گفتگو با همسر شهید شهید مدافع حرم محمد مسرور
«بدانید
برای هر کسی کربلایی وجود دارد تا ما را با کربلا نیاموزند از این دنیا
نمیبرند»؛ محمد مسرور، نخستین طلبه شهید مدافع حرم در استان فارس کربلای
خود را در سوریه دیده بود که وهبوار تازه عروس خود را برای رسیدن به عشقی
بالاتر رها کرد و در بهمن ماه 94 پس از آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا به
شهادت رسید.
زهرا
انجین شهریور 94 در کنار قبور شهدای گمنام شهر کازرون به عقد محمد درآمد و
در تمام مدت کوتاه عقدشان به دلیل علاقه وافر محمد به شهدا هر روز به
زیارت قبور شهدا میرفتند اما هرگز گمان نمیکرد که تنها به فاصله 5 ماه
خود عنوان همسر شهید پیدا کند و بخواهد برای دیدن محمدش به گلزار شهدای
کازرون بیاید.
زهرا
هرچند زندگی مشترک خود را با محمد آغاز نکرد و هرگز زیر یک سقف نرفتند اما
خود را خوشبخت میداند و به شهادت همسرش افتخار میکند، وی در گفتوگو با
تسنیم میگوید: از اینکه محمد در راه حضرت زینب (س) جان خود را فدا کرده
خوشحالم و افتخار میکنم. هرگز فکر نمیکنم که زندگیام از دست رفته چراکه
معتقدم در آخرت میتوانم محمد را ببینم و با او باشم.
ذهن
زهرا به روزهای خواستگاری و آشنایی با محمد پر میکشد، روزی که محمد
محجوب و سر به زیر با وی از آینده مشترک سخن میگفت و در بین تمام سخنانش
جایی برای دنیا نبود. « تمام صحبتی که بین من و محمد در روز خواستگاری رد و
بدل شد درباره اخلاق و نقش معنویت در زندگی بود و خیلی کم درباره امور
دنیایی صحبت کردیم».
محمد
از همان آغاز تصمیم خود را برای ادامه زندگی گرفته و هدفی جز شهادت ندارد
به همین دلیل روز خواستگاری اتمام حجت میکند که «اگر زمانی جنگ شود من
برای دفاع از اسلام میروم» و زهرا که خود از کودکی با این مفاهیم آشناست
مخالفتی نمیکند اما گمان نمیکرد این آروزی محمد خیلی زود محقق شود.
«همیشه
آرزو داشتم که خطبه عقدم را مقام معظم رهبری بخوانند بنابراین تحقیق کردم
اما متوجه شدم که اخیرا تنها برای خانواده شهدا خطبه میخوانند پیش خودم
گفتم من کجا و خانواده شهدا کجا».
حیا،
کظم غیظ، ادب مشخصترین ویژگیهای محمد از زبان زهرا است. زهرا میگوید:
«بهترین ویژگی رفتاری ایشان حیا به ویژه در برخورد با نامحرم بود حتی روز
خواستگاری تنها چند ثانیه به من نگاه کرد».
زهرا
انجین از علاقه محمد به حضرت زهرا(س) میگوید: محمد در بین اهل بیت علاقه
خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و همیشه به دنبال نکاتی میگشت که خود را به این
حضرت نزدیکتر کند. یک روز قبل از عقد من در حیاط منزل زمین خوردم و دستم
شکست. روز عقد با دست شکسته پای سفره عقد نشستم.
پس
از عقد یک شب که برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم محمد گفت «زهرای 18 ساله
با دست شکسته پای سفره عقد» نشانهای برای ماست تا بیشتر به یاد حضرت
باشیم. پس از آن مداحی حضرت زهرا را گذاشت و هر دو به یاد حضرت زهرا اشک
ریختیم».
علاقه
محمد به شهدا به اندازهای بود که تمام وقت خود را وقف شهدا کرده بود،
زهرا میگوید« همیشه از شهدا و منش و رفتار آنها سخن میگفت و در حوزه
علمیه کازرون هم واحد شهدا را راهاندازی کرده بود و محصولات فرهنگی مربوط
به شهدا را ترویج میداد. محمد با شهدا زندگی میکرد».
4
ماه مثل برق و باد میگذرد، هر روز محبت محمد بیشتر در دل زهرا مینشیند و
محمد هر روز بیشتر از شهدا برای زهرا سخن میگوید و صوتهایی از شهید
آوینی را برای زهرا میفرستد تا اینکه محمد آماده رفتن به سوریه میشود و
بدون خداحافظی با زهرا و خانواده عازم سوریه میشود. شهید مسرور دلیل این
رفتار خود را این ذکر میکند « ترسیدم که علاقه به خانواده مانع رفتنم
شود».
انتظارهای
کشنده سهم زهرا پس از رفتن محمد است اما هر بار دلخوش بود به اخباری که از
سلامت محمد از آشنایان میشنید تا اینکه پس از 46 روز زمانی که ساعت
انتظار آخرین دقایقش را میگذراند، خبر شهادت محمد در شهر میپیچد. « شب
قبل از بازگشت محمد از دوستان و آشنایان به من پیام میدادند و احوال محمد
را میپرسیدند و من که هرگز تصور شهادت محمد را نداشتم فقط از این موضوع
تعجب کردم».
زهرا
از شوق دیدن محمد به گوشی همراه محمد پیام میدهد و از او خواهش میکند به
محض دریافت پیام و ورود به ایران به زهرا خبر دهد اما هیج از آن پیامها
به دست محمد نرسید. «صبح روزی که میدانستم محمد باید بیاید میخواستم برای
خرید دسته گل بروم که خواهر محمد تماس گرفت و از من خواست به منزلشان
بروم. وقتی رسیدم خانه شلوغ بود اما همه به من میگفتند خبرهایی که درباره
محمد است، شایعه است.» زهرا ظهر به خانه پدری بازمیگردد و هنگام نماز ظهر
خبر شهادت محمد را میشنود.
عبدالحسین
مسرور، برادر بزرگتر محمد در گفتوگو با تسنیم از روز شهادت محمد میگوید:
«محمد روز 16 بهمن شهید شد اما اطلاع نداشتیم تا اینکه بعدازظهر شنبه از
تماس برخی از دوستان متوجه شدم برای محمد اتفاقی افتاده است. از 4 بعدازظهر
تا 8 شب پیگیر وضعیت محمد شدم تا اینکه متوجه شهادتش شدم اما به خانواده
چیزی نگفتم با اینکه ساعات سختی را گذراندم اما به هیچ یک از اعضای خانواده
نگفتم تا مطمئن شوم. ظهر یکشنبه 18 بهمن مطمئن شدم و خانواده هم متوجه
شهادت محمد شدند».
در ابتدا خودتان را معرفی و از همسرتان برایمان بگویید.
زهرا انجین ، همسر نخستین شهید مدافع حرم کازرون محمد مسرور هستم. تحصیلات حوزوی دارم.بنده شش ماه با همسرم زندگی کردم و به اندازه ده برابر سه سالی که در حوزه بودم از همسرم یاد گرفتم، آقامحمد برای من یک استاد اخلاق و در زمان شهادت طلبه پایه هفت حوزه بودند.
آقامحمد متولد اول فروردین سال 66 هستند که مصادف با روز مبعث بوده، برای همین هم اسم محمد را برایشان گذاشتند.
ـ نحوه آشناییتان با شهید را بیان کنید.
خانواده عموی شهید همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گلزار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار میشود، روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گلزار، آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک میکردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمیهستند که شش ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم. آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.
این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون که اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و میگفتم که مال برای من ملاک نیست، فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاکهای خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم میگفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمیکنی.
وقتی آقامحمد تشریف آوردند اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است، تو خواستگارهای زیادی داری و میتوانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی، گفتم که فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرفها را خیلی تکرار میکردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم خدایا من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است، من قرآن را باز میکنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند. قرآن را که باز کردم آیه 29 سوره هود آمد و آیه این بود: «باز بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند ولی شما خود مردمینادانید.» همان موقع گفتم خدایا من معنی تک تک کلمات را متوجه میشوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو میرسد را متوجه نمیشوم!
وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود، خواب شهادت حضرت سجاد (ع) را دیده بود، در خاطراتش نوشته بود: «چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند: «تو به شهادت دست پیدا میکنی» من نوید شهادت را به مادرم دادم و من منتظر آن روز میمانم تا هر وقت که خدا صلاح بداند؛ ولی از این به بعد همیشه در قنوت نمازم دعای «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» را میخوانم.»
ـ از اخلاق و رفتار شهید بفرمایید.
هدف او برای رفتن به سوریه هم دفاع از اسلام بود، میگفت: «دفاع از خاک و حضرت زینب(س) خیلی مهم است؛ اما مسئله مهمتر این است که داعش با پرچم اسلام دارد اسلام را نابود میکند.» و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.
ـ چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟
زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش میآید بگوید چون بقیه دارند میروند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی 10 سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.
ـ چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟
دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: «دارند نیروهای داوطلب را به سوریه میفرستند و بچهها دارند میروند، کازرون هم میخواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانوادههایمان نمیدانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که میشد، التماسش میکردم در موردش حرف نزند، میگفتم: «ببین الان وقتش نیست.» میگفت: «تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که ثبتنام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش میکشید واشکها و بیقراریهای من... به روزی فکر میکردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه دادهام نباشد.
یک روز ما از گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون برمیگشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم میرفت من مدامگریه میکردم، برگشتیم خانه و او باید میرفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: «اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: «میروم حوزه و شب تماس میگیرم» شب باید حوزه میخوابید. شب تماس گرفت، گفتم: «اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: «بله اسم نوشتم.»
ـ شما با رفتنش مخالفت نکردید؟
من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگیمان را کردی؟ زندگی ما چه میشود؟ آینده ما چه میشود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست میگویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.
چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، میگفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامیاست که امام حسین(ع) خود و خانوادهاش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»
پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط اینچنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد... شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر 18 ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم میگفتند با این ملاکها هیچ وقت کسی را پیدا نمیکنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه میگفتند تو همسرش هستی اگر ما نمیتوانیم مانع او شویم تو میتوانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا میکردم، در غیر اینصورت نمیتوانست برود.
او روز خواستگاری به من گفت: «من سالهاست در این فضا زندگی میکنم و با شهدا نفس میکشم، اگر هم روزی حرف از دفاع از اسلام باشد من میروم.» گفتم: «اگر حرف از دفاع از اسلام باشد شما بمانی من مشکل دارم نه اینکه بروی.» این اعتقاد قلبی بنده بود که اگر روزی حرف از دفاع از اسلام باشد، من در اوج عشق هستم و همه چیز تمام میشود.
یک روز در گلزار شهدا روبروی مزار عموی شهیدش نشسته بود، گفت: «اگر بدانم تو رضایت قلبی داری خیالم خیلی راحت میشود.» با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم ایستاده، دستانم میلرزید صورتم پر ازاشک بود، دستش را گرفتم و گفتم: «از ته قلبم راضیم و برای اینکه به هدف و آرزویت برسی نمیگذارم کسی مانعت شود، سالها آرزوی تو شهادت بوده...» گفت: «نه من اول فکر انجام وظیفه ام.» و این حرف او برای من خیلی جالب بود. من شهادت را دوست دارم؛ اما من میدیدم آقا محمد دارد در شهادت میسوزد و خاکستر میشود، کسی که دارد برای شهادت خاکستر میشود گفت نه من حالا که میروم فکر انجام وظیفه هستم.
ـ شهید چه مدتی در سوریه بود؟
اول دی رفتند تهران و سوم دی هم از آنجا به سوریه اعزام شدند و شانزدهم بهمن 94 هم شهید شد؛ البته قبل از این مدت، در کازرون دو، سه هفتهای دوره دیده بودند.
ـ همرزمان شهید در مورد شهید مسرور چه میگفتند؟
دوستانش میگفتند در آن سرمای سوریه آقا محمد هر جمعه غسل جمعه میکرد. او تنها کسی بود که نهجالبلاغه داشت و مطالعه میکرد و این نهجالبلاغه بین همه نیروهای گردان و رزمندهها دست به دست میشد. او در مقر جملات شهید آوینی را نصب کرده بود.
ـ چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
ما در یکی از شبکههای مجازی گروهی تشکیل داده بودیم و با تعدادی از همسران رزمندگان در ارتباط بودیم. آنها گفتند رزمندهها تا 6 روز نمیتوانند تماس بگیرند، ما هم خیالمان راحت بود که نمیتوانند تماس بگیرند. سه چهار روزی گذشت و دیدیم یکی یکی آمدند در گروه و گفتند که همسرانشان تماس گرفتهاند. آنها پاسدار بودند و همسر بنده و خانم توفیقی بسیجی بودند، به ما هم گفته بودند که اگر قرار باشد کسی برود خط مقدم پاسدارها میروند و خطری بسیجیها را تهدید نمیکند، چون آنها پشت خط مقدم هستند.
روزی که آنها قرار بوده برگردند و اسلحههایشان را هم تحویل داده بودند عملیات بزرگ نبل و الزهرا انجام شده بود و اینها دوباره اسلحهها را تحویل گرفته بودند و برای عملیات رفته بودند.
همه میدانستند که شهید مسرور، شهید توفیقی و شهید جوکار و در کل حدود 8 نفر از کازرون شهید شدهاند؛ اما به ما نمیگفتند، میگفتند که اگر به خانمش بگوییم میمیرد.
خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: «خب باشه من اول میام و مادر را میبینم و بعد دسته گل میخرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه میدانستند؛ اما فقط دلداری میدادند و میگفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.
وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.
ـ آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
دوستانش میگفتند: «ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف میگردد، گفتیم دنبال چه میگردی؟ گفت میخواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمیتوانیم نفس بکشیم تو میخواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.
ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده میآیند چند نفر را انتخاب میکنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه میروند. در محاصره دشمن گیر میکنند و همه جا میپیچد که تعدادی از بچههای کازرون در محاصره گیر کردهاند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی میگویند که شماها برگردید عقب؛ اما او میگوید من تا لحظه آخر در خط میمانم.
یکی از همرزمانشان که بیشتر از آقا محمد تیر خوردند ولی جانباز شدند و زنده ماندند میگفتند که داعشیها آمدند و پا گذاشتند روی پیکر ایشان و پیکر را بردند و تکه تکه کردند؛ ولی همان موقع نیروهای پشتیبانی رسیدند و تیراندازی کردند و داعش عقب رفت و بعد از چندین ساعت پیکر ایشان را برگرداندند. در صورتی که گفته بودند که دیگر پیکر ایشان برنمیگردد.
همین همرزمشان میگفت وقتی محمد اولین تیر را خورد یک یا حسین بلند گفت و روی زمین افتاد.
در واقع آقا محمد در معرض دوربین تک تیرانداز قرار گرفته بود و تیر مستقیم تک تیرانداز به سینه و پهلویشان خورده بود و این یکی از نشانههای حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در زندگی ما بود.
ـ در مورد نشانههای حضور حضرت زهرا سلامالله علیها در زندگیتان گفتید، میتوانید بیشتر توضیح بدهید؟
بله. یکی از شرایط ازدواج آقا محمد این بود که دختر از خانواده شهید باشد، مادرشان گفته بود که دختر خانواده شهید با سنی مناسب شما وجود ندارد، گفته بود خب پدرشان پاسدار باشد. بعد گفته بود که دوست دارم 18 ساله و نامش هم زهرا باشد. مادرشان هم گفته بودند که من دختری با این ویژگیها را از کجا پیدا کنم؟
وقتی که برای خواستگاری آمدند و فهمیدند اسم من زهراست خیلی خوشحال شدند. سر مزار قبور شهدای گمنام که به درخواست ایشان صیغه محرمیت را خواندیم، من به ایشان پیام دادم و گفتم بیایید دنبالم که با هم برویم نماز جمعه، وقتی به خانه برگشتیم هر دویمان از ارادتمان به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتیم، اینکه همه اهل بیت علیهمالسلام برایمان عزیز هستند؛ اما حضرت زهرا (س)یک چیز دیگری هستند. ایشان یک دسته کلید به من دادند که روی آن یا فاطمه الزهرا حک شده بود.
بین صیغه موقت و دائم ما سه روز فاصله بود، در این فاصله ما میرفتیم پارک، تا نیمه شب ما در پارک بودیم، یک شب بعد از اینکه خداحافظی کردیم پای من در حیاط، پشت پله گیر کرد و زمین خوردم و دستم شکست. دیدم پایم خونی شده؛ اما فکر نمیکردم دستم شکسته باشد، آنقدر درد داشتم که همانجا نشستم، کسی را هم صدا نکردم، تا یک ربع بیست دقیقه همانجا نشستم و بعد لنگان لنگان داخل رفتم.
نیمه شب بود که به آقا محمد پیام دادم که فردا میخواهم بروم و از دستم عکس بگیرم، دوست نداشتم بدون اجازه ایشان بروم، ماجرا را که به ایشان گفتم خیلی ناراحت شد و گفت: «فردا صبح خودم از حوزه مرخصی میگیرم و شما را دکتر میبرم.»
دستم آتلبندی شد و با همان دست شکسته و پای زخمی سر سفره عقد رفتم. وقتی که آمد با یک ظاهر بسیار منظم، پیراهن سفید و شلوار مشکی، و عطرزده بود، همیشه مرتب بود.
یک شب که سر قبور شهدای گمنام بودیم گفت: «زهرا تو چند سالته؟» گفتم: «مگه تو نمیدونی؟ 18 سالمه»، گفت: «حواست هست 18 سالته، نامت زهراست و با دست شکسته نشستی سر سفره عقد؟» من یک آن، جا خوردم. همیشه روضه حضرت زهرا را با هم گوش میدادیم، و من فقط اشک میریختم. گفت: «این یک نشانه بود که تمام زندگی ما با نام و یاد حضرت زهرا باشه.»
وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفته و وقتی من عکسشان را دیدم جای تیر روی سینه ایشان هم بود. در صورتی که همیشه تک تیرانداز ابتدا قلب را هدفگیری میکند.
ایشان قبل از شهادت هر سال برای خادمیمیرفتند شلمچه. بعد از شهادتشان به نیت ایشان رفتم خادمی، در آخرین روزها محل خدمتم را قرارگاه فاطمه الزهرا (س) تعیین کردند و این نشانههای حضرت زهرا (س) همچنان در زندگی ما ادامه دارد و دیده میشود.
ـ چگونه با دوری شهید مسرور کنار آمدید؟
بقیه به من گفتند ما زن و شوهر زیاد دیده بودیم؛ اما تو بینهایت به آقا محمد وابسته بودی، راست میگفتند، من خیلی به شوهرم وابسته بودم؛ چون همه کارهایم را آقا محمد انجام میداد.
من الان شبهای وحشتناکی را میگذرانم، همیشه میگویم چرا لحظهای که تو تیر خوردی من در کنارت نبودم، من طاقت اخمت را نداشتم و شنیده ام چند ساعت در سرمای وحشتناک سوریه مانده ای، سرمایی که نفسها در آن یخ میزده.
من وقتی در شبهای زمستان به لحظات شهادت او فکر میکردم تا صبحگریه میکردم که چه کشیده، وقتی فکر این را میکردم که الان پیکر همسرم زیر خاک است از خدا میخواستم کهای کاش آن لحظه که او را خاک کردند میتوانستم بروم یک پتو روی پیکرش بکشم که سردش نباشد. شاید هم به نظر بقیه احمقانه باشد. اما واقعا این را میخواستم. آنقدرگریه میکردم که صبح بیهوش میشدم.
یک شب به حضرت زهرا(س) التماس کردم که من میدانم روحش در محضر شما قرار دارد، جسمش را دربیاورد و در محضر خودتان قرار بدهید.
بعد از مدتی یکی از دوستانشان آمدند و گفتند ما خواب ایشان را دیدیم و پرسیدیم که لحظهای که تیر خوردی چه شد؟ گفت: «من تیر اول را که خوردم قبل از اینکه به زمین بخورم امام حسین(ع) من را در آغوشش گرفت و من در آغوش اربابم حسین بودم و هیچ دردی را متوجه نشدم.»
خانم یکی از دوستانشان میگفتند: من خواب دیدم که شهید مسرور میگوید: «من، شهید توفیقی و یکی از شهدای گمنام در یک منطقه هر شب مهمان اختصاصی حضرت زهرا (س) هستیم.»
همسر ایشان میگفتند من رفتم به آن منطقه که ببینم آیا شهید گمنامیدر آنجا وجود دارد؟ دیدم بله، در همان آدرسی که شهید مسرور گفته بودند شهید گمنامیدفن شدهاند.
ـ از اینکه به ایشان اجازه دادید برود پشیمان نیستید؟
من به این راه افتخار میکنم. من در موقعیتی به ایشان اذن رفتن دادم؛ اما غرور برای من نیست، من یک بنده روسیاهم که امتحانی از من گرفته شد، همه دل میسوزانند و ترحم میکنند، میگویند تو تازه عروس بودی، الان سرگردان شدی،ای کاش رفته بودی سر خانه و زندگیات.
شرایط کسی که بچه دارد سخت است و شرایط من که عقد بودم هم خیلی سخت است، هیچ وقت نخواستم که این سختیها را با کسی در میان بگذارم و اتفاقاتی که برای من و خانوادهام افتاد را بازگو کنم.
همیشه میگفتم حضرت زینب(س) اگر گفتند «ما رایت الا جمیلا» خواستند که جلوی دشمن خار نشوند، اما خدا را شاهد میگیرم از لحظهای که خبر شهادت آقامحمد را دادند در اوج سختیها این کلام را با همه وجودم حس کردم، که اوج سختیها برای اسلام و خدا دیدن همین زیباییهاست.
من از این جهت افتخار میکنم که خدا بین این همه زندگی، زندگی من را برای فدا شدن در راه اهل بیتش انتخاب کرد، من با هیچ سجده شکری نمیتوانم شکرش را به جا بیاورم که من را برای مسیر اهل بیت انتخاب کرده، چون حضرت آقا فرمودند که شهدای مدافع حرم از اولیاء زمان خودشان بودند، و من شش ماه همسری و کنیزی یکی از اولیاء خدا را کردم. آیتالله بهجت میرفتند در خیابان و میگفتند شاید یکی از اولیا خدا آنجا باشد و نفسش به من بخورد، حالا من شش ماه با یکی از اولیا خدا زندگی کردم. میگفت: «تو همسر دنیا و آخرت منی.» من تنها کسی بودم که اجازه میداد پشت سرش نماز بخوانم و من همیشه خدا را شکر میکنم که من را برای همسری یکی از اولیااش در آخرت انتخاب کرد.
ـ گویا مردم ارتباط خوبی با شهید برقرار کردهاند، در مورد آن بفرمایید.
بعد از شهادتشان یک عده از من خواستند که مطالب زندگیمان را نشر بدهم و من هم از زمانی که همسرم بحث سوریه را مطرح کردند خاطرات را با ذکر زمان نوشته بودم و همانها را در یک کانال نشر دادم، در این بین یک خانمیبه من پیام دادند که من از خواندن خاطرات زندگی شما متحول شدهام و میخواهم شما را ببینم. وقتی من را دیدند گفتند: «من فقط به خاطر حضور شما چادر پوشیدم و حجابم را رعایت کردهام.» ایشان کامل محجبه شدند و با یک فرد مذهبی ازدواج کردند و به جایی رسیدند که میگفتند اگر الان شوهرم بگوید میخواهم بروم سوریه با تمام وجودم میگویم فدای حضرت زینب.
ـ کلام آخر
خدایا چه آرامبخش است از خلق بریدن و به شماپیوستن قصه یکی دیگر از عشاق و پاسداران حریم ولایت را خواندیم، حکایت دلتنگیهای نوعروسی دیگر را شنیدیم، نوعروسی که از وهبش گذشت تا سر خُم میبه سلامت مانَد و عاشورایی دیگر به پا نشود، حرفها شنید اما از حرفش برنگشت و سر عهد پیمانش ماند، «ما رایت الا جمیلا» را زمزمه کرد، صبوری به خرج داد و ایستاد تا بتواند قصه عشقی الهی را که به کربلا ختم شد برای همگان بازگو کند. و حال او و تمام مادران و نوعروسان و فرزندان شهدا چشم به راه مردانی هستند که این راه را ادامه دهند و پرچم مبارزه با ظلم و کفر را به دست صاحبش برسانند و خنکای ظهور فرزند حسین علیهماالسلام دل دردمندشان را تسلا بخشد...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همسر آسمانی من محمد عزیزم سلام.خوب میدانی که در نبود تو دلم اکنده از دردو دلتنگی است،نازنین من تو که نمیتوانستی حتی ناراحتی مرا ببینی حال چگونه من نبودن تو را
مشاهده کنم؟چگونه نبودنت راباور کنم و چگونه لحظه ها را بی تو سپری کنم؟عکس تو بر روی دیوارهای شهر حک شده است پس چگونه تصویر زیبای تو را تا ابد به روی قلبم حک
نکنم؟مردم شهر،دانش اموزانت،همرزمانت،رفقایت در نبودن تومیسوزند پس چگونه من که به گفته ی خودت بعد از خدا و اهل بیت از همه به تو نزدیکتر بودم خاکستر نشوم؟
محمد عزیزم،داماد شش ماهه ی من،پس از ۴۸ روز چشم انتظار بودن امروز پیکر مطهرت را به منتقدیم کردند،میدانی عزیزم،اسمان دیشب برای تو اشک هایش سرازیر شد،حال چگونه
اشک های من دریا نشود؟داماد رعنای من امشب همه برای حنا بندان من و تو امده بودند.با طبل هایشان برایمان کل میزدند.یادت هست میگفتی اسم من را هم نفس ننویس،من هم
قفس تو هستم؟یار من از قفس تنگت به سوی ملکوت پرواز کردی و من در قفس تنها ماندم.قول دادی همسفر هم باشیم پس چرا مرا در اینقفس تنگ جا گذاشته ای؟یار لحظه ای
همیشگی من فردا برایت لباس عروس میپوشم و به استقبالت می ایم،با تمام شهر گلبارانت میکنم و جشن عروسیمان را برپا میکنیم.از زبان مردم شهر خوبی هایت را
فهمیدم و هنوز باورم نمیشود با چه فرشته ای بودم.هنوز نبودنت را باور نکرده ام و چشم انتظارم.بیش از هر زمانی دلتنگت هستم.یار تو.همسر داغدارت