شهید محمد جنتی با نام جهادی حاج حیدر و معروف به «فرمانده حیدر» فرمانده
رزمندگان مدافع حرم پاکستانی(تیپ زینبیون) بود. این شهید اهل روستای "دیزج
خلیل" از توابع شهرستان "شبستر" در استان آذربایجان شرقی بود. او نوزدهمین
شهید مدافع حرم استان آذربایجان شرقی است. او سال 92 راهی سوریه شد و حدود
چهارسال در جبهه مقاومت سوریه و عراق حضور فعال داشت. جزو اولین مستشارانی
بود که برای مقابله با تروریستهای تکفیری وارد جبهه شد و در مناطق مختلفی
از جمله دمشق، حلب، حما و ...حضور داشت و چندین بار در درگیری با
تروریستها مجروح شده بود.
استعداد
بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق حسنهاش، افراد زیادی را
جذب خود کرده بود و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود. بسیار
متواضع بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمیدانستند که فرمانده گروههای
مقاومت را بر عهده داشته است. محمد جنتی نهایتا در 16 فروردین 96 در حماه
سوریه منطقه تل ترابی به شهادت رسید و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا
کرد. پیکر مطهر او در منطقه ماند و مدتی در شمار شهدای جاویدالاثر مدافع
حرم قرار گرفت. بعد از اعلام خبر شهادت حاج حیدر در منطقه مزار یادبودی
برایش در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) ایجاد شد.
یادبود شهید در قطعه 26
پیکر این شهید نیز کشف شده و به کشور بازگشته است. هویت پیکر او از طریق
آزمایش DNA شناسایی شده است. شهید سردار سلیمانی درباره این فرمانده شهید گفته
بود: «حیدر یکی از بهترینهایم بود.»
با
حمله تکفیریها به سوریه و در خطر قرار گرفتن حرم حضرت زینب(س)، طلاب و
جوانان پاکستانی بسیاری بودند که میخواستند برای دفاع از حرم عقیله
بنیهاشم که در فرهنگ آنها حضرت زینب(س) «ثانیه زهرا» نامیده میشود به
سوریه بروند اما به علت حساسیتها و تمرکز سرویس اطلاعاتی پاکستان بر روی
شیعیان, این امکان به راحتی فراهم نبود. در زمستان سال 92 اجتماعی را در
تهران برپا کردند و نام «زینبیون» را برای خود برگزیدند. اولین گروه از
رزمندگان و مجاهدان زینبیون ابتدای سال 93 عازم سوریه شده و در جبهه مبارزه
علیه تروریستها حضور پیدا کردند.
آزادسازی
حلب، نبل و الزهرا, تدمر, حما و حاشیه دمشق از جمله مناطقی بود که
رزمندگان زینبیون نقش مهمی در آزادسازی و تثبیت آن مناطق داشتند. امام
خامنهای نیز در پیامی به مدافعان حرم پاکستانی به موضوع رشادت آنها اشاره
کردند و فرمودند:«سلام من را به مدافعین حرم پاکستانی برسانید. زینبیون
خیلی خوب میجنگند. خیلی خوب مجاهدت میکنند. سلام من را به پدرها و مادرها
و خانواده هایشان برسانید.» چهارم بهمن ماه سال 97 بود که خزانهداری
آمریکا چندین مجموعه را بهاتهام ارتباط و همکاری با جمهوری اسلامی ایران
در فهرست تحریم قرار داد. نام لشکر زینبیون در کنار رزمندگان فاطمیون
افغانستانی در این فهرست قرار داشت.
شهید
محمدعلی جنتی در وصیتنامه خود میگوید: از خداوند و امام میخواهم که مرا
ببخشند چون نتوانستم آن طور که وظیفهام بود ادا کنم و از امام میخواهم که
از خداوند بخواهد که مرا ببخشد چون جوانم و نادان. همینقدر میدانم ما از
خداییم و به سوی او باز میگردیم اما چه خوش است جان دادن در راه دوست.
«از
راه دور خدمت امام عزیزم سلام میفرستم از درون چادری که در آن معنویت
میبارد و همه با هم یکی هستند. از خداوند و امام میخواهم که مرا ببخشند
چون نتوانستم آن طور که وظیفه ام بود ادا کنم و از امام میخواهم که از
خداوند بخواهد که مرا ببخشد چون جوانم و نادان. همینقدر میدانم ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم اما چه خوش است جان دادن در راه دوست.
اما
وصیتی که به خانواده و دوستان و آشنایان دارم اول اینکه از همگی شما حلالی
می خواهم و از آنها می خواهم که اگر حرفی پشت آنها گفتهام مرا ببخشید و
به امام عزیزم و نایب آن از راه دور از درون چادری که در آن معنویت میبارد
و همگی یکی هستند سلام میفرستم و از آنها میخواهم که مرا ببخشید چون
نتوانستم آنطور که باید وظیفهام را به آنها ادا کنم و از آنها میخواهم که
از خداوند بخواهند مرا ببخشد و بعد به مادر عزیزم که جانم فدای او باد
سلام عرض میکنم مادرم الان که اینجا نشستهام مرا گریه گرفته ولی چون
دوستانم پیش من هستند خجالت میکشم گریه کنم امیدوارم در کارهایت موفق باشی
از تو می خواهم که مرا به خاطر کارهایم ببخشی و حلالم کنی ای کاش می شد
محبتم را در نامه آشکار میکردم تا ببینی دلم برایت چقدر تنگ شده اما چه
کنم که فعلاً وظیفهام دور بودن است. برادران
و خواهرم عزیزانم از دور همگی شما را میبوسم امیدوارم همیشه در کارتان
موفق باشید. همیشه ایمان را در کارهایتان قرار دهید مرا حلال کنید اگر با
شما شوخی میکردم و از تمامی آشنایان حلالی میخواهم. دیگر عرضی ندارم دعاگوی شما محمدعلی جنتی»
شهید اصغر پاشاپور که اکثرا او را با همراهی سردار قاسم سلیمانی در
چند ثانیه فیلم از میان مدافعان حرم میشناسند، یک ماه بعد از شهادت سپهبد
شهید قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. پیکر
مطهر او که توسط تروریستهای تکفیری ربوده شده و سر از بدنش جدا شده بود، شهید اصغر پاشاپور مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و
فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله
با تروریستهای تکفیری داعش و احرار الشام در این جبهه حضور فعال داشت و
عمده آموزشهای رزمندگان سوری بر عهده او بود.
او از اقوام(برادر همسر) شهید مدافع حرم، محمد پورهنگ بود. شهید پاشاپور
از یاران نزدیک حاج قاسم سلیمانی بود که بعد از شهادت او به روایت
همرزمانش بسیار بیتاب و بیقرار وصل حاج قاسم بود و نهایتا این فراق چندان
طولی نکشید و بعد از حدود یک ماه او نیز به شهادت رسید. پیکر مطهر او توسط
تروریستهای احرار الشام(جبهه النصره) ربوده شده و نهایتا پیکر بی سر این
شهید توسط رزمندگان مدافع حرم بعد از گذشت چندین روز با دو اسیر
جبههالنصره تبادل شده و به کشور بازگشت. پاشاپور متولد شهرری بود و از او
سه فرزند به یادگار مانده است.
زینب پاشاپور خواهر فرمانده شهید اصغر پاشاپور و همسر شهید مدافع حرم
محمد پورهنگ 9 سال از برادر شهید ش کوچکتر است. او حالا پرچمدار صبر و
مقاومت در خانواده پاشاپور است. کسی که زینب وار ایستاده و از شهدای عزیزش
صحبت میکند. او در گفتگو با تسنیم با اشاره به نخستین اعزامهای برادرش به
سوریه میگوید: از همان روزهای ابتدایی که جنگ سوریه شروع شد، برادرم برای
دفاع از حرم اهل بیت(ع) راهی شد. وقتی آتش جنگ بالا گرفت و نیروهایی برای
مقابله با تروریستها به آنجا اعزام شدند، برادرم نیز مدت مرخصی هایی را که
توسط آن به تهران میآمد، کوتاه کرد و بیشتر در منطقه ماند. حتی چند سال
به ایران بازنگشت و من هم آخرین بار دو سال پیش بود که وقتی برای برگرداندن
وسایل همسر شهیدم به سوریه رفتم، برادرم را آنجا دیدم. خود حاج اصغر هم
آخرین بار عید فطر دو سال گذشته بود که به ایران آمد و به خانواده سر زد و
از آن به بعددیگر نیامده بود. همه اینها به دلیل مسئولیت سنگین اش در
منطقه بود.
او ادامه میدهد: همسر من شهید محمد پورهنگ در ایران صمیمی ترین رفیق
برادرم، شهید پاشاپور بود. چند سال بعد از اینکه برادرم به سوریه رفت همسرم
هم عازم سوریه شد و آنهادر یک جبهه میجنگیدند البته مناطق فعالیتشان با
هم متفاوت بود. همسر من در منطقه درگیری مسموم شده و به خاطر مسمومیت مدتی
را در بیمارستان درگیر مداوا بود که برادرم گاهی به او در بیمارستان سر
میزد اما وقتی همسرم به شهادت رسید، حاج اصغر به خاطر شرایط حساس منطقه
نتوانست مسئولیتش را رها کند و برای شرکت در مراسم شهید پورهنگ حاضر شود.
خواهر شهید پاشاپور با اشاره به آخرین دیدار با برادر میگوید: وقتی
آخرین بار برای دیدار برادرم به سوریه رفتم، فهمیدم آنجا مسئولیتی دارد اما
از جزئیات آن بی اطلاع بودم وقتی به شهادت رسید فهمیدیم یکی از فرماندهان
ارشد منطقه بوده است. در واقع حاج اصغر روحیه نگفتن داشت. هیچ وقت از
خاطرات منطقه و درگیری چیزی تعریف نمیکرد. بعد از اینکه حاجقاسم شهید شد،
فیلمهایی از ایشان منتشر میشد که تصویر اطرافیانش را در فیلم محو
میکردند تا شناسایی نشوند. ما همان موقع میان این افرادی که دور حاجقاسم
بودند کسی را با قد و قواره برادرم میدیدیم و حدس میزدیم که حاج اصغر باشد
اما بعد از شهادت حاج قاسم فیلمها را کاملتر رویت کردیم و اط حضور او
نزدیکی حاج قاسم به خوبی مطلع شدیم. یک ماهی که فاصله بین شهادت حاج قاسم
با شهادت حاج اصغر بود برای برادرم روزهای سختی بود و آن طور که همسرش
تعریف میکند به شدت تحت تاثیر حاجقاسم بوده و با ایشان بسیار صمیمی بود و
از دست دادن حاجقاسم برایش داغ سنگینی بود.
او همچنین به نحوه شهادت حاج اصغر اشاره کرده و میگوید: بار آخر شهید
اصغر پاشاپور به منظور آزادسازی مناطق تحت اشغال تروریستهای جبهه النصره و
تثبیت مناطقی که تازه آزاد شده بود در منطقه عملیات حضور داشت که از ناحیه
سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید. وقتی محل مورد اختفای
آنان محاصره میشود، پیکر او هم به دست دشمنان میافتد. از روزهای ابتدایی
ما امید داشتیم که پیکرش برگردد هرچند همه اعضای خانواده متفق القول بودیم
که حاضر نیستیم یک ریالی از بیتالمال به خاطر بازگرداندن پیکر برادرم
پرداخت شود. چون اصل روح اوست که حالا پیش خداست. پیکرش برای ما ارزشمند
بوده و هست که با آمدنش بر سر مزارش میتوانیم خود را تسلی دهیم ولی پدرم
اعلام کرد که به خاطر این آرامش حاضر نیستیم عزت خود را از دست بدهیم.
البته دوستانش به خانواده قول داده بودند که اگر بتوانند و شرایط مهیا
باشد، مبادله را انجام میدهند و خواست خدا این بود که مبادله صورت بگیرد.
همسر شهید پورهنگ از صفات اخلاقی جالب برادر شهیدش چنین میگوید: همه
خاطراتم از حاج اصغر آمیخته به خنده و شوخی بود. همیشه دنبال خوب کردن حال
دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیت پذیریش بود. محال
بود مسئولیت قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم منطقه
که فرماندهان دستور به آزاد شدنش را داده بودند، را به یاری رزمندگان دیگر
به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین ماموریت خود را
هم تکمیل کرد و بعد رفت. الان هم که پیکر ایشان بازگشته است احساس میکنم
بخشی از این وظیفه و مسئولیت باعث بازگشت پیکرش بود زیرا او مقبولیتی در
بین مردم دارد که با این بازگشت وظیفهاش به سرانجام خواهد رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین بخش از
گفتگو با همسر شهید است و در آن با اتفاقی که در انتقال حاج محمد پورهنگ به ایران و
بیمارستان افتاد، همراه خواهید شد.
همسر شهید: سرم را میزدند و اگر روز اول، یک ساعت اثر
داشت، روز دوم چهل و پنج دقیقه اثر داشت و روز سوم، نیم ساعت... به طوری
که روزهای آخر حضور ما آنجا دیگر سِرُم هم اثر نداشت. یعنی فقط چیزی بود که
دلمان را خوش می کرد که دارد مسکنی دریافت می کند. رنگ صورتشان هم زرد شده
بود و برای همه قابل دیدن بود.
ایشان یک عارضه چشمی داشتند که در پاییز و زمستان چشمشان ملتهب و قرمز
میشد. در تهران که بودیم، به بیمارستان نور می رفتیم، یک لنز میگذاشتند و
مشکل حل می شد. التهاب در حد یک نقطه کوچک بود اما چشمشان را اذیت میکرد.
در دوران مسمومیت، این نقطه کوچک، بزرگ شد و نصف چشمشان را گرفت. سفیدی
داخل چشمشان قرمز شده بود. بیشترِ نگرانی من برای چشمشان بود چون می گفتم
مسمومیت حل می شود اما این چشم را چه کنیم؟ اینجا که متخصص چشم نیست و لنزش
چشمش در تهران هم پیدا نمی شود، چه برسد به سوریه!
برادرم حاج اصغر گفت وسائلتان را جمع کنید و آماده باشید تا هفته دیگر
به تهران برگردید. من پرسیدم: همسرم چه می شود؟ گفت: ایشان باید مسئولیت و
پستشان را تحویل بدهد و یک سری کارها را انجام بدهد و بعدا پیش شما
میآید...
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگزده سوریه
**: آن شب که ایشان را با آمبولانس بردند، چه اتفاقی افتاد؟ فردایش آمدند؟ حالشان چطور بود؟
همسر شهید: بله آمدند. من بعدا در پروندهشان خواندم و
از برادرم هم شنیدم و متوجه شدم که همسرم مسموم شدهاند. حتی خون ایشان را
در همان بیمارستان شهر لاذقیه عوض کرده بودند. یک متخصص آنکولوژی به امید
این که سم از خونشان خارج بشود، خونشان را تعویض کرده بود. حتی برادرم
گفت: ما به شوخی گفتیم خونی که برایش تزریق کردهاند برای قبرس بوده! ما
گفتیم مسمویتش خوب می شود اما ممکن است به خاطر این خون، بیماری دیگری
بگیرد!...
وقتی برادرم گفتند وسائلتان را جمع کنید و به ایران برگردید، هم جا
خوردم و هم مخالفت کردم. من گفتم برنمیگردم؛ مخالفت اصلیام به خاطر چشم
حاج محمد بود. باز هم نگرانی اصلیام برای چشمشان بود.
**: می خواستید با هم به ایران برگردید...
همسر شهید: بله؛ ما چهار نفری آمده بودیم و باید با هم برمیگشتیم. برادرم گفت همین که من می گویم؛ شما باید برگردید. ایشان کار دارند...
بعد از این که از بیمارستان آمدند شاید نصف روز حالشان بهتر شد. یک لحظه حالشان خوب بود و دوباره دگرگون میشدند.
**: مجبور بودند درازکش باشند به خاطر سرگیجهشان؟...
همسر شهید: هر حالتی که فکر کنید ایشان داشتند. حتی یک
بار یادم هست حالشان داشت به هم میخورد و به زور خودشان را به سرویس
بهداشتی رساندند. حتی نمیتوانستند راه بروند.
**: و ضعف عمومی که در حالت مسمومیت هست...
همسر شهید: بله، آن ضعف عمومی خیلی مشهود بود.
**: به هر حال به دستور اصغرآقا شما قبول کردید که برگردید؟
همسر شهید: گفتند من بلیطهایتان را گرفته ام و باید
برگردید. راستش من مانده بودم سر دوراهی که با بچه ها برگردم یا نه و نمی
خواستم باری بر دوش محمدآقا باشیم؛ نمیدانستم باید بمانم یا این که بمانم و
مواظب ایشان باشم. در این کشمکش که میخواستیم وسائل را جمع کنیم برای
رفتن، روز آخر یادم هست محمدآقا آنقدر حالشان بد بود و ضعف داشتند که
وزنشان به شدت کم شده بود به خاطر این که چیزی نمیتوانستند بخورند. برادرم
آمد جلوی درِ خانه و بلیطها را داد و گفت که محمد را هم با خودتان ببرید.
نامهای هم داده بود به همسایهمان که ایرانی بود و مسئول بود که ما را
تا فرودگاه ببرد. این نامه البته بعدها به دست من رسید. حال محمدآقا به حدی
بد بود که حتی نمیتوانست پشت فرمان بنشیند. حتما یک نفر باید رانندگی
میکرد.
**: همسایهتان آمد تا شما را ببرد به دمشق و فرودگاه؟
همسر شهید: این خانواده ایرانی که کنار ما بودند،
گفتند ما میرسانیمتان. یک نامه هم برادرم دست ایشان داده بود که محرمانه
بود. شرح اتفاقی بود که برای محمدآقا افتاده بود...
**: یعنی شرح پزشکی برای بیمارستان بود؟
همسر شهید: در حقیقت شرح آن منطقه عملیاتی و اتفاقاتی
بود که برای محمدآقا رخ داده بود. یک شاهد هم که کنار ایشان بود، ماوقع را
نوشته بود. این نامه برای حفاظت و نظامی بود. محرمانه بود و گفته بودند که
این نامه را پای پرواز به من بدهند.
ما به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و خیلی برای من عجیب بود که
همسرم هم دنبال ما بود. در دلم خیلی خوشحال بودم که آن همه نگرانی برای
تنها رفتن ما تمام شد. بعدا اصغرآقا علتش را به من گفت. گفت: پزشک به من
گفته که کبدشان دارد از کار میافتد. طحال و کلیهشان هم درگیر شده و خیلی
زمان ندارند. بفرستیدشان بروند به ایران. یعنی خود پزشک دستور داده بود و
مافوقشان هم دستور داده بود که ایشان بیاید به ایران برای ادامه درمان تا
اگر قرار است اتفاقی بیفتد در ایران باشد.
من هیچ کدام از این مسائل را نمیدانستم ولی احتمالا همسرم می دانسته و
در جریان بوده. ما با هم برگشتیم و آن نامه را هم به من دادند. حالشان مدام
خوب و بد می شد. وقتی به حرم حضرت زینب رفتیم، دوباره حالشان بد شد و به
بیمارستان بردندشان. از آن طرف موتور هواپیما روشن بود که ایشان را با
آمبولانس آوردند کنار هواپیما که خیلی منتظر نمانند. ما روی صندلیهایمان
نشسته بودیم و منتظر بودیم که بیایند که با آمبولانس آمدند. در پرواز هم
دوباره حالشان دگرگون شد و حتی مهماندارها هم آمدند و از من سئوال کردند که
همسرتان چه بیماریای دارد؟ میترسیدند در آسمان برایشان اتفاقی بیفتد. من
هم گفتم که همسرم مسموم شده.
من، هم خوشحال بودم که همسرم همراه ما آمده و هم وقتی این حال بدشان را
میدیدم ناراحت میشدم و همهش امید داشتم و به خودشان هم می گفتم که وقتی
برسیم ایران، حالت خوب میشود. اینجا منطقه نظامی بود و نشد که به تو
رسیدگی کافی بشود. ایران که دیگر بهشت است و توریست درمانی میکنند. آنجا
حتما حالت خوب می شود. این امید وقتی که به ایران رسیدیم و درمان شروع شد و
آن رسیدگیها انجام نشد، همه از بین رفت.
**: یعنی در بیمارستان رسیدگی لازم انجام نشد؟
همسر شهید: خیر، نشد...
**: تا جایی که من خاطرم هست ایشان در بیمارستان بقیهالله بستری بودند...
همسر شهید: من پرونده پزشکی را آوردم و دادم به آنها.
کسی که آزمایش دارد و پزشک نوشته، باید مورد تایید پزشک بعدی هم باشد ولی
دوباره از نو آزمایشهای پزشکی را شروع کردند و حتی گفتند که ایشان سرطان
دارد. نوار مغز استخوان هم گرفتند. ایشان
خودش ضعف داشت و حالش بد بود و آزمایشی به این سختی را هم از ایشان
گرفتند! رسیدگی آنطور که من فکر می کردم، نبود. حتی آن مسکنی که در سوریه
دریافت می کردند هم اینجا دریافت نمی کردند. یعنی ایشان درد زیادی می کشیدند.
آخرین تصاویر شهید حاج محمد پورهنگ در بیمارستان
**: البته بلافاصله بستری شدند...
همسر شهید: اصلا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان رفتند و به منزل نیامدند.
**: پذیرش ایشان چطور انجام شد؟ نیروی نظامی که نبودند...
همسر شهید: رسمی سپاه نبودند اما چون با دستور آمده
بودیم، پذیرش ایشان هماهنگ شده بود تا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان
بروند. چون در منطقه جنگی بودند، معطلی نداشتیم و همه کارها انجام شد.
**: در چه بخشی بستری شدند؟
همسر شهید: بخش داخلی.
**: وضع کبدشان به چه صورت بود؟ یعنی کبد نیاز به پیوند نداشت؟
همسر شهید: از ایشان آزمایش مغز استخوان گرفتند و
گفتند هر کسی که به ملاقات ایشان می آید، حتما ماسک بزند. مقاومت بدنشان
آنقدر پایین آمده بود که کوچکترین میکروبها و ویروسها را جذب می کرد.
خواهرشان دو ماه بود که ایشان را ندیده بود. تا آمدند برای ملاقات، رنگ
زرد چهره حاج محمد به چشمش آمد. خیلی
معلوم بود که ایشان مشکلی دارد اما این که چه مشکلی دارد را نمی توانستند
تشخیص بدهند؛ و چون نمی توانستند تشخیص بدهند، درمان موثر هم شروع نشد.
احساس می کردم همسرم هم حالا که ما را به ایران رسانده، خیالش راحت شده.
اگر در سوریه مقاومت می کرد که از پا نیفتد، اینجا دیگر خودش را رها کرد.
خیلی سخت است کسی که مدام در حال بدو بدو بوده و نمی توانسته یکجا
بنشیند بخواهد روی تخت بماند. مدام زمان می گذشت و من می دانستم که حالشان
دارد بدتر می شود. ایشان می گفت که حالم دارد بهتر می شود اما معلوم بود و
رنگ صورتشان همه چیز را نشان می داد.
**: تصاویری هم از ایشان روی تخت بیمارستان منتشر شد که رنگ و روی زرد و نحیف ایشان را نشان می داد...
همسر شهید: هر کسی که بعد از مدتی ایشان را می دید،
متوجه این موضوع می شد. همسر دوستم رفته بودند ملاقات و بعدا به من گفتند
که همسرشان گفته: محمدآقا نزدیک شهادت است... این را همه می توانستند تشخیص
بدهند.
روز عید غدیر بود که محمدآقا به من گفتند که من فقط از این میترسم که
اینجا خوب بشوم و از روی تخت بلند بشوم؛ یا دیگر نگذارند به سوریه بروم یا
بروم و اتفاقی برایم نیفتد. فقط یک آرزو داشت و آن هم این بود که این مدلی
شهید نشود. یا تیر بخورد و یا حتی اسیر بشود تا شهیدش کنند. می گفت دوست
دارم خونم در راه حضرت زینب جاری بشود. فکر می کنم روزهای آخر به این مدل
شهادت و رفتن راضی شد و به من گفت برایم دعا کن که حضرت علی یک نگاه به من
بکند. من خسته شدهام. دعا کردهام که یا مأموریتم تمام بشود یا شهادتم
برسد؛ که هر دوتایش با هم اتفاق افتاد.
جلسه تقدیر وزیر آموزش سوریه از شهید حاج محمد پورهنگ
**: منظورشان از این که مأموریتشان تمام شود چه بود؟
همسر شهید: در سوریه که بودیم منظورشان این بود که من
دیگر نمی توانم این مدلی و در اینجا بمانم. دوست دارم یک عالمه کار انجام
بدهم اما دستم بسته است. دوست دارم به داد این مردم برسم...
**: یعنی روزهایی که مریض بودند و نمی توانستند کاری بکنند؟
همسر شهید: خیر، حتی قبل از آن هم این را می گفتند.
می گفتند آنقدر اینجا در سوریه ظلمها و آدمهای مظلوم را میبینم که واقعا
نمی توانم تحمل کنم... محمدآقا خیلی رؤوف بودند.
حوالی روز عید غدیر بود و هنوز
از آن حال و هوا خارج نشده بودیم که حاج محمد با منزل از بیمارستان تماس
گرفتند و گفتند که امروز نیا! چون من هر روز به ملاقاتشان می رفتم. برای
اولین بار بود که چنین درخواستی داشتند. من هر وقت زنگ می زدم، یا
گوشی دستشان نبود یا آن کسی که همراهشان بود، می گفت که خواب است. خود حاج
محمد گفته بود هر وقت همسرم تماس گرفت بگویید خواب است. حالش بد می شد یا
برای آزمایش به بخش های دیگر می رفت. اینطوری می گفتند که ما نگران نباشیم.
**: شما فقط در ساعت ملاقات آنجا بودید؟
همسر شهید: بله، ما فقط در ساعت ملاقات پیش ایشان
بودیم. همراه داشتند اما من هر وقت تماس می گرفتم حرف نمی زدند چون ساعتی
بود که درد می کشیدند و نمی خواستند در آن حالت صحبت کنند.
**: چه کسی همراه ایشان می ماند؟
همسر شهید: دوستانشان بودند یا برادر کوچکترشان که یکی
دو روزی همراهشان بودند. یک دوست خانوادگی هم داشتیم به نام آقای نقدیان
که پیششان بودند و تا ساعت آخر عمرشان هم ایشان کنارشان بودند. بعد
از تماسشان دلهرهای به جان من افتاد. دو ساعت تا ساعت ملاقات مانده بود
که آماده شدم و سمت بیمارستان رفتم. انگار حس می کردم یک چیزی نمی گذارد
بروم و به اتاق ایشان برسم. مدام فکر می کردم موانعی ایجاد می شود. مثلا
آسانسور نمیآمد. مدام درها بسته می شد. اتفاقاتی می افتاد که نمی گذاشت من
آن لحظه به اتاقشان برسم. ولی وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا
می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند
بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!
من آن لحظه را دیدم و میدانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما
نمیخواستم باور کنم. با خودم می گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می
زنند...
حاجی خیلی شوخی میکرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و
دلنشین تبدیل میکرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی
میخواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز میداددر جمع به راحتی ابراز
محبت میکرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی چند وقت یک بار
میپرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. میگفت:
«وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.»وقتی بچهها
تازه به دنیا آمده بودند، شبها پا به پای من بیدار میماند و کمکم
میکرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه میرساند. در
کارهای منزل خیلی کمک میکرد. ظرف میشست و خانه را نظافت میکرد. روزهای
جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام میداد و
این چیزها را دور از شأن خودش بهعنوان یک مرد و یک روحانی نمیدانست.در
خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادتشان بود، ولی زمانش زودتر
فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم
دیگری سیر میکرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم
میخواستند برای شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس میکنم
به چهل سالگی نمیرسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
آنچه در ادامه میخوانید، اولین بخش از گفتگو با همسر شهید است و در آن با اتفاقی که منجر به شهادت حاج محمد پورهنگ شد، همراه خواهید شد. ( قسمت اول )
**: بی پرده بگویم همان روزهایی که خبر
شهادت حاج محمدآقای پورهنگ آمد، انگار تشکیک هایی وجودداشت که ایشان شهید
مدافع حرم هستند یا نه. این سئوال ته ذهن من ماند تا یک روزی از یک فرد
مطلع بپرسم که موضوع از چه قرار است. بعدا البته قضیه شفافتر شد و شما با
نوشتن کتاب «بی تو پریشانم»، تقریبا موضوع را کامل حل کردید. صلاح می دانید
ماجرا را با مخاطبان ما هم مطرح کنید و توضیح دهید که اساسا شهادت ایشان
چگونه رقم خورد؟
همسر شهید: بسم الله الرحمن ارحیم. درباره صحبت هایی
که به خصوص در موضوع شهادت حاج محمد هست می توانم بگویم که شاید این اتفاق
برای خیلی از شهدا افتاده و این صحبتها و حاشیهها گفته میشود ولی
تهمتهایی که خواسته یا ناخواسته به شهدا، مرامشان و راهشان زده شده؛ ما
هم از این قضیه مستثنی نبودیم و شامل حال همسر من هم شد ولی ماجرا متفاوت
بود. به خاطر نوع شهادت ایشان، این قضایا و حواشی به صورت شک کردن در
شهادتشان بود. راستش صحبت ها به نحوی بود که اگر من خودم در دو ماه پایانی
حیات ایشان کنارشان نبودم، شاید من هم شک می کردم که نکند یکی از این حرف
ها درست باشد ولی این تفاوت در شهادت و مدل این شهادت و زمانبر بودنش که
اتفاقا به نظرم سختترش می کرد از ویژگیهای آن بود.
شهید مدافع حرم، حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ
من جایی هم گفتهام که شهدای دیگر اگر شهادتشان نهایتا نیم ساعت طول می کشد، مثلا تیر می خورند، صدمه میبینند و مجروح می شوند...
**: یا حتی ممکن است در یک لحظه به اندازه بو کشیدن یک گل خوشبو باشد...
همسر شهید: بله، بالاخره تمام میشود. یعنی بازه خیلی
کوتاه است اما شهادت همسر من یک بازه زمانی دو سه هفتهای را طی کرد. من در
کتابم سعی کردم این ها را بیاورم. کسی که انگار می دانیم نمی ماند و لحظات
آخر عمرش را دارد و مدام تحلیلی میرود به نحوی که شهادت همسرم در طول سه
هفته اتفاق افتاد. این مدل شهادت که مسمویت بود، جدید بود. تا قبل از آن
برای نیروهای نظامی هم پیش نیامده بود و در جریان نبودند و این وجه از جنگ
را ندیده بودند که می شود اینگونه هم نیروها را از سر راه برداشت. فکر می
کردند حتما باید در منطقه عملیاتی با تیر مستقیم یا کمین و با ادوات جنگی
نیرویی به شهادت برسد. ماموریت حاج محمد فرهنگی بود و بالتبع خیلی کمتر در
مناطق جنگی حضور داشتند. البته خودشان بارها گفته بودند که خیلی دوست دارند
این کار را متوقف کنند و به میدان جنگ بروند و مثل بقیه رزمندهها بجنگند
اما بهشان اجازه داده نشد. این اجازه ندادن هم به خاطر موفقیتی بود که در
میدان فرهنگی کسب کرده بودند و مسئولیت سنگینتر و متفاوتتری بهشان داده
شد و به خاطر همین مسئولیت هم قطعا کسی که دور از خط مقدم است باید به نحو
دیگری از سر راه برداشته شود.
بعد از شهادت ایشان اتفاقا همین تردیدها باعث شد که نه برای اثبات به
خودم بلکه برای این که به دیگران نشان بدهم که این تردیدها بیاساس است،
پیگیرش شدم، متوجه شدم که این روش، یکی از شیوههای رایج در جنگهاست. در
این جنگ، مرام جنگی هم متفاوت است. وقتی جنگ، شهری می شود و هر همسایه ای
ممکن است نیروی دشمن باشد، سلاحها هم عوض میشود.
حتی به من گفتند مادهای که وارد بدن ایشان شده، پیدا شده و حتی سوریها
آن را می شناسند و می دانند که چقدر کشنده است. اما خوب حاج محمد خطشکن
بودند و اولین نفری بودند که این اتفاق برایشان افتاد و زنگ هشداری بودند
که نیروهای ایرانی به خودشان بیایند که از این جنبه هم آسیبپذیرند. یادم
هست وقتی ایشان مسموم شدند ما در سوریه بودیم؛ به خانوادههای ایرانی گفتند
که حتیالمقدور جمع کنند و به ایران برگردند چون ما شاید بتوانیم امنیت
نظامی را تأمین کنیم اما نمیدانیم شاید بخواهند به هر طریقی آسیب برسانند.
بعد از یک ماموریت یک ساله، شهید پورهنگ و خانوادهشان، دو ماه در سوریه بودند
**: مکانیسم این مسمومیت چگونه بود؟ یعنی از طریق غذا بود یا دارو؟
همسر شهید: یکی از مظلومیتهای کسانی مثل همسر من و
برادر من این بود که با نیروهای ایرانی کار نمیکردند و این عدم همکاری
دلایل مختلفی داشت؛ از عدم پذیرش تا...
**: احتمالا نیاز بود که این ارتباط با نیروهای سوری برقرار بشود...
همسر شهید: هم نیاز بود و این افراد تواناییاش را
داشتند. مورد دیگر این بود؛ کسی که سالها در جبهه دفاع مقدس بوده و سالها
تجربه داشته و خودش رزمنده است و سابقه دارد، خیلی برایش سخت است که بیاید
و از کسی فرمان ببرد که اصلا جنگ را درک نکرده است. این در حرف هم خیلی
پذیرشش سخت است. از نظر سنی فاصله وجوددارد و از نظر تجربه هم خیلی دورند
اما به قول حضرت آقا، کارایی یک نیروی جوان دارد را شاید یک نیروی سن بالا
نداشته باشد. همه این عوامل باعث شد که اینها با نیروهای ایرانی کمتر
فعالیت داشته باشند.
این اتفاق برای همسرم با چند نفر از نیروهای سوریشان افتاد اما چیزی که
برای ما مهم بود، وضعیت ایشان بود. یادم هست یک روز رفته بودند که به
منطقه عملیاتی سرکشی کنند. چون در کنار کار فرهنگی از بحث نظامی غافل
نبودند. آمدند خانه و یک حالت کلافگی و بیحالی داشتند.
**: شما آن زمان در سوریه بودید؟
همسر شهید: همسرم یک سال ماموریت داشتند که کار فرهنگی
انجام بدهند و برگردند اما آنقدر اثرگذاریشان زیاد بود و خواهم گفت که
چرا به خاطر تاثیرات فرهنگیشان، ایشان را مسموم کردند. بعد از یک سال
خواستند که یک سال دیگر هم بمانند. یعنی ماموریتشان تمدید شد. برای سال
دوم، من و دخترانم پیش ایشان رفتیم. البته قرار بود از ابتدا برویم اما به
خاطر شرایط منطقه و سردسیر بودنش، سال دوم رفتیم.
**: شما آنجا کامل ماندگار شدید؟
همسر شهید: ما رفتیم برای یک سال ماندگار بشویم اما دو ماه بعد که ایشان مسموم شدند با خود ایشان برگشتیم.
**: یعنی از یک سال دوم، فقط دو ماه آنجا بودید و این اتفاق افتاد...
همسر شهید: بله، یعنی اگر این اتفاق نمیافتاد ما یک سال دوم را با ایشان بودیم.
**: این برای زمانی است که خانواده حاج اصغر پاشاپور هم آنجا بودند؟ یعنی تنها نبودید؟
همسر شهید: بله بودند اما ما از هم فاصله داشتیم. در
دو روستای مختلف بودیم که رفت و آمد هم برایمان به راحتی نبود چون منطقه
جنگی بود. یادم هست همسرم می گفت وقتی شما با چادرهای ایرانی بیرون
میروید، خیلی مشخصید. البته ما همسایه ایرانی داشتیم. واحد کناری و واحد
طبقه بالایمان ایرانی بودند که چند ماه بعد از همسرم شهید شدند. رفت و
آمدهای این مدلی داشتیم. یک ساختمان سه طبقه بود اما با خانواده برادرم
همسایه نبودیم. ما بیشتر با عربها و همسایههای سوریمان رفت و آمد
داشتیم...
**: مدل شهادت حاج محمدآقا چطور بود؟ آن روزی که رفتند برای سرکشی چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: ساعتی از ماموریت برگشتند که معمولا به
منزل نمیآمدند. در آن ساعت بیشتر به کارهایش می پرداخت؛ نزدیکهای ظهر
بود. تازه رفته بودند. شاید هر بار که میرفتند چهار پنج ساعت طول می کشید
که برگردند اما این بار دو ساعته برگشتند و حال پریشانی داشتند. انگار یک
اتفاقی برایشان افتاده بود و خودشان هم می دانستند. آمدند منزل و گفتند
حالم خوب نیست و درد و ضعف دارم. شکم و معدهشان درد داشت. گفتند خودم یک
لیوان آب خوردم و احساس کردم که حالم را بد کرد.
من از کیفیت آب پرسیدم. گفتند آب بود و از کیفیتش خبری نداشتند. آنجاآب
لولهکشی داشتیم برای پخت و پز و آشامیدن و یک آب هم برای شستشو داشتیم.
چند بار شده بود که آب شرب را نیروهای تکفیری آلوده و کثیف کرده بودند.
تصور اولیه من این بود که آب را در لیوان کثیف خوردهاند چون بیابان بود و
منطقه عملیاتی که در دست ایشان بود منطقه شطحه و جورین بود که دو منطقه
عجیب و غریب است. هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر بافت مردمی. مردمش مرشدی
هستند و رابطهشان با علویها شکرآب است.
**: این مناطق تقریبا نزدیک به کدام منطقه شناخته شده است؟
همسر شهید: محدوده لاذقیه. همان اصلنفه که ما بودیم...
**: و این منطقه به محل سکونت شما نزدیک بود؟
همسر شهید: نه این که یک ربع راه باشد اما در مسیر
بود. مردم عجیب و غریبی داشت از این بابت که انگار مردم تَرد شدهای بودند.
در تحریم بودند و با آنها معامله نمیشد و وصلتی سر نمیگرفت و منطقهای
بود که خیلی خطیر بود و کسی که میخواست به آنجا برود باید دل و جرأت زیادی
میداشت...
**: گفتید با علویها خوب نبودند؟
همسر شهید: خب غالب جمعیت سیاسی و صاحبان مسئولیت در سوریه، علوی هستند مثل رییس جمهورشان اما علویها با آن ها خوب نبودند.
**: یعنی بیشتر علویها با آنها مشکل داشتند...
همسر شهید: یک جورهایی انگار تحریمشان کرده بودند. من خیلی در جریان نبودم اما همسرم تعریف می کرد که روابطشان این شکلی است.
**: منظورم این بود که خیلی قدرتمند نبودند و در اقلیت قرار داشتند...
همسر شهید: قدرتمند نبودند و از این نظر خطرناک بودند
که چون در اقلیت و در فشار بودند، ممکن بود هر کاری بکنند. این منطقه را به
همسر من داده بودند تا اوضاع را کنترل کنند.
من احساس کردم لیوان آبی که خوردهاند، بهداشتی نبوده و لیوانشان کثیف
بوده. ایشان اتفاقا خیلی حساس بودند. مثلا وقتی به سفر اربعین میرفتند از
بس چیزی نمیخوردند، مریض میشدند. میگفتند من فقط غذای بستهبندی شده
میخوردم. من همچین احساسی داشتم که مسمومیت این شکلی پیدا کردهاند. ضعف
خیلی شدید داشتند و رنگشان پریده بود و خودشان همانجا به سربازشان گفته
بودند که دنبال دکتر برو. پزشک به منزل ما آمد و گفت که چیزی خوردهای که
باعث مسمویت شده و حالت را به هم ریخته. یک سری سرم و آمپول و کپسول داد و
گفت اینها را استفاده کن و اگر حالت بهتر نشد، برو به درمانگاه.
همسرم داروها را استفاده کرد و گفت هنوز حالم خوب نیست. سرگیجه و ضعف
دارم. پیشنهاد دادم غذایشان را بخورند و کمی استراحت کنند. اشتهایشان رفته
بود و معلوم بود که نمیتوانند چیزی بخورند.
شهید پورهنگ در حرم حضرت زینب سلام الله علیها
**: همان شرایطی که به طور عمومی برای مسمومیت پیش میآید...
همسر شهید: بله، من خودم تجربه مسمومیت داشتم و فکر می
کردم همین است و نهایتا سه چهار روز اگر چیزی نخورند و معدهشان را شستشو
بدهند، رفع میشود. انگار که خورشید روی تسکین آدمها تاثیر دارد چون در
شب، دردها خودش را نشان می دهد. یادم هست شب، حالشان خیلی بدتر شد.
دلپیچه شدید گرفتند و حالت تهوع داشتند. چند مُسکن خوردند اما واقعا تأثیر
نداشت. سربازشان ابراهیم که سوری بود تماس گرفت تا بیاید دنبالشان و بروند
درمانگاه. درمانگاه آنجا هم یک درمانگاه نظامی و جمع و جور بود.
**: سِرُم را هم همانجا زدند؟
همسر شهید: سِرُم را در خانه زدند اما مؤثر نبود. به
درمانگاه رفتند و نیم ساعت بعدش برگشتند. کمی حالشان بهتر شده بود. انگار
مسکن قویتری زدهبودند. گفتند حالم بهتر است. کمی هم غذا خوردند. در این
سیر بازه زمانی هر چه که بیشتر پیش میرفت، حال ایشان بدتر می شد و
علائمشان اضافه می شد.
**: ولی این به معنای تعطیل شدن کارشان نبود... فردا دوباره رفتند؟
همسر شهید: میرفتند بیرون به امید این که کار کنند
اما دوباره خیلی زود برمی گشتند. حتی یک از همسایگان ما مهمانی دادند و
آقایان برای مهمانی به منزل ما آمدند. من همهاش نگران بودم که حالشان بد
نشود. صدای صحبت کردنشان را میشنیدم چون فاصله کم بود و دیوارهای بین
خانهمان نازک بود. مطمئن می شدم حالشان خوب است و خیالم راحت می شد. بعد
از مهمانی دیدم همسرم نیست و فکر کردم همه با هم بیرون رفته اند چون
همهشان رزمنده بودند. متوجه شدم حالشان بد شده و همه با هم حاج محمد را به
درمانگاه بردهاند.
یکی دو تا اتفاق اینطوری افتاد که همسرم نمیتوانست روی پایش بایستد.
حالت بیقراری داشتند که انگار حتی در استراحت هم درد همیشگی داشتند. دراز
میکشیدند اما باز هم پا میشدند و راه می رفتند. به من می گفتند که برایم
شربت خنک درست کن. من احساس می کردم که دارد اتفاقاتی می افتد و نمی گفتند
که چیست و من تصور می کردم که همان مسمومیت، شدید شده. تا این که یک شب
برادرم حاج اصغر پاشاپور با آمبولانس آمدند دنبالش. خیلی برایم عجیب بود.
دو نفر زیر بازوهای حاج محمد را گرفته بودند و به آمبولانس بردند. ایشان را
بردند و من پیش خودم گفتم دوباره سِرُم و مسکنی می زنند و برمیگردند.
برادرم به من زنگ زد که امشب حاج محمد نمی آید. نگران نباشید. آماده بشوید
برای برگشت به ایران. فکر می کنم یکی دو هفته از آن اتفاق گذشته بود و خیلی
حالشان بد بود.
سرم را میزدند و اگر روز اول، یک ساعت اثر داشت، روز دوم چهل و پنج
دقیقه اثر داشت و روز سوم، نیم ساعت... به طوری که روزهای آخر حضور ما
آنجا دیگر سِرُم هم اثر نداشت. یعنی فقط چیزی بود که دلمان را خوش می کرد
که دارد مسکنی دریافت می کند. رنگ صورتشان هم زرد شده بود و برای همه قابل
دیدن بود.