یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم مسعود عسکری

شهید مسعود عسگری - ویرگول

سیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانی‌اش، از نجابت دستان آسمانی‌اش، از همه محبت‌های بی منتش، اما نگفتیم آن‌که عزیز کردهٔ سال‌های جوانی‌اش را به مسلخ عشق می‌فرستد در دلش چه غوغایی است. مگر می‌شود جوان رعنا قامتت را، پارهٔ جگرت را به میان آتش بفرستی، بی‌خیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکه‌ای از وجودت را از دست می دهی، جوانت لحظه‌هایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمی توانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است، اصلاً سختی‌هایش قابل بیان نیست، اما با وجود همه سختی‌ها و دوری ها و ندیدن ها مادر شهید است که به بقیه دلداری می دهد، محکم می ایستد و ایمان دارد به آیه  "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون" (سوره آل عمران 169) و این مادر شهید است که می گوید برای از دست دادن جگر گوشه‌ام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که می‌گوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس می کند، درک می کند و گویا پسرش تولدی دیگر پیدا کرده است و خانم زهرا نبی‌لو مادر شهید مدافع حرم حاج مسعود عسگری هم یکی از همین شیر زنان این سرزمین است که پسرش را به میدان جهاد می‌فرستد، برای شهادتش گریه نمی‌کند و به همه می‌گوید به من برای شهادت پسرم تبریک بگویید نه تسلیت و بسیار خوشحال است که پسرش این راه را انتخاب کرده است و یکی از فدائیان حضرت زینب ( سلام الله ) شده است و امروز خانم نبی لو گذری کوتاه و مختصر از زندگی پر فراز و نشیب مسعود برای مخاطبان رجا نیوز می گوید. 

 زندگی نامه شهید مدافع حرم مسعود عسگری/ شهیدی که شوق پرواز داشت
کودکی پر از شیطنت
 
هشتم شهریور سال 69 مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد، اما از هر اتفاق سالم بیرون می آمد، خیلی آرام و بی سر و صدا و با همان بی سر و صدایی دست به کارهای خطرناک می زد، کنجکاو و در عین حال زرنگ و بسیار باهوش بود و همه این خصوصیات باعث می شد که هر روز یک شیطنت تازه در گوشه و کنار خانه انجام بدهد. دو مرتبه همان کودکی دچار برق گرفتگی شد، که هر دو مرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدایی کوبیده شدن چیزی به دیوار پریدم بالا؛ هاج و واج چشمانم را که باز کردم دیدم قیچی فلزی کوچک در پائین پریز برق روی زمین افتاده و مسعود سالم است. من که خواب بودم به دور از چشم من قیچی را برداشته بود و داخل پریز برق فرو کرده بود. و بر اثر برق گرفتگی به دیوار پرتاب شده بود. یک بار دیگر هم سیم لخت بدون محافظ را داخل پریز برق فرو برده بود که کمی دستش سوخت و حتی دو سالش هم تمام نشده بود. چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد، ناگهان دیدم دارند داد می زنند، بچه‌تان ماشین روشن را به حرکت در آورده و رفته، ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند کمک کرد به ما چون جلو ماشین یک مغازه نانوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشین داخل جوی آب نمی‌افتاد تعداد زیادی جان خودشان را از دست می دادند. بعداً می‌گفت : رانندگی را پیچاندم و رفتم. بچگی پر از اتفاقات ریز و درشت و گاهی هم پرخطر را داشت. اما هر بار سالم از آن اتفاق بیرون می‌آمد، حالا بعد از شهادت مسعودم می فهمم که خداوند مراقب مسعود من بود تا او را انتخاب کند که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود. 
 
 
مهارت های شهید
 
خلبان هواپیمای فوق سبک، شنا، غواصی، چتر بازی، سقوط آزاد، کوه نوردی، صخره نوردی، پینتبال، تیراندازی، راپل، انواع ورزش‌های رزمی، راننده حرفه‌ای موتور و ماشین، حرکات آکروباتیک با دوچرخه، هاپکیدو ،کیک بوکسینگ  در بیشتر رشته ها در حد استادی بود و هر ورزشی را انجام می داد با رویکرد نظامی بود.
 
 
خصوصیات شهید
 
مسعود من خیلی زرنگ و خیرخواه بود. از کودکی اش همیشه لبخند زیبایی بر روی لبانش خودنمایی می کرد. عاشق رهبری بود و سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و مدام پیگیر بود و همیشه در همه کارها گوش به زنگ حرف آقا بود. به همه هم تأکید می کرد که در مسائل مختلف فقط از حرف آقا پیروی کنید.  و تا پای جان مدافع ولایت بود. در فتنه 88 مسعود جزء کسانی بود که جلوی فتنه گران ایستاد و با تمام وجود از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرد. وقتی بزرگتر شد در مهمانی های منزل خودمان یا منزل فامیل اگر خانمی با سینی چایی وارد می شد این مسعود بود که پیش‌قدم می‌شد و سریع سینی چایی را از آن خانم می‌گرفت و از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد. در انداختن و جمع کردن سفره پیشتاز از بقیه بود. بسیار بخشنده بود، آنقدر بخشنده که خیلی اوقات لوازمی را احتیاج داشت خیلی هم دوست می داشت، اما اگر کسی درخواست می کرد که آن وسیله را به من بده حتما می داد. و آنقدر بخشنده بود که حتی از جان شیرین خودش در اوج جوانی‌اش برای رضای خداوند گذشت. خیلی کم حرف بود، در جمع اگر ازش سوال نمی کردن جواب نمی دادو اگر می شد با لبخند جواب می دادو اگر مجبور به توضیح بود یک پاسخ بسیار کوتاه می داد. خیلی بی ادعا بود با این همه توانمندی و آموزش بالایی که داشت نزدیک ترین افراد به مسعود از کارهاش خبر نداشتند، اما درس خوبی داشت، اما چون هیچ‌جا نمی‌توانست آرام بگیرد دنبال درس و دانشگاهش را نتوانست تا آخر بگیرد تا مدرک دانشگاهی‌اش را بگیرد. ترم یک الکترونیک بود، نزدیک امتحانات ترم اولش بود که درس و دانشگاه را رها کرد و رفت دنبال کارهای پزشکی برای خلبانی هواپیمای فوق سبک، گفتم : مسعود جان مادر، شما امتحان داری فعلا امتحان این ترم را بده، گفت: مادر جان من می‌دانستم که شما حالا به درس خواندن من ایراد می گیری و می گویی بنشین درست را بخوان. رفت کارهای پزشکی قبل از پرواز را انجام داد و درسش را رها کرد و رفت دنبال پرواز، سال بعد دوباره کنکور داد و حقوق قبول شد، اما باز هم رها کرد، آرامش نداشت تا یک جا ساکن بماند. یک دست کت شلوار خوب داشت همیشه خدا به بقیه قرض می‌داد.
 
 
قهرمان جوان و عشق به شهادت
 
آرزوی هر مادری دیدن دامادی جوانش است، و من هم این آرزو را برای مسعودم داشتم، هر مرتبه که بحث ازدواجش را مطرح می کردم می‌گفت: مادر صبرکن، هنوز وقتش نرسیده است. هر وقت که وقتش برسد خودم به شما اطلاع می دهم. شما فقط صبر کن.  زمانی که بحث دفاع از حرم حضرت زینب (علیه السلام) پیش آمد می گفت ما که مجرد هستیم باید برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم برویم، اولویت با ما مجردهاست. و خیلی هم تلاش کرد تا یکی از مدافعان حرم بشود. قبل از رفتن به سوریه موتورش را فروخت و بدهکاری هایش را داد. دفعه اول که به سوریه رفت، دو شب نشده برگشت، گفتم : مسعود مادرجان کجا بودی؟ گفت : جایی کاری داشتم، گفتم : مسعودم من می دانم که شما کجا رفتی و برگشتی. گفت : فقط خواهش می کنم به کسی چیزی نگو، من هم به هیچ کسی هیچ حرفی نزدم، فقط من می دانستم و خودش. حتی شکلات هایی که از سوریه آورده بود نوار عربی اش را باز کردم تا اگر کسی می خورد متوجه نشود. مرتبه دوم که رفت گفت : مادر جان یک ماه و نیم مأموریتم طول می کشد. هر مرتبه که به سوریه می رفت می گفت یک ماه یک ماه و نیم دیگه برمی گردم. گفتم : کجا می روی ؟ گفت : نمی توانم بگویم به کجا می روم فقط می توانم بگویم که به زیارت می روم. یک هفته که شد برگشت، چند ساعتی ماند و دوباره برگشت، می گفت گاهی فرصتی کوتاه پیدا می کنیم می توانم بیایم شما را ببینم و برگردم، رفت و گفت این بار یک ماه دیگر بر می گردم، اما دوباره یک هفته بعد برگشت، هر مرتبه که می خواست برود می گفت: تا یک ماه دیگر بر نمی گردم اما مرتبه آخر گفت: منتظرم نباش تا یک ماه دیگر بر نمی‌گردم. تا زمانی هم که اسم من را از تلویزیون نشنیدی که مسعود عسگری کجا بوده به هیچ‌کس چیزی نگو. من حتی به همسر آن بچه‌هایم نگفتم که مسعودم به کجا رفته و مسعود من مرتبه آخر رفت و دل من را هم برای همیشه با خودش برد. مسعودم که نبود وقت و بی وقت دلتنگش می‌شدم. گاهی اوقات به تلفن نگاه می کردم و می گفتم بگذار به مغز مسعودم پیام بفرستم، پیش خودم می گفتم من یک مادرم و دلتنگی مادر به فرزندش حتما منتقل می شود. اگر همان روز زنگ نمی زد فردای آن روز حتما زنگ می زد. هر بار که هوایی مسعودم می شدم، اینگونه ارتباط عاطفی می گرفتم و بعدش مسعودم زنگ می زد. 
 
 
مادر و شهادت جوانش
 
ماه محرم بود، در مجلس عزاداری نشسته بودم که یک نفر صدا زد معصوم، بند دلم پاره شد فکر کردم می گویند مسعود، دستانم بی رمق شده بود، انگار قلبم هر لحظه از جا کنده می‌شد و ناخودآگاه دلم می ریخت. حال عجیبی داشتم، به دلم خورد که این حال، این حس و این همه آشفتگی حتما برای جگر گوشه‌ام، مسعودم اتفاقی افتاده است. از قبل من خانه‌ام را آماده کرده بودم یک خانه تکانی کردم، چون آن زمانی که قرار بود مسعودم برگردد نزدیک بود و من هم همه چیز را آماده کردم که اگر پسرم شهید شد، من آماده باشم. همه از ساعت سه بعد از ظهر فردای آن روز آشفتگی من می دانستند. دلم آشوب بود و از حالات اطرافیان کم کم مطمئن داشتم می شدم که پسرم شهید شده. برادرم همان موقع به خانه مان آمد، وقتی با برادرم چشم در چشم شدم، بغض گلویم را گرفت، کمی آب خوردم تا بتوانم حرف بزنم، خواهرم و زن برادرم هم آمده بودند. گفتم : چه شده همه با هم آمده اید به اینجا، گفتند آمده ایم یک سری به شما بزنیم. گفتم : شما الکی اینجا نمی آیید، خواهرم گفت: آمده ایم خبر مجروحیت مسعود را بدهیم. گفتم: من می‌دانم مسعودم شهید شده، به من خبر الکی ندهید. برادر کوچکم من را بغل کرد و گفت: خواهر مسعودت شهید شده، مبارکت باشد. و من بی تابی نکردم، و خدا را شکر کردم به خاطر اینکه شهادت را رزق مسعود من کرد. آن روز من از نحوه شهادت پسرم اطلاعی نداشتم اول گفتم پسر من را کسی نمی توانست از نزدیک بزند و حتما از دور آن را زدند، اما دقیقا برعکس، مسعود من نزدیکترین نفر به توپ 23 بوده. وقتی پیکر مسعودم را دیدم حرف‌های زیادی برای مسعودم زدم، مسعودم را با حضرت ابوالفضل (علیه السلام) مقایسه کردم و گفتم تو اگر یک چشم دادی حضرت دوتا چشمهای‌شان را دادند و دو تا دستهایشان هم قطع شد. و من اطلاع نداشتم که دو دست و یکی از پاهای مسعود قطع شده است. با حضرت علی اکبر مقایسه اش کردم و گفتم تو بدنت سالم اما حضرت علی اکبر بدنش تکه تکه شده و من خبر نداشتم که مسعود خودم هم تکه تکه شده است و برای خودم هم جای تعجب بود که یک خراش کوچک را نمی توانستم ببینم، اما پیکر مسعودم را که دیدم اصلا بی تاب نشدم با اینکه یکی از چشم‌های مسعودم به کل تخلیه شده بود و داخل قبر مسعود رفتم و زیارت عاشورا خواندم.من طاقت هیچ چیزی را نداشتم، اما قدرت عجیبی برای شهادت مسعود به من عنایت شد.
 
مسعود عکس‌ها و چشم‌های درون عکسش با من حرف می‌زند. همانطور که از اینجا در دلم به مسعود که در سوریه بود حرف می‌زدم و زنگ می‌زد الان هم همینطور با هم حرف می‌زنیم. پیکرش آمد چشمش باز بود و شاید کسی باورش نشود که من با آن چشم‌ها حرف می‌زدم. این حالت اصلا زمینی نیست. هیچکس باورش نمی‌شود من کسی بودم که همیشه در حال بی‌قراری و گریه بودم اما کنار مسعود اصلا اینطور نبودم.
 
 
نحوه شهادت 
 
21 آبان ماه سال 94 ، روز آخر محرم، شب اول صفر که مصادف با شب جمعه بوده ، به خاطر نبودن ماه در آسمان هوا بسیار تاریک بوده ، به طوری که فاصله کم را هم نمی توانستند مسعود و دوستانش ببینند. بعد از اذان مغرب به ورودی شهر العیس می رسند، جهت تثبیت شهر و اطمینان از عدم وجود مسلحین در شهر به دسته ای که شهیدان مسعود عسگری ، محمد رضا دهقان ، سید مصطفی موسوی و احمد اعطایی در آن حضور داشتند دستور ورود به شهر را می گیرند، دو نفر از مسئولین ابتدا وارد شهر می شوند و با دوربین حرارتی خیابانی را که از وسط شهر رد میشده را چک می کنند. و نیروها پشت سر آنها وارد شهر می شوند که بنا بر اطلاعات داده شده مبنی بر حضور نیروهای خودی در شهر و تحت کنترل بودن آن توسط جبهه مقاومت خیلی عادی به هم نزدیک می شوندو بعد از یک مکالمه خیلی کوتاه هر دو طرف متوجه می شوند که طرف روبه رویی دشمن است. و در همین حین فرد داعشی که به صورت آماده پشت توپ 23 بوده با فشار دادن پدال آتش افرادی که پشت سر فرمانده بودند را به رگبار می بندد و نیروهای حاضر هم با سلاح کلاش به سمت آنها شلیک کردند و خودرو متوقف و افراد آن پس از فرار کشته شدند و بعد از درگیری که در زمان کوتاهی اتفاق افتاد و آتش توپ 23 قطع شد و باعث شهادت چهار شهید و مجروح شدن پنج نفر گردید که اگر این اتفاق یک دقیقه دیرتر می افتاد حداقل صد نفر توسط دشمن کشته می شدند که با ایثار و از جان گذشتگی این چهار شهید بزرگوار از این فاجعه بزرگ جلوگیری شد. مسعود پائین تنش، دو دستش و چشم چپش را از دست می دهد، شهید موسوی هم تیر به گلویش می خورد و احمد اعطایی تیر به گهلویش می خورد و محمد رضا دهقان هم شهید می شود و عمر این چهار شهید در تاریکی شب اول ماه صفر در زندگی این دنیا تمام می‌شود. 
 

شهید مدافع حرم مرتضی کریمی

شرح آخرین مکالمات شهید «مرتضی کریمی» با فرمانده‌اش/ حکایت ...

از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمی‌دانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوری‌ها دوستی می‌آورد، دوری‌ها غم می‌آورد، درد ورنج، خستگی ودلتنگی می‌آورد، یک‌سال است که دورم، وسعت دوری‌ام به این دنیا و آن دنیا می‌رسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدم‌ها یک‌سال است، آنها که عکس زیبای تو را می‌بینند و گاهاً شاید کمتر از یک‌سال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند می‌گویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سال‌ها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوری‌ها دوستی نمی‌آورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوری‌ها خستگی به جان انسان می‌اندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمی‌آید. شادمانی و تحمّل همه این سختی‌ها وقتی زیباست که می‌دانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی.


نتیجه تصویری برای شهید مدافع حرم مرتضی کریمی


شهیدی از یک محله پر شهید
اولین سؤال ما از همسر شهید ماجرای آشنایی و ازدواجشان است. اینکه چه اتفاقی باعث شد زندگی او با یک شهید رقم بخورد و خانم موسوی می‌گوید: ما و آقا مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمی‌گردد به روستاهای اطراف قزوین. البته مدتی می‌شد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقل‌مکان کرده بودند. منتها همان آشنایی قبلی باعث ازدواجمان شد و من و آقا مرتضی سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی هم که متولد 1360 است، دامادی 22 ساله بود.  زندگی این دو زوج جوان در یکی از محلات جنوب شهری تهران شروع می‌شود که طی جنگ تحمیلی 2800 شهید تقدیم کرده است. شهرک ولیعصر(عج) در کنار محله فلاح (منطقه 17 و 18) دو منطقه پر شهید تهران هستند که در جنگ تحمیلی رزمندگان بسیاری را روانه جبهه‌ها کردند و حالا هم از این دو منطقه مدافعان حرم بسیاری به سوریه و عراق اعزام می‌شوند.

همسر شهید در ادامه می‌گوید: پدر همسرم از رزمندگان دفاع مقدس هستند و خود آقا مرتضی هم از وقتی که من به یاد دارم در بسیج فعالیت می‌کرد. ایشان سنش به جنگ قد نمی‌داد، اما عاشق خدمت در بسیج بود. طوری که اغلب مواقع بعد از تعطیلی محل کارش، به پایگاه بسیج می‌رفت و کمتر در خانه بود. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد عضو سپاه شد.


تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول الله(ص) تهران بزرگ، جایی بود که شهید کریمی در آن مشغول به کار می‌شود و تا زمان شهادت در آنجا خدمت می‌کند. مهدی بهارلو همکار شهید در میان همکلامی‌مان می‌گوید: آقا مرتضی تقریباً از سال 79 یا 80 وارد تیپ شد و از آن زمان به بعد همکار و دوست شدیم. تیپ ما چند گردان بسیجی دارد که آقا مرتضی در اواخر عمرش جانشین گردان حضرت زهرا(س) از تیپ حضرت زهرا(س) شده بود. خودش هم عاشق خانم زهرا (س) بود و عاقبت جانش را برای دفاع از حرم فرزندان بی‌بی دو عالم حضرت زهرای اطهر(س) تقدیم کرد.

 کودکانه های دو  فرزند شهید جاوید الاثر مدافع حرم

روزهای خوش آشنایی

عروس سید می خواهم!

شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است. همسرش فاطمه سادات موسوی نیز متولد دی‌ماه ۱۳۶۶در شهر شال قزوین است. من و مرتضی همشهری بودیم. اصالت‌مان برمی‌گردد به روستاهای اطراف قزوین. البته مدتی می‌شد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقل‌مکان کرده بودند. با دخترعموها و دختردایی‌های مرتضی هم مدرسه‌ای بودم. ما اصالتاً قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئین‌زهرا. خانواده آقا مرتضی هم اهل همان‌جا بودند، اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند. همسرم گفته بود عروس سید می‌خواهم که اقوام آنها مرا معرفی کردند. سال اول دبیرستان بودم که ازدواج کردم. من دختر پر جنب و جوشی بودم و اخلاقم طوری بود که زود با بچه‌ها دوست می‌شدم. الان همینطورم خیلی سریع با همه جوش می‌خورم. با هرکس برخوردی داشتم زود جذب‌شان می‌کردم. خانواده آقا مرتضی برای پسرشان یک دختر سادات می‌خواستند. یکی از اقوام هم که ما را می‌شناخت واسطه شد و ما را به هم معرفی کرد. آن‌موقع‌ها اول دبیرستان بودم. آنقدر سن هردوی‌مان پایین بود که معیارها و ملاک‌های سختی برای ازدواج نداشتم.


وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانواده‌ام راضی نبود. یادم نیست چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ولی بعد از ازدواج آن‌قدر گرم زندگی شدم که نشد. من و آقا مرتضی سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی 22 ساله بود. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد. انگار قبلاً می‌شناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمی‌دانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست. همان روز اول دلبسته‌اش شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقا مرتضی را ندیده بودم فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس می‌کردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.

دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود. من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک می‌کردیم و روی محرم و نامحرم حساس بودیم. به خاطر همین هم‌فکری بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم. چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم ساده‌ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد. خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.

حدود هفت هشت ماهی نامزدی‌مان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.  

 

هدیه‌های خداوند به شهید

بعد از دو سال و نیم زندگی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشی‌های تبریز و همدان زیاد می‌رفت. خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند. بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت، از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد. خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت. بچه‌ها را خیلی دوست داشت و باید بگوید عاشق‌شان بود. یک وقت من ناراحت می‌شدم و گله می‌کردم می‌گفت نه بچه‌ها اذیت نمی‌کنند. می‌گفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچه‌ها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده می‌کرد. روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در مأموریت بود سخت می‌گذشت، ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد. با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یک‌بار ایشان می‌آمد و به ما سر می‌زد یا ما به شهرهایی که در مأموریت بود می‌رفتیم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام می‌دادم، اما این‌ها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختی‌ها تمام می‌شود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سال‌تر بود و شیرین زبانی می‌کرد بیشتر دوستش داشت. وقتی می‌آمد خانه می‌گفت کی میاد لباسمو بیاره؟ ملیکا بدو بدو می‌رفت لباس پدرش را می‌آورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا می‌کردند. آقا مرتضی می‌گفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه می‌آمد.

 

بهترین بابای دنیا

آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست. هرکس با آقا مرتضی می‌نشست و بلند می‌شد خلق و خوی ایشان را می‌گرفت. زود با طرف مقابل جور می‌شد. اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی می‌شد و همه هم او را دوست داشتند. شاید برخی فکر کنند که این جوان‌ها تعلق خاطری به خانواده نداشتند، ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچک‌ترمان ملیکا خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام می‌رفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچه‌ها لباس‌های زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و روز پنج‌شنبه‌ای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهای‌مان را کردیم و عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، ‌خوشگله...» ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدای‌شان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جواب‌شان را ضبط کرد و برای‌شان فرستاد. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچه‌ها و زندگی‌اش می‌تیپد، اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت. اگر شب‌ها دیر می‌رسید، آرام و بی‌صدا به خانه می‌آمد. اگر هم زودتر می‌رسید، بنا می‌کرد به تغییر دادن صدا و بازی شنگول منگول «آی بچه‌ها، منم منم آقا گرگه. اومدم بخورمتون»، هر چقدر هم که این کار را انجام می‌داد، برای بچه‌ها تکراری نمی‌شد؛ چراکه همیشه می‌ترسیدند در را باز کنند! تازه وقتی بابا مرتضی‌شان وارد خانه می‌شد، مجبور بود دقایقی ناز دخترهایش را بخرد، هردوشان را بغل کند و حسابی ببوسدشان. حالا اول دعوای بچه‌ها بود برای آوردن لباس راحتی بابا! پیژامه مرتضی بین دخترها دست به دست می‌شد تا یک کدام‌شان پیروز شود و لباس را به پدرشان برساند...

عشق آسمانی

محل کارش طوری بود که گاهی برای مأموریت 6 ماه همدان 6 ماه ارومیه و... می‌‌رفت. از این وضعیت خوشحال نبودم، اما دلم نمی‌خواست دلتنگی‌های من به کارش صدمه بزند. به ظاهر این وفق‌دادن خودم به شرایط، کم کم باید عادتم می‌شد، اما حقیقتاً دلتنگی‌ عادت بردار نبود! تنهایی‌هایم با وجود بچه خیلی سخت بود. حتی این اواخر که دیگر حتی شهرستان و مهمانی‌ها را هم تنها می‌رفتیم باز هم برایم عادی نشد. هرچه بیشتر از زندگی‌مان می‌گذشت، وابستگی‌ام به مرتضی هم بیشتر می‌شد. با وجود اینکه تمام تلاش خود را می‌کرد تا زندگی ایده‌آلی برایم فراهم کند، اما بودن کنار مرتضی به تنهایی برایم بهترین شرایط بود. وقتی نبود، حتی در بهترین شرایط هم مرتضی را کم داشتم و این نبودنش کاملاً احساس می‌شد! می‌دانست چقدر به او وابسته‌ام. دوستش داشتم... هرچه از زندگی‌مان می‌گذشت، حس وابستگی‌ام بیشتر می‌شد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند. یادم هست یک‌بار از شدت دلتنگی آن‌قدر با او تماس گرفته بودم که دکمه‌های تلفن همراهم خراب شد! حتی نمی‌توانستم گوشی را خاموش کنم. جالب‌تر اینکه حتی وقتی بعد از این‌همه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع می‌گفت «سلام». وقتی سلام می‌کرد، انگار به‌ یک‌باره تمام عصبانیتم فروکش می‌کرد. همیشه برایم سئوال بود که چرا همسر خانم‌های همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه می‌آیند و دیر می‌روند، اما مرتضی هم دیر می‌آید، هم زود می‌رود! می‌گفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟» می‌گفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهای‌مان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاری‌مان هم متفاوت است.» آن‌قدر بی‌ریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهایی‌های‌مان پی بردم... به زیبایی خانه خیلی اهمیت می‌داد. حتی یک‌بار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! ‌گفتم «مرتضی مبل‌ها را چه کرده‌ای؟» گفت «از چشمم افتاده‌ بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش داده‌ام.» بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کم‌کم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید. «به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه می‌خریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» مبلمان، فرش‌ها، ترمه‌های رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان! برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنه‌ای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه این‌عکس‌ها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود. تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسب‌های تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش. اغلب برای رفتن به مأموریت‌ها با مرتضی همراهی می‌کردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک می‌کند و مانع کار زیاد من نمی‌شود.»

 

خصوصیات خلقی شهید

صبر آقا مرتضی و شوخ‌طبعی‌اش نکته‌ بارز خلقیاتش بود که باعث می‌شد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیت‌هایی پیش می‌آمد که تعجب می‌کردم چطور عصبانی نمی‌شود و از کوره در نمی‌رود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی می‌گرفت و با خنده از کنار‌شان عبور می‌کرد.

 

شوخ‌طبعی و خونگرمی آقا مرتضی باعث شده بود من و سایر همکاران‌مان او را خیلی دوست داشته باشیم. الان که شش ماه از شهادتش گذشته هیچ‌کدام از ما باور نمی‌کنیم که شهید شده است. همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه می‌کردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی می‌کنی؟» شهید کریمی تکه کلامش «مشتی» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزب‌اللهی‌های مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید. مرتضی مداح قابلی بود. در هیئتی در محله شهرک ولی‌عصر(عجل الله) و البته محل کارش مداحی می‌کرد. اواخر اغلب زمزمه‌هایش برای حضرت زینب می‌خواند.


من آقا مرتضی را بیشتر بعد از شهادتش شناختم. غیر از آنکه فعالیت در سپاه و بسیج باعث می‌شد کمتر در خانه باشد، ‌همسرم آدم توداری بود و خیلی از کارهای بیرون حرف نمی‌زد. بعد از شهادتش و لابه‌لای صحبت‌های دوستان و همکارانش بود که آقا مرتضی را بیشتر شناختم. در مراسم ختمش خیلی از مادرها می‌آمدند و می‌گفتند فرزند ما راه ناصوابی را طی می‌کرد، اما شهید کریمی آنها را جذب بسیج کرد و به راه آورد. شنیدن این حرف‌ها برایم خیلی جالب و تا حدی عجیب بود. من 13 سال با آقا مرتضی زندگی کرده بودم و تا آن لحظه نمی‌دانستم او چه کارهای خیری انجام داده‌است.

 

شوخ‌طبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود. یک‌بار با عجله ایستاده بود غذا می‌خورد با این حال هر قاشقی که می‌خورد با بقیه شوخی می‌کرد و سربه سر می‌گذاشت. این اخلاقش طوری بود که هیچ‌کس با مرتضی غریبی نمی‌کرد و همان اول با او جور می‌شد. با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم می‌آید عصبانی شده باشد و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچه‌ها اذیت می‌کردند و من دعوای‌شان می‌کردم. عصبانی می‌شد. دوست نداشت دعوای‌شان کنم، اما عصبانیتش بیشتر ناراحتی بود. بعد هم بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌گفت این «گنجشک‌های بابا» هستند. این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچه‌ها و شیطنت‌های‌شان. همیشه هم به من می‌گفت که کاری با بچه‌ها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمی‌دید و خیلی آرام و صبور آنها را حل می‌کرد. مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبت‌هایش را عملی نشان می‌داد. همه تلاشم را می‌کردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. «بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربه‌سرم می‌گذاشت و در می‌رفت. پاپیچ می‌شدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم. وقتی آخرش می‌گفت برایم لذت خاصی داشت.»

 نتیجه تصویری برای شهید مدافع حرم مرتضی کریمی

فتنه 88

یک‌بار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محله‌مان برای بهبودی‌اش دعا کردند. همسر شهید کریمی خاطره روزی را تعریف می‌کند که فتنه‌گران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و او بی‌خبر از همه‌جا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع می‌شود.  مهدی بهارلو هم که شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، می‌گوید: در ماجرای فتنه معمولاً به ما آماده‌باش می‌دادند. بنابراین چندتا از بچه‌ها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشی‌شان را خاموش کرده بودند تا آماده‌باش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آماده‌باش به مصاف فتنه‌گران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنه‌گران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. به نظر من شهید کریمی مزد عمل‌گرایی‌ و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایت‌مداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عمل‌گرایی چیزی جز شهادت نبود.

 

مشتی قصه می شود مدافع حریم ولایت

بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار ندارد و مدام اسم رفتن می‌آورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش می‌رسد، اما هربار که او اسم رفتن را می‌آورد تمام خانواده از نگرانی به هم می‌ریزد: «یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان می‌رفت.‌ برای همین خیلی اوقات دیر می‌رسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راه‌تر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که می‌گفت می‌روم، اختیار خودم را از دست می‌دادم. استرس می‌گرفتم و نمی‌دانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی همین مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمی‌گردی»، اما گفت: «نه می‌روم و می‌آیم»، اصلا می‌خواهم بروم در آشپزخانه کار کنم. یک‌بار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت: «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخری‌ها خیلی جدی بود که برود.

 

آقا مرتضی دهم دی‌ماه 94 اعزام ‌شد و 11 روز بعد در 21 دی‌ماه به شهادت ‌رسید. آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش می‌رفت منتهی مشکلاتی برای‌مان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمی‌زد. من اینها را که می‌دیدم می‌فهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او می‌گفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم، اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود. آن وقت‌ها یک‌سالی می‌شد که از مرگ خواهرش می‌گذشت و مادر‌شوهرم به او می‌گفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. می‌خواست با این حرف‌ها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه می‌دهی؟ بالاخره هم دهم دی‌ماه 94 بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آن‌قدر خوشحال بود که می‌خواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت. با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسران‌شان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...

 

از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانی‌اش ناراحت بودم، با شوخی سعی می‌کرد دلم را به دست بیاورد. تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. می‌خواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده می‌داد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا می‌رویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمی‌خواهم. فقط تو را می‌خواهم...» سفارش بچه‌ها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم می‌خواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچه‌ها زندگی‌ کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگی‌های زندگی را بدون تو نمی‌خواهم!» اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر می‌کردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آن‌قدر از او زمان می‌گرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی می‌گذاشت.

 

مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر می‌خواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمی‌آمد بدون او به خانه بروم. احساس می‌کردم جابه‌جای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده می‌کند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دل‌شوره و ... گوشه‌ای از مشغولیاتی بود که آزارم می‌داد. مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچه‌ها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیم‌خورده مرتضی همان‌طور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباس‌هایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک  و لباس‌هایش به خانه آمده بود. فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباس‌هایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباس‌هایش را عوض کند... بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در می‌آمد، گوش می‌دادم تا از لحن حرف‌زدن افراد ببینم مرتضی آن‌طرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم می‌خواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمی‌رسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.

 

آخرین‌بار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچه‌ها، آن‌هم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید می‌رفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس می‌گیرم»، آن‌قدر سرش شلوغ بود که بعید می‌دانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آن‌طرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچ‌‌وقت نتوانست با من تماس بگیرد. دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که می‌خواهیم فردا برای احوال‌پرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بی‌خبر بودیم! همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان می‌دادیم...» رابطه دخترها با پدرشان رشک‌برانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.

 

همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمی‌گشتند. من و بچه‌ها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی. برادر شوهرم کم‌کم شروع به حرف‌زدن کرد: «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیده‌اند و نیمی دیگر اسیر شده‌‌اند.» بند دلم پاره شد. بدنم می‌لرزید. نمی‌دانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بنده‌خدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش. حالم دست خودم نبود. مثل بچه‌ها پایین بالا می‌پریدم و به مادر مرتضی می‌گفتم «مامان من مرتضی را می‌خواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچ‌کس حواسش به بچه‌های مرتضی نبود... فقط فریاد می‌زدم و می‌گفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو می‌خواهم». همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمی‌دادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمی‌کنم. از دلسوزی مردم بدم می‌آمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچه‌ها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاورده‌اند... مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تأیید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباس‌های مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباس‌ها را درآوردیم. آن روزها به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد...» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند! یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیده‌ام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیه‌ای جمع کردم و... هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچ‌یک از آن حرف‌ها من را آرام‌ نکرده. با این‌ حال زیبایی روایت‌ها، خاطرات هم‌زمانش از او بود. یکی دیگر از دوستانش می‌گفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دست‌ها کارش را ادامه می‌داد. می‌گفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم می‌ریخت و همیشه می‌گفت «پدر و مادرهای‌شان این بچه‌ها را به من سپرده‌اند. من نمی‌توانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربان‌خانی» که تک پسر خانواده بود.


برای منی که هیچ‌گاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمی‌کردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دل‌خوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرام‌ام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را داده‌ایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار می‌کنیم.


نتیجه تصویری برای شهید مدافع حرم مرتضی کریمی


بابای پشت ابر
بعد از چند دقیقه گفت‌وگو، محمد گزیان قاب عکس شهید کریمی را به حنانه می‌دهد تا از او عکس بگیرد. حنانه قاب را به دست می‌گیرد و با انگشت‌های کوچکش خطوط چهره بابا را از پشت شیشه قاب ترسیم می‌کند. به نظرم می‌رسد چطور یک پدر می‌تواند دو دختر مثل دسته‌گلش را رها کند و چند صد کیلومتر دورتر از خانه و کاشانه‌ به شهادت برسد. همین سؤال را از همسر شهید می‌پرسم و پاسخ می‌دهد: شاید برخی فکر کنند که این جوان‌ها تعلق خاطری به خانواده نداشتند. ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام می‌رفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچه‌ها لباس‌های زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و روز پنج‌شنبه‌ای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، ‌خوشگله...» من این پیام را هنوز نگه داشته‌ام. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچه‌ها و زندگی‌اش می‌تیپد اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت.


از حنانه می‌پرسم: خاطره‌ای از بابا داری؟ پاسخ می‌دهد: مدرسه من درست روبه‌روی محل کار بابا بود. صبح‌ها من را سوار موتورش می‌کرد و به مدرسه می‌رساند. بعد که تعطیل می‌شدیم، ‌دنبالم می‌آمد و با هم به محل کارش می‌رفتیم تا کارش تمام شود و به خانه بیاییم. من همه‌اش جلوی موتور بابا نشسته بودم و با او این طرف و آن طرف می‌رفتیم. خیلی با هم دوست بودیم. الان دلم برای بابا تنگ می‌شود.

شش ماه است که او را ندیده‌ام.  بعد شعری را که برای بابا گفته و در مراسم مختلف خوانده‌است را از بر می‌خواند: در سوریه ماه پشت ابر است هنوز/ مأمور به انتظار و صبر است هنوز/ اما به شغال‌زاده‌ها ثابت شد / این بیشه پر از مرد است هنوز/ از شام بپرس دشمنی یعنی چه / آن دلهره نگفتنی یعنی چه؟/ روباه‌صفتان حلب می‌دانند/ بی‌باکی مرتضی کریمی یعنی چه؟/ می‌آیم با شمیم زخم لاله/ به دستم خون اولاد سه ساله/ چهل بار از کتابی سرخ خواندم/ مصیبت‌نامه یاس سه ساله.


یاس‌های چشم انتظار
حنانه از مصیبت‌نامه یاس سه ساله آقا اباعبدالله الحسین(ع) می‌گوید که 14 قرن پیش از جور اشقیا در خرابه‌های شام جان داد و حالا امثال آقا مرتضی‌ها، یاس‌های خردسال خود را رها می‌کنند تا تاریخ غمبار تشیع دیگر تکرار نشود. یاس خردسال شهید کریمی، ملیکای شش ساله است که با چشمان کنجکاوش گفت‌وگوی مادرش با ما را به دقت رصد می‌کند و در سکوت گوش می‌دهد. همسر شهید با اشاره به سخن برخی از طعنه‌زنندگان می‌گوید: واقعاً ماندم آنها روی چه حسابی این حرف‌ها را می‌زنند. من می‌گویم واقعاً چه کسی راضی می‌شود یک روز بچه‌هایش را نبیند. مگر می‌شود پدری دنیایی از عشق و علاقه‌اش به خانواده و دو دخترش را با پول معاوضه کند؟ آقا مرتضی عاشق خانواده و بچه‌هایش بود و حنانه و ملیکا را خیلی دوست داشت.

1400061718135610723554781.mp4

شهید مدافع حرم مرتضی عطایی

وصف شوق شهادت شهید « مرتضی عطائی»

هر عکسی که می فرستاد از عکس قبلی اش لاغر تر شده بود. برای همین کلی خوراکی برایش گرفته بودم. از کلوچه کوکی گرفته تا چهار مغز و عسل گون برایش می گرفتم تا وقتی مرخصی می‌آید مقداری تقویت شود. آچار فرانسه منطقه بود. خودش نمی گفت ولی بقیه می گفتند از شناسایی گرفته تا تدارکات و آموزش نیروها و خلاصه هر کاری را انجام می داد و تکبر نداشت که فرمانده است. یکی از عکس هایش را که فرستاد باز هم دیدم لاغرتر از عکس قبلی است. کمی حرص خوردم و به شوخی برایش نوشتم کسی که پیش عشق اش (حضرت زینب «س») می رود باید به خودش برسد و آراسته باشد نه مثل شما آقا مرتضی ... هنوز هم اگر چیزی از بقایای داعشی ها باقی مانده باشد و به حرف بگیریم شان، خوب طعم گوشمالی های فرمانده ابوعلی، (مرتضی عطایی) فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون را به یاد دارند. رشادت های ابوعلی در درگیری های «تل قرین»، «تدمر»، «بصرالحریر»، «القراصی» و «خان طومان» هر کدام قصه ای شنیدنی شبیه افسانه ها دارد، آن قدر که با شنیدن نام ابوعلی در پشت بیسیم، لرزه به جان داعشی ها می افتاد و کابوس شب هایشان شده بود.

قرار بود برویم سوریه پیش آقا مرتضی...
به منزل شهید عطایی آمده ایم. همسر شهید و نفیسه دخترش با روی باز پذیرای ما می شوند. روی دیوار عکس های بابا مرتضی را نصب کرده اند. گنجه بزرگی هم در دل خود آخرین یادگارهای بابا را به امانت گرفته است. پوتین، لباس، انگشتر، پیراهن، عطر و هر چه یاد بابا را زنده تر نگاه دارد، مثل گنجی در دل این گنجه نگهداری می شود. به همسر شهید می گویم: قصه زندگی آقا مرتضی آن قدر شنیدنی است که نمی‌دانم باید از کجایش شروع کنیم. خود شما مایل هستید از کجا بپرسیم؟
 
اندکی مکث می کند و می گوید: بگذرید از روز قبل از شهادتش شروع کنم. بعد از مدت ها قرار بود برای دیدن آقا مرتضی به سوریه برویم. رفته بودیم تهران تا با هواپیما عازم سوریه بشویم. منزل شهید صدرزاده بودیم. چند نفر از همسران شهدای مدافع حرم هم بودند. دلم نمی خواست در حالی که آن ها همسران شان را از دست داده اند، من با همسرم تلفنی صحبت کنم. رفتم داخل پذیرایی و پشت یکی از مبل ها نشستم. آقا مرتضی در حالی که خیلی با نشاط بود می گفت انگار از پاقدم شماست که اوضاع بهتر شده و فعلا آتش بس برقرار شده است. ان شاءا... تا یکی دو ماه دیگر منطقه را آزاد می کنیم و تحویل می دهیم.
 همسر شهید چشم به گل های قالی دوخته است. اندکی سکوت می‌کند و می گوید: خیلی دلتنگ اش بودم. دلخور شدم و گفتم نه، این بار که من بیایم باید با من برگردی، همین که گفتم. آقا مرتضی هم تلاش کرد مثل همیشه به من روحیه بدهد. کمی که صحبت کردیم گفت داخل ویترین شهید صدرزاده یک کارت از شهید یادگاری مانده است که اگر با خودت بیاوری اش می توانم همه جای سوریه شما و بچه ها را با خودم ببرم. بی زحمت کارت را از همسرش بگیر...
 
آخرین پیامک اش این بود می مانید یا بر می گردید؟
خانم عطایی می گوید: حرف آقا مرتضی را قطع کردم و گفتم اصلا از من نخواه، روی این کار را ندارم. ظاهرا همان موقع یکی از دوستان آقا مرتضی حرف هایش را شنیده بود و بعد از پیگیری، کارت را برای ما صادر کرده بودند. شب را در منزل شهید صدرزاده ماندیم. فردا صبح قرار بود به مزار شهید صدرزاده و از آن جا هم به دعای عرفه برویم. وضو که گرفتم و به پذیرایی برگشتم نفیسه با تلفن خداحافظی کرد. رنگ صورتش پریده بود. سوال کردم. گفت بابا بود و گفت یک خبر بد دارم پرواز کنسل شده است و باید هفته بعد بیایید.خانم عطایی ادامه می‌دهد: توی تلگرام پیام دادم حالا تکلیف ما چیست؟ این همه هزینه کرده ایم و آمده ایم. اگر یک هفته بمانیم، برای مردم مزاحمت ایجاد می شود. 11:54 به وقت ایران آخرین پیام را داد و گفت «حالا چکار می کنید؟ این هفته را می مانید یا بر می گردید؟» ما هم به مزار شهید صدرزاده رفتیم. بعد از مزار هم به اتفاق یکی از دوستان تهرانی مان برای دعای عرفه به حرم شاه عبدالعظیم رفتیم. حال خیلی عجیبی داشتم و مدام اشک می ریختم و سجده شکر می کردم برای حضورم در آن مراسم. شاید باورتان نشود اما واقعا یک لحظه احساس کردم آقا مرتضی را دیگر ندارم. از آخرین پیامی که داده بود تا زمان شهادتش که ما در حرم بودیم کمتر از دو ساعت گذشته بود.
 
دو هفته قبل خواب شهادتش را دیده بودم
خانم عطایی نگاهی به یکی از عکس های خندان آقا مرتضی داخل گوشی تلفن اش نگاه می کند و ادامه می دهد: دو هفته قبل خواب شهادتش را دیده بودم. خدا می داند حس کرده بودم این بار که برود دیگر از دستم رفته است. درست وقتی من مشغول دعا بودم متوجه پریدگی رنگ صورت و لرزش دست همان دوست تهرانی ام شدم. گفتم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده است؟ کمی دستپاچه شد و گفت، نه، نه، خیالت راحت.این بار با خنده تلخی به ویترین یادگارهای آقا مرتضی نگاه می کند و می گوید: زمان شهادت برادر شهید قاسمی کنار آقا مرتضی بود و خبر شهادت آقا مرتضی را تلفنی به مادرش داده بود و از آن جا هم با تلگرام همه فهمیده بودند. به همسر شهید صدرزاده هم گفته بودند به هر طریق که می توانید همسر شهید عطایی را به منزل خودتان ببرید و خبر شهادت را به ایشان بدهید.خانم عطایی ادامه می دهد: با همان دوست تهرانی به صحن دیگر حرم و پیش مادرش رفتم. جلو رفتم و با شکوه از دوستم گفتم، حاج خانم من مطمئنم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده اما زینب خانم نمی خواهد ماجرا را به من توضیح بدهد. بعدا هم متوجه شدم در فاصله ای که به صحن دیگر حرم می رفتم ماجرا را پیامکی به مادرش اطلاع داده است. حاج خانم اما با آرامش گفت، خانم صدرزاده گفته اند می خواهیم برویم قم منزل شهید «مهدی صابری» و در خانه تکانی کمک اش کنیم. مادرش گفته از وقتی پسرم شهید شده، خانه تکانی نکرده ام.
 
خانم صدرزاده گفت ته ته حرفی که از من می شنوی چیست؟
«می دانستم اتفاقی افتاده و دارند چیزی را از من پنهان می کنند» این ها را می گوید و می افزاید: در حالی که اضطراب داشتم گفتم این چه حرفی است. خانم صدرزاده بیمار است و نتوانست به زیارت بیاید، چطور می خواهد برای خانه تکانی به قم بیاید؟ حرف هایم بی جواب ماند. شب که به شهریار و منزل شهید صدرزاده برگشتیم. هوا کاملا تاریک بود. جلوی در خانه شان پر از کفش بود. همه کسانی که می‌شناختم آمده بودند. همسر خیلی از شهدای مدافع حرم هم بودند. همه آرام و بهت زده بودند. همسر خانم صدرزاده حسابی چشم هایش قرمز شده بود. یکی از میان جمع گفت آقا مرتضی مجروح شده و به بیمارستان رضوی مشهد منتقل اش کرده اند. مانده بودم باور کنم یا نه، چون معمولا مجروحان را به بیمارستان بقیةا... تهران اعزام می‌کردند. شروع کردم به گرفتن شماره بیمارستان رضوی اما کسی پاسخ نداد. همه سعی می کردند نگاه هایشان را از من بدزدند. رو به روی مادر شهید ایستادم و گفتم حرف آخر را به من بزنید، اذیت ام نکنید... مادر شهید صدرزاده هم نگاهی به من انداخت و گفت ته ته حرفی که از من می شنوی چیست؟ با تردیدی سخت و با صدای لرزان گفتم شهید شده؟ و گفت بله، شهید شده ...
روایت همسر
دوست داشت گلویش مثل امام حسین(ع) بریده باشد
برای دقایقی سکوت میان ما حکم فرما می شود. کمی که آرام می شود می گوید: انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با خودم می گفتم بدون مرتضی چکار کنم؟ به بچه ها چطور بگویم؟ بیشتر از آن که بخواهم اشک بریزم ماتم زده بودم. پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ مادر شهید صدرزاده گفت به گلویش. تا این جمله را گفت انگار لباسی از جنس صبر و قرار به من پوشاندند.می گویم: حکمت این آرامش چه بود؟ و می گوید: چند روز قبل از آخرین باری که به سوریه رفت خواب دیدم تیر به گلویش خورده. دو روز قبل از رفتن اش هم گفتم این دفعه که بروی مطمئنم از دستم رفتی آقا مرتضی. خندید و گفت روز قیامت که بشود وقتی گلوی خونی امام حسین(ع) را ببینم و گلوی من سالم باشد شرمنده می شوم. و وقتی خانم صدرزاده گفت تیر به گلویش خورده  مقداری احساس سبکی کردم که مرتضی در آن دنیا شرمنده امام حسین(ع) نخواهد بود. آقا مرتضی همیشه می گفت این که تیرها از اطراف من رد می‌شود و به من نمی‌خورد تقصیر توست که دعا می‌کنی من شهید نشوم. هر سری که آقا مرتضی می‌رفت سوریه، من برای سلامت برگشتن اش چله بر می‌داشتم و حرم می‌رفتم. یک بار خانم صدرزاده به من گفت حواست باشد به محض این که تو اجازه شهادت بدهی شهید می‌شود اما تا اجازه تو نباشد شهید نمی‌شود.حالا نفیسه و مادر دست در دست هم دارند. آرامش این لحظه هایشان مثال زدنی است. این آرامش در تک تک واژه هایی که مادر می گوید آشکار است. خانم عطایی می گوید: دوست نداشتم بگویم این دفعه که می روی شهید می شوی، می گفتم این دفعه که بروی اسیر می شوی. هیچ وقت هم موقع رفتن اش از من خداحافظی نمی‌کرد چون می‌دانست دوست ندارم برود. یک دفعه می دیدم مرتضی نیست. دوست نداشتم برود چون دوست نداشتم از دستش بدهم. هر بار که می‌رفت مجروح می‌آمد. موج‌های انفجار اذیت اش می‌کرد و دچار تشنج می شد.به ادامه دقایقی بر می گردیم که خبر شهادت آقا مرتضی را دادند. همسر شهید می گوید: مادر امیر حسین حاجی نصیری که جانباز قطع نخاع است و صاحبخانه خانم صدرزاده هستند جلو آمد و من را در آغوش گرفت و کلی گریه کرد. دفعه قبل که تهران بودم پسرش جانباز شده بود. به عروسش گفتم خوش به حالت شوهرت قطع نخاع شده است. گفت چطور؟ گفتم برای این که خیالت راحت است که شهید نمی‌شود. شاید باور نکنید وقتی آقا مرتضی مجروح می‌شد خوشحال می‌شدم و می‌گفتم خدا را شکر مقداری هم که شده مال من است. سراغ علی را می گیرم. نفیسه می گوید علی خجالتی است. و مادر حرف های دخترش را ادامه می دهد: علی را بغل می‌کردم و می‌بوسیدم. بعد به او گفتم بابا شهید شده. به همه اعلام کردم باید خیلی سریع به مشهد برگردم و با پرواز فردا صبح به اتفاق خانم صدرزاده به مشهد برگشتیم. توی هواپیما تا مشهد گریه می‌کردم. تنها برگشتن خیلی اذیتم می کرد. به دو مرتبه ای که با آقا مرتضی به عمره رفته بودیم فکر می کردم. به دفعات متعددی که دوستان و اقوام را با خودمان به کربلا برده بودیم. به این که حج تمتع نزدیک است و بدون آقا مرتضی نمی توانم بروم.
 
گفتم همه چیزش را می دهم اما جانش را نه ... 
تا اشک های مادر تمام و حال بی قرارش آرام شود، نفیسه می گوید: دو روز قبل از آخرین باری که بابا رفت یک گروه مستند ساز به خانه ما آمدند. یکی از آن ها می‌گفت چقدر از وجود بابایت را برای حضرت زینب می‌دهی؟ می‌گفتم همه چیزش را می‌دهم اما جانش را نه، می‌پرسید دستانش را،  می‌گفتم می‌دهم، می‌گفت پاهایش را، می‌گفتم می‌دهم، می‌گفت چشمانش را، می‌گفتم می‌دهم می‌گفت جانش را؟ می‌گفتم اصلا نمی‌دهم. می خواست ببیند چقدر بابا را دوست دارم. می گفت خب اگر پدرت شهید بشود سهمیه دانشگاه می‌گیری؟ گفتم مگر خودم نمی‌توانم درس بخوانم که دنبال سهمیه دانشگاه باشم.آرامش به چهره مادر بازگشته است. می گویم از لحظه ورود به مشهد بگویید و می‌گوید: پدر و برادرم خیلی گریه می کردند، خیلی بیشتر از من که انگار در بهتی عجیب فرو رفته بودم. همین که دوباره ریزش اشک هایش آغاز می شود، صدای شاترهای پیاپی دوربین عکاس روزنامه هم برای ثبت این لحظات آغاز می شود. می‌گوید: عکس اشک‌های من را نزنید. نمی‌خواهم دشمنان اشک‌های من را ببینند. همسر سرکرده منافقین یک روز بعد از شهادت آقا مرتضی، با ابراز خوشحالی از این ماجرا، به گروهک اش تبریک گفته بود. گفته بود مرگ شرم آور ابوعلی فرمانده تیپ فاطمیون را تبریک می‌گویم. باور کنید این حرف‌ها برای من افتخار است. علی پیج آن ها را پیدا کرده بود و گفته بود از شما ممنونم که زحمت من را کم کردید و شهادت پدرم را به همه اعلام کردید. برای همین می‌گویم تصویر اشک‌های دلتنگی را هم چاپ نکنید.
اسیران را شکنجه می کردند تا نشانی ابوعلی را بگیرند
به سوریه می رویم و آن چه از رشادت های شهید می دانند. خانم عطایی می گوید: هر وقت پشت بی‌سیم‌ها صدای ابوعلی می‌آمد داعشی‌ها واقعا می‌ترسیدند. حتی یک مرتبه یکی از اسیران ما که با داعشی ها مبادله شده بود می گفت اسیران ما را شکنجه می کردند تا از ابوعلی برایشان بگویند. او با حسی پرافتخار سررسید سال گذشته فاطمیون را نشان‌مان می‌دهد؛ سررسیدی که تصویر شهید عطایی با تعدادی از رزمندگان فاطمیون روی جلدش خودنمایی می کند. او می‌گوید: همان اسیر وقتی برگشت می‌گفت شکنجه می کردند تا ابوعلی را در میان رزمندگان فاطمیون نشان شان بدهیم و یکی از اسرا هم زیر شکنجه ها مجبور به نشان دادن تصویر ابوعلی شده بود. نفیسه می گوید: پدرم خدا را شکر تخصص و مهارت عجیبی در به اسارت گرفتن داعشی ها داشت. یکی از این دفعات یک فرمانده لجستیک و یک فرمانده تیپ آن ها را اسیر کرده بود. بعد از مدتی این دو اسیر با هشت نفر از اسرای ما در دست داعشی ها مبادله شدند. رفت و برگشت هایمان به خاطرات شهید آن ها شنیدنی است. دوباره به روزی بر می‌گردیم که به مشهد رسیدند و همسر شهید عطایی می گوید: برای دقایقی به منزل خودمان رفتیم. سراغ کمدم رفتم و به خاله آقا مرتضی آخرین لباس هایی که به عنوان سوغاتی برایم خریده بود نشان دادم. بعد هم به جایی که همه بودند برگشتیم. در راه به این فکر می کردم که برای اعمال آقا مرتضی باید چکار کنم؟ وصیت نامه آقا مرتضی را از داخل مغازه برداشتیم. شب وداع، نفیسه صفحه اول وصیت نامه را با صلابتی مثال زدنی برای همه خواند. چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم.او ادامه می دهد: آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد. وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت می‌کنم. شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود. 
 
کانالی که 12 شهید دارد
در میانه نقل این خاطره انگار از چیز دیگری یادش آمده است، می‌گوید: آقا مرتضی سال 93 گروه  و کانال تلگرامی به نام «دم عش؛ دمشق» ایجاد کرده بود. این گروه 12 شهید مدافع حرم دارد که خود آقا مرتضی نهمین شهید گروه و تا این جا شهید سنجرانی آخرین شهید گروه است. چند روز قبل یکی از اعضای گروه به شوخی نوشته بود خیلی وقت است که این گروه شهید جدیدی نداده است.همسر شهید دوباره به شب وداع بر می گردد و می گوید: در میدان 10 دی و در مجموعه انصارالحسین(ع) جمعیت بسیاری آمده بود. به یاد شب هایی می افتادم که با هم به مراسم این مجموعه می رفتیم. وقتی بیرون می آمدیم می گفتم فکر می کنی زمانی بشود که بتوانیم جمعیتی به این زیادی را با خودمان به کربلا ببریم؟ و آقا مرتضی می گفت حتما می شود.او ادامه می دهد: هر وقت قرار بود به کربلا برویم از 40 روز قبل زیارت عاشورا می‌خواند و از سه روز قبل روزه می‌گرفت. هر وقت هم می خواست اربعین در کربلا باشد جوری چله بر می‌داشت که روز اربعین چهلمین روز زیارت عاشورایش باشد. نفیسه در انصارالحسین(ع) وصیت نامه پدرش را برای همه خواند. در این وصیت نامه آقا مرتضی ثواب زیارت امام حسین(ع) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهدا (ع) را به کسانی تقدیم کرده بود که در مراسم تشییع، غسل و کفن و خاک سپاری اش شرکت کنند.مراسم که تمام شد به اتفاق بچه ها و خانم صدرزاده به بهشت رضا رفتم. مرتضی و دو شهید فاطمیون دیگر داخل سردخانه بودند. با اصرار من در را باز کردند و داخل شدیم. بعد تابوت مرتضی را پایین آوردند. تابوت در بسته بود، پلاستیک روی تابوت را پاره کردم. پارچه را هم اما برای باز کردن چوب های تابوت دستم زخمی شد. یکی دو نفر از مأموران آمدند کمکم کردند و در جعبه را باز کردم. بعد هم بند کفن را تا رسیدم به پیکر آقا مرتضی و صورتش را دیدم.
 
نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده
حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
 
 
نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد.او ادامه می دهد: مشغول حرف زدن با پیکر همسرم بودیم که آمدند و گفتند ماندن شما این جا ممنوع است و باید مجوز بگیریم. به ناچار از آن جا بیرون آمدیم. احساسم این بود که بچه ها باید بیشتر انرژی بگیرند. گفتم بچه ها به یاد پیاده روی های کربلا تا مزار شهید «جواد محمدی» بدویم و آیت الکرسی بخوانیم تا این ها هم بتوانند مجوز بگیرند. ساعت از 12:30 شب گذشته بود. وقتی برگشتیم دوباره درها را قفل کرده بودند. من و بچه ها هم بست نشستیم پای همان سردخانه. نیم ساعتی گذشت. گفتم امشب شب آخر است و باید با همسرم باشم. در را باز کردند و گفتند شهید از صبح بیرون بوده است و چیلرها باید روشن باشد. گفتم ایرادی ندارد من و بچه ها می رویم داخل سردخانه و شما هم درها را ببندید و صبح بیایید در را باز کنید. من حتی با خودم لباس گرم برداشته بودم و دوست داشتم بچه ها هم کنار من باشند. در را باز کردند و وارد شدیم اما بعد از دقایقی چیلرها را هم خاموش کردند و برای راحتی ما، آقا مرتضی را به سالن دیگری آوردند.او می گوید: شغل آقا مرتضی تأسیسات ساختمان بود. گاهی که از سر کار بر می‌گشت انگشتان پایش یخ زده بود. آن شب هم انگشتان شصت اش یخ زده بود. از روی کفن انگشتانش را ماساژ دادم. اگر بچه ها نمی بودند حتی زخم گلویش را هم تماشا می کردم. همان جا به اتفاق بچه ها سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. تا ساعت 5 صبح آن جا بودیم. قبل از آن که برگردیم گفتند دوست دارید شهیدتان در کدام قطعه باشد؟ آقا مرتضی قطعه 30 را خیلی دوست داشت، این قطعه هم فقط یک جا داشت اما دو شهید افغانستانی هم بودند و قرار بود آن ها را در قطعه 15 به خاک بسپارند. به بچه ها گفتم دو سال است که ما با خانواده شهدای فاطمیون رفت و آمد داریم حالا درست نیست خودمان را از آن ها بالاتر بدانیم. به مسئولان تدفین گفتم از خود آقا مرتضی سوال می‌کنم و برگشتیم به خانه. قرار بود ساعت 7 پیکرها تشییع شوند. کمی استراحت کردم. در همان خواب کوتاه آقا مرتضی را دیدم که با لباس نظامی بالای سرم ایستاده است. از او درباره محل خاک سپاری اش سوال کردم. گفت هر چه خدا صلاح بداند. و من به مسئولان تدفین اعلام کردم همان قطعه 15 همراه با شهدای فاطمیون...
زندگی نامه شهید مرتضی عطایی+عکس

کاش   تمام نمی شد
همسر شهید حالا با آرامش کامل از ساعت های تشییع و تدفین این گونه می گوید: ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا. کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام. انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.حالا لبخندی از رضایت روی چهره‌اش نشسته است و می گوید: خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
 
  جواز شهادت
نفیسه هم می گوید: شهید سنجرانی و بابای من و شهید صدرزاده با هم دوست بودند. آن ها طی چهار مرحله با هم فیلم سلفی گرفته بودند. در هر چهار فیلم تاریخ ها را هم گفتند و اعلام کردند هر کس شهید شد باید بست برود پیش امام حسین(ع) بنشیند و جواز شهادت نفر بعدی را هم بگیرد اگر هم این کار را نکند شهید نامردی است. آخر همه این فیلم ها هم بابا می گفت آقا مصطفی (صدرزاده) من که می دانم تو زودتر می‌روی، پس نامردی نکنی و سفارش کنی. شهید صدرزاده عاشورا شهید شد و بابای من یک سال بعد روز  عرفه، یعنی سالگرد شهید صدرزاده چهلم بابا بود.آخرین حرف ها هم حرف های همسر شهید است که می گوید: تاریخ ها در زندگی ما خیلی خاص است. مادرش عید فطر سال 78 بود که به خواستگاری من آمد، آخرین باری که برگشت 17 اسفند و تولد من بود. نخستین بار هم که برگشت بعد از 109 روز و در شب لیلة الرغائب بود.

زندگی نامه شهید 

مرتضی عطایی به تاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر مقدس تهران و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد، در همان محل تولدش تحصیلات دوره ابتدایی و متوسطه را سپری کرد و سپس در مغازه پدرش مشغول به کار شد، شغل پدر تاسیسات ساختمان بود و با وجود طاقت فرسا بودن کار مرتضی همیشه به فعالیت های فرهنگی و مذهبی هم توجه کامل داشت.

مرتضی عطایی در ۲۳ سالگی ازدواج کرد و پس از ازدواج هم به همان شغل پدری ادامه داد تا این که توانست با پس انداز درآمد اندک خود یک واحد کوچک آپارتمانی خریداری کند و یک زندگی ساده و پاک را با عشق به ولایت و شهدا سپری کند اما با شروع شدن درگیری ها در سوریه دیگر مرتضی مانند گذشته نبود و برای اعزام به سوریه به هر دری می زد و نمیخواست از کاروان مدافعان حرم جا بماند.

به خاطر دشواریهایی که برای اعزام داوطلبان بسیجی به سوریه وجود داشت مرتضی عطایی با هر مشقتی که بود توانست خود را در کاروان فاطمیون که مدافعان حرم افغانستانی بودند جای دهد و به سوریه برود در حالی که هنوز خانواده اش از این موضوع مطلع نشده بودند.

شهید عطایی خیلی زود توانست با نام ابوعلی با رزمندگان تیپ فاطمیون قرین شود به طوری که بسیاری از دوستان او هم اطلاع نداشتند که مرتضی افغانی نیست و از مشهد خود را به این قافله رسانده است، همچنین ابوعلی یکی از بهترین دوستان شهید مصطفی صدرزاده و شهید مهدی صابری قبل از شهادتشان بود و شهادت این عزیزان خود دلیل بیشتر شدن شوق مرتضی به شهادت بود.

رشادت های ابوعلی در درگیری های تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خانطومان به عنوان جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون نام او را به کلمه ای رعب آفرین برای تکفیری ها تبدیل کرده بود.

در نهایت پس از رشادت های فراوان و چند بار مجروحیت های گوناگون، جانباز سرافراز مرتضی عطایی در ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست.



شهید مدافع حرم مرتضی عطایی

وصیت‌نامه شهید مدافع حرم

امروز دیگر هر کسی می‌داند که بار سنگین مبارزه با تروریسم منطقه‌ای داعش بر دوش شجاع‌ مردان و دلیر صفتانی است که امروز به آن‌ها می‌گوییم مدافعان حرم، چه عنوان مقدسی است این نام، دفاع از حرم اهل بیت(ع) و دفاع از حریم کشور امام زمان(عج)، امروز در حالی که کشورهای اطراف هر کدام با مشکلات امنیتی روبه رو هستند، ایران اسلامی سراسر امن است و این به خاطر این است که دلیر مردانی از این خاک قبل از اینکه کسی بخواهد به مرزهای این سرزمین چپ نگاه کند سینه ستبر کرده و در بیرون از مرزها او را به خاک مذلت می‌کشانند.

این یک‌ سوی داستان است، زندگی مدافعان حرم و زیبایی‌هایی که آفریدند تنها در میدان نبرد خلاصه نمی‌شود، همسر، فرزندان، دوستان و آشنایان همه و همه از خوبی‌های این شهدا سخن می‌گویند وقتی پای حرف‌هایشان می‌نشینی به آسمانی بودن آنها پی می‌بری.
این بار به سراغ شهید مرتضی عطایی، فرمانده ایرانی لشگر فاطمیون رفتیم. کسی که عشق و محبت بسیاری به دیگران و خانواده داشت و همین مهربانی‌اش باعث شد دیگران در مراسم تشییع‌اش سنگ تمام بگذارند.
آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی ایکنا با مریم جرجانی، همسر شهید مرتضی عطایی «ابوعلی»، جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون است.
مریم جرجانی، همسر شهید در ابتدای صحبت خود از ماجرای ازدواجش با شهید عطایی و نحوه آشنایی‌شان گفت و ادامه داد: ما از طریق زن داداش آقا مرتضی باهم آشنا شدیم در واقع مادرهایمان با هم در جلسه قرآن شرکت می‌‌‌کردند و خانواده‌ها در زمان جنگ به رزمندگان و خانواده‌هایشان کمک می‌کردند بعد از مدتی هم پیشنهاد ازدواج دادند و بعد از شش الی هفت‌ماه در یک مجلس مولودی به خانه ما آمدند.

وصیت‌نامه شهید مدافع حرم

مؤمن و کاری‌بودن؛ معیارهای من برای انتخاب همسر
وی درباره معیارش برای انتخاب شهید مرتضی عطایی، افزود: مؤمن‌، اهل کار و با اخلاق بودن تنها چیزی بود که برای من مهم بود که زن داداش ایشان به من گفتند، اهل کار، خوش‌اخلاق و مؤمن است، سال ۷۸، آقا مرتضی در کار تأسیسات ساختمان، شاگرد پدرشان بودند، من نیز سال چهارم حوزه علمیه بودم و ایشان دیپلم داشت که تحصیلات اصلا برایم مهم نبود.
جرجانی در ادامه گفته‌های خود بیان کرد: برای من اخلاق و کاری بودن آقا مرتضی کافی بود چراکه غیر از اینها به چیز دیگری نیاز نداشتم و تصمیم گرفتیم با هم زندگی‌مان را بسازیم؛ مگر پدر و مادرهای ما همه چیز داشتند که ما داشته باشیم؟
همسر شهید با اشاره به روز خواستگاری، آن‌چه در جلسه گذشت را برایمان توضیح داد و اضافه کرد: ما خیلی در جلسه خواستگاری با هم حرف نزدیم و تنها زمان خداحافظی و رفتن‌ آنها تازه چشمانم به رنگ پارچه شلوار آقا مرتضی افتاد که قهوه‌ای بود.
وی مهریه‌ خود را ۱۱۴ سکه به همراه یک سفر حج دانست و ادامه داد:  در ابتدا موافق نبودم و پدر و مادرم برای اولین بار به خانه آقا مرتضی رفته بودند که خانواده ایشان، برگه مهریه را آورده و گفته بودند مهریه عروس بزرگ‌مان هم همین بوده، ۱۱۴ سکه و یک حج، پدر و مادر هم قبول کردند، وقتی برگشتند، گفتم من می‌‌‌خواستم مهریه‌ام ۳۱۳ سکه باشد، گفتند این چیزها که مهم نیست، تمام شد رفت، پدر و مادرم در اصل رفته بودند وضعیت خانه و زندگی‌شان را ببینند اما برگه مهریه را هم امضا کرده بودند.
لباس عروسم را خودم دوختم
همسر شهید عطایی با اشاره به اینکه بعد از مراسم خواستگاری، قرار عقد، شب تولد امام رضا(ع) تعیین شد و هر دو خانواده برای خرید آماده بودند، عنوان کرد: می‌‌‌خواستیم در یک هفته‌ای که تا ترم بعد فرصت بود مراسم‌مان را بگیریم که ترم جدید شروع شد، بعد هم رفتیم برای خرید، دیدم وای، لباس عروسی که انتخاب کردم چقدر گران است حتی مبلغ کرایه‌اش هم خیلی بود، همان‌ جا به مادرم گفتم قبول می‌‌‌کنم لباس عروسم را خودم بدوزم.
وی در ادامه افزود: خلاصه پارچه لباس عروس را از پارچه فروشی نگرفتم، از پرده فروشی بهترین حریر و بهترین ساتن را خریدم، تمام وسایل لباس عروس هم شد ۳۰ تومان، پس از آن، کارم این بود که از هفت صبح تا یک‌ و نیم حوزه بودم، از یک‌ و نیم شروع می‌‌‌کردم به دوختن لباس عروس تا نماز مغرب حتی غذا را مادرم برایم می‌‌‌آورد چون می‌‌‌خواستیم دوخت لباس تمام شود بعد از شام هم تا اذان صبح مشغول دوختن لباس بودم و بعد نماز تا هفت صبح که باید می‌‌‌رفتم حوزه می‌‌‌خوابیدم و این تنها زمان خواب من در آن روزها بود.
فرهنگی/اشک شهید برای فرزننش پس از شهادت/موتورسواری با همسر/ابوعلی که بود؟
جرجانی تصریح کرد: دسته گل عروسی را هم به خواهر شوهرم دادم که درست کند تا هزینه‌بردار نباشد، وقتی هم خواستیم به خرید برویم به مکانی رفتیم که ارزان‌تر بود.
همسر شهید از خرید حلقه آن هم به همراه پدر آقا مرتضی گفت و ادامه داد: پدر ایشان حساس بودند که ما نامحرم هستیم برای همین همراه ما می‌آمدند، یادم هست آن روز که آمدند، قرآن و آینه گرفتیم و آینه بسیار زیبایی بود وقتی جواب آزمایشمان مثبت بود آنجا برای اولین بار چشم تو چشم در آیینه شدیم.
وی در پاسخ به این سوال که قبل از عقد چه حسی داشتید؟، افزود: وقتی وارد حرم شدیم خیلی با امام رضا(ع) حرف زدم البته دلهره و استرس داشتم با خودم می‌‌‌گفتم دارم بهترین کار زندگی‌ام را انجام می‌‌دهم یا بزرگ‌ترین اشتباه را، سوره‌های مناسب زمان عقد را می‌‌‌خواندم.
جرجانی از اولین لحظات پس از عقد گفت و ادامه داد: همه سوار ماشین پدر من شدند ماشین پدر آقا مرتضی را به ما دادند تا به خانه برویم آنقدر خجالتی بودیم که در راه لام تا کام حرف نزدیم.
همسر شهید عطایی با بیان این مطلب که فاصله سنی ما ۱۳ روز بود، اظهار کرد:  یکی از شرایط مخالفت کردنم برای ازدواج، همین فاصله سنی کم‌مان بود، دوست داشتم همسرم سه یا چهار سال از من بزرگ‌تر باشد.
خوش سلیقه و شوخ طبعی؛ ویژگی شهید عطایی
جرجانی خوش سلیقه و شیطون بودن را از ویژگی‌های شهید عطایی دانست و ادامه داد: اولین شبی که به خانه پدرشوهرم رفتم، آقا مرتضی سرکار نرفته بود و اتاقش را با سلیقه خوبی که داشت با عکس‌های شهدا و وسایل‌های دیگر تزیینی آراسته بود وارد اتاق که شدم به هر عکسی که می‌‌‌رسیدیم درباره آن شهید برایم توضیح می‌‌‌داد و همیشه می‌‌‌گفت کاش آن زمان بودم و من هم می‌‌‌رفتم جنگ، آن‌قدر در تزیین اتاقش و در همه کارها سلیقه داشت که وقتی تا همین اواخر باهم می‌‌‌رفتیم بازار می‌‌‌گفتم شما انتخاب کن بعد از اینکه انتخاب می‌‌‌کرد می‌‌‌دیدیم انتخاب او از همه خوشگل‌تر است.
وی در ادامه تصریح کرد: بعضی مردها حوصله خرید رفتن ندارند اما آقا مرتضی همراه بود و خیلی وقت می‌‌‌گذاشت، کافی بود بگویم یک چیزی خوب است و فلان خصوصیات را دارد، آن‌ وقت بازارها و مغازه‌ها را می‌‌‌گشت و بهترین را با قیمتی مناسب تهیه می‌‌‌کرد.
همسر شهید ادامه گفته‌های خود را این چنین بیان کرد: آقا مرتضی از طولانی‌شدن عقد خوشش نمی‌آمد و می‌‌‌گفت در عقد بودن علافی است، زود برویم سر خانه و زندگی‌ خودمان، عروسی ما روز ۱۶ مرداد و همزمان با سالگرد شب ولادت حضرت زینب(س) بود، آقا مرتضی آن روز، روزه بود و چون همه کارها را خودش انجام می‌‌‌داد، افطار نکرده بود بعد عروس‌کشان ساعت دو و نیم شب بود که گفت من روزه بودم و از افطار شاید یه ذره آب خورده باشم.
کارهای مرتضی روی دوش خودش بود
جرجانی با اشاره به اینکه همه کارهای آقا مرتضی روی دوش خودش بود، اظهار کرد: کارهای خودش را انجام می‌داد و کسی برایش کار نمی‌کرد.
فعالیت در بسیج و حوزه مهم‌ترین فعالیت شهید عطایی
وی مهم‌ترین کار شهید عطایی را فعالیت در بسیج و حوزه پنج حمزه دانست و ادامه داد: آدرس قبلی حوزه بسیج، بلوار امامت و روبه‌روی پارک ملت بود که الان به محلی دیگر منتقل شده، محل تحصیل من هم مکتب نرجس، میدان ده دی بود ما باید محل مناسبی برای منزل‌مان انتخاب می‌‌‌کردیم، بنابراین، تصمیم گرفتیم منطقه آزادشهر را انتخاب کنیم تا رفت‌ و آمد برای هردومان آسان باشد.
تلاش شبانه‌روزی و رزق حلال آقا مرتضی
همسر شهید عطایی از تلاش همسرش برای به دست آوردن روزی حلال و مهارت او در کارش گفت و ابراز کرد: یادم می‌‌‌آید یک‌ شب تا ساعت دو شب به منزل نیامد؛ وقتی با آقا مرتضی تماس گرفتم، گفت فردا یک کار دیگری قبول کردم، به صاحب‌کار گفتم اگر عیبی ندارد امشب کار را تمام کنم و کار هم تا نیم ساعت، ۴۵ دقیقه دیگر تمام می‌‌‌شود و می‌‌‌آیم.
جرجانی ادامه داد: از صبح می‌‌‌رفت سرکار و آدمی بود که لوله‌کشی ساختمان چهار واحدی را یک‌روزه انجام می‌‌‌داد و پسرعموهایش که شغل او را داشتند، می‌‌‌گفتند در تعجب هستیم که مرتضی چه‌طور بدون شاگرد و یک‌نفری کارها را انجام می‌‌‌دهد.
وی در همین موضوع اضافه کرد: اگر آقا مرتضی برای کسی کار می‌‌‌کرد واقعا کارش عالی بود و آن فرد مشتری همیشگی‌اش می‌‌‌شد و این جمعیت زیاد که در مراسم تشییع برایش گریه می‌‌کردند از همین افراد بودند، یادم هست همیشه با مشت لوله‌ها را چسب می‌‌‌زد و می‌‌‌گفت می‌‌‌خواهم اگر لوله هرطور خراب شد از جایی که من چسب زده‌ام نم پس ندهد، درآمدش حلال بود.
دست و دلباز بود و با جان و دل کار می‌کرد
همسر شهید عطایی عنوان کرد: وقتی می‌‌‌رفتیم خرید، خوراکی‌های متنوع می‌‌‌خرید و من می‌‌‌گفتم پول‌هایت را الکی خرج نکن، این پول‌ها حلال است، خیلی زحمت می‌‌‌کشید و گاهی ساعت چهار عصر در گرمای تابستان و با دهان روزه در حالی به منزل می‌آمد که صورتش کبود شده بود، چون روی پشت بام کار کرده بود، آن‌ وقت فرش را کنار می‌‌‌زد و روی سرامیک‌ها دراز می‌‌‌کشید تا خنک شود، این بود که می‌‌‌گویم درآمدش واقعا حلال بود.
فرهنگی/اشک شهید برای فرزننش پس از شهادت/موتورسواری با همسر/ابوعلی که بود؟
جرجانی با بیان این مطلب که تمام دارایی‌ آقا مرتضی هنگام خواستگاری یک پیکان ثبت‌نامی و پراید تبت‌نامی شراکتی بود، عنوان کرد: معمولا بعد از مسجد می‌‌‌رفتم مغازه آقا مرتضی و حالش را می‌‌‌پرسیدم، اصلا از این اخلاق‌ها نداشت که از رفتنم به مغازه‌اش ناراحت شود، آقا مرتضی اصرار کرده بود که برو گواهینامه بگیر اصلا تعصب‌ الکی نداشت.
وی در ادامه گفته‌های خود افزود: وقتی رفتم مغازه که در سومین سالگرد ازدواج‌مان به حرم برویم به من گفت سوار آن ماشین شوم همان پراید ثبت‌نامی که نصف آن مال شوهر خاله‌اش بود به دلیل نیاز به پول، بعد از عقد پیکان را فروختیم، سهم شوهر خاله‌اش را دادیم، پول پراید را تسویه کردیم و آنچه مانده بود را خرج عروسی کردیم.
همسر شهید عطایی بیان کرد: به هرحال، وقتی گفت سوار ماشین شو، گفتم تا وقتی که نه خانه داریم و نه مغازه، من سوار ماشین صفر نمی‌شوم، می‌‌‌گفتم اگر با همین پراید تصادف کنیم که همه دارای‌مان رفته، وقتی گفتم برویم واحدهای در حال ساخت دایی و برادرشان را ببینیم، آقا مرتضی گفت، خانوم مگر ما می‌‌‌توانیم خانه بخریم؟ گفتم خدا درست می‌‌‌کند حالا برویم ببینیم، رفتیم خانه‌ها را دیدیم، بعد هم وام گرفتیم و بعد از سه سال از شروع زندگی‌مان، توانستیم خانه بخریم.

مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مرتضی عطایی و دو مجاهد لشکر فاطمیون در مشهد برگزار شد+تصاویر

به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود
جرجانی در ادامه از ویژگی‌های خاص اخلاقی شهید عطایی برایمان گفت و تصریح کرد: خیلی خوش‌اخلاق بود همه‌ جا جوک تعریف می‌‌‌کرد و هر جا که آقا مرتضی حضور داشت، همه یه ریز می‌‌‌خندیدند، بیشتر بین بچه‌ها بود و چون همیشه در جیبش بادکنک داشت همه بهش می‌‌‌گفتند عمو بادکنکی.
مهربانی؛ ویژگی دیگر شهید عطایی
وی همچنین از محبت خاص شهید عطایی گفت و ادامه داد: خیلی مهربان بود و مهربانی‌اش با من شاید با بقیه فرق می‌کرد، یادش بخیر، آدرس‌هایی که باید سرکار می‌رفت را از روز قبل می‌‌‌نوشت و من، وقت صبحانه آدرس‌ها را بررسی می‌‌‌کردم که می‌‌‌توانم همراهش بروم یا نه، یک وقت‌هایی هم می‌‌‌گفت کار خاصی ندارم و فقط چند تا خورده‌کاری هست، آن‌وقت من هم برنج نم می‌‌‌کردم و مرغ‌هایی که از قبل طعم‌دار کرده بودم را از یخچال بیرون می‌‌‌گذاشتم، سوار موتور می‌‌‌شدم و همراهش می‌‌‌رفتم که شاید خیلی دخترهای حالا دلشان نخواهد از این کارها بکنند و حتی با ماشین هم حوصله ندارند با شوهرشان بروند.
همسر شهید عطایی اظهار کرد: خلاصه با هم می‌‌‌رفتیم آقا مرتضی کارهایش را انجام می‌‌‌داد و من پای موتور می‌‌‌ایستادم؛ وقتی برمی‌گشت، سوار موتور می‌‌‌شدیم و همین‌طور آدرس بعدی و در آخر هم یک‌ و نیم ظهر برمی‌گشتیم خانه من می‌‌‌خواستم با او باشم و آقا مرتضی هم دوست داشت اصلا آدم بد دلی نبود.
وی ادامه داد: یک بار که دوستانش از کربلا با هواپیما آمده بودند گفت من با اتوبوس می‌‌آیم برای چه ۲۵۰ تومان بدهم برای هواپیما؟ همین پول را برای خانمم یک انگشتر می‌‌خرم و برای من یک انگشتر طلای خالص ۲۱ عراق خریده بود.

در مهمان‌نوازی حرف نداشت
جرجانی درباره دست‌ و دلبازی شهید عطایی گفت و اظهار کرد: من برای مهمان‌های‌مان چیزهایی آماده می‌‌‌کردم اما بازهم خودش می‌‌‌رفت فریزر را باز می‌‌‌کرد شاید چیزی از چشم من دور مانده باشد و نسبت به مهمان‌ها نیز خیلی با محبت بود.