یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده

یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم: «می دانم زنده ای! با تو زندگی می  کنم مصطفی»- اخبار فرهنگی تسنیم | Tasnim

در همان گفت‌وگوهایی که برای ازدواج داشتیم متوجه شدیم، تنها جایی که قبلا همدیگر را دیده بودیم مقابل درِ حوزه بسیج بوده است. آن روز ما کارهای ایام فاطمیه(سلام الله علیها) را انجام می‌دادیم و می‌خواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم. بلند کردن آن در، از توان خانم‌ها خارج بود. آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است. دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و می‌شود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: «ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟»؛ این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم.

 آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت.

برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانم‌ها بود و باید کاملا مطلع می‌شدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانم‌ها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود که بدانم نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانم‌ها چیست؟

 من می خواستم به کارهای فرهنگی‌ای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینه‌ها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آن‌ها را داشت و من را هم تشویق می‌کرد.

 برایم مهم بود شریک زندگی‌ام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عمل‌ها را به خانم‌ها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه می‌کردم. در این 8 سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم.

 توجه به همسر

نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقه‌ای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «می‌خواهی  فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟»

مصطفی پاداش سختی‌هایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود
مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار می‌کرد. یک روز که می‌خواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش می‌آیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود.

مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمی‌توانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقادات‌مان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود.

مصطفی پاداش سختی‌هایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود

 آن زمانی که من در بسیج بودم خیلی سختی کشیدم، بالاخره یک دختر 17 یا 18 ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلی سختی متحمل می‌شود. به مصطفی گفتم که او پاداش سختی‌هایی است که در بسیج کشیدم. «خدا تو را به من داد و یکی از نعمت‌های‌خدا برای من بودی».

وظیفه شما تربیت فرزندان است ( اصلا بهانه گیر نبود)
بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم. از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.


مصطفای من خیلی عاطفی و اهل ابراز بود

 خوشبختی‌ای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزب‌اللهی هستند، آدم‌های خشکی در خانه‌شان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق می‌افتاد خیلی سریع ابراز می‌کرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.

خیلی زیبا می‌توانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض می‌کردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی می‌گفت فرقی نمی‌کند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمی‌کرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.

ارتباط و بازی شهید با فرزند

 رفتارش با فاطمه هزار برابر بهتر از «خوب» بود. فاطمه 25 شهریور1388 به دنیا آمد و امسال به کلاس اول رفت. هرچه سنش بیشتر می‌شد، اسباب بازی‌هایی که دیگر برای گروه سنی او نبود را جمع می‌کردم. وقتی فاطمه را پیش مصطفی می‌گذاشتم، به مدرسه می‌رفتم و برمی‌گشتم می‌دیدم که تمام آن اسباب بازی‌ها بیرون آمده و در کل خانه پخش است. در آن 5 یا 6 ساعتی که خانه نبودم آنقدر با هم بازی کرده بودند که دیگر اسباب بازی‌های گروه سنی 5 و 6 سال کم آمده بود! خیلی رابطه خوبی با هم داشتند.

 وقتی که از مدرسه بر می‌گشتم و می‌گفتم که می‌‌خواهم خانه را مرتب کنم، مصطفی با فاطمه به پارک می‌رفت و بازی را بیرون از خانه ادامه می داد تا اینکه من خانه را مرتب کنم و دوباره آنها برگردند.

اعتماد واقعی به خدا

یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: پر بغل بابا 

و فاطمه به آغوش او پرید. 

بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. 

توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست

دغدغه ادامه تحصیل همسر

دغدغه‌ای در همان اول زندگی و خواستگاری داشتم که آن نوعِ برخورد و نگاه مصطفی به خانم‌ها بود، هنوز وارد زندگی نشده بودیم که در همان دوران عقد خیالم کاملا راحت شد که او خود خودش است. 

 بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم. مصطفی از همان زمان تاکید می‌کرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم. یک بار مصطفی گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو می‌گیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم. به او گفتم: «تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمی‌دهند که خانم‌هایشان به دانشگاه بروند ولی تو به اصرار می‌خواهی من را به دانشگاه بفرستی. اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟»، مصطفی هم جواب داد: «از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و می‌دانم که می‌توانی و باید ادامه تحصیل دهی». می‌دانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه می‌گفت: «تو دکتر خودمی!».



سعی در جذب کودکان

 مصطفی مهارت خاصی در بازی با بچه‌ها و جذب آنها داشت. یکی از بستگان ما بچه‌ای دارد که یک مقدار بیش فعال است؛ وقتی که مصطفی را می‌دیدند ذوق می‌کردند که الان بچه‌شان ساکت یک جا می‌نشیند چون مصطفی خیلی این بچه را سرگرم و با او بازی می‌کرد. به قول خودشان انرژی این بچه را تخلیه می‌کرد.

 وقتی بچه‌ها در یک مجلس مهمانی شلوغ می‌کردند و پدر و مادرها را خسته می‌کردند، مصطفی از جمع جدا می‌شد و همه بچه‌ها را گوشه‌ای جمع و با آنها بازی می‌کرد. خودش می‌گفت وقتی بچه‌ها وارد جمع بزرگترها می‌شوند، ممکن است بچه ها حوصله بزرگترها را نداشته باشند و بزرگترها هم حوصله سرگرم کردن بچه‌ها را نداشته باشند.

 بچه ها اگر در محیط مسجد و پایگاه بسیج شلوغ کنند، ممکن است بزرگترها دعوایشان کنند. با اولین دعوایی که بچه می‌شنود و برخورد بدی که می‌بیند، ممکن است برود و دیگر برنگردد. این خیلی برای مصطفی مهم بود که کاری کند تا نوجوان‌ها در پایگاه بمانند. بالاخره برخورد بزرگترها با بچه‌ها خیلی متفاوت است. آنها نیاز دارند که در حد سنشان برخورد کنیم.

 مصطفی وقتی این برخوردها را دید و متوجه شد برخورد بزرگترها ممکن است بچه‌ها را زده کند، این جمع نوجوانان را تشکیل داد. او در این کار خیلی مهارت داشت.


ما بسیجی هاباید بمیرم که آب در دل رهبری تکان بخورد

روز۲۵خردادسال۸۸ به شدت مجروح شده بود(چهارضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی چپ)وچون نیروهای امدادی بخاطر تهدید اغتشاشگران حدود۶یا۷ساعت بعد توانسته بودند ایشان را به بیمارستان انتقال دهند و بخاطر خونریزی زیاد تا دو روز وقتی میخواستند در خانه راه بروند از شدت سرگیجه دستشان را به دیوار میگرفتند ولی با همان ضعف و بیحالی روز۲۷خرداد۸۸آماد شدند برای رفتن به تهران وقتی با تعجب علت را پرسیدم گفتند در تمام فضاهای اینترنتی تهدید کردند می خواهند به سمت بیت رهبری بروند.

من باید بمیرم که فتنه گران چنین حرفی را حتی به دهان بیاورند 

ما بسیجی هاباید بمیرم که آب در دل رهبری تکان بخورد.


زندگی شون وقف بسیج بود.
دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. زنگ زدم بهشون. گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! گفتم آخه مرد مومن گاز خونه مون هنوز وصل نشده اونوقت بچه ها رو بردی اردو؟ گفتن آخه اگه الان نمی بردم دیگه میخورد به ماه رمضون و دیگه نمیشد اردو ببریم.. زندگی شون وقف بسیج بود.

دعوا با شهدا

آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.

 چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».

 دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.


ابتکار شهید

 شما فکر میکنید این وسیله چی هست؟

چه ارتباطی با سید ابراهیم داره؟

ما هم اول فکر کردیم، کاردستی فاطمه هست اما.....

از میان وسایل هایش به صورت اتفاقی به وسیله ای که بیش تر شبیه کاردستی دوران مدرسه مان بود، برخوردیم. 

همسرشان در پاسخ به کنجکاوی ما گفتند:

آقا مصطفی( سیدابراهیم ) در سوریه، زمان هایی که در خط مقدم حضور داشتند، برای دیدن دشمن با مشکل روبرو میشدند که در سوریه با همان وسایل محدود این وسیله رو درست می کنند.

اما نکته جالب توجه، طراحی بسیار جالب و با دقت این وسیله هست.

با وجود سادگی این وسیله، چینش آینه ها در دوطرف لوله ها با ظرافت خاصی صورت گرفته 

همچنین با در نظر گرفتن یک دستگیره، در بدنه لوله اصلی، امکان بزرگنمایی هم برای این وسیله به وجود آورده

به زودی به قدس خواهیم رسید، من هم نباشم محمدعلی هست. در گوشش هرچه را باید، به لالایی خوانده ام.

سیدابراهیم است دیگر؛ جای تعجب ندارد، با محمدعلی به میدان آمده است. گوش کنید، رجز میخواند: 

به زودی به قدس خواهیم رسید، من هم نباشم محمدعلی هست. در گوشش هرچه را باید، به لالایی خوانده ام.

آهای مترسکهایی که ستاره های سربی به سینه هاتان دارید، آن روز دیر نیست، روزی که با قدمهای محمدعلی یه قدس قدم بگذارم و بیرق اسلام ناب محمدی را، با دستهای محمدعلی بر فراز مسجدالاقصی به اهتزاز درآورم. آن روز دیر نیست، چیزی کمتر از 25 سال؛ این وعده ی سیدعلی است...


محمد علی من هم شهید می شود

بادوستان رفته بودیم عیادت سید، همان موقعی که تیر به پهلویش خورده بود.

با اشاره به طبقه بالای بیمارستان که محمد علی چند روز پیش در آنجا به دنیا آمده بود، گفت:(او هم شهید می شود)

ماجرا را اینگونه تعریف کرد:

دیدم که بچه ام دارد از دست می رود و قرار نیست که به دنیا بیاید.گفتم نمی شود که بماند؟؟

گفتند:می شود به شهادتش راضی شوی، می ماند

وماند...


اصرار میکردم که بیشتر کنار خانواده باشید

زمانی که خیلی اصرار میکردم که بیشتر کنار خانواده باشیدومیگفتم الان که زینبیه در امنیت شما هم دو سال در سوریه بودید الان با داشتن بچه کوچک و حساسیت فاطمه خانم نیاز بیشتری به حضور شما در خانه احساس میشود سید ابراهیم در جواب گفتند الان چند هزار شیعه مرتضی علی علیه السلام سادات موسی ابن جعفر علیه السلام در چهار شهر سوریه درمحاصره کامل هستند من نمی توانم بمانم ولی قول میدهم بعد از آزادی نبل الزهرا مدت بیشتری پیش شما و بچه ها باشم.

۱۳روز قبل شهادتشان گفتم الحمدلله دو ماه تمام شد تاریخ برگشت را بگو گفتند برنامه آزادی شهرهای شیعه نشین در محاصره را داریم قول میدم با اتمام این عملیات و آزادی شیعیان در محاصره سوری برگردم.



اینجا برای ساختن جسم و روح است

زمانی که حوزه علمیه بود در هفته چند بار به بهانه های مختلف می رفتیم و بهش سر می زدیم

 که براش غذای گرم ببریم ویا اینکه باهم بریم بیرون شام بخوریم

 یه شب دیر شده بود، گفت : مامان الان  نمیذارن برم داخل، میگن کجا بودی؟

 منم به شوخی گفتم بگو با ولی ام بودم 

ازاین فکر که نمی تونه غذای گرم بخوره در عذاب بودم.

 می گفت:  اینجا برای ساختن جسم و روح است حتی شهریه حوزه را قبول نمی کرد.

اعتقاد داشت این برای کسانی است که ریاضت می کشن ودرست حسابی درس می خونن.

یکی از ویژگی‌های مصطفی مبارزه با نفس بود.

حسینیه شهید مصطفی صدرزاده

با خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده


یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی،دستگیری و کمک به دیگران بود...

شنیدن بعضی از معضلات جامعه، 

مصطفی رو خیلی عذاب می داد ...

و ساعت ها به فکر فرو می‌برد از جمله مشکل فقر مالی مردم بود...

این‌که کودکی نتواند ،از کوچکترین

 امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش 

می داد...

سل 82  پدر مصطفی برای پسرا  یک مغازه محصولات  فرهنگی 

مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود...

یه روز مصطفی اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ،تا در کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو 

لوازم التحریر  بذاریم...

وقتی علتش را پرسیدم جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ،موفق ترهستیم...

درنظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های بی بضاعت قرار دهد...

یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی،دستگیری و کمک به دیگران بود...


 از کودکی سر نترسی داشت

مصطفی از همان کودکی سر نترسی داشت. 

هروقت اراده می کرد ، کاری انجام بده ،قطعا انجام می داد.

واین چیزی بود که مصطفی را ، از همسالانش متمایز می کرد. 

مصطفی دوران کودکی پرجنب و جوشی داشت وبسیار زرنگ وباهوش بود.

زمانی که می خواستم برایش خرید کنم، باوجوداینکه می دانستم سلیقش چیه، ولی اجازه نمی داد براش انتخاب کنم،

حتی برای جزئی ترین لوازمش ، از همان کودکی مستقل بود.


مصطفی همیشه با وضو بود.

مصطفی همیشه با وضو بود. یه بار  نصف شب بیدار شد دیدم  آب خورد.

 بعد وضو گرفت، رفت در رختخواب که بخوابه، بهش گفتم: مصطفی خواب از سرت نمی پره؟

 گفت:کسی که وضو میگیره و  می خوابه  تازمانی که خوابه  براش ثواب عبادت می نویسند.


الحمدلله که خانه ما را دزد زد؛اگر خانه دیگری بود آنها با نظام و انقلاب بد میشدند

گفت:دیشب خانه ما را دزد زد.ناراحت شدم؛اظهارتاسف کردم.

گفت:نه! الحمدلله که خانه ما را دزد زد؛اگر خانه دیگری بود آنها با نظام و انقلاب بد میشدند..



کپی کردن از حرز امام جواد

دوسال پیش مصطفی مرخصی اومده بود. داشتیم درمورد سوریه باهم حرف می زدیم من ازنگرانی ها و دلواپسی هام براش می گفتم. بعداز مکثی گفت مامان تا چیزی مقدر خدا نباشد اتفاق نمی افتد؛ این رو من اونجا با تمام وجودم حس کردم. مامان  فقط یک خواهش دارم این که اول برای بچه های مردم دعا کن چون دست من امانت هستن.

  منم دعایی که مادر بزرگش توصیه کرده بود بهش دادم گفتم این دعا رو از خودت دور نکنی، دعای حفظ امام جواد،

 وقتی می خواست ازاین جا بره قبلش رفته بود از روی دعا کپی کرد برای تمام نیروهاش یک روز که باهاش تماس گرفتم احوالشو‌ پرسیدم. گفت: به خواست خدا و دعای که شما دادی تمام نیروها به سلامت برگشتند...


پول نفت رو به همراه  یادداشتی داخل خونه  گذاشتم گرچه  بعضی گفتن  اشکال نداره.

اولین زمستانی که سوریه  بود و برای مرخصی اومد، داشتیم در مورد 

آب و هوا ی اونجا حرف میزدیم  گفت: از سرمای شدید مجبور شدیم از نفت  خونه ایی که درآ نجا اسکان داشتیم ، 

استفاده کنیم ..  

پول نفت رو به همراه  یادداشتی داخل خونه  گذاشتم گرچه  بعضی گفتن  اشکال نداره.

 ولی  گفتم ما برای حفظ جان ومالشون اینجاییم.


بابا جان چرا عصبانی هستی اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم.

ظاهرا توی محله شان  مسئول پایگاه بوده پدرش می گفت  یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم، پشت در قدم می زدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ 

در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت : بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی‌‏هایی که می‏‌گذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج می‌‏کنم. حالا اگر اشتباه می‏‌کنم شما بگویید چه کنم؟ 

پدرش گفت : آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفت هیچی حق با توست برو بخواب ...

مصطفی خیلی مبادی آداب بود .

نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها....

 اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون و صدقشون بشه.

 و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند .

مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود ،

هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید.

و فاطمه را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها....

دزدیدن گاوهای مصطفی از گاوداری

سال 89  مصطفی صاحب گاو داری بود 

گوسالهایی که چندماه روز و شب براشون زحمت کشیده بود 

 و بسیار هزینه کرده بود تا به فروش برسن ،

در یک شب تمام گاوهایی که امانت بودن دزدیده شدن 

بعداز پیگری بسیار که نتیجه ای هم نداشت  ، 

وقتی وارد خونه شد خیلی ناراحت بود گفتم  :چی شد؟ نتیجه ی داشت؟ 

 گفت : نه  .....

هیچوقت مصطفی رو اینجوری ندیده بودم 

گفتم : فدات بشم برای مال دنیا  این طوری  ناراحتی ؟

 فدای سرت ان شاالله جبران میکنی .

گفت : مامان اینا امانت مردم بود،  اگر مال خودم بود که غمی نبود ،

من شرمنده شدم ..

مصطفی از لحاظ مالی خیلی 

امتحان های سختی میداد،

ولی هیچوقت اینجوری ظاهر نمی کرد، که برای گوساله هاش چون امانت بودن وبه قول خودش میگفت شرمنده مردم شدم...


بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟

بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم.

یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که آروم بشم خدایش کمی آروم شدم.

 شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم، گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده .

بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.

چرا من را سحری بیدار نکردید؟

ماه رمضان سال 77 مصطفی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.

 برای سحری بلند شدیم اما مصطفی را بیدار نکردم؛

خودش موقع اذان بیدار شد، وقتی دید اذان می گویند بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟»

 دستی روی موهایش کشیدم و گفتم:  «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی.»

 اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در، من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم .»

ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام ماه رمضان برای سحر بیدارش کنم.

 عزیزمادر، نازننیم...چقدر دلم برای بچگی و شیطنت ها و دنیای معصومانه ات تنگ شده، 

کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم...

دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟

کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟

همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.

مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی

واقعا سخته.....

درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟

بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم، ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.

مزار صدرزاده

صحبت های همسر شهید صدرزاده در مراسم تشییع:

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا.
سلام علیکم
سلام بر انبیا و اولیای الهی، سلام بر چهارده نور مقدس، سلام بر سیدالشهدا علیه السلام، سلام و درود خدا بر خمینی کبیر که ما را آبرو بخشید و به ما درس عزت و شهادت داد، سلام بر ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر مصطفای عزیز، نازنین همسرم، پدر خوب فاطمه و محمد علی، فرزند خود بابا و مادر؛ مادر و پدری که مصطفی را با لقمه حلال، شیر پاک و اشک و عشق به امام حسین(ع) تربیت کردند.
راحت بگویم؛ نبودن مصطفی برای من، فاطمه، محمدعلی، پدر و مادرش و تمام دوستان و خانواده بسیار سخت است. ولی آیا مگر ما از حضرت زینب بالاتریم؟! مگر ما در روضه ها نمی گوییم که ای کاش در کربلا بودیم تا جوانانمان را به یاری امام حسین(ع) می فرستادیم؟ مگر نه این است که رهبرمان حضرت امام خامنه ای حسین زمان است، مگر نه این است که داعش فرزندان آمریکا و صهیونیست هستند؟! یزیدیان و شمر های زمان هستند؟
مگر قرآن نمی فرماید فاعتبروا یا اولی الابصار؟ پس عبرت این است که مدافعان حرم نگذارند دوباره زینب کبری اسیر شود. فاعتبروا یعنی مصطفی فدای رهبر، نه تنها مصطفی بلکه محمدعلی فدای رهبر، فاطمه فدای رهبر، خودم فدای رهبر، تمام دار و ندار هستی مال و زندگی فدای رهبر، خود مصطفی در وصیت نامه‌اش فرموده فقط گوش به فرمان رهبر باشیم.
فاعتبروا ینی مصطفی فدای اسلام، یعنی بی‌تفاوت نباشیم، یعنی اسلام مرز ندارد، فاعتبرو یعنی مصطفی ثابت کرد کل یوم عاشورا، فاعتبروا یعنی مصطفی ثابت کرد باب شهادت باز است. اگر شهدای مدافع نمی رفتند و زبانم لال دوباره زینب کبری(س) اسیر می شد چگونه می توانستیم در صحرای محشر در مقابل حضرت زهرا (س) سرمان را بالا بگیریم؟ ولی حالا تا حد توان روسفید شدیم.
مصطفی عزیز را هدیه کردیم به حضرت زینب، هدیه کردیم به اسلام عزیز، به مکتب و مذهب، به رهبر عزیزتر از جانمان و مگر سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت است؟! پس راضی هستیم به رضای خداوند مهربان، در پایان از خداوند متعال فرج بقیه الله الاعظم، سلامتی رهبر عزیزمان را میخواهیم و از روح مطهر مصطفی عزیز و از همه شهدا خواهانیم ما را در راه ولایت فقیه و پیروی از سید علی خامنه ای ثابت قدم بدارد، ما را قدردان خون شهدا قرار دهد والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده

ازاین به بعد خودت با صدای خوش تحریرت اذان بگو..

یکی از خصوصیت‌های بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم می‏‌گفت.ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام می‏‌دادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر می‏‌کردیم نمی‏‌توانستیم روزه بگیریم اما او روزه می‏‌گرفت و برای سحری بیدار می‏ شد.

یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم می‏زد و لابه لای هر  بند از اذانش فریاد می‏زد و می‌‏گفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش می‏‌گذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) می‏‌گفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!

علاقه عجیب به روضه داشت..

همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش می‏‏‌خواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر می‏‌شدیم می‏‌گفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان.

اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است..

همیشه تلاش می‏‌کرد تا نشاط و شادابی در بین  نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل می‌‏کند.

از تیپ و قیافه اش معلوم بود بچه تهران است..

با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمی‏‌خورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید می‏‌شوید این را می‏‌خواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد.


شهید صدر زاده همه جوره با خدا معامله کرده بود..

هر کاری می‏‌کرد خدا را در نظر می‏‌گرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره می‏زد حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می‏ آمد انجام نمی‏‌داد.


گفت اصله اصله...

تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه؟

گفت اصله اصله...

اول بدون گل بود بعد اون گل رو هم از کنار پنجره برداشت

تو محلی که بودیم (ساختمان دانشگاه درعا) فضای بیرونی و محوطه حسابی گل و بلبل داشت حتی مزرعه ی باقالی داشتیم...

ولی توی کلاسها که محل استقرار و استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم...چند تا قلمه هم از جای دیگه ای کنده بودیم و توی یه بطری آب معدنی لب پنجره گذاشته بودیم... (همون مکانی که شهید جعفرجان محمدی پشت درب اتاقش نوشته رو زده بود)


فقط یه دونه عکس

بردن گوشی و دوربین تو حرم حضرت زینب سلام الله علیها مطلقا ممنوعه ولی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها مانعی نداره...

گاها رو شیطنت و همچنین گرفتن عکس از رفقا،گوشی رو میبردم داخل...بعد که بچه ها گوشی رو میدیدن تعجب میکردن چطوری از بازرسیها رد شده...

عکسهایی که کنار ضریح بی بی زینب از سید هست،اکثرش رو پنهونی ازش میگرفتم الا چندتا که بهش میگفتم و به سمت گوشی نگاه میکرد...

موقع خروج از حرم، بهش گفتم سید ویوش عالیه بیا یکی باهم بگیریم...

خلاصه یه زائر عرب زبون رو پیدا کردم و بهش گفتم در حال خروج از حرم ازمون عکس بگیره...اونم حواسش نبود که ممنوعه و خادمین حرم گوشی رو میگیرند...

اونم ناشی و برا گرفتن یه عکس کلی لفت و لعاب داد کلی ژست گرفت انگار میخواد با یه دوربین حرفه ای از یه صحنه ی شکار عکس بگیره


راهیان نور


توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....

روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.

اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.

اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.

مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.

صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید

هیچی دیگه.... سید و‌بچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده  طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال نیروهاشون.

سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....



خاطره ای از شهید حسن قاسمی دانا از زبان شهید صدرزاده

تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش  میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند . 

خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...

اینا هم موجود زنده اند و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته

اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...



شهید مرتضی عطایی در حال اصلاح سر شهید مصطفی صدرزاده


فقط باید خدا اصلاح کنه

امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد...

کبابی که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت شتر خوردیم...و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد اون روز دعوتم کرد...
یا مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح و صاحب مغازه نبود و سید هم خیلی اصرار داشت که موهاشو کوتاه کنه و به شاگرد مغازه گفت میتونی سرم رو اصلاح کنی؟ اونم گفت: اوستام نیست و نمیتونم...منم به شوخی بهش گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه...
خلاصه ماشین اصلاح رو برداشتم و سرش رو اصلاح کردم...

امروز چند دقیقه ای به یاد خاطرات گذشته رفتم تو این مغازه ها به یاد اون روز چند لحظه روی صندلی هاشون نشستم...




مهدی صابری

توسل به شهید صابری

پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...

سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...



صدرزاده در حین خداحافظی


یا ایها تکفیریون! اِسمَعونی جیّدا نحن اَبناء الخامنه‌ای؛ الی یوم القیامة نحن الموجود و نحن مدافعا الخطوط ِ الاحمر لکل العالم الاسلام من عقیلة سیدة الزینب؛ عقیلة بنی‌هاشم من کربلا من نجف من عقیدتنا.

ابوزهرا، همرزم شهید مصطفی صدرزاده می‌گوید: برای جامعه تکفیری، آمریکا و اشغالگران فلسطین پیامی داریم؛ «ما فرزندان امام خامنه‌ای هستیم هیچوقت به خطوط قرمز ما نزدیک نشوید». شیعه حاضر است تا پای جان و مال و خانواده خود، از این خطوط قرمز دفاع کند.

ابوزهرا، همرزم شهید صدرزاده درحالی که دوستان شهید را دلداری می‌داد و از گریه و بی‌قراری بسیار آن‌ها جلوگیری می‌کرد، در گفت‌وگو با تسنیم به توصیف ابعاد شخصیت عظیم شهید مصطفی صدرزاده پرداخته و می‌گوید: سردار بزرگ اسلام شهید صدرزاده با اسم جهادی «سیدابراهیم» نزدیک به سه سال از عمر خود را زمانی که می‌توانست کنار همسر و دختر و پسرش باشد؛ در راه اسلام به خاطر امنیت ما و جامعه اسلامی کنار گذاشت. از زندگی خود و زمان‌هایی که می‌توانست در راحتی و آرامش باشد گذشت. در سخت‌ترین شرایط کار کرد و در برنامه‌های مستشاری و عملیاتی در سوریه جزء مدافعان حرم بود.
نمونه‌ای والا از یک فرمانده میدانی بود/با بخیه‌های کشیده نشده در حال خونریزی می‌جنگید
همرزم این شهید مدافع حرم ادامه می‌دهد و می‌گوید: مصطفی صدرزاده نمونه والا و الگویی کامل از یک فرمانده میدانی بود، فرمانده‌ای که یک دقیقه هم نیروی خود را رها نمی‌کرد. از کنار نیروی خودش یک لحظه فاصله نمی‌گرفت. بارها و بارها مجروح شد و در حالت مجروحیت باز هم به خط برمی‌گشت، ما با عصا و با پایی که هنوز جراحتش بسته نشده و با بخیه‌های کشیده نشده‌ای که هنوز خونریزی دارد او را در میدان جنگ می‌دیدیم.
فرمانده گردان لشکر فاطمیون؛ الگویی کامل از عقیده راسخ به ولایت مطلقه فقیه بود
او می‌گوید: من کسی را با اوصاف این چنینی سراغ ندارم. هستند افرادی که چند خصوصیت از این ویژگی‌ها را داشته باشند اما به مساوات شخصیت مصطفی کسی را نمی‌شناسم او الگویی کامل از اخلاق اعتقاد شجاعت و عقیده راسخ به ولایت مطلقه فقیه و نائب‌الامام العصر(عج) امام خامنه‌ای بود. یک سرباز عالی از سپاه امام زمان(عج) بود.
ابوزهرا در ادامه سخنانش توضیح می‌دهد: امروز مصطفی از کنار ما رفته است اما ما فقط با جسمش خداحافظی کرده‌ایم، قطعا درس‌هایی که از او گرفتیم در آینده دفاع و مقاومت همیشه در تاریخ خواهد ماند. ما آموزه‌هایی که از او به دست آوردیم هیچگاه فراموش نخواهیم کرد. مصطفی صدرزاده چه چیزهایی در این ایام که ما توفیق شاگردی در محضرش را داشتیم از او یاد گرفتیم چه نظامی چه اخلاقی و چه شجاعتی که وصف پذیر نیست.
پیام همرزم شهید ایرانی فاطمیون: تکفیری‌ها به خطوط قرمز فرزندان خامنه‌ای نزدیک نشوند
او در بخش پایانی سخنان خود می‌گوید: اما یک پیام داریم برای جامعه تکفیری و آمریکا و برای اهالی فلسطین اشغالی که با اسم اسرائیل دولتی برای خودشان غصب کرده‌اند: ما فرزندان امام خامنه‌ای هستیم اولاً هیچوقت به خطوط قرمز ما نزدیک نشوید. ما خطوط قرمزی داریم شیعه از این خطوط قرمز دفاع می‌کند و حاضر است جان و مال و خانواده‌اش را فدای این خطوط کند. آمریکایی‌ها بدانند غلط زیادی مرتکب شوند ما جواب کارهایشان را می‌دهیم و اسرائیل بداند چیز زیادی از عمرش باقی نمانده است حتی اگر ما نباشیم فرزندان ما هستند و عقیده‌هایمان را به آن‌ها یاد داده‌ایم تا این اسم از نقشه‌های عالم پاک شود و مقدمات ظهور امام زمان(عج) را فراهم خواهیم کرد.
یا ایها تکفیریون! «نحن اَبناء الخامنه‌ای»

ابوزهرا خطاب به تکفیری‌ها جملاتی را به زبان عربی ادا می‌کند و می‌گوید: یا ایها تکفیریون! اِسمَعونی جیّدا نحن اَبناء الخامنه‌ای؛ الی یوم القیامة نحن الموجود و نحن مدافعا الخطوط ِ الاحمر لکل العالم الاسلام من عقیلة سیدة الزینب؛ عقیلة بنی‌هاشم من کربلا من نجف من عقیدتنا.

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده

شهید مصطفی صدرزاده

نام شهید: مصطفی صدرزاده

تاریخ شهادت: اول آبان ۱۳۹۴

مصطفی صدرزاده در میان شهدای مدافع حرم به واسطه اینکه در قالب یک تبعه افغانستانی به سوریه اعزام شده بود معروف شد و فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی صدرزاده با نام جهادی سیدابراهیم در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بی‌بی زینب (س)، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرمانده گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد و سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، روز تاسوعا؛ نهم محرم مقارن با اول آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود؛ یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.

مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند. مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن شد. وی دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیات‌های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کرد. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شد و همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاس‌ها و اردوهای فرهنگی، نظامی، جلسات سخنرانی و… برای آنان بود. حضور فعال و موثر شهید صدرزاده در دفاع، فقط مختص به شام و عراق نبود وی در کنترل فتنه‌گران ۸۸ در میدان آزادی نقش موثری داشت و همان سال نیز به دست نااهلان کنار ساختمان ایران‌فیلم با اصابت ضربه بر سر بیهوش شد و اغتشاش‌گران با وارد آوردن ضربات چاقو به دست و پای این شهید بدن وی را شرحه‌شرحه و مجروح کردند.

حیات فرهنگی و اجتماعی شهید

مصطفی از ۱۴، ۱۵ سالگی جزء کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک می‌کرد، چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینه‌ای را متقبل شوند و چه از طریق جمع‌آوری پول در بهشت رضوان یا بهشت‌زهرای تهران. در ۱۷ سالگی هیات ابوالفضل العباس را برپا کرد و در همان سن مسئولیت‌های سنگین را به او محول کردند و فرمانده پایگاه بسیج هم شد و بیشترین کتابی که هدیه می‌داد کتاب ابراهیم هادی بود. توانمندی‌های مصطفی به جز حوزه فرهنگی در بحث آموزش‌های نظامی هم بود که بخشی را به صورت دوره‌ای در بسیج گذرانده بود و بخشی را خارج از بسیج. به‌طور مثال شهید صدرزاده در رشته غواصی تا ۳۰ متر عمق دریا را پروانه رسمی گرفته بود. او شعاری داشت مبنی‌بر اینکه سرباز امام زمان باید با همه علوم و فنون آشنایی کامل داشته باشد. ساخت دو مسجد امتداد فعالیت‌های فرمانده گردان عمار شد و همچنین در یکی دو ماموریت قبل از شهادتش پارکی را سمت شهریار که تبدیل به مکان ناامنی برای خانواده‌ها شده بود احیا و پایگاه بسیجی در آنجا دایر کرد و به لحاظ فرهنگی روی محیط پیرامونش کار کرد. دو شهید هم در آن پارک دفن و فضای پارک را متحول کردند.

«اگر ایران می‌خواست در جنگ سوریه دخالتی بکند فکر می‌کنم جنگ سوریه به دو ماه هم طول نمی‌کشید.» این روز‌ها صحبت هایش مدام بین مردم مرور می‌شود، مخصوصا پس از صحبت‌های سردار سلیمانی که وعده صادق داده بود کار داعش دو سه ماهی دیگر تمام است این دو ماه همان دو ماهی است که یار سردار به آن اشاره می‌کند.


من عاشقش بودم...
مصطفی صدرزاده در میان شهدای مدافع حرم به واسطه اینکه در قالب یک تبعه افغان به سوریه اعزام شده بود دارای وجه تمایز است و البته صحبت‌های سردار دل‌ها در خصوص او که می‌گوید: من عاشق مصطفی بودم.
تصمیم می‌گیرم راهی خانه پدری چنین پسری شوم تا داستان خیلی چیز‌ها را از زبان آن‌ها روایت کنم. داستان «سیدابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار لشکر فاطمیون. در راه مدام، جملات مستند روایت نصر را مرور می‌کنم که درست گفته اند، اگر سید شهیدان اهل قلم حالا و در زمان مبارزان یاران آخر الزمان بود باید به جای روایت فتح از روایت نصر می‌نوشت. روایت ناصران دین حسین علیه السلام روایت زندگی امثال مصطفی قهرمان داستان ما.
قرار ملاقات را تلفنی با پدر شهید می‌گذارم. ساعت ۱۴ مقابل درب خانه ایم. از قبل مطلع شدم که فاطمه دختر ۹ ساله آقا مصطفی هم امروز آنجاست وارد که می‌شوم سادگی خانه آن قدر چشم نواز است که آرام می‌گیری عکس آقا مصطفی روی اوپن آشپزخانه جاخوش کرده است در واقع هر جای خانه که بنشینی عکس را می‌بینی.
تصمیم می‌گیرم کودکی را با مادر شروع کنم. مقابلم می‌نشیند به او می‌گویم کودکی شهید صدرزاده، چگونه بود بالاخره گاهی اوقات به خاطر شرایط جنگ حاج آقا نبود و قطعا سختی هایی را متحمل شده اید می‌خواهم تا برایم از آن روز‌ها بگوید.
مادر می‌گوید مصطفی فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی از همان ابتدا خیلی پسر شلوغ و شیطانی بود در سن دو سالگی شیطنت هایش کاملا این را نشان می‌داد جوری بود که باید چهار دانگ حواسم را به او جمع می‌کردم چرا که به یک چشم بر هم زدن کار دست خودش می‌داد. مانی که مصطفی به دنیا آمد سال ۶۵ زمان جنگ بود پدر او جبهه بود و ما اهواز ساکن بودیم بعضی اوقات دو هفته دو هفته پدر بچه‌ها را نمی‌دیدم و مسئولیت آن‌ها تماما بر دوش من بود.
خاطرم هست مصطفی سه سال داشت و آن روز طبق روال هر سال در خانه مادرم برای ظهر تاسوعا روضه انداخته بودند در مجلس روضه نشسته بودیم که یک دفعه خانمی در را باز کرد و هراسان گفت: موتوری زد بچه تان را کشت. من می‌دانستم که این بچه، بچه خودم است، چون مصطفی خیلی شیطنت داشت.

مصطفی را از سه سالگی نذر حضرت عباس کرده بودم
حالم زیر و رو شد طوری که نشستم و نتوانستم تا دم در بروم همین که چشمم به کتیبه یا ابوالفضل العباس خورد گفتم یا حضرت عباس مصطفی من را نگاه دار او را سربازت می‌کنم این اتفاق دقیقا یک ربع قبل از ظهر تاسوعا افتاد این نذر چیزی بود بین خودم و خدای خودم حتی به پدرش هم نگفته بودم، اما برای سلامتی مصطفی هر سال روز تاسوعا شیر پخش می‌کردیم در روضه خانه مادرم.
این ماجرا گذشت تا مصطفی ۱۷ ساله شد روزی پیش من آمد گفت: مامان یک هیئت بنا کردم خیلی خوشحال شدم و از او اسم هیئت را پرسیدم. مصطفی گفت: اسم هیئت ابوالفضل العباس است. من خیلی خوشحال شدم و اشک در چشمانم حلقه بست. آن موقع بود که ماجرای نذرم را برای پسرم تعریف کردم.
 
در حال تکمیل//
 
زمان صدام وقتی روز عاشورا بمب گذاری کردند، مصطفی هم کربلا بود پیش خودم گفتم آقا مصطفی حتما آنجا بوده و شهید شده، چون مدت طولانی هم زمان برد تا از او خبردار شدیم. همان جا پیش خودم گفتم حضرت عباس من واقعا دوست داشتم پسرم سربازت شود حالا درست است اگر در این بمب گذاری شهید شده باشد اجر بالایی دارد، اما من دوست داشتم سربازت باشد.

از نذرم پشیمان نیستم
لحن صدای مادر مصطفی کمی آرام‌تر می‌شود صدایش می‌لرزد و می‌گوید:
بغض مادر سخت گلویش را می‌فشارد حتی خیس بودن چشم‌ها لحظه‌ای من را نیز سخت درگیر خود می‌کند، اما هر دو مصاحبه را ادامه می‌دهیم.
مادر ادامه می‌دهد: این نذر را با تمام وجودم کرده بودم و خوشحالم از اینکه من و پسرم را قبول کردند. حضرت زینب سلام الله علی‌ها پسرم را به عنوان سرباز برادرش پذیرفت. ممنون شان هستم.
ماجرای خواب شهید صدرزاده در خصوص تشییع پیکر یک شهید در مسجد محله شان و نوری که از تابوت آن شهید به آسمان می‌رفته ذهن هر کسی را معطوف جزئیاتش می‌کند. به مادر می‌گویم ماجرای این خواب چیست؟
مادر می‌گوید زمانی که مصطفی این خواب را در خصوص مسجد محل دیده بود، مسجد هنوز ساخته نشده بود مصطفی از سن ۱۴، ۱۵ سالگی جزو کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک می‌کرد؛ چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینه‌ای را متقبل شوند و چه از طریق جمع آوری پول در بهشت رضوان یا بهشت زهرای تهران.

نه مامان! نمی‌دونی برای خدا گدایی کردن چه لذتی داره
گاهی اوقات دوستانش سربه سرش می‌گذاشتند که مصطفی شغل جدید پیدا کردی و از این حرف ها. روزی به او گفتم پسرم ناراحت نمی‌شوی به تو این حرف‌ها را می‌زنند؟ بالاخره پسری در این سن و سال اوج غرور را سپری می‌کند. مصطفی هم در جواب خیلی راحت گفت: نه مامان اتفاقا برای خدا گدایی کردن نمی‌دونی چه لذتی داره.
مصطفی روزی برای عمه اش خوابی تعریف می‌کند که گویا خواب دیده بوده مسجد ساخته شده آن هم با چه عظمتی و آنجا شهید آوردند تابوت را وسط مسجد گذاشتند و از این تابوت نور در آسمان می‌رود. جالب اینجاست که اولین شهیدی که در این مسجد تشییع شد خود مصطفی بود بعد از او هم سجاد عفتی.
مادر در پی سوالات من در خصوص اینکه چه طور شهید درس طلبگی را برای تحصیل انتخاب می‌کند فلش بکی به عقب می‌زند.

ماجرای علاقه مصطفی به درس طلبگی
مصطفی از کودکی به طلبگی علاقه‌مند بود که البته ریشه در خانواده دارد؛ چون جد پدری و جد مادری یعنی پدربزرگ خودم و پدرشان روحانی بودند. او خیلی علاقه داشت برای فرا گرفتن درس طلبگی به نجف برود. ما هم در این قضیه همراهی اش کردیم، ولی از آن طرف نپذیرفتند، چون زمان صدام بود و سخت گیری‌ها زیاد.
اما همین جا در حوزه امام جعفر صادق علیه السلام چهار سال درس طلبگی خواندند و چند ماهی هم مشهد رفت. اما به قول خودش گمشده‌ای داشت و دنبال گمشده اش بود. مصطفی تمام ذهنش درگیر کارهای فرهنگی بود و علاقه داشت در زمینه ادیان و عرفان از طریق کارهای فرهنگی با بچه‌ها ارتباط برقرار کند اصلا بیشتر نیروهایش نوجوان بودند.
بیشتر کتاب هایی که مطالعه می‌کرد در خصوص شهدا بود. آن قدر زندگی شهدا را خوب خوانده بود که گویا با آن‌ها زندگی کرده است. همیشه هم به بچه‌ها پیشنهاد می‌کرد در خصوص زندگی شهدا مطالعه داشته باشند. بیشترین کتابی که هدیه می‌داد کتاب ابراهیم هادی بود.
مصطفی کلا آدمی بود که اهل تحقیق بود. مثلا در خصوص گردان عمار و فاطمیون طوری تحقیق کرده بود که افغانی‌ها به او می‌گفتند: ما آن قدر به اندازه تو مسلط نیستیم. مصطفی وقتی ۱۳، ۱۴ ساله بود طوری رفتار می‌کرد که همه می‌گفتند بیشتر از سنش رفتار می‌کند. وقتی ۱۷ ساله شد به او مسئولیت‌های سنگین محول می‌کردند و فرمانده پایگاه بسیج هم شده بود؛ دو هیئت و دو مسجد بنا کرد. یکی دو ماموریت قبل از شهادتش پارکی را سمت شهریار که تبدیل به مکان ناامنی برای خانواده‌ها شده بود درست کرد، پایگاه بسیج در آنجا زد و به لحاظ فرهنگی روی محیطش کار کرد. دو شهید هم در آن پارک دفن کرد و خلاصه آنجا را از این رو به آن رو کرد.
از مادر پرسیدم حالا که می‌گویید پسر را نذر حضرت عباس علیه السلام کرده اید هنگامی که آمد و تصمیمش را برای اعزام به سوریه گفت: چه واکنشی داشتید؟
 
در حال تکمیل//
 
عید فطر سال ۹۱ بود که بعد از نماز عید، عروسم برای رفتن به شمال خداحافظی کرد و گفت: راهی شمال هستیم. اما دیدم مصطفی نرفت و سمیه عروسم گفت: بعدا می‌آید. بعد از ظهر همان روز مصطفی به خانه آمد و گفت: مامان تمام کارهایم را برای رفتن به سوریه کرده ام.

آشپزی بلد نیستم، دیگ که بلدم بشورم!
در واقع بعدا متوجه شدیم تمام کارهایش را کرد و آن لحظه آخر ما را خبردار کرده بود. من برای اولین و آخرین بار که ساکش را می‌بستم به او گفتم: مادر شما متاهل هستی من و پدرت از حق خودمان می‌گذریم و به راهی که می‌روی کاملا ایمان داریم. من مخالفتی نمی‌کنم، چون تو را نذر کرده ام، چون راهت راه درستی است، اما خانومت را باید راضی کنی. گفت: مامان اون حله. دو یا سه روز بعد از عید فطر به سوریه رفت.
حدود دو ماهی آنجا بود البته آن زمان به عنوان آشپز رفته بود گاهی با او شوخی می‌کردم که مامان قربونت برم تو که بلد نیستی غذا درست کنی فکر نکنم تخم مرغ درست کردن هم بلد باشی می‌گفت: مادر آشپزی بلد نیستم، دیگ که بلدم بشورم. اما برای دفعات بعدی برنامه اش عوض شد و به عنوان رزمنده رفت. البته آن موقع ایران به سوریه اعزام نیرو نداشت به همین خاطر مصطفی مجبور شد خود را به عنوان یک افغانستانی جا بزند. مصطفی هر کاری را که می‌خواست انجام دهد و مطمئن بود حق است، هیچ کس نمی‌توانست مانعش شود. او به سختی هر بار از مرز عراق خود را به سوریه می‌رساند. یکی دو بار شرایط رفت و آمدش را برای تعریف کرد، اما وقتی دید من خیلی ناراحت می‌شوم دیگر برایم تعریف نکرد.

عروسم گفت روز خواستگاری مصطفی گفته همسنگر می‌خواهم
در میان حرف‌های مادر یاد خاطره‌ای از همسر شهید می‌افتم که می‌گفت: روز خواستگاری مصطفی به من گفت: من همسنگر می‌خواهم. از مادر پرسیدم واکنش سمیه خانم به رفتن آقا مصطفی چگونه بود؟
مادر با لبخند جواب می‌دهد: سمیه خانم هم یک بسیجی به تمام معنا بود. قطعا در نبود مصطفی و دو بچه سختی هم کشیده است. مصطفی هشت بار مجروح شد، اما هر بار که می‌آمد مصمم‌تر از قبل می‌رفت.
روزی که خواستگاری رفتیم طبق روال همه خواستگاری‌ها گفتیم این دو جوان برای صحبت با یکدیگر به اتاق بروند، اما صحبت شان ۱۰ دقیقه بیشتر طول نکشید. بعدا سمیه خانم برایم تعریف کرد مصطفی به من گفته همسنگر می‌خواهم. من هم گفتم الان که جنگ نیست! مصطفی آن زمان خیلی دغدغه فرهنگی داشت و کسی هم انتخاب کرد که مثل خودش فرمانده پایگاه بسیج بود و به لحاظ عقیدتی خیلی نزدیک به هم بودند. مسیر و راه مصطفی با سختی همراه بود، اما همسرش تحمل می‌کرد و صبر داشت. به عنوان یک زن واقعا شاهد دوران سختی برای او و بچه هایش بودم. چون وقتی همسر خودم به جبهه می‌رفت، سه بچه داشتم که هر سه کوچک بودند به همین خاطر واقعا سمیه خانم را درک می‌کردم.

فاطمه می‌آید
آماده می‌شوم تا سوالاتم را از پدر شهید بپرسم در حال مرور سوالات هستیم که یک دفعه از اتاق عقبی خانه فاطمه بیرون می‌آید. سیمای او به شدت شبیه پدر است و با آن چادر و روسری صورتی رنگی که لبنانی هم بسته حسابی هوش و حواسم را سمت خودش جلب می‌کند. صورتش را می‌بوسم و به او می‌گویم: فاطمه خانم با ما صحبت می‌کنی؟ از دوربین و تشکیلات ما فاصله‌ای می‌گیرد و با لبخند می‌گوید نه صحبت نمی‌کنم. فاطمه کنار مادربزرگ آن طرف پذیرایی می‌نشیند و نظاره گر صحبت من با پدربزرگ می‌شود.
 
در حال تکمیل//
 
از پدر شهید هم در خصوص علت انتخاب طلبگی برای ادامه تحصیل و نوع تربیت مصطفی صدرزاده می‌پرسم می‌خواهم بدانم پیش درآمد شکل گرفتن شخصیتی همچون او چگونه میسر شده است؟
پدر در ابتدای حرف هایش به روز ۱۶ آذر که در آستانه آن قرار داریم اشاره می‌کند و می‌گوید به همین خاطر باید به همه دانشجویان عزیز مملکت سلام کنیم. تلاش دانشجویان عزیز را در عرصه‌های سیاسی باید یادآور شده و از آن‌ها تشکر کنیم. از تمامی تلاش هایی که در خط و جهت انقلاب اسلامی و ولایت فقیه بوده است. مصطفی برای تحصیل حوزه را انتخاب کرد یک بحث به ریشه‌های خانوادگی و اعتقادی باز می‌گردد که این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا گرایش مصطفی به سمت علوم دینی سوق پیدا کند.
یادی کنیم از استاد و دوست ایشان شهید بطحایی که سامرا به همراه خانواده به شهادت رسیدند. او نقش موثری در حالت عرفانی مصطفی داشت و مصطفی را برای ادامه تحصیل در نجف تشویق می‌کرد که البته میسر نشد. بعد از آن رشته دانشگاهی در راستای رشته حوزه به هم گره خورد. مصطفی در دانشگاه آزاد تهران مرکز در رشته ادیان و عرفان مشغول تحصیل شد. در خلال بحث دانشگاه بود که ماجرای سوریه رخ داد. ظلمی که تحت حکومت خودخوانده داعش و با طرح ریزی و برنامه ریزی اسرائیل و عربستان اتفاق افتاد و گروهی تحت عنوان داعش تشکیل شد.
این گروه با هدف خدشه دار کردن چهره اسلام روی کار آمد، در حالی که اسلام دین مهربانی و محبت است. اما داعشی‌ها ظلم و شقاوت را در جهان به منصه ظهور گذاشتند. مشخص است که این‌ها نامسلمان بودند و ظلمی را در تاریخ ثبت کردند که قرن‌ها نسل‌های بعدی از آن مطلع خواهند شد. چون ظلمی صورت گرفت امثال مصطفی و شیعیان علی بن ابی طالب خواهان مبارزه و سرکوب این ظلم شدند. شرایط در ابتدا به نحوی بود که اگر جمهوری اسلامی می‌خواست به صورت مستقیم وارد شود بحث‌های دیپلماسی پیش می‌آمد. تحت مستشاری کارهایی صورت می‌گرفت، اما به صورت رسمی نیرو و سرباز اعزام نمی‌کردیم.

توامندی‌های مصطفی در کار فرهنگی خلاصه نمی‌شد
توانمندی‌های مصطفی به جز بحث فرهنگی در بحث آموزش‌های نظامی هم بود؛ که بخشی را به صورت دوره‌ای در بسیج گذرانده بود و بخشی را خارج از بسیج. به طور مثال مصطفی در رشته غواصی تا ۳۰ متر عمق دریا را پروانه رسمی گرفته بود. او شعاری داشت مبنی بر اینکه سرباز امام زمان باید با همه علوم و فنون آشناییت داشته باشد. مصطفی در خودش این را می‌دیدید که می‌تواند در جهاد شرکت کند حتی اگر او را راه ندهند. به همین خاطر ابتدا با گروهی تحت این عنوان که کار نظامی در سوریه نخواهند کرد و فقط برای دادن غذای گرم به آنجا می‌روند اعزام شد. اما از آنجا به بعد مسیرش تغییر کرد و خود را با بچه‌های عراق، سوریه و لبنان وصل می‌کند.
 
در حال تکمیل//
 
می‌روم افغانی می‌شوم و برمی گردم
طبق گفته‌های خودش آنجاست که با شخصی به اسم ابوحامد آشنا می‌شود. مصطفی آنجا می‌گوید می‌خواهم با بچه‌های فاطمیون به سوریه بروم. آنجا ابوحامد به او کُد می‌دهد که حیف شد اگر افغانی بودی می‌توانستی. از همان جا این فکر در ذهن مصطفی جرقه می‌زند که خب می‌روم افغانی می‌شوم و برمی گردم. خیلی سریع و کمتر از دو ماه لهجه افغانستانی را یاد گرفت. به مشهد می‌رود تغییر چهره می‌دهد و، چون استعداد خوبی در یادگیری لهجه داشت خیلی سریع و کمتر از دوماه لهجه افغانستانی را یاد گرفت.
اتفاقا لهجه‌ای که یاد می‌گیرد لهجه بچه‌های شیعه افغانستان نیست و همین برایش دردسر می‌شود. آنجا بچه‌های افغانستانی فکر می‌کنند شاید نفوذی باشد و از او روی برمی گردانند. اما از اقبال مصطفی ابوحامد می‌آید، او را بغل می‌کند و می‌گوید او از خودمان است.

چرا عمار؟ / بعد از شهادتش فهمیدیم فرمانده گردان عمار است
پس از این ماجرا به خاطر جنگاوری ها، رشادت‌ها و قوه جاذبه‌ای که داشت؛ البته نه اینکه، چون رفته حالا این‌ها را بگویم آنجا همه را جذب می‌کند و یگان ویژه‌ای را به عنوان باقی الصالحات ایجاد می‌کند. به او می‌گویند تو می‌توانی ۱۵۰ نفر نیرو برداری. می‌گوید من ۵۰ نفر برمی دارم، اما ۵۰ نفر ناب را. خودش آن‌ها را آموزش و بحث گردان عمار را پیشنهاد می‌دهد. نام عمار را برای گردان پیشنهاد می‌دهد به او می‌گویند چرا عمار مصطفی در جواب می‌گوید:، چون این گردان ادامه دهنده راه گردان لشکر ۲۷ رسول الله است.
پدر پس از همه این توضیحات در خصوص اقدامات مصطفی در سوریه می‌گوید: البته ما هیچ اطلاعی از این اتفاقات تا پس از شهادت مصطفی نداشتیم. هر موقع از او سوال می‌کردیم می‌گفت: من یک خادم هستم. روز شهادتش بود که دیدم بنر‌ها بالا رفت و روی آن‌ها نوشته بودند فرمانده گردان عمار که حتی وقتی بچه‌های تیپ فاطمیون پیش ما آمدند گفتند حتی چند هفته قبل از شهادتش او را به عنوان جانشین تیپ معرفی کرده اند، اما به عملیات محرم خوردیم و این اتفاق افتاد.
اگر بخواهیم به کُنه مطلب برویم، به این می‌رسیم که گروهی جنگاور افغانستانی، فرماندهی را بپذیرند که ایرانی است. چون پس از ارتباط او با سردار سلیمانی تقریبا همه می‌دانستند که او ایرانی است. چه قدر جاذبه سیدابراهیم باید بالا باشد که این جماعت را جذب خود کند و در دل آن‌ها جای بگیرد. پس از شهادتش خیلی از آن‌ها پیش ما آمدند و گفتند پس از سیدابراهیم دیگر نمی‌توانستیم ادامه دهیم.
یادی کنیم از شهید ابوعلی شهید مرتضی عطایی که سبک رفتنش مثل مصطفی بود. سوریه یکدیگر را پیدا کرده بودند. شهید عطایی تعریف می‌کرد، دیدم وقتی دارم با مصطفی صحبت می‌کنم او گریه می‌کند. علت را جویا شدم او گفت: آخر تو مرا یاد شهید حسن قاسمی دانا می‌اندازی این شهید هم بچه مشهد بوده فقط ۲۰ روز با مصطفی بود. اما همین ۲۰ روز سال‌های سال برای مصطفی حساب می‌شود. شهدا به پیمان هایشان پای بند بودند.
 
در حال تکمیل// 
 
سید ابراهیم و ابوعلی پیمان می‌بندند که هر کسی زودتر شهید شد دامان امام حسین را بگیرد و شهادت رفیقش را بخواهد. مصطفی روز تاسوعا نهم محرم شهید می‌شود، یازده ماه بعد نهم ذی الحجه مرتضی عطایی شهید می‌شود. مرتضی عطایی اینقدر فرصت پیدا می‌کند که در این یازده ماه از سید ابراهیم نقل قول‌ها و خاطرات را بازگو کند و بعد شهید شود. شهدا خوش قول، خوش برخورد، سخت کوش بودند و قوه جاذبه داشتند.
در یکی از یادواره‌های شهدا هنگامی که بلند شدم تا بخشی از وصیت نامه شهید را بخوانم دیدم پدر شهیدی عمین همان مطلب را در وصیت نامه پدرش خواند. اینکه پیرو ولایت فقیه باشید که بهترین دوست شناس و بهترین دشمن شناس است. ببینید شهدا چه قدر با هم مشترکند همه ولایی، غیرتمند و محب ائمه اطهار هستند.

با یک گلوله شهید می‌شوم/ حال می‌دهد فردا شهید شوی
به پدر می‌گویم پسرتان به همرزمان خود گفته بود با یک گلوله شهید می‌شود و حتی ساعت شهادتش را هم گفته است. ماجرای این پیشگویی چیست؟
شب عملیات این‌ها حنابندان می‌کنند یا به عبارتی وصیت می‌کنند. در فیلمی که همان شب ضبط کرده اند، مصطفی در حالی که انگور می‌خورد وصیت هم می‌کند و یکی از مسئولین آنجا را وصی خودش قرار می‌دهد. به او می‌گوید این وصیت‌ها را ضبط کن. آن بنده خدا اولش فکر می‌کند مصطفی شوخی می‌کند، برای همین چند لحظه‌ای را ضبط می‌کند. اگر این فیلم را دیده باشید می‌بینید که مرتضی عطایی هم به جمعشان اضافه می‌شود. مصطفی می‌گوید: فردا روز تاسوعا است و در رحمت خدا باز است حال می‌دهد که فردا شهید بشی.
کسی که از بردن اسمش معذوریم و فایل صوتی او را دارم، اما تعهد اخلاقی داده ام که منتشر نکنم؛ برای من تعریف کرد که بعد از شنیدن حرف‌های مصطفی ناراحت شدم و رفتم نشستم داخل ماشین. دیدم مصطفی هم آمد و پیشم نشست و گفت: می‌خواهم با شما صحبت کنم به او گفتم اگر می‌خواهی راجع به شهادت و این چیز‌ها حرف بزنی برو، چون روحیه بچه‌ها خراب می‌شود.
این فرد تعریف می‌کند که حتی مصطفی را تهدید کرده به اخراج از سوریه کرده بود، اما مصطفی می‌گوید: حرف هایم را بشنو اگر می‌خواهی ضبط نکن. فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا بین شما نفس می‌کشم و اگر شهید نشدم شما می‌توانی من را تیرباران کنی یا از سوریه اخراج کنی. مصطفی حتی به او می‌گوید من با یک گلوله شهید می‌شوم.
 
 در حال تکمیل//

اینکه آیا مصطفی خوابی دیده بود یا به او الهامی شده بود را نمی‌دانیم؛ اما من معتقدم یک چیزی را شهدا می‌بینند. سجاد عفتی با پنج گلوله‌ای که در سینه اش خورده بود، لحظه جان دادن به محمد حسین حاج نصیری می‌گوید: من را بنشان، حاج نصیری به او می‌گوید: بابا تو تیر خوردی! خلاصه بلندش می‌کند و او دست روی سینه اش می‌گذارد و می‌گوید (اسلام علیک یا عبدالله) شهید عفتی حتما یک چیزی دیده که به امام حسین (ع) سلام می‌کند. آن لحظات آخر هر کدام از شهدا به نحوی متوجه می‌شوند که دفتر زندگی دنیوی شان بسته شده و پروازشان نزدیک است و تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
پس از شنیدن این حرف‌ها فلش بکی به صحبت‌های سردار سلیمانی در خصوص شهید صدرزاده می‌زنم. مصطفی صدرزاده جز معدود شهدای مدافع حرم است که سردار سلیمانی در خصوصش ابراز علاقه می‌کند و می‌گوید عاشق او بودم. به پدر شهید می‌گویم در این خصوص بیشتر توضیح دهد.
سردار سلیمانی از پشت بی سیم صدای مصطفی را می‌شنود و می‌خواهد او را ببیند. از دوستان و هم رزمانش بعد‌ها شنیدم درجلسه‌ای دیدند جوانی با پای لنگان گوشه‌ای ایستاده و به حرف‌ها گوش می‌دهد. سردار آنجا سید ابراهیم را خواستند تا نظر او را در خصوص موضوع مرح شده بدانند. مصطفی هم با ادب و احترام اینکه همه حاضرین جمع سرداران او هستند، نظر خود را اعلام می‌کند.
او آنجا می‌گوید جنگ سوریه تفاوت دارد. در آن جلسه شرایط خاص سوریه و نقشه‌های آن را توضیح می‌دهد یعنی جرات پیدا می‌کند که در جمع فرماندهان این توضیحات را ارائه می‌دهد. سردار خیلی نسبت به سرباز کوچک خود محبت داشتند. این محبت و تعاریف سردار ناشی از آن است که نسبت به مصطفی شناخت داشتند و آدم شناس بودند سردار سلیمانی بزرگی آدم‌ها را به سن و سال نمی‌بیند به عملکرد می‌بیند.

BBC خبر شهادت مصطفی را داد/ داعشی‌ها جشن گرفته بودند
مصطفی را پس از شهادتش شناختم. وقتی که خبر شهادتش آمد و بنر‌ها و سیاه‌ها بالا رفت از همه جا مردم جمع شدند، دوربین‌های خبری آمدند و آن تشییع باشکوه انجام شد. شهدای مدافع حرم مظلومانه دفن می‌شدند و کسی متوجه آن‌ها نمی‌شد. جالب اینجاست که بدانید اولین رسانه‌ای که خبر شهادت مصطفی را داد BBC بود. خبر مبنی بر کشته شدن یک فرمانده ایرانی بود. یکی از بستگان با تماسی از خارج از کشور به من گفت: پسرت چه کار کرده که داعشی‌ها جشن گرفته اند.
عده‌ای می‌گویند شهید با شهید چه فرقی می‌کند؟ شهید حججی چرا اینقدر مطرح شد؟ جواب این است که شهادت شهید حججی را این گونه نشان دادند و ما هم باید یک کار رسانه‌ای می‌کردیم که نشان دهیم ملت چه قدر پشتیبان هستند. ما باید به دشمن تودهنی می‌زدیم تا بفهمند شهید حججی این نوع شکنجه و شهادت را مایه افتخار می‌دانست. تا دشمن بفهمد شیعیان امیرالمومنین، کسی دارند و در این مملکت پایگاه و پشتیبان دارند.
در حال تکمیل//
 
ملت و جوانان ما همان طور که در این مراسم‌ها با جدیت شرکت می‌کنند، در روزهای همچون ۱۶ آذر نیز شرکت دارند. ما در ۱۶ آذر نیز یاد شهدای دانشجو را گرامی می‌داریم و منعکس می‌کنیم. این حضور به نوعی اسلحه‌ی ما است، تا کسانی که قصد دارند از بیرون برای ما تصمیم بگیرند بفهمند؛ ما همچنان پای اهدافمان هستیم و همین اهداف هستند که ان شالله تا ظهور آقا مهدی (عج) همچنان ما را نگه می‌دارند.
با توجه به اینکه پدر شهید از ۱۶ آذر سخن به میان می‌آورد، از پدر می‌پرسم پس از شهادت پسر آیا برای سخنرانی به دانشگاه‌ها رفته است و اینکه آیا خاطره‌ای از دوران دانشجویی شهید صدرزاده خاطرش مانده؟
پدر می‌گوید من خود را سخنران نمی‌دانم و این از برکات شهید است که ما را به میکروفون کشاند تا برای جوانان برخی مسائل را مطرح کنیم. چند وقت پیش مهمانی از دانشگاه آزاد شهریار داشتم. این بنده خدا می‌گفت: من از شاگردان و بچه‌های پایگاه آقا مصطفی بودم خیلی خوشحال شدم که این پایگاه و دانشجو خروجی داده و چه قدر بچه‌ها خوب و متدین تربیت کرده است. خاطرم هست زمانی که در بهبهه تحویل پیکر شهید بودم آقایی پیش من آمد و تعریف کرد که ما اول محرم حاجتی داشتیم و خواب دیدم که در خواب می‌گویند نماینده حضرت عباس (ع) دارد به ایران می‌آید. تحول شگرفی در این شخص ایجاد می‌شود تا حدی که برای رهبری نامه می‌نویسد. گویا در فضای مجازی متوجه آمدن پیکر مصطفی به ایران می‌شود. بعد از صحبت‌های این شخص یادم افتاد مصطفی ظهر تاسوعا شهید شده بود.
روزی از اراک بنده خدایی پیش من آمد و گفت: اجازه می‌دهید اسم پسرش را مصطفی بگذارم؟ گفتم: اختیار دارید. گفت: نه من می‌خواهم به نیت پسر شما اسم پسرم را مصطفی بگذارم. تاثیرگذاری شهید بر روی افراد جامعه بسیار زیاد است حتی افرادی که شاید از لحاظ پوشش آن‌ها را قبول نداشته باشیم. دختر خانم هایی بودند که پس از شهادت مصطفی چادری شده بودند.

من مصطفی صدرزاده هستم، گاودار و متاهل
مصطفی روز اولی که سر کلاس دانشگاه حاضر می‌شود، هر کسی بلند می‌شده و خود را معرفی می‌کرده. مثلا یکی کارمند بوده یکی دیگر معلم و.. آن زمان مصطفی گاوداری داشت و وقتی بلند می‌شود می‌گوید: من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل. استاد به او می‌گوید: بعید بدانم شغل تو گاوداری باشد، حتما شغل دیگری داری که نمی خواهی رو کنی! مادر شهید می‌گوید شاید به خاطر چهره خیلی مثبت مصطفی، استاد فکر کرده بوده یا اطلاعاتی است یا سپاهی. پدر می‌گوید: مصطفی خیلی خیلی شوخ طبع بود. یک بار در خانه ظرف می‌شست مادرش گفت: چرا ظرف می‌شوری؟ گفته بود خانه شهید ظرف شستن ثواب دارد. بعد‌ها شنیدم که مادر شهید قاسمی دانا می‌گفت: مصطفی می‌آمد آشپزخانه شروع می‌کرد به شستن ظرف‌ها می‌گفت: ثواب دارد.
آن موقع‌ها همه این رفتارهای مصطفی را به شوخی می‌دیدیم، چون به قول همسرش اصلا معلوم نبود کی شوخی می‌کند کی جدی است. اما در عین همه شوخی هایی که داشت خیلی جدی بود. مصطفی در سن ۱۲، ۱۳ سالگی به کلاس‌های تئاتر شهریار رفت، اما دو سه هفته بعد که دوره‌های عملی شروع شد دیگر نرفت. به مادرش گفته بود شرمنده برایم هزینه کردید، اما این هزینه را پس می‌گیرم. او گفته بود: به خاطر اینکه خانم‌ها و آقایان آنجا خیلی چیز‌ها را رعایت نمی‌کنند در حالی که مصطفی هنوز مکلف هم نشده بود. او آن قدر ماهر بود که در سوریه وقتی به او می‌گویند شما ایرانی هستی و باید برگردی با لهجه افغانستانی می‌گوید: نه من ایرانی نیستم. من ایران درس می‌خواندم. گفتید نمی‌شود، آمدم جهاد حالا هم می‌گویید نمی‌شود. خلاصه رهایش می‌کنند از بس این نقش را قشنگ بازی می‌کند.
 
در حال تکمیل//
 
«ماهواره و فرهنگ کثیف غرب راهی جز دوزخ ندارد از ما گفتن بود» پدر در لحظات آخر مصاحبه تن‌ها به این جمله از وصیت نامه پسر بسنده می‌کند و همه رهنمون‌ها را معطوف آن می‌داند. او می‌گوید دینی که، ولی دارد منتظر است و امیدوار. ما امیدواریم بهتر از این بشویم.

مجریان و خبرنگاران برخورد مناسبی با فاطمه نداشتند
مصاحبه تمام می‌شود و از پشت میز بلند می‌شویم. از مادر بزرگ سراغ فاطمه را می‌گیرم که اگر دوست دارد پیش ما بیاید برای مصاحبه می‌گوید: رفت بخوابد. وقتی نیم ساعتی برای پذیرایی می‌نشینیم و پدر برایمان چایی تعارف می‌کند دلم طاقت نمی‌آورد و می‌پرسم فاطمه چرا حاضر به مصاحبه نشد؟ پدر بزرگ ابرو در هم می‌کشد و با لحنی نه از روی عصبانیت بلکه دلگیری می‌گوید: راستش را بخواهید چند باری که در مراسم‌های بزرگداشت و از این قبیل شرکت کردیم مجریان و خبرنگاران برخورد مناسبی با فاطمه نداشتند.
خیلی تعجب کردم گفتم چرا؟ پدر گفت: مثلا سر یک برنامه مجری کادو را داد دست فاطمه، بعد گفت: اگر پدرت این هدیه را می‌داد چه حسی داشتی؟ یا در موارد دیگر پرسیده بودند پدرت نیست چه حالی داری؟ خلاصه از این تیپ سوالاتی که فقط می‌خواهند به کمک آن برنامه شان را احساسی کنند، اما توجه ندارند که چه بلایی سر احساسات بچه می‌آورند.
بعد از شنیدن این حرف انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند، جای آن مجری و خبرنگار جلوی نگاه ناراحت آن مادر و پدر شهید وامانده بودم. حالا فهمیدم فاطمه چرا گفت: مصاحبه نمی‌کند و بعد هم رفت و خوابید. کاش در صنف ما جدای از ارزش‌های خبری که با آن خبر می‌نویسیم و گزارش می‌گیریم ارزش انسانیت نیز افزوده می‌شد.

حواس تان باشد از بیت المال نباشد
در حال گپ و گفت درباره فاطمه و محمدعلی پسر کوچک شهید بودیم که پدر خاطره‌ای یادش آمد. می‌گفت: چند وقت پیش یکی از مسئولان خانم پایگاه بسیج به من زنگ زد که برای دیدار شما و حاج خانم می‌آید. پشت تلفن پرسید حاج آقا اگر برای فاطمه کادویی، عروسکی بگیرم اشکالی ندارد گفتم نه. وقتی به منزل ما آمدند برایم تعریف کرد مصطفی را خواب دیده و از او در عالم خواب پرسیده اجازه می‌دهید برای فاطمه خانم کادویی بخریم؟ شهید گفته بود اشکالی ندارد فقط حواس تان باشد از بیت المال نباشد. پدر می‌گفت: مصطفی حتی آن دنیا هم حواسش به این چیز‌ها هست.
 
در حال تکمیل//
 
کنار مادر کمی به صحبت می‌نشینم. می‌گوید فاطمه خیلی شبیه پدرش شده چه از لحاظ چهره چه حتی ذائقه غذایی. محمدعلی هم فعلا کوچک است و نبود پدرش را مثل فاطمه حس و درک نمی‌کند. گوشی اش را می‌آورد و یک دنیا عکس و کلیپ از شهید نشانم می‌دهد. عکس پسر روی صفحه گوشی مادر بود. می‌گفت: دلم به همین عکس‌ها خوش است.
ساعت در منزل این مادر و پدر شهید انگار متوقف شده بود و اصلا متوجه گذر زمان نبودیم. ساعت انگار در منزل آن‌ها از قبل از ظهر تاسوعای سال ۹۴ متوقف شده بود، همان روز شهادت مصطفی.
شهید مصطفی صدرزاده

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده

مصطفی آرام داخل قبر خوابیده، همسرش می‌خواهد مثل همیشه او را از زیر قرآن رد کند، قرآن را در می‌آورد و روی صورت مصطفی می‌گذارد، یک اتفاق عجیب... همسرش همانجا می‌گوید:«می‌خواستی نشانم دهی که شهدا زنده‌اند؟ اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی».


یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده:«میدانم زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد.

فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش می‌گوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه‌ها داشته است. او به مشهد می‌رود، ریش‌هایش را کوتاه ‌می‌کند و به مسئول اعزام می‌گوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود.

خانم ابراهیم پور همسر او روایتی خواندنی از 8سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف می‌کند.

این گفت‌وگو درباره اعزام شهید صدرزاده به سوریه و مبارزه با جریان تکفیری است.


تسنیم: چندین دهه قبل پدران ما و جوان‌های آن‌زمان به جنگ رفتند و عده‌ای از آنها هم از این معرکه برنگشتند. بعد از آن فقط حسرت سال‌های دهه 60 برای نسل ما ماند. هرجا می‌رفتیم از همت و باکری و همرزمانش می‌گفتیم و اینکه ایکاش ماهم آنموقع را درک می‌‎کردیم. امروز دوباره ماجرا عوض شده است. دوباره معراج الشهدای تهران پر شده از شهدای جبهه حق. انگار که در سال‌های دهه 60 هستیم که کرور کرور شهید به معراج شهدای تهران می آوردند. حالا دوباره این مسیر هموار شده است، ولی برای همه نیست. مصطفی باب شهادت را برای خودش باز دید و نمی‌خواست که فقط حسرت سال‌های دهه 60 را بخورد. چه شد که او وارد فضای مدافعان حرم شد؟ از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را در خانه مطرح کرد؟

دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.

تسنیم: این مسئله را چطور با شما مطرح کرد؟

گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست.  تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.

«اگر کار اعزامم را جور نکنید به همه می‌گویم که "عند ربهم یرزقون" بودنتان دروغ است»

آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.

چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».

دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.

تسنیم: به آشپزخانه رفت؟

بله. فقط یک بار به آشپزخانه رفت و همان اولین ماموریتش 45 روز طول کشید.

تسنیم: بعد چه شد؟

آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. بدون اینکه کسی خبر داشته باشد از آشپزخانه رفت. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد. آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.

همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. او با رزمندگان عراقی آشنا شده و همراه آنها شده بود. مصطفی بالاخره بعد از 45 روز برگشت.

تسنیم: چطور از مصطفی خبر نداشتید؟ به شما هم چیزی نگفته بود؟

نه. چیزی به من نگفته بود. بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.

تسنیم: یعنی با رزمندگان عراقی به عملیات رفته بود؟

بله.

تسنیم: شما که راضی نبودید.

خواست خودش بود. برخی از ماجراهایی که در این 8 سال زندگی مشترکمان رخ داد، باب میلم نبود ولی آدم اگر کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می‌کند. اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی‌گفت. حدود سه ماه کنارمان بود و بعد به عراق رفت  تا سری دوم با رزمندگان عراقی اعزام شود.

رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات می‌کردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت می‌کردند. مصطفی می‌گفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت می‌شود. می‌گفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟

بار دومی هم که با عراقی‌ها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا می‌شود و در حرم حضرت زینب (س) با رزمندگان فاطمیون آشنا می‌شود. دومین ماموریتش 75روز طول کشید.

تسنیم: خب اینجا یک چیزی ناقص می ماند؛ اینکه این وابستگی شدید شما به مصطفی قطعا دوطرفه بوده است.

نه.مصطفی به هیچ چیزی در دنیا وابسته نبود؛ بهمینخاطر خیلی راحت توانست برود.

پای فیلم‌های دفاع مقدس ضجه میزد

تسنیم: چرا به مصطفی نگفتید که نرود؟

مصطفی اصلا برای ماندن نبود. نمی توانست بماند. آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود. گمشده خودش را پیدا کرده بود. وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم. کنترل تلویزیون کلا دست او بود. از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس می‌گشت. از دیدن فیلم‌های دوران دفاع مقدس لذت می‌برد. هفته بسیج هم همینطور بود. اگر فیلمی پخش نمیشد شروع می‌کرد به اعتراض و گفتن این حرف‌ها که: «الان وقت نمایش این چیزهاست. بچه‌ها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است».

تسنیم: ماموریت‌های مصطفی معمولا چند روزه بود؟

ندیدن‌های ما از 45 روز شروع میشد، 75 روز هم داشتیم. این سری آخر قرار بود خیلی طولانی شود که دیگر سر 73 روز به شهادت رسید.

تسنیم: مصطفی برای سومین اعزام می‌خواست همراه فاطمیون باشد. گفته ‌می‌شود که او به مشهد رفته و خودش را افغانستانی معرفی کرده است، درست است؟ پای مصطفی که به سوریه باز شده بود دیگر چه نیازی به این کار بود؟

بله منم همراه او به مشهد رفتم. فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمی‌دادند.

مصطفی برای همراهی با فاطمیون لهجه افغانستانی را بسرعت یاد گرفت

تسنیم: فاطمیون برای افغانستانی‌ها است اما مگر مصطفی همان سری دوم اعزامش با آنها رفیق نشده بود؟

خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید می‌خواست و اراده می‌کرد.

تسنیم: درباره سفرتان به مشهد بگویید. چه اتفاقاتی افتاد؟

زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد. رفت عکسی گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق می‌کند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند، من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که می‌خواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم.

برای اینکه آماده‌ام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم.

تسنیم: چه چیزی را غیر مستقیم بگوید؟ مگر شما نمی‌دانستید که برای چه کاری به مشهد رفته‌اید؟

نه، چیزی نمی‌دانستم. فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سری بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان می‌خواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد.

تسنیم:متوجه نشدند که مصطفی ایرانی است؟

فهمیدند.

تسنیم: بعد از اینکه عضو فاطمیون شد فهمیدند؟

بله.

این لباس را از کجا آوردی؟ «هدیه فرمانده ابوحامد است»

تسنیم:از افغانستانی‌های فاطمیون چیزی برای شما تعریف می‌کرد؟ مثلا از فاتح یا ابوحامد.

نه. آن زمانی که برگشت چیزی نگفت.  یک دوره قبل از اینکه ابو حامد شهید شود، چیزهای مختصری به من گفت؛ مثلا لباسی که ابوحامد هدیه داده بود را آورده بود. از او پرسیدم که این لباس جدید را از کجا آورده؟ او هم گفت: «هدیه فرمانده ابوحامد است».

با دیدن عکس‌های مصطفی در جنگ بشدت استرس می‌گرفتم؛ اصلا نمی‌گذاشتم چیزی از عملیات بگوید

چیزهای مختصری از رزمنده‌ها به من می‌گفت چون خودم ظرفیت این را نداشتم که خیلی عملیاتی برایم تعریف کند. می‌دانست که وقتی می‌رود با رفتنش استرس می‌گیرم. هر وقت می‌خواست از عملیات‌های نظامی و رزمی‌اش چیزی بگوید، خودم موضوع را عوض می‌کردم یا اصلا از کنارش بلند می‌شدم. با دیدن عکس‌هایش به شدت استرس می‌گرفتم، چه برسد به اینکه بخواهد چیزی را برایم تعریف کند.

تسنیم: سرلشکر قاسم سلیمانی صحبتی کرده بود و گفته بود که عاشق مصطفی شده‌ است. این را مصطفی تعریف کرده بود؟

بله. مصطفی چه آن زمانی که در بسیج مسجد بود و چه زمانی که به سوریه رفت، وقتی می‌خواست با بچه‌های گروه خودش کاری انجام دهد، از لفظ‌هایی استفاده می‌کرد که بچه‌ها بخندند و انرژی بگیرند. هیچ وقت لفظ‌های کتابی و فرماندهی به کار نمی‌برد. لفظی را که در جریان عملیات گفته بخاطر ندارم اما با ادا و اصول خاصی به بچه‌ها فرمان حمله داده است. آن زمانی که پشت بی سیم صحبت می‌کرده نمی‌دانسته که پشت بی سیم حاج قاسم هم نشسته است.

ماجرای حرف‌های پشت بی سیم و  دیدار مصطفی با سرلشکر قاسم سلیمانی

مصطفی برایم تعریف کرد: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچه‌ها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سرو وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه ها معرفی‌ام کردند و گفتند که سید ابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سید ابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلا فکر نمی‌کردند که جثه و قیافه‌ام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بی سیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلی‌ها هستم».

تسنیم: آخرین اعزامش کِی بود؟

چهارشنبه 20 مرداد.

با مصطفی خداحافظی نمی‌کردم، همیشه کاری می‌کردم تا موقع اعزامش در خانه نباشم

تسنیم: شما همینجا در خانه با مصطفی خداحافظی کردید و او خودش راهی فرودگاه شد؟

 نه؛ من خداحافظی نمی‌کردم. او همیشه بدون خداحافظی می‌رفت. مثلا به بهانه انجام کاری از خانه خارج میشدم و بعد مصطفی تماس می‌گرفت و می‌گفت که باید برود.

تسنیم: شما نمی‌آمدید که او را ببینید؟

نمی‌آمدم.

نمی‌توانستم جدا شدن از مصطفی را تماشا کنم

تسنیم: چرا این کار را می‌کردید؟

نمی توانستم از مصطفی جدا شوم. نمی‌توانستم جدا شدن از او را تماشا کنم.

سوال: یعنی خودتان را جایی مشغول می‌کردید که زمان خداحافظی کنار مصطفی نباشید؟

بله.حتی یک بار خودم را به خواب زدم که مصطفی برود.

دوست دارم 28امین و 38امین سالگرد ازدواجمان را جشن بگیریم، مصطفی گفت:«هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله»

تسنیم: 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.

خیلی کم بود اما از محبت مصطفی اشباع شدم. دوست داشتم که خیلی بیشتر از این با هم زندگی کنیم. سالگرد ازدواجمان را 19 شهریور در سوریه گرفتیم. به او گفتم که دوست دارم بیست و هشتمین و سی و هشتمین سالگرد ازدواجمان را هم جشن بگیریم اما او گفت: «هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله».

تسنیم: آخرین دیدار در سوریه چطور انجام شد؟

14 یا 15 شهریور بود که همراه فاطمه و محمدعلی به سوریه رفتیم. این دیدار را مصطفی هماهنگ کرده بود تا قبل از عملیات محرم او را ببینیم. برای اولین بار بود که به سوریه می‌رفتیم.

تسنیم:می‌دانستید که قرار است عملیات بزرگی صورت بگیرد و اتفاق بزرگی بیافتد؟

یک شب قبل از اینکه از سوریه برگردیم به او زنگ زدند و گفتند که ماموریت حلب دارد و باید به حلب برود.

تسنیم: آخرین باری که با مصطفی حرف زدید کِی بود؟

دو روز قبل از شهادتش. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بی‌سیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمنده‌ها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم.

ماجرای یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) به رزمندگان فاطمیون

تسنیم: از همان آخرین مکالمه برایمان بگویید. شب هشتم محرم چه گفتید و چه شنیدید؟

یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که می‌خواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند».

تسنیم: هیچ وقت در این دو یا سه سال این حس را نداشتید؟

استرس که همیشه داشتم اما اینکه بخواهم نسبت به موضوعی اینهمه ترس و دلهره داشته باشم نبود.

تسنیم: ولی باز هم خداحافظی نکردید؟

آخرین بار خداحافظی کردم. آخرین بار کاری را که از من خواست برایش انجام دادم. آنموقع در سوریه بودیم و از من خواست ساکش را آماده کنم و او را از زیر قرآن رد کنم.

تسنیم: هیچ وقت این کار را نکرده بودید؟

نه. فقط همان یک بار که در سوریه از او جدا شدم اینکار را بخواست خودش انجام دادم.

از صبح تاسوعا دلهره داشتم

تسنیم: چه زمانی متوجه شدید که مصطفی به شهادت رسیده است؟

روز تاسوعا. من از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم. سعی کردم که خودم را مشغول کارهای دیگر کنم اما نشد. از صبح که بیدار شدم می‌خواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم اما ترسیدم که اگر بگویند «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟» و من بگویم «دیشب»، خنده‌دار باشد.

تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را می‌دادند. آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند. وقتی من دیدم ایشان جواب نمی‌دهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من می‌گفتند. دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.

به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم

تسنیم: توانستید از مصطفی دل بکنید؟

نه. به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم؛ دل بستم که دلبستگی‌ام همیشگی باشد.

تسنیم: شما یک سخنرانی عجیب و غریب در مراسم تشییع پیکر مصطفی کردید. گفتید که جلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) روسفید شدید و گفتید که از مقلد خمینی غیر از این انتظاری نمی‌رود.

من از مصطفی غیر از این انتظار نداشتم. مصطفی اصلا برای زمین و زندگی زمینی نبود.

تسنیم: از حال و روزتان وقتی خبر قطعی شهادت مصطفی را شنیدید بگویید. حتما خیلی گریه کردید.

خب اولش طبیعی است. وقتی به من خبر دادند احساس می‌کردم که دیگر مصطفی نمی‌آید و دیگر زندگی ما تمام شد چون وابستگی و دلبستگی‌ای که به مصطفی دارم به بچه‌ها ندارم.

به مصطفی گفتم که اگر از او جدا شوم نمی‌توانم زندگی کنم

همیشه به او می‌گفتم اندازه‌ای که به او وابسته هستم، به بچه‌ها وابستگی ندارم. می‌گفتم: «اگر الان از دو تا بچه‌ها جدا شوم، خیلی اذیت نمی شوم اما اگر از تو جدا شوم دیگر نمی‌توانم زندگی کنم».

زنده بودن شهدا برایم ملموس نبود و نمی‌توانستم آن را درک کنم؛ تا اینکه مصطفی شهید شد

وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلا این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرف‌های مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را می‌خواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا  بل احیا عند ربهم یرزقون. شهدا همیشه زنده هستند و نزد خداوند روزی می‌خورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بنده‌هایی که روی زمین زندگی می‌کنند هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا می‌گیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مرده‌اند.

این برای من غیر قابل لمس بود و برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید می‌توانستم به دیگران انتقال دهم.

خیلی‌ها نمی‌توانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می‌کنم

قابل گفتن نیست. شاید خیلی‌ها نتوانند این موضوع را درک کنند. حتی شاید برای برخی خنده‌دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می‌کنم. خودش این را به من نشان داد؛ این موضوع را با بسته شدن چشم‌ها و دهانش در ثانیه‌های آخری که مراسم تدفین و تلقین تمام شده بود، به من نشان داد.

نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه می‌شود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهره‌اش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبه‌ها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود.

وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف می‌کردند، گفتند که چون مقداری بی‌تابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیه‌های آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم می‌دهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم.

سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که می‌خواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.

یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «می‌خواستی نشانم دهی که شهدا زنده‌اند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی».

تسنیم: پیکر مصطفی را بوسیدید؟

خیلی.

تسنیم: آخرین باری که مصطفی را بوسیدید چیزی هم به او سپردید؟

بله. تربیت بچه ها را سپردم. قرار بود که با هم بچه‌ها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم تربیت‌شان می‌کنی


شهید صدرزاده در یادداشتی به دوستان بسیجی خود مینویسد: چه میشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیافتد.

فکرش را بکن، راه میروی و راوی میگوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است، یا اینجا را که میبینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.

یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نماز جماعت میخواند، شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد، شهید شهریاری را که میشناسید همینجا با لهجه آذری برای بچهها مداحی میکرد، یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود، یا شهید حامد جوانی اینجا عباسوار پرکشید.

خدا بیامرزد شهید اسکندری را همینجا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید.

عجب حال و هوایی میشود کاروان راهیان نور مدافعین حرم، عجب حال و هوایی...