و وسایل بوی بابا رو می‌داد ... الآن کمتر شده.
-    یک‌کم به‌هم‌ریخته است.
-    (می‌خندد) از دست علی. این‌قدر این لباس‌ها رو بر‌می‌داره و می‌پوشه که خدا می‌دونه. هر چه هم مرتب کنیم فایده نداره.
-    با علی سر این یادگاری‌ها دعواتون نمیشه؟
-    خیلی. اون همه رو برای خودش می‌خواد. البته منم یک یادگاری عزیز دارم.
-    کدومه؟
-    این انگشتر. مال بابا مرتضاست. سردار سلیمانی به بابا دادن.
-    فقط برات بزرگه!
-    آره خب. می‎خوام بدمش برام گردنبندش کنن.
-    علی چیزی نمی‌گه؟
-    نه. اون خودش یک انگشتر دیگه از یادگاری‌های بابا برداشت.
-    پس مساوی هستین؟
-    نه. (می‌خندد) علی انگشترش رو هدیه کرد به یک نفر دیگه.
-    ‌می‌شه بریم اتاقت رو ببینیم؟
-    من اینجا اتاق ندارم. خونه قبلی‌مون سه اتاقه بود. ولی مجبور بودیم بیاییم اینجا که یک اتاق کوچیک داره.
-    پس خونه‌ای که بابا مرتضی توش بود اینجا نیست؟
-    نه (بغض می‌کند‌).
-    اونجا اتاق داشتی؟
-    آره. اتاق من بعد از شهادت بابا مرتضی بوی معراج شهدا رو می‌داد.
-    بوی بابا؟
-    نه فقط بوی بابا. بوی معراج. معراج شهدا بوی خاصی داره. این رو همه خانواده شهدا حس می‌کنن. هر کس می‌آمد اتاق من همین را می‌گفت. ساک بابا تو کمد اتاق من بود. مامان که دلش تنگ می‌شد می‌اومد توی اتاق من می‌نشست. حتی یک‌بار همسر «شهید سخندان» آمدند توی اتاق و برگشتن به مامان گفتند: «این اتاق بوی محمد رو می‌ده». ایشون هم بوی شهید سخندان رو حس کردند.
-    الآن بوی بابا رو از کجا حس می‌کنی؟ 
-    از لباس‌های توی کمد. از عطرش که جا مونده. اصلاً گاهی حس می‌کنم پشت سرم هست و می‌تونم حسش کنم.

خواب بابا...

-    خوابش رو هم دیدی؟
-    آره. خیلی. چند بار شده که اتفاق روز بعد رو شب قبل بابا تو خواب بهم گفته.
-    یعنی میاد به خوابت می‌گه فردا چی می‌شه؟
-    نه این‌جوری. مثلاً یک‌بار خواب دیدم که با علی و مامان داریم می‌ریم راه‌آهن. نشسته بودیم توی سالن انتظار. علی صدایم کرد و گفت: «نفیسه! تلفن عمومی کارت داره!». تعجب کردم. رفتم جلوی کیوسک تلفن و گوشی رو برداشتم. صدای بابا مرتضی بود. گفتم: بابا! تویی؟! خوبی؟! گفت: «سلام نفیسه. خوبی؟ دلم برات تنگ شده». فرداش خیلی بی‌مقدمه و بی‌زمینه قبلی رفتیم سفر. یک شب دیگه باز خواب دیدم بابا مرتضی و مامان دارن می‌رن خرید. وقتی برگشتن کلی چیز خریده بودن. از مواد غذایی بگیرید تا میوه و شیرینی... فرداش برامون یک عده مهمون اومد. تا چند روز هم موندن.
یک سفری رفتیم با مادر «شهید قاسمی دانا». توی راه به ایشون گفتم هر کس می‌آد می‌گه من آرزوم رو از بابات گرفتم یا بابات فلان خواسته من رو داده... چرا بابام حواسش به همه هست اما به فکر خود ما نیست...؟ همان‌جا رفته بودیم بازار. یک لباس دیدم که خوشم اومد ولی مامان برام نخریدش. صبح روز بعد یکی از هم‌سفرا اومد و گفت: «نفیسه خانم! دیشب خواب بابات رو دیدم. گفت به نفیسه بگو اون لباسی که دیروز دیده نخره. قشنگه، بلنده، اما پشتش توره. من دوست ندارم».
-    چکار می‎کنی که ارتباطت با بابا حفظ بشه؟
-    براش دل نوشته می‌نویسم. می‌رم بهشت رضا (علیه‌السلام) باهاش حرف می‌زنم. هدیه‌هایی که برام گرفته رو نگاه می‌کنم.
-    با کی بعد از بابا راحت‌تری؟
-    مامانی و بابایی. دائی‌ام هم خیلی هوامونو دارن.
-    رابطه‌ات با مامانی و بابایی چطوره؟
-    از وقتی اومدیم این خونه، من همه‌اش خونه اونام. مامانی می‌گن من قبلاً دو دختر داشتم حالا سه تا دختر دارم. اصلاً فطریه ماه رمضون ما رو بابایی دادن، بس که اون جاییم. اینجا در حد وسیله برداشتن می‌آییم. همه عروسک‌ها و کتابا و وسایل‌مون اونجاست.

شیشه عطر بابا

-    این شیشه عطر باباست؟ هنوزم عطرش هست؟
-    ‌آره. خیلی عطر دوست داشت.
-    هدیه می‌خرید برای بقیه؟
-    ‌آره. هم برای بقیه و هم برای خودش. یک کارش این بود که عطرهای مختلف رو باهم قاطی می‌کرد تا یک بوی تازه درست کنه.
-    ‌بلد بود؟
-    نه! ولی اعتمادبه‌نفسش بالا بود (می‌خندد). بوهای عجیبی به دست می‌آورد. یکی دو تایش بد هم نشد. یک‌بار هم این‌قدر عطر تند و تیزی ساخت که نمی‌شد تحملش کرد.
-    بد بو بود؟
-    تند بود. خیلی تند. همه ما هم غر می‌زدیم که این رو نزن دیگه. اما خودش می‌گفت: « به به! چه عطری... ».‌ 
-    با علی چه‌کار می‌کنین؟
-    علی خیلی خوبه. ما باهم خیلی بیرون می‌ریم. شام می‌ریم بیرون، دو نفری. یا می‌ریم کوه، یا تیراندازی. وقتی می‌ریم بهشت رضا (علیه‌السلام) تفنگ هم می‌بریم، تفنگ بادی داریم ...کلاً خیلی خوبیم باهم...

روضه حضرت رقیه...

-    فکر می‌کنی کدوم دختر و پدری هستند که مثل تو و بابا مرتضی باشن؟
-    همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها)...
-    چه جوری یعنی؟
-    دل‌تنگ می‌شن، اذیت می‌شن، کنایه می‌شنون و همین‌ها دیگه... البته هیچ‌کس به پایه حضرت رقیه (سلام‌الله علیها) که نمی‌رسه ... ولی دیگه یک چیزایی پیش می‌آد که وقتی یاد ایشون می‌کنم می‌تونم نبودن بابا مرتضی رو تحمل کنم.
-    این‌که می‌گن دخترا بابائین چقدر درسته؟
-    دقیقاً همین جوریه. من خیلی وابسته بابا مرتضی بودم. بابا هم همیشه من رو «نفس بابا» و «سیندرلای بابا» صدا می‌کرد. همه فامیل هم این رو می‌دونستن. یک‌بار یکی از دخترای فامیل به من گفت: «تو بابات رو دوست نداشتی که رفت. اگر دوستش داشتی شهید نمی‌شد». این‌قدر این حرف دلم رو شکست که خدا می‌دونه (بغض می‌کند). اومدم خونه. توی خونه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و داد می‌زدم: من که سیندرلای بابا بودم...(گریه می‌کند) من که نفس بابا بودم...حالا باید این حرف‌ها رو بشنوم...
-    چه‌کار کردی که آروم شدی؟
-    ...مامان تا یک‌چیزی می‌شه که نمی‌تونیم تحمل کنیم فوری تطبیقش می‌ده با کاروان اسرا بعد از شهادت امام حسین (علیه‌السلام). واقعاً هم آروم می‌شم... بزرگ می‌شم... .


نفیسه عطایی، یادگار این شهید والامقام در دلنوشته ای روزهای سخت نبودن پدر را اینگونه روایت می­ کند:

سلام بابای عزیزم

امروز دقیقا پنج ماه و پنج روزه که شهید شدی، دلم برایت بسیار تنگ شده. دوست داشتم الان اینجا بودی و مرا در آغوشت می­ گرفتی،کمی برایت گریه می ­کردم و از این مدت که نبودی می­ گفتم. من خیلی اذیت می­ شوم ولی مامان می­ گوید: نفیسه فکر کن تو از اسرای کربلا هستی و در راه رسیدن به مقصد باید زجر و سختی زیادی را تحمل کنی.

می­ دانم که مرا نگاه می­ کنی و هر جمعه تو را حس می­ کنم که به اتاقم می­ آیی. می­ دانی از کجا؟

تو بوی خوبی می­ دهی که من برای اولین بار توی معراج بوی تو را حس کردم.

گفتم معراج؛ یاد شبی که معراج اومدیم افتادم.

برایم سخت بود منی که تا به حال نه جنازه ­ای دیده بودم و نه کفن و خونی روی بدنت، برای همین در یک لحظه شکه شدم ولی بعد به خودم آمدم و گفتم: بار آخریه که تو را می بینم پس باید حسابی ببوسمت وقتی سربند«کلنا عباسک یا زینب»روی پیشانیت را بوسیدم، بوی خوبی می­ داد بوی تربت کربلا بود مطمئنم. یادت می ­آید من آنجا با تو کلی صحبت کردم، بعد به مامان گفتم: مامان به نظرت بابا الان روحش اینجاست که تو اشکت جاری شد؟ من فهمیدم که تو آن شب پیش من بودی.

بعدش هم دستم را روی سینه ات جایی که قلبت قرار داشت و اون موقع دیگه نمی زد، گذاشتم.

سرد بود؛ سردتر از هر چیزی که تا به حال دیده بودم. وحشت کردم ولی با خودم گفتم مهم روح توست که الان و برای همیشه با منه؛ نه جسمی که از خاک آمده و آخر هم به خاک بر می­ گرده.

گفتم خاک، یاد روز خاک سپاریت افتادم. آن لحظه که تو را توی قبر گذاشتند. دست و پایم می­ لرزید و برای آخرین بار خواستم که جسم زمینی­ ات را ببوسم و آخرین نفر من تو را بوسیدم و دونه دونه سنگ­ ها را چیدند و من با تو خدا حافظی کردم برای همیشه ولی الان حست می­ کنم، حس می­ کنم نفس به نفس حواست به من هست و مراقب من هستی.

دوستت دارم برای همیشه

از طرف نفس بابا..«نفیسه عطایی»

برداشت از فضای مجازی

شهید مدافع حرم مرتضی عطایی

زندگی نامه شهید مرتضی عطایی+عکس و وصیت نامه

پدر شهید عطایی می‌گوید: افتخار می‌کنم که فرزندم شهید شده است، نمی‌گویم که من از او راضی هستم بلکه امیدوارم که مرتضی از من راضی باشد.

وی می‌افزاید: مرتضی به اسلام، ولایت و اهل بیت(ع) خدمت کرد، جنگ سوریه که شروع شد دلش هوایی شده بود که برود سوریه اما اقوام و آشنایان همه ناراضی بودند، اما من گفتم اگر برای رضای خداوند و دفاع از اسلام می‌روی من راضی هستم. چندین بار به سوریه رفت و هر دفعه که بر می‌گشت زخمی و مجروح بود و آخرین دفعه‌ای که مجروح شده بود از ناحیه دست بود به طوری که داخل انگشت دستش میله گذاشته بودند وقتی تصمیم گرفت مجدد برود سوریه گفتم با این دست می‌توانی خندید و گفت تا جایی که توان داشته باشم هر کاری از دستم برآید انجام می‌دهم و این بار هم رضایت به رفتنش دادم.

مرتضی برای رضای خدا به سوریه رفت

پدر شهید مدافع حرم با بیان اینکه برای مرتضی شرط گذاشتم که اگر می‌خواهد به سوریه برود تنها باید برای رضای خداوند برود و اگر رفت دست من را هم بگیرد عنوان می‌کند: دفعه اول دور از چشم اقوام که راضی به این موضوع نبودند و حتی موقع رفتن هم با پسرم خداحافظی نکردند به جبهه رفت؛ همه به من اعتراض می‌کردند که چرا اجازه دادم و من در پاسخ می‌گفتم به جبهه جنگ می‌رود کنار دریا که نمی‌رود و اگر رفت و با یک دست و پا برگشت خودم را ملامت نمی‌کنم.

وی بیان می‌کند: آخرین دفعه‌ای که می‌خواست برود آمد و روی مرا بوسید و خداحافظی کرد اما به دوستانش گفته بود من دیگر نمی‌آیم، من مال اینجا نیستم و موقت آمده‌ام و اینقدر تلاش می‌کنم تا خداوند خودش من را انتخاب کند.

پدر در حالی که چشمانش پر از اشک است می‌گوید: همزمان که در سوریه بود، برادر بزرگترش نیز مدافع حرم است و الان بیش از اینکه دلم برای شهیدم بسوزد برای برادرش می‌سوزد.

عطایی می‌افزاید: مرتضی شغل آزاد داشت به حرفه تاسیسات ساختمانی مشغول بود و بسیجی فعال، فرمانده پایگاه بود و قائم مقام گردان منتهی هیچوقت نمی‌گفت که قائم مقام گردان است. همیشه می‌گفت برای برداشتن یک بار نیاز به پنج انگشت است اگر یکی از انگشتان نباشد بار به مقصد نمی‌رسد من هم باید باشم به حضور من نیاز است اگر من و امثال من نرویم داعشی‌ها فردا مشهد هستند. همیشه این مثال تکه کلامش بود که از سیره پیغمبر است که می‌گفتند همیشه جنگ را به خارج از کشور اسلامی بکشید تا خاندان و ناموس مسلمین در امان باشند.

علی اصغر محمد داوودی؛ از جانبازان دفاع مقدس و از دوستان شهید عطایی نیز می‌گوید: مرتضی از جمله جوانانی است که در عمل نشان داد مدافعان حرم از ما که در جبهه بودیم جلوتر هستند و آمدند و امتحانشان را خوب پس دادند. شهادت روحیه می‌خواهد البته روحیه شهادت طلبی در همه خانواده‌ها وجود دارد و باید قدر بدانیم.

مرتضی شجاعتش را در عمل نشان داد

وی می‌افزاید: استکبار با اسلام مشکل دارد و همانطور که امام خمینی(ره) فرمودند اگر جهان خواران در مقابل دین ما می‌ایستند ما در مقابل دنیای آنها خواهیم ایستاد. اینها با اسلام مشکل دارند ما اگر تسلیم شویم یعنی اسلام آمریکایی را پذیرفته‌ایم. اما می‌گوییم تا کفر هست مبارزه هم وجود دارد و تا مبارزه هست؛ اسلام پابرجا است بنابراین اگر مبارزه را کنار بگذاریم تضعیف شده ایم.

دوست شهید عطایی بیان می‌کند: مرتضی شجاع و بزرگوار بود و سر از پا نمی‌شناخت و در عمل همیشه نشان داد به طوری که خانواده‌اش را رها کرد و رفت آن طرف مرزها و باتکفیری‌ها جنگید. جنایات داعش کم نیست و این مجاهدین فی سبیل الله همه جنایات داعش را با چشم خود دیده‌اند و از خود، زندگی و هستی‌شان می‌گذرند و جانشان را فدا می‌کنند.

ابوعلی گلو مبارک شیخ ابوهادی رو بوسیدی حرامیان فهمیدن ما علی اصغر حسین داریم گلویت را نشانه رفتن

شهید مدافع حرم محمد (مرتضی) عبداللهی

نام شهید: مرتضی عبداللهی
تاریخ شهادت: ۲۳ آبان‌ماه ۱۳۹۶

شهید مرتضی عبداللهی، معروف به مرتضی فرزند دوم خانواده‌ای ۶ نفره است. مرتضی عبداللهی ۲۳ آبان ماه ۹۶ در نبرد با تروریست‌های داعشی در استان دیرالزور در شرق سوریه به فیض شهادت رسید. زمانی که پیکر این شهید را آوردند، کلیپ مشهوری از وداع خانواده و دوستان شهید مرتضی عبداللهی، در فضای مجازی، بازنشر وسیعی داشت، جایی که پدر این شهید مدافع حرم، فریاد مرگ بر آمریکا سر می‌داد و به دوستان مرتضی می‌گفت هزاران مرتضی من فدای راه سیدعلی شود.

جوانی باهوش و با محبت و از اهالی مسجد «صفا» در خیابان شهید مدنی. او دوره‌های آموزش نظامی و «راپل»، «غواصی» و «پاراگلایدر» را با موفقیت طی کرد و تبحر خاصی در تیراندازی داشت.
نتیجه تصویری برای شهید مرتضی عبداللهی
حیات فرهنگی و اجتماعی شهید

پدر شهید مرتضی عبداللهی در مورد شیوه تربیتی برای فرزندش گفته است: «اعتقاد دارم که مرتضی را مسجد تربیت کرد؛ یعنی اگر مسجد نبود، مرتضی شهید نمی‌شد. این را قطعاً می‌توانم بگویم. ما واقعاً اگر متمسک به مسجد بشویم و مسجد را خانه خودمان قرار دهیم به نظر من آینده جوانان و فرزندان‌مان ضمانت می‌شود؛ البته مساجدی مثل مسجد «صفا» که مرتضی ما در آنجا در خیابان شهید مدنی رفت و آمد می‌کرد و از افرادی که در آن مسجد بودند خیلی چیزها یاد گرفت و از نزدیک حس کرد؛ همین فرهنگ شهادت، فرهنگ مبارزه در راه حق و به‌خصوص فرهنگ دفاع از اهل بیت.» آخرین نوشته شهید «شفاعت‌نامه‌ای» بود با جمله «لا یوم کیومک یا اباعبدالله.» شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی می‌گفت برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی‌بی زهرا (س) بی‌نشان باشد. شهید که شد خانواده به وصیتش عمل کردند و حالا مزار خاکی‌اش در بهشت حضرت زهرا (س)، هر روز و هر شب برای زائران شهدا روضه مادر می‌خواند.