یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم محمد مسرور

فایل لایه باز تصویر شهید مدافع حرم محمد مسرور | عصر انتظار .: Asre Entezar  :.

گفتگو با همسر شهید شهید مدافع حرم محمد مسرور

«بدانید برای هر کسی کربلایی وجود دارد تا ما را با کربلا نیاموزند از این دنیا نمی‎برند»؛ محمد مسرور، نخستین  طلبه شهید مدافع حرم در استان فارس کربلای خود را در سوریه دیده بود که وهب‎وار تازه عروس خود را برای رسیدن به عشقی بالاتر رها کرد و در بهمن ماه 94 پس از آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا به شهادت رسید.

زهرا انجین شهریور 94 در کنار قبور شهدای گمنام شهر کازرون به عقد محمد درآمد و در تمام مدت کوتاه عقدشان به دلیل علاقه وافر محمد به شهدا هر روز به زیارت قبور شهدا می‎رفتند اما هرگز گمان نمی‎کرد که تنها به فاصله 5 ماه خود عنوان همسر شهید پیدا کند و بخواهد برای دیدن محمدش به گلزار شهدای کازرون بیاید.

شهید مسرور ثانیه به ثانیه زندگی‎اش را وقف شهدا کرده بود+عکس


زهرا هرچند زندگی مشترک خود را با محمد آغاز نکرد و هرگز زیر یک سقف نرفتند اما خود را خوشبخت می‎داند و به شهادت همسرش افتخار می‎کند، وی در گفت‎وگو با تسنیم می‎گوید: از اینکه محمد در راه حضرت زینب (س) جان خود را فدا کرده خوشحالم و افتخار می‎کنم. هرگز فکر نمی‎کنم که زندگی‎ام از دست رفته چراکه معتقدم در آخرت می‎توانم محمد را ببینم و با او باشم.

ذهن زهرا به روزهای خواستگاری و آشنایی با محمد پر می‎کشد، روزی  که محمد محجوب و سر به زیر با وی از آینده مشترک سخن می‎گفت و در بین تمام سخنانش جایی برای دنیا نبود. « تمام صحبتی که بین من و محمد در روز خواستگاری رد و بدل شد درباره اخلاق و نقش معنویت در زندگی بود و خیلی کم درباره امور دنیایی صحبت کردیم».

محمد از همان آغاز تصمیم خود را برای ادامه زندگی گرفته و هدفی جز شهادت ندارد به همین دلیل روز خواستگاری اتمام حجت می‎کند که «اگر زمانی جنگ شود من برای دفاع از اسلام می‎روم» و زهرا که خود از کودکی با این مفاهیم آشناست مخالفتی نمی‎کند اما گمان نمی‎کرد این آروزی محمد خیلی زود محقق شود.

«همیشه آرزو داشتم که خطبه عقدم را مقام معظم رهبری بخوانند بنابراین تحقیق کردم اما متوجه شدم که اخیرا تنها برای خانواده شهدا خطبه می‎خوانند پیش خودم گفتم من کجا و خانواده شهدا کجا».

حیا، کظم غیظ، ادب مشخص‎ترین ویژگی‎های محمد از زبان زهرا است. زهرا می‎گوید: «بهترین ویژگی رفتاری ایشان حیا به ویژه در برخورد با نامحرم بود حتی روز خواستگاری تنها چند ثانیه به من نگاه کرد».

زهرا انجین از علاقه محمد به حضرت زهرا(س) می‎گوید: محمد در بین اهل بیت علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و همیشه به دنبال نکاتی می‎گشت که خود را به این حضرت نزدیک‎تر کند. یک روز قبل از عقد من در حیاط منزل زمین خوردم و دستم شکست. روز عقد با دست شکسته پای سفره عقد نشستم.

پس از عقد یک شب که برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم محمد گفت «زهرای 18 ساله با دست شکسته پای سفره عقد» نشانه‎ای برای ماست تا بیشتر به یاد حضرت باشیم. پس از آن مداحی حضرت زهرا را گذاشت و هر دو به یاد حضرت زهرا اشک ریختیم».

علاقه محمد به شهدا به اندازه‎ای بود که تمام وقت خود را وقف شهدا کرده بود، زهرا می‎گوید« همیشه از شهدا و منش و رفتار آنها سخن می‎گفت و در حوزه علمیه کازرون هم واحد شهدا را راه‎اندازی کرده بود و محصولات فرهنگی مربوط به شهدا را ترویج می‎داد. محمد با شهدا زندگی می‎کرد».

4 ماه مثل برق و باد می‎گذرد، هر روز محبت محمد بیشتر در دل زهرا می‎نشیند و محمد هر روز بیشتر از شهدا برای زهرا سخن می‎گوید و صوت‎هایی از شهید آوینی را برای زهرا می‏‎فرستد تا اینکه محمد آماده رفتن به سوریه می‎شود و بدون خداحافظی با زهرا و خانواده عازم سوریه می‎شود. شهید مسرور دلیل این رفتار خود را این ذکر می‎کند « ترسیدم که علاقه به خانواده مانع رفتنم شود».

انتظارهای کشنده سهم زهرا پس از رفتن محمد است اما هر بار دلخوش بود به اخباری که از سلامت محمد از آشنایان می‎شنید تا اینکه پس از 46 روز زمانی که ساعت انتظار آخرین دقایقش را می‎گذراند، خبر شهادت محمد در شهر می‎پیچد. « شب قبل از بازگشت محمد از دوستان و آشنایان به من پیام می‎دادند و احوال محمد را می‎پرسیدند و من که هرگز تصور شهادت محمد را نداشتم فقط از این موضوع تعجب کردم».

زهرا از شوق دیدن محمد به گوشی همراه محمد پیام می‎دهد و از او خواهش می‎کند به محض دریافت پیام و ورود به ایران به زهرا خبر دهد اما هیج از آن پیام‎ها به دست محمد نرسید. «صبح روزی که می‎دانستم محمد باید بیاید می‎خواستم برای خرید دسته گل بروم که خواهر محمد تماس گرفت و از من خواست به منزلشان بروم. وقتی رسیدم خانه شلوغ بود اما همه به من می‎گفتند خبرهایی که درباره محمد است، شایعه است.» زهرا ظهر به خانه پدری بازمی‎گردد و هنگام نماز ظهر خبر شهادت محمد را می‎شنود.

عبدالحسین مسرور، برادر بزرگتر محمد در گفت‎وگو با تسنیم از روز شهادت محمد می‎گوید: «محمد روز 16 بهمن شهید شد اما اطلاع نداشتیم تا اینکه بعدازظهر شنبه از تماس برخی از دوستان متوجه شدم برای محمد اتفاقی افتاده است. از 4 بعدازظهر تا 8 شب پیگیر وضعیت محمد شدم تا اینکه متوجه شهادتش شدم اما به خانواده چیزی نگفتم با اینکه ساعات سختی را گذراندم اما به هیچ یک از اعضای خانواده نگفتم تا مطمئن شوم. ظهر یکشنبه 18 بهمن مطمئن شدم و خانواده هم متوجه شهادت محمد شدند».

 در ابتدا خودتان را معرفی و از همسرتان برایمان بگویید.

زهرا انجین ، همسر نخستین شهید مدافع حرم کازرون محمد مسرور هستم. تحصیلات حوزوی دارم.بنده شش ماه با همسرم زندگی کردم و به اندازه ده برابر سه سالی که در حوزه بودم از همسرم یاد گرفتم، آقامحمد برای من یک استاد اخلاق و در زمان شهادت طلبه پایه هفت حوزه بودند.

آقامحمد متولد اول فروردین سال 66 هستند که مصادف با روز مبعث بوده، برای همین هم اسم محمد را برایشان گذاشتند.

ـ نحوه آشنایی‌تان با شهید را بیان کنید.

خانواده عموی شهید همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گلزار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار می‌شود، روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گلزار، آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک می‌کردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمی‌هستند که شش ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم. آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.

این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون که اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و می‌گفتم که مال برای من ملاک نیست، فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاک‌های خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم می‌گفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمی‌کنی.

وقتی آقامحمد تشریف آوردند اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است، تو خواستگارهای زیادی داری و می‌توانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی، گفتم که فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرف‌ها را خیلی تکرار می‌کردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم خدایا من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است، من قرآن را باز می‌کنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند. قرآن را که باز کردم آیه 29 سوره هود آمد و آیه این بود: «باز بگو من از شما ملک و مالی نمی‌خواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمی‌کنم که آنان به شرف ملاقات خدا می‌رسند ولی شما خود مردمی‌نادانید.» همان موقع گفتم خدایا من معنی تک تک کلمات را متوجه می‌شوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو می‌رسد را متوجه نمی‌شوم!

وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود، خواب شهادت حضرت سجاد (ع) را دیده بود، در خاطراتش نوشته بود: «چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند: «تو به شهادت دست پیدا می‌کنی» من نوید شهادت را به مادرم دادم و من منتظر آن روز می‌مانم تا هر وقت که خدا صلاح بداند؛ ولی از این به بعد همیشه در قنوت نمازم دعای «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» را می‌خوانم.»

ـ از اخلاق و رفتار شهید بفرمایید.

نخستین عامل شهادت او حیا بود، حتی به خاله‌هایش نگاه نمی‌کرد. وقتی هم که مجبور بود کار اداری انجام دهند در حد ضرورت با نامحرم صحبت می‌کردند. در فضای مجازی خیلی ورود نمی‌کرد و فقط کارهای مرتبط با شهدا را در آن فضا انجام می‌داد. ادب و اخلاقشان خیلی بالا بود. اوج عصبانیتش سکوت بود، مظلوم بود. مادرم همیشه می‌گفتند که من آدم‌های زیادی را دیده‌ام، همه آنها چند صفت خوب دارند و در بقیه موارد مشکل دارند. محمد جامع صفات خوب است.
ببینید یک جوان 28 ساله چقدر روی خودش کار کرده بود که هم حیایش و هم اخلاقش هم تواضع و ادبش به این مرحله رسیده بود. او حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمی‌شد، دوساعت در سجده‌گریه می‌کرد و خسته نمی‌شد.

هدف او برای رفتن به سوریه هم دفاع از اسلام بود، می‌گفت: «دفاع از خاک و حضرت زینب(س) خیلی مهم است؛ اما مسئله مهم‌تر این است که داعش با پرچم اسلام دارد اسلام را نابود می‌کند.» و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.

ـ چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟

زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش می‌آید بگوید چون بقیه دارند می‌روند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی 10 سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.

ـ چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟

دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: «دارند نیروهای داوطلب را به سوریه می‌فرستند و بچه‌ها دارند می‌روند، کازرون هم می‌خواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانواده‌هایمان نمی‌دانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که می‌شد، التماسش می‌کردم در موردش حرف نزند، می‌گفتم: «ببین الان وقتش نیست.» می‌گفت: «تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که   ثبت‌نام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش می‌کشید و‌اشک‌ها و بی‌قراری‌های من... به روزی فکر می‌کردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه داده‌ام نباشد.

یک روز ما از گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون برمی‌گشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم می‌رفت من مدام‌گریه می‌کردم، برگشتیم خانه و او باید می‌رفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: «اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: «می‌روم حوزه و شب تماس می‌گیرم» شب باید حوزه می‌خوابید. شب تماس گرفت، گفتم: «اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: «بله اسم نوشتم.»

ـ شما با رفتنش مخالفت نکردید؟

من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگی‌مان را کردی؟ زندگی ما چه می‌شود؟ آینده ما چه می‌شود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست می‌گویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.

چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، می‌گفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامی‌است که امام حسین(ع) خود و خانواده‌اش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»

پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط این‌چنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد... شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر 18 ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم می‌گفتند با این ملاک‌ها هیچ وقت کسی را پیدا نمی‌کنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه می‌گفتند تو همسرش هستی اگر ما نمی‌توانیم مانع او شویم تو می‌توانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا می‌کردم، در غیر این‌صورت نمی‌توانست برود.

او روز خواستگاری به من گفت: «من سال‌هاست در این فضا زندگی می‌کنم و با شهدا نفس می‌کشم، اگر هم روزی حرف از دفاع از اسلام باشد من می‌روم.» گفتم: «اگر حرف از دفاع از اسلام باشد شما بمانی من مشکل دارم نه اینکه بروی.» این اعتقاد قلبی بنده بود که اگر روزی حرف از دفاع از اسلام باشد، من در اوج عشق هستم و همه چیز تمام می‌شود.

یک روز در گلزار شهدا روبروی مزار عموی شهیدش نشسته بود، گفت: «اگر بدانم تو رضایت قلبی داری خیالم خیلی راحت می‌شود.» با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم ایستاده، دستانم می‌لرزید صورتم پر از‌اشک بود، دستش را گرفتم و گفتم: «از ته قلبم راضیم و برای اینکه به هدف و آرزویت برسی نمی‌گذارم کسی مانعت شود، سال‌ها آرزوی تو شهادت بوده...» گفت: «نه من اول فکر انجام وظیفه ام.» و این حرف او برای من خیلی جالب بود. من شهادت را دوست دارم؛ اما من می‌دیدم آقا محمد دارد در شهادت می‌سوزد و خاکستر می‌شود، کسی که دارد برای شهادت خاکستر می‌شود گفت نه من حالا که می‌روم فکر انجام وظیفه هستم.

ـ شهید چه مدتی در سوریه بود؟

اول دی رفتند تهران و سوم دی هم از آنجا به سوریه اعزام شدند و شانزدهم بهمن 94 هم شهید شد؛ البته قبل از این مدت، در کازرون دو، سه هفته‌ای دوره دیده بودند.

ـ همرزمان شهید در مورد شهید مسرور چه می‌گفتند؟

دوستانش می‌گفتند در آن سرمای سوریه آقا محمد هر جمعه غسل جمعه می‌کرد. او تنها کسی بود که نهج‌البلاغه داشت و مطالعه می‌کرد و این نهج‌البلاغه بین همه نیروهای گردان و رزمنده‌ها دست به دست می‌شد. او در مقر جملات شهید آوینی را نصب کرده بود.

ـ چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟

ما در یکی از شبکه‌های مجازی گروهی تشکیل داده بودیم و با تعدادی از همسران رزمندگان در ارتباط بودیم. آنها گفتند رزمنده‌ها تا 6 روز نمی‌توانند تماس بگیرند، ما هم خیالمان راحت بود که نمی‌توانند تماس بگیرند. سه چهار روزی گذشت و دیدیم یکی یکی آمدند در گروه و گفتند که همسرانشان تماس گرفته‌اند. آنها پاسدار بودند و همسر بنده و خانم توفیقی بسیجی بودند، به ما هم گفته بودند که اگر قرار باشد کسی برود خط مقدم پاسدارها می‌روند و خطری بسیجی‌ها را تهدید نمی‌کند، چون آنها پشت خط مقدم هستند.

روزی که آنها قرار بوده برگردند و اسلحه‌هایشان را هم تحویل داده بودند عملیات بزرگ نبل و الزهرا انجام شده بود و اینها دوباره اسلحه‌ها را تحویل گرفته بودند و برای عملیات رفته بودند.

همه می‌دانستند که شهید مسرور، شهید توفیقی و شهید جوکار و در کل حدود 8 نفر از کازرون شهید شده‌اند؛ اما به ما نمی‌گفتند، می‌گفتند که اگر به خانمش بگوییم می‌میرد.

یک بنده خدایی به شوهر خواهرم زنگ زد و گفت قرار است فردا تمام نیروها به ایران برگردند. روز عملیات هم به پدرم گفتم با دوستانشان تماس بگیرند و از سلامتی آقا محمد خبر بدهند. تماس که گرفتند گفته بودند که کازرون شهید داده، زخمی‌هم داده؛ اما آقا محمد صحیح و سالم است و حتی یک خراش هم برنداشته. بنده هم خیالم راحت بود. یکی از اقوامشان هم آنجا بودند و گفتند که خودم آقا محمد را دیده ام، و این در حالی بود که آقا محمد جمعه شهید شده بودند.
من به خانم یکی از همرزمانشان که از دوستانم هم بود گفتم من مطمئنم که فردا آقا محمد تماس می‌گیرد و می‌گوید که من تهران هستم، من هم می‌خواهم فردا صبح بروم دسته گل و هدیه بگیرم و بروم ترمینال، او هم که قضیه را می‌دانست و خیلی ناراحت بود، گفت: «تو از کجا مطمئنی؟!»

خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: «خب باشه من اول میام و مادر را می‌بینم و بعد دسته گل می‌خرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه می‌دانستند؛ اما فقط دلداری می‌دادند و می‌گفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.

من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرم‌گریه می‌کند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم فریاد زدند.
مادرشوهرم می‌ترسید که من از او دور شوم، گویا یک امیدی برایش بودم، دست من را گرفته بود و می‌گفت زهرا تو نروی، از طرفی مادر و خواهرم هم آمدند و گفتند منزل خودمان هم شلوغ است، من هم برگشتم. در ماشین پسر دایی ام راننده بود، به یک نفر زنگ زد و گفت: «مال ما را آوردند؟» من نزدیکی‌های خانه مان بودم که به خاله‌ام گفتم همسر من شهید شده؟ گفت بله...

وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.

ـ آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟

دوستانش می‌گفتند: «ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف می‌گردد، گفتیم دنبال چه می‌گردی؟ گفت می‌خواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمی‌توانیم نفس بکشیم تو می‌خواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.

ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده می‌آیند چند نفر را انتخاب می‌کنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه می‌روند. در محاصره دشمن گیر می‌کنند و همه جا می‌پیچد که تعدادی از بچه‌های کازرون در محاصره گیر کرده‌اند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی می‌گویند که شماها برگردید عقب؛ اما او می‌گوید من تا لحظه آخر در خط می‌مانم.

یکی از همرزمانشان که بیشتر از آقا محمد تیر خوردند ولی جانباز شدند و زنده ماندند می‌گفتند که داعشی‌ها آمدند و پا گذاشتند روی پیکر ایشان و پیکر را بردند و تکه تکه کردند؛ ولی همان موقع نیروهای پشتیبانی رسیدند و تیراندازی کردند و داعش عقب رفت و بعد از چندین ساعت پیکر ایشان را برگرداندند. در صورتی که گفته بودند که دیگر پیکر ایشان برنمی‌گردد.

همین همرزمشان می‌گفت وقتی محمد اولین تیر را خورد یک یا حسین بلند گفت و روی زمین افتاد.

در واقع آقا محمد در معرض دوربین تک تیرانداز قرار گرفته بود و تیر مستقیم تک تیرانداز به سینه و پهلویشان خورده بود و این یکی از نشانه‌های حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در زندگی ما بود.

ـ در مورد نشانه‌های حضور حضرت زهرا سلام‌الله علیها در زندگی‌تان گفتید، می‌توانید بیشتر توضیح بدهید؟

بله. یکی از شرایط ازدواج آقا محمد این بود که دختر از خانواده شهید باشد، مادرشان گفته بود که دختر خانواده شهید با سنی مناسب شما وجود ندارد، گفته بود خب پدرشان پاسدار باشد. بعد گفته بود که دوست دارم 18 ساله و نامش هم زهرا باشد. مادرشان هم گفته بودند که من دختری با این ویژگی‌ها را از کجا پیدا کنم؟

وقتی که برای خواستگاری آمدند و فهمیدند اسم من زهراست خیلی خوشحال شدند. سر مزار قبور شهدای گمنام که به درخواست ایشان صیغه محرمیت را خواندیم، من به ایشان پیام دادم و گفتم بیایید دنبالم که با هم برویم نماز جمعه، وقتی به خانه برگشتیم هر دویمان از ارادتمان به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتیم، اینکه همه اهل بیت علیهم‌السلام برایمان عزیز هستند؛ اما حضرت زهرا (س)یک چیز دیگری هستند. ایشان یک دسته کلید به من دادند که روی آن یا فاطمه الزهرا حک شده بود.

بین صیغه موقت و دائم ما سه روز فاصله بود، در این فاصله ما می‌رفتیم پارک، تا نیمه شب ما در پارک بودیم، یک شب بعد از اینکه خداحافظی کردیم پای من در حیاط، پشت پله گیر کرد و زمین خوردم و دستم شکست. دیدم پایم خونی شده؛ اما فکر نمی‌کردم دستم شکسته باشد، آنقدر درد داشتم که همانجا نشستم، کسی را هم صدا نکردم، تا یک ربع بیست دقیقه همانجا نشستم و بعد لنگان لنگان داخل رفتم.

نیمه شب بود که به آقا محمد پیام دادم که فردا می‌خواهم بروم و از دستم عکس بگیرم، دوست نداشتم بدون اجازه ایشان بروم، ماجرا را که به ایشان گفتم خیلی ناراحت شد و گفت: «فردا صبح خودم از حوزه مرخصی می‌گیرم و شما را دکتر می‌برم.»

دستم آتل‌بندی شد و با همان دست شکسته و پای زخمی سر سفره عقد ‌رفتم. وقتی که آمد با یک ظاهر بسیار منظم، پیراهن سفید و شلوار مشکی، و عطرزده بود، همیشه مرتب بود.

قابی در دستش بود، گفتم: «این چیه؟» رویش را برگرداند، دیدم روی آن نوشته شده «السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها» و تنها چیزی بود که ما سر سفره عقدمان گذاشتیم، تا زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا آغاز شود.
ما هر شب می‌رفتیم نماز جماعت بعد زیارت قبور شهدای گمنام و بعد هم پارک و شام و...

یک شب که سر قبور شهدای گمنام بودیم گفت: «زهرا تو چند سالته؟» گفتم: «مگه تو نمی‌دونی؟ 18 سالمه»، گفت: «حواست هست 18 سالته، نامت زهراست و با دست شکسته نشستی سر سفره عقد؟» من یک آن، جا خوردم. همیشه روضه حضرت زهرا را با هم گوش می‌دادیم، و من فقط ‌اشک می‌ریختم. گفت: «این یک نشانه بود که تمام زندگی ما با نام و یاد حضرت زهرا باشه.»

وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفته و وقتی من عکسشان را دیدم جای تیر روی سینه ایشان هم بود. در صورتی که همیشه تک تیرانداز ابتدا قلب را هدفگیری می‌کند.

ایشان قبل از شهادت هر سال برای خادمی‌می‌رفتند شلمچه. بعد از شهادتشان به نیت ایشان رفتم خادمی، در آخرین روزها محل خدمتم را قرارگاه فاطمه الزهرا (س) تعیین کردند و این نشانه‌های حضرت زهرا (س) همچنان در زندگی ما ادامه دارد و دیده می‌شود.

ـ چگونه با دوری شهید مسرور کنار آمدید؟

بقیه به من گفتند ما زن و شوهر زیاد دیده بودیم؛ اما تو بی‌نهایت به آقا محمد وابسته بودی، راست می‌گفتند، من خیلی به شوهرم وابسته بودم؛ چون همه کارهایم را آقا محمد انجام می‌داد.

من الان شب‌های وحشتناکی را می‌گذرانم، همیشه می‌گویم چرا لحظه‌ای که تو تیر خوردی من در کنارت نبودم، من طاقت اخمت را نداشتم و شنیده ام چند ساعت در سرمای وحشتناک سوریه مانده ای، سرمایی که نفس‌ها در آن یخ می‌زده.

من وقتی در شب‌های زمستان به لحظات شهادت او فکر می‌کردم تا صبح‌گریه می‌کردم که چه کشیده، وقتی فکر این را می‌کردم که الان پیکر همسرم زیر خاک است از خدا می‌خواستم که‌ای کاش آن لحظه که او را خاک کردند می‌توانستم بروم یک پتو روی پیکرش بکشم که سردش نباشد. شاید هم به نظر بقیه احمقانه باشد. اما واقعا این را می‌خواستم. آنقدر‌گریه می‌کردم که صبح بیهوش می‌شدم.

یک شب به حضرت زهرا(س) التماس کردم که من می‌دانم روحش در محضر شما قرار دارد، جسمش را دربیاورد و در محضر خودتان قرار بدهید.

بعد از مدتی یکی از دوستانشان آمدند و گفتند ما خواب ایشان را دیدیم و پرسیدیم که لحظه‌ای که تیر خوردی چه شد؟ گفت: «من تیر اول را که خوردم قبل از اینکه به زمین بخورم امام حسین(ع) من را در آغوشش گرفت و من در آغوش اربابم حسین بودم و هیچ دردی را متوجه نشدم.»

خانم یکی از دوستانشان می‌گفتند: من خواب دیدم که شهید مسرور می‌گوید: «من، شهید توفیقی و یکی از شهدای گمنام در یک منطقه هر شب مهمان اختصاصی حضرت زهرا (س) هستیم.»

همسر ایشان می‌گفتند من رفتم به آن منطقه که ببینم آیا شهید گمنامی‌در آنجا وجود دارد؟ دیدم بله، در همان آدرسی که شهید مسرور گفته بودند شهید گمنامی‌دفن شده‌اند.

ـ از اینکه به ایشان اجازه دادید برود پشیمان نیستید؟

من به این راه افتخار می‌کنم. من در موقعیتی به ایشان اذن رفتن دادم؛ اما غرور برای من نیست، من یک بنده روسیاهم که امتحانی از من گرفته شد، همه دل می‌سوزانند و ترحم می‌کنند، می‌گویند تو تازه عروس بودی، الان سرگردان شدی،‌ای کاش رفته بودی سر خانه و زندگی‌ات.

شرایط کسی که بچه دارد سخت است و شرایط من که عقد بودم هم خیلی سخت است، هیچ وقت نخواستم که این سختی‌ها را با کسی در میان بگذارم و اتفاقاتی که برای من و خانواده‌ام افتاد را بازگو کنم.

همیشه می‌گفتم حضرت زینب(س) اگر گفتند «ما رایت الا جمیلا» خواستند که جلوی دشمن خار نشوند، اما خدا را شاهد می‌گیرم از لحظه‌ای که خبر شهادت آقامحمد را دادند در اوج سختی‌ها این کلام را با همه وجودم حس کردم، که اوج سختی‌ها برای اسلام و خدا دیدن همین زیبایی‌هاست.

من از این جهت افتخار می‌کنم که خدا بین این همه زندگی، زندگی من را برای فدا شدن در راه اهل بیتش انتخاب کرد، من با هیچ سجده شکری نمی‌توانم شکرش را به جا بیاورم که من را برای مسیر اهل بیت انتخاب کرده، چون حضرت آقا فرمودند که شهدای مدافع حرم از اولیاء زمان خودشان بودند، و من شش ماه همسری و کنیزی یکی از اولیاء خدا را کردم. آیت‌الله بهجت می‌رفتند در خیابان و می‌گفتند شاید یکی از اولیا خدا آنجا باشد و نفسش به من بخورد، حالا من شش ماه با یکی از اولیا خدا زندگی کردم. می‌گفت: «تو همسر دنیا و آخرت منی.» من تنها کسی بودم که اجازه می‌داد پشت سرش نماز بخوانم و من همیشه خدا را شکر می‌کنم که من را برای همسری یکی از اولیااش در آخرت انتخاب کرد.

ـ گویا مردم ارتباط خوبی با شهید برقرار کرده‌اند، در مورد آن بفرمایید.

بعد از شهادتشان یک عده از من خواستند که مطالب زندگی‌مان را نشر بدهم و من هم از زمانی که همسرم بحث سوریه را مطرح کردند خاطرات را با ذکر زمان نوشته بودم و همان‌ها را در یک کانال نشر دادم، در این بین یک خانمی‌به من پیام دادند که من از خواندن خاطرات زندگی شما متحول شده‌ام و می‌خواهم شما را ببینم. وقتی من را دیدند گفتند: «من فقط به خاطر حضور شما چادر پوشیدم و حجابم را رعایت کرده‌ام.» ایشان کامل محجبه شدند و با یک فرد مذهبی ازدواج کردند و به جایی رسیدند که می‌گفتند اگر الان شوهرم بگوید می‌خواهم بروم سوریه با تمام وجودم می‌گویم فدای حضرت زینب.

گاهی فقط با خواندن خاطرات زندگی ما این اتفاق افتاده یا همسرم به خواب کسی رفته و چادر به آنها هدیه داده‌اند. و در کل مزار ایشان شده محل حاجت دادن و هر چند روز یک بار دوستان به من پیام می‌دهند که ما از شهید مسرور حاجت گرفته ایم. هر هفته هم که ما سر مزار ایشان می‌رویم افرادی را می‌بینیم که می‌گویند ما شنیده‌ایم شهید مسرور حاجت می‌دهد و ما برای حاجت آمده‌ایم. اولین نفری که گفت من حاجتم را از ایشان گرفتم خانمی‌بودند که گفتند: «من 18 سال باردار نمی‌شدم، روزی که خبر شهادت شهدای مدافع حرم کازرون رسید من یکی یکی داشتم عکس‌های شهدا را نگاه می‌کردم، یک لحظه چهره همسر شما من را جذب کرد. نگاه کردم دیدم نوشته شهید مسرور. خیلی دلشکسته بودم و فقط زار می‌زدم و می‌گفتم شهید مسرور دکترها من را جواب کرده‌اند شما را به خون پاکتان حاجت من را بدهید. و من بعد از 18 سال متوجه شدم که باردار هستم؛ ولی کمی‌بعد گفتند که قلب بچه تشکیل نشده، دلشکسته‌تر از قبل برگشتم سر مزار و گفتم شما حاجت من را دادی ولی الان که گفته‌اند قلب بچه تشکیل نشده من ضربه بیشتری می‌خورم، به خون پاکت قسم می‌دهم که از خدا بخواه که قلب بچه ام تشکیل شود. بعد که رفتم دکتر گفتند که قلب بچه تشکیل شده و رشد عادی و طبیعی دارد.»

آن بچه الان به دنیا آمده و 4 سال دارد.

ـ کلام آخر

خدایا چه آرام‌بخش است از خلق بریدن و به شماپیوستن قصه یکی دیگر از عشاق و پاسداران حریم ولایت را خواندیم، حکایت دلتنگی‌های نوعروسی دیگر را شنیدیم، نوعروسی که از وهبش گذشت تا سر خُم می‌به سلامت مانَد و عاشورایی دیگر به پا نشود، حرف‌ها شنید اما از حرفش برنگشت و سر عهد پیمانش ماند، «ما رایت الا جمیلا» را زمزمه کرد، صبوری به خرج داد و ایستاد تا بتواند قصه عشقی الهی را که به کربلا ختم شد برای همگان بازگو کند. و حال او و تمام مادران و نوعروسان و فرزندان شهدا چشم به راه مردانی هستند که این راه را ادامه دهند و پرچم مبارزه با ظلم و کفر را به دست صاحبش برسانند و خنکای ظهور فرزند حسین علیهم‌االسلام دل دردمندشان را تسلا بخشد...


بسم رب الشهدا و الصدیقین

انا لله و انا الیه راجعون
نامه ای به همسر آسمانیم شهید مدافع حرم محمد مسرور:

همسر آسمانی من محمد عزیزم سلام.خوب میدانی که در نبود تو دلم اکنده از دردو دلتنگی است،نازنین من تو که نمیتوانستی حتی ناراحتی مرا ببینی حال چگونه من نبودن تو را

مشاهده کنم؟چگونه نبودنت راباور کنم و چگونه لحظه ها را بی تو سپری کنم؟عکس تو بر روی دیوارهای شهر حک شده است پس چگونه تصویر زیبای تو را تا ابد به روی قلبم حک

نکنم؟مردم شهر،دانش اموزانت،همرزمانت،رفقایت در نبودن تومیسوزند پس چگونه من که به گفته ی خودت بعد از خدا و اهل بیت از همه به تو نزدیکتر بودم خاکستر نشوم؟

محمد عزیزم،داماد شش ماهه ی من،پس از ۴۸ روز چشم انتظار بودن امروز پیکر مطهرت را به منتقدیم کردند،میدانی عزیزم،اسمان دیشب برای تو اشک هایش سرازیر شد،حال چگونه

اشک های من دریا نشود؟داماد رعنای من امشب همه برای حنا بندان من و تو امده بودند.با طبل هایشان برایمان کل میزدند.یادت هست میگفتی اسم من را هم نفس ننویس،من هم

قفس تو هستم؟یار من از قفس تنگت به سوی ملکوت پرواز کردی و من در قفس تنها ماندم.قول دادی همسفر هم باشیم پس چرا مرا در اینقفس تنگ جا گذاشته ای؟یار لحظه ای

همیشگی من فردا برایت لباس عروس میپوشم و به استقبالت می ایم،با تمام شهر گلبارانت میکنم و جشن عروسیمان را برپا میکنیم.از زبان مردم شهر خوبی هایت را

فهمیدم و هنوز باورم نمیشود با چه فرشته ای بودم.هنوز نبودنت را باور نکرده ام و چشم انتظارم.بیش از هر زمانی دلتنگت هستم.یار تو.همسر داغدارت

پوستر| فرازی از وصیت‌نامه شهید «محمد مسرور» | حریم حرم

شهید مدافع حرم محمد مسرور

طلبه شهید محمد مسرور ( داماد شش ماهه) :: مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

شهید محمد مسرور طلبه ای بود از کازرون که در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبرا در جریان عملیات آزادسازی شهرهای «نبل» و «الزهرا» در حومه حلب به شهادت رسید.

تصویر شهید محمد مسرور

خواب اول:

این طلبه عزیز شبی امام زین العابدین علیه السلام را در خواب می بیند که وعده شهادت را به وی می‌دهد و ماجرای این رویای صادقه و سایر خواب هایش را در دفترچه خاطراتش می نویسد و روی دفترچه ذکر ذکر می کند راضی نیست کسی آن را بخواند:

این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم می گوید و من چهره آن‌حضرت را دیده و فرمود: «تو به مقام شهادت می رسی» و من در تمام طول عمرم به این  خواب دلب بسته‌ام و به امید شهادت در این دنیا مانده‌ام و هم اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می‌شود و منتظر آن هم خواهم ماند تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آن‌ها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه الهم الرزقنی توفیق الشهادة فی سبیل الله است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمی‌خواهم.»

خواب محمد مسرور

خواب دوم:

"یک شب خواب دیدم،داشتیم با جمعی زیارت عاشورا می خواندیم، یک لحظه در قاب عکس، امام حسین(علیه السلام) را جلو خویش دیدم.آن عکس حرکت کرد و با من سخن گفت و گفت: هر وقت خواستی زیارت عاشورا بخوانی با معرفت بخوان و توجه ات به زیارت عاشورا باشد و آن را با تمام وجود بخوان و به معنای آن توجه داشته باش"

خواب سوم:
"یک شب خواب دیدم.فکر کنم ماه رمضان بود. خواب دیدم حضرت علی (علیه السلام) در همان مسجد کوفه و در همان زمان که به شهادت می رسد پیشنماز است و جمعی پشت سر ایشان نماز  می خوانند.خواب دیدم که یک لحظه ابن مجلم مرادی می خواهد با شمشیر به حضرت علی حمله ور شود و من آن لحظه نگذاشتم به حضرت صدمه ای برساند.دو یا سه بار می خواست حضرت علی را به شهادت برساند ولی من نمی گذاشتم تا که نماز تمام شد."

تصویر شهید محمد مسرور

چرا شهید محمد مسرور چنین خواب هایی می دید؟

در منطقه ی شیخ نجار سوریه بچه های چند خانواده فقیر و نیازمند می آمدند و غذا می خواستند و محمد که با آنان دوست شده بود مقداری از غذاهای خودشان را جمع می کرد و ظهر و شب به آنان می داد و حتی یک صبح وقتی دید غذا هست، در هوای تاریک و بارانی و پر از خطر راه افتاد و به خانه های آنان (که شناسایی کرده بود) رفت و غذا را به آنان داد.

 هیچ وقت حاضر نمی شد وقت خواب و استراحت پایش به سوی قرآن و اسماء متبرکه دراز باشد.

 زندگی خود را وقف شهدا و ترویج یاد و نام شهدا کرده بود. برنامه ی غبار روبی از مقبره شهدا را هر شب پنجشنبه جزء برنامه ی طلبه ها و بسیاری از جوانان مشتاق کرد. خادم الشهدا بودنش حتی در تعطیلات نوروز ترک نمی شد. 

سایت "شهود عشق"را برای ترویج یاد و خاطرات شهدا ایجاد کرد. http://shahid-kazeroon.ir/ (سایت شهید و وبلاگ او از دسترس خارج شده اما با گشتن در اینترنت سایتی را به نام شهید پیدا کردم http://shahidmasroor.ir/ )

 حتی مراسم عقد خود را نیز در کنار قبور آن عزیزان برگزار کرد، 

دوستانش در حوزه و همرزمش در سوریه می گویند: هر وقت قبل از اذان صبح بیدار می شدیم محمد را می دیدیم که در حال خواندن نماز شب است.

شهید مدافع حرم محمد مسرور

محمد مسرور

گفتگوبا برادر شهید ،  شهید مدافع حرم محمد مسرور

 بسم الله الرحمن الرحیم شهید محمد مسرور متولد اول فروردین 66 در کازرون است. او در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. از همان کودکی با مسجد و فعالیت های مذهبی آشنا شد و بیشتر اوقات را در مسجد ملابرات بود و در کلاس های قرآن این مسجد حاضر می شد. بعد از پایان دوره ابتدایی منزل ما به محله دیگری منتقل شد و محمد فعالیت های خود را در مسجد حاج رضا ادامه داد (پایگاه ثارالله) و فعالیت های گوناگونی در این مسجد انجام می داد و بیشتر وقت خود را در این مسجد می گذراند و در همین پایگاه بسیج، آموزش نظامی دید.

پس از مدتی با کاروان راهیان نور آشنا شد و در مناطق جنگی حضور یافت و علاقه خاصی به جبهه و جنگ پیدا کرد. به عنوان خادم شهدا نام نویسی کرد و در ده سال اخیر هیچ گاه در ایام نوروز، محمد را نمی دیدیم؛ چرا که او همیشه پیش از عید به مناطق جنگی می رفت و تا بعد از 13 نوروز در مناطق جنگی بود. پس از عید هم یا مشهد بود یا قم و یا حرم امام(ره) و همواره در فضاهای مذهبی و روحانی حضور داشت.

مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

سال 1385 دفترچه اعزام به خدمت گرفت. ولی علی رغم فعالیت های بسیار در بسیج و سپاه، نتوانست از طریق سپاه به خدمت برود و سرباز ارتش شد. اما در همان جا هم به فعالیت های فرهنگی ادامه داد و مسئولیت ستاد اقامه نماز پادگان خود را به عهده گرفت.

پس از اتمام سربازی، برای کار به حوزه علمیه کازرون رفت و در کتابخانه حوزه مشغول به کار شد و پس از دو سال حضور در حوزه، به طلبگی علاقه مند شد و حدود هفت سال در حوزه کازرون مشغول تحصیل شد و تا پایه 7 حوزه تحصیل کرد.

محمد در تاریخ 6 شهریور 1394 در کنار قبور شهدای گمنان کازرون زندگی مشترک خود را آغاز کرد و تنها  6 ماه پس از شروع زندگی مشترک به شهادت رسید. از این 6 ماه 45 روز سوریه بود و ده روز در مناطق جنگی بود و ده روز در راه پیمایی اربعین حضور داشت و در حال تاهل نیز عشقش به شهیدان کم نشد. محمد در تاریخ 16/11/95 در منطقه رتیان در حالی که ذکر یا حسین(ع) برلب داشت شربت شهادت نوشید.

 

رفتار شهید با شما و سایر افراد خانواده چگونه بود؟

- محمد بسیار موقر و آرام بود و همیشه با متانت رفتار می کرد و کمتر در منزل حضور داشت به پدر و مادرمان بسیار احترام می گذاشت و حتی می توان گفت برای تمام مادران و پدران شهدا احترامی خاص قائل بود. پدر شهیدان خسروی که همیشه او را به نماز جمعه یا بهشت زهرا می برد و اگر کاری داشت برایش انجام می داد. کم حرف می زد و اهل ریاکاری نبود. خانواده از بسیاری از فعالیت های فرهنگی و عبادی او بی خبر بودند. به هیچ کس نمی گفت نماز شب می خواند و در کنار قبور شهدا شب را به صبح می رساند. بعدها خانواده متوجه برخی فعالیت های او شده بودند. علاقه بسیاری به شهدا داشت و اکثر شب ها در گلزار شهدای بهشت زهرا و سید محمد بود. علاقه خاصی به شهید آوینی داشت و الگوی محمد عموی شهیدش (عبدالاحد مسرور) بود.

بسیار مهربان و فداکار بود. در سوریه وقتی از او خواستیم دو آب میوه بگیرد، گفت: اگر آب میوه زیاد دارید بدهید تا به خانواده های سوری که بچه های گرسنه دارند برسانم و در آن حال و هوای پر خطر، غذا به دوش می کشید و برای خانواده های سوری می برد.

 مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

انگیزه شهید برای حضور در سوریه و جنگ با تکفیری ها چه بود؟

- شهید حدود 10 سال پیش خوابی دیده بود که امام سجاد به خوابش می آید و به او نوید شهادت می دهد  که در دست نوشته های شهید درمورد این خواب آمده است:" این خواب مرا خیلی خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت مرا به مادرم می گوید. من چهره حضرت را دیدم و امام فرمود: تو به مقام شهادت می رسی و من در تمام طول  عمر به این خواب دل بسته ام و به امید شهادت در این دنیا مانده ام و هم اکنون که این خواب را می نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می شود و منتظر آن هم خواهم ماند تا کی خدا صلاح بداند من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آن ها بپیوندم. همیشه در قنوت نمازم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی را جز شهادت نمی خواهم."

وقتی پدر دلیل رفتن او را می پرسد، می گوید: اگر من نروم همین تکفیری ها در کازرون مردم را سر می برند و من به یقین رسیده ام که جهاد بر من واجب است و باید از اسلام و کشورم دفاع کنم.

 مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

نظر شهید درباره ولایت فقیه چه بود؟

- شهید بسیار به حضرت آیت اله خامنه ای حساس بود و همیشه در سخنان و دست نوشته هایش ارادت خود را به ولایت فقیه عنوان نموده است و حتی در وصیت نامه خود آورده است که پشتیبان ولایت فقیه باشید.

 

نحوه اعزام شهید به سوریه چگونه بود؟

- ما اصلا متوجه نشدیم که به آموزش نظامی جهت اعزام می رود؛ تا زمانی که با پدر در مورد اعزامش صحبت می کند و هرچه پدر می گوید شما تازه عقد کرده اید و سعی در منصرف کردن او داشت، نتیجه ای حاصل نمی کند و من خودم تا زمانی که در سوریه حضور داشت، متوجه نشده بودم که اعزام شده است.

 مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

حال شما پس از اعزام محمد به سوریه چگونه بود؟

- طبعا همه ما نگران بودیم و خصوصا پدر و مادر بسیار ناراحت بودند و حتی مادرم مدتی بیمار شد و ما دائم سعی داشتیم ایشان را دلداری دهیم تا زمان شهادتش که نمی دانستیم خبر شهادت برادر چگونه به او بدهیم و هنوز هم بعد از یک سال دائم ناراحت است و بی تابی می کند.

 مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

آخرین دیدار شما کجا و چگونه بود؟

- متاسفانه شهید به هیچ کس نگفته بود به سوریه می رود، بلکه به من گفت به تهران می روم تا شاید کتاب کلمات قصار شهید آوینی را (که محمد جمع آوری کرده بود) چاپ کنم. بعد تماس گرفت که من در فرودگاه و عازم سوریه هستم.

آخرین تماس او هم ده روز قبل از شهادتش بود که به من تلفن زد و هر چه می پرسیدم می گفت اینجا جای خوبی دارم و به من خوش می گذرد. محمد در سوریه  هم کارهای فرهنگی خود را انجام می داد.

 

آیا به فکر چاپ این کتاب افتاده اید؟

- این نوشته ها موجود است و اگر کسی هزینه را متقبل شود دوست داریم این کارها به نتیجه برسد.

 مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

و نحوه شهادت؟

- سخنان ضد و نقیضی درباره شهادت محمد گفته شد، اما من از همرزم شهید که اهل خشت می باشد، شرح ماوقع را پرسیدم که گفت: در تاریخ 16/11/94 در منطقه رتیان و بعد از عملیات آزاد سازی شهرهای نبل و الزهرا، نیروها پشت دیواری زمین گیر شدند و زیر آتش دشمن بودیم. باید عرض یک خیابان را می گذشتیم تا به خاکریز برسیم. مقرر شد چهار نفر از عزیزان دشمن را مشغول کنند تا بقیه بتوانند به خاکریز برسند که در ابتدا شهید عسکر زمانی و شهید تقوی به همراه یک نفر دیگر با دشمن درگیر می شوند و بعد هم محمد به میانه کارزار رفت که هر سه به یک نحو از پهلو مورد اصابت گلوله تک تیر انداز قرار می گیرند و هر سه با ذکر یا حسین به دیدار معشوق می روند.

 

ازعلایق شهید بگویید (غیر ازمسائل فرهنگی که اشاره شد)

- شهید علاقه زیادی به فوتسال داشت و دروازه بان خوبی بود. همچنین به شنا و کوه نوردی می پرداخت. در حوزه اتاقی تحت عنوان واحد شهدا ترتیب داده بود که آثار شهدا، وصیت نامه ها و دست نوشته های شهدا و مصاحبه هایی که با خانواده های شهدا انجام داده بود را جمع آوری می کرد. تایپ اکثر وصیت نامه های شهدا با کمک بچه های حوزه و تعدادی از دانش آموزان علاقه مند که حاصل این فعالیت ها در تارنمایی به نام شهود عشق با آدرس shahid-kazeroon.ir جمع آوری شده، کار محمد بوده است. می توان گفت اوقات فراغت را با شهدا می گذراند.

مصاحبه با حسین مسرور برادر شهید محمد مسرور

هر پنج شنبه به همراه چند نفر به مزار شهدا می رفت و قبور شهدا را شستشو می کرد و می گفت نمی توانم تحمل کنم که فردا مادران شهدا بیایند روی خاک بنشینند.

تلاوت قرآن و قرائت نهج البلاغه، شرکت در نماز جمعه و جماعت نیز از کارهایی بود که شهید به آن ها می پرداخت

 

خصوصیات فردی شهید

- بسیار رازدار و کم حرف بود. مصداق این بیت مولوی که می گوید: "هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند" اهل عمل بود و نمی گفت چه می کند.

تقوای الهی، تقید به واجبات و ترک محرمات، انجام مستحبات، دل بریدن از تمامی تعلقات دنیوی، اخلاص در کارها، متانت و حیا، جدیت در کارها و توجه زیاد به لقمه حلال از خصوصیات او بود

 

خاطره ای که تا به حال نگفته باشید

- خاطره ای که خود شهید برایم تعریف کرد این است که: "زمانی شهید قصد سفر به کربلا داشت؛ برادرم از او پرسیده بود آیا برای سفر پول داری؟ شهید می گوید پول هم جور می شود ان شاء الله. بعد از حوزه مبلغ 80 هزارتومان به عنوان قرض می گیرد و راهی می شود. در شلمچه دوستان و همراهانش را گم می کند و با تریلی به کربلا می رود. روز اربعین به کربلا می رسد و چند روز بعد تصمیم می گیرد به نجف برود. وقتی کنار جاده می ایستد که ماشین بگیرد، یک خودرو مسیر را سوال می کند و شهید می گوید به نجف می روم. راننده می گوید من اهل نجف هستم و شما را می رسانم. بعد که به نجف می رسد، راننده محمد را با اصرار به خانه می برد و از او می خواهد استراحت کند بعد از کمی استراحت قصد رفتن به حرم را می کند که باز صاحب خانه ممانعت می کند و می گوید شما میهمان اباعبدالله هستید و باید شام را در کنار ما صرف کنید و شب همین جا بخوابید و صبح به حرم بروید. محمد می پذیرد. صبح که قصد خروج از منزل می کند باز هم  میزبان از شهید می خواهد بعد از زیارت مجددا به خانه او برود و وقتی شهید مراجعه می کند با اصرار مقداری پول به شهید می دهد و می گوید این خرج راه شماست و محمد با آن پول به خانه بر می گردد و پولی که از حوزه قرض گرفته بود را عینا باز می گرداند."

و این نشان می دهد که اگر کسی عشق ائمه را در سر داشته باشد همین عشق او را به هدف می رساند و ابزار رسیدن را مهیا می کنند.

 در زیر خاطره ای از همرزم شهید و شعری از برادر شهید که به یاد او سروده شده ذکر می شود:

یک شب در صف تلفن ایستاده بودیم که محمد گفت حوصله مان سر رفت دیگر من از محمد ناراحت شدم و گفتم ما از زندگی خودمان زدیم برای دفاع از حرم اهل بیت نباید بگی حوصله مان سر رفت. محمد با لبخند همیشگی خود گفت: از این حوصله ام سر رفته است که چهل روز است اینجا هستیم و هنوز دینم را به اربابم ادا نکرده ام ...

از گفته هم رزم شهید محمد مسرور ,,,,,,,علی نادری

 

لبش خموش ودلش آسمانی از غم داشت

همیشه گوشه ی چشمش غبار ماتم داشت

 

دلش برای شهیدان همیشه پر می زد

چه عاشقانه عزیزان دم از سفر می زد

 

همیشه ذکر حسین (ع) یارو و همدم او بود

غم جدایی یاران فقط غم او بود

 

چگونه سر بکنم من فراق و ماتم تو

ز دل برون نرود تا ابد غمِ غمِ تو

 

غم فراق تو هرگز نگشته باور ما

و شورِ عشق و شهادت نرفته از سر ما

 

چه عاشقانه، غریبانه پر زدی تا عشق

مثال عاشق و معشوق بوده ای با عشق

 

کبوتر دل سرگشته ات هوایی بود

خدا گواست که این مرد کربلایی بود

 

به غنچه های لبش ناله های مبهم داشت

همیشه حال و هوای شب محرم داشت

 

به مادر شهدا لحظه لحظه سر می زد

دلش برای شهادت همیشه پر می زد

 

تو رفتی و به خدا خانه را صفایی نیست

به قلب خسته مادر دگر دوایی نیست

 

غم فراق تو در باورم نمی گنجد

دگر هوای کسی در سرم نمی گنجد

 

تو رفتی و که تسلا دهد غم ما را؟

دمی بیا، بنگر اشکِ ماتم مارا

 

دلم هنوز تو را می زند صدا برگرد

برای لحظه ای ای خوبِ آشنا برگرد

 

"تو رفتی و دل من بی تو چشمه چشمه گریست

چگونه بی تو مگر می توان در عالم زیست"

شعر از : حسین مسرور تقدیم به روح برادر شهیدم


شهید مدافع حرم محمد مسرور

مختصر زندگینامه شهیدمدافع حرم شیخ محمدمسرور
طلبه شهید مدافع حرم، محمّد مسرور در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۱ در شهرستان کازرون، در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. ایشان کوچک‌ترین عضو و آخرین فرزند خانواده بود.
 از همان کودکی روح او توسط پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده با دین و مذهب و عشق به اهل بیت(ع) پرورش داده شد؛ به‌گونه‌ای که از سن ۵ سالگی علاقه شدیدی به مسجد داشت و با حضور در مسجد ملابرات وجود او با فضای پاک و معنوی مسجد عجین می‌شد. 
او از سن نوجوانی در پایگاه مقاومت فجر مسجد ملابرات کازرون، و بعد از آن در پایگاه مقاومت ثارالله مسجد "حاج رضا"، مشغول به فعالیت‌های فرهنگی بود و بیش‌تر اوقات زندگی پر برکت خود را در این فضا سپری می‌کرد.
از دوران نوجوانی علاقه و عشق وافری به اهل بیت(ع)، به خصوص اباعبدالله الحسین(ع) در وجود او موج می‌زد و در مراسم مذهبی به خصوص عزاداری‌ها حضوری مستمر داشت.
در سال ۱۳۸۵ جهت خدمت مقدس سربازی به مرکز ۰۵ کرمان اعزام ‌شد و پس از پایان دوران آموزشی به یگان ارتش ارومیه منتقل گردید. و در واحد عقیدتی سیاسی در سِمَت مسؤول اقامه نماز، مشغول به خدمت گردید.
پس از اتمام خدمت سربازی در کتابخانه مدرسه علمیه صالحیه مکتب الصادق(ع) شهرستان کازرون، به عنوان مسؤول کتابخانه با جدیت مشغول به خدمت به طلاب شد. و بعد از گذشت حدود دو سال، به تحصیل علوم حوزوی علاقه مند شده و رسما از سال ۱۳۸۸ در جمع سربازان امام زمان(ع) تحصیل علوم حوزوی را شروع کرد که تا قبل از شهادت به مدت ۷ سال در این راه مقدس قدم برمی‌داشت.
به ابتکار ایشان، واحد شهدا در حوزه علمیه کازرون، تاسیس گردید که این موضوع تاکنون سابقه‌ای در مدارس علمیه نداشته است.
ایشان با توجه به علاقه شدیدی که به شهدا و فرهنگ شهادت داشت، با تمام توان در این واحد فعالیت بسیاری در ترویج روحیه و فرهنگ شهادت انجام می‌داد. ازجمله اقدامات ایشان در این راستا برگزاری جلسات انس با شهدا برای دانش آموزان و دانشجویان و همچنین مراسم برنامه غبارروبی قبور مطهر شهدا در شب‌های پنجشنبه که با حضور طلاب و مشتاقان به شهدا  انجام می‌داد. ضمنا با ارائه محصولات فرهنگی در راستای احیای فرهنگ شهادت نقش پررنگی داشت.
در تمام مدت عمر نازنین این شهید، عشق به شهادت و شهدا در وجود پاک او فوران می‌کرد به گونه‌ای که بیش‌تر وقت و فکر ایشان به شهدا اختصاص داشت و تنها آرزوی ایشان شهادت در راه خداوند متعال بود.
این عاشق واقعی امام حسین(ع)، شور و شوقی وصف ناشدنی به زیارت کربلا داشت و با هر سختی که بود سعی می‌کرد سالی یک بار این توفیق را برای خود فراهم کند و حتی رفتن به زیارت اربعین را برای خود نذری واجب قرار داده بود و هر سال در این فیض عظیم شرکت می‌کرد و خداوند متعال توفیق ۹ بار زیارت عتبات عالیات را نصیب او کرده بود.
عشق او به شهدا تمامی نداشت، به گونه‌ای که هر سال کل ایام تعطیلات عید نوروز در مناطق جنگی و به عنوان خادم الشهدا حضور داشتند.
ایام تابستان، به پابوس امام رضا(ع) رفته و بعضی سال‌ها به مدت یک ماه ساکن مشهد مقدس بود و از جوار ایشان کسب فیض کرده و در مسیر سلوک معنوی قدم برمی‌داشت و مورد عنایات آن حضرت واقع می‌شد.
حتی یک ماه رمضان به طور کامل در آشپزخانه حرم مشغول به خدمت به زوّار آن حضرت بود.
او در ۶ شهریور ۱۳۹۴ در کنار قبور مطهر شهدای گمنام کازرون زندگی مشترک خود را آغاز کرد.
از خصوصیات اخلاقی ورفتاری  شایسته و بارز او می‌توان به موارد ذیل اشاره کرد:
تقوای الهی و تقید به واجبات و ترک محرمات و انجام مستحبات، دل بریدن از تمامی تعلقات دنیوی، اخلاص در کارها، ذکر و دعا و تلاوت قرآن و نهج البلاغه، متانت و حیا در برخورد با نامحرم، جدیت در کارها و دقت زیاد در لقمه حلال و شرکت دائم و همیشگی در نماز جمعه و جماعت و نماز اول وقت و...
وی از آن جایی که عاشق مجاهدت در راه خدا بود، هنگامی که خبر دار شد که برای اعزام به سوریه ثبت نام می‌کنند از اولین افرادی بود که از طریق تیپ تکاور امام سجاد(ع) کازرون اقدام نموده و با اینکه بیش از چهار ماه از عقد ایشان نگذشته بود از همه چیز دل کند و عازم میدان جنگ در سوریه شد.
 بعد ازحدود ۵۰ روز حضور در مناطق جنگی سوریه، سرانجام در روز جمعه ۹۴/۱۱/۱۶ در منطقه رتیان، بعد از عملیات آزاد سازی شهرهای نبل و الزهرا به آرزوی خود و وعده ای که امام سجاد(ع)، سال‌های قبل در خواب به او داده بود یعنی فیض عظیم شهادت، نائل آمد و نام خود را در زمره یاران واقعی حضرت مهدی(ع) ثبت نمود. روحش شاد و درجاتش رفیع باد.
«شهادت جان کندن نیست دل کندن است.» شهید محمد مسرور

نوید شهادت، امام سجاد، تیپ امام سجاد، در راه دفاع از حرم عمه سادات
شهید مسرور در دفتر خاطرات یکی از خواب هایش را چنین نقل می کند:
"این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم می‌گوید و من چهره آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت می‌رسی و من در تمام طول عمر به این خواب دلبسته‌ام و به امید شهادت در این دنیا مانده‌ام و هم اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می‌شود و منتظر آن هم خواهم ماند. تا کی خدا صلاح بداند من هم همچون شهیدان به مقام شهیدان برسم و به جمع آنها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی را جز شهادت نمی‌خواهم."
شاید بعضی‌ها تعجب کنند‌. اما آیا عجیب است کسی که همه‌ی زندگی خود را وقف شهدا و ترویج یاد و نام شهادت کرده بودند؛ خود نیز بشارت شهادت بشنود؟
کسی که واحد شهدای حوزه علمیه را پایه‌گذاری کرد و بسیاری از طلاب، نوجوانان و دانشجویان به وسیله او با شهدا آشنا و مانوس شدند.
کسی که برنامه غبارروبی از مقبره شهدا را در هرشب پنجشنبه جزء برنامه طلبه‌ها و بسیاری از جوانان مشتاق کرد.
کسی که خادم الشهدا بودنش حتی در تعطیلات نوروز ترک نمی‌شد. کسی که سایتی بزرگ را برای ترویج یاد و خاطرات شهدا ایجاد کرد.

شهید محمد مسرور، اولین شهید طلبه مدافع حرم /«شهادت جان کندن نیست دل کندن است»

"شهود عشق" نام سایتی است که همیشه یادگار او باقی خواهد ماند.
شهید مسرور، در دفترش، یکی دیگر از خواب‌هایش را اینگونه می‌نویسد:
"یک شب خواب دیدم داشتم با جمعی زیارت عاشورا می‌خواندیم، یک لحظه در قاب عکس، امام حسین(علیه السلام) را جلو خویش دیدم. آن عکس حرکت کرد و با من سخن گفت و گفت: هروقت خواستی زیارت عاشورا را بخوانی با معرفت بخوان و توجه‌ات به زیارت عاشورا باشد و آن را با تمام وجود بخوان و به معنای آن توجه داشته باش."
و شاید همین خواب، سرّ مخفی خواندن زیارت عاشورایش و اشک ریختن با آن بود.

خانم فاطمه مسرور خواهر شهید در گفتگو با شیرازه  میگوید: من چهار سال از محمد بزرگتر بودم. زمان تولد محمد، خیلی خوشحال بودم که یک داداش کوچولو دارم.
 به خاطر مشغله‌ای که مادرم بیرون از منزل داشتند، من از محمد مواظبت می‌کردم. همه‌ی کارهای شخصی محمد را، من و برادر بزرگترم انجام می‌دادیم.محمد، خیلی به من وابسته بود. در تمامی زندگی کوتاهش هیچ وقت او را تنها نگذاشتم.خوشحالم که نماز خواندن را خودم به او یاد دادم.علاقه‌ی فراوانی به شهدا داشت. تمام زندگیش را وقف شهدا کرده بود.
تمامی وسایل مورد نیازش را تا جایی که امکان داشت شهدایی انتخاب می‌کرد. لباس، دفتر و دست کلید و ...
به خاطر علاقه و احساس مسئولیتی که نسبت به شهدا داشت در حوزه علمیه‌، یکی از حجره‌های حوزه را گرفته بود برای واحد شهدا.
در واحد شهدا کارهای فرهنگی برای آن‌ها انجام می‌داد.
وبلاگی به اسم "شهود عشق" راه‌اندازی کرد که خاطرات شهدا، عکس‌ها، وصیت نامه‌های شهدا را در آن می‌گذاشت که بعد از مدتی آن را تبدیل به سایت کرد.
برای جمع‌آوری اطلاعات شهدا خیلی تلاش می‌کرد. با خانواده‌هایشان دیدار داشت و اطلاعات آن‌ها را با عشق فراوان جمع‌آوری می‌کرد. به خاطر اینکه زیاد با کامپیوتر سر و کار داشت گردن درد شدیدی گرفته بود ولی از آن چیزی به زبان نمی‌آورد.
یکی از دوستانش نقل می‌کند که یک روز به محمد گفتم تو که اینقدر با کامپیوتر کار می‌کنی آخر، ام اس میگیری!
در جواب محمد گفت: "جنگ نرم هم باید شهید داشته باشد".
محصولات فرهنگی را از قم تهیه می‌کرد و می‌فروخت و سود آن را برای واحد شهدا و کارهای شهدا استفاده می‌کرد.
زمانی که برای وسایل فرهنگی راهی قم می‌شد به ساده‌ترین وسیله نقلیه راضی می‌شد. می‌گفت نمی‌خواهم از پول واحد شما اضافی خرج شود.
یک روز، من در یکی از شبکه‌های مجازی، گروهی خانوادگی درست کردم و برادرهایم را وارد گروه کردم. شاید دو یا سه پیام فرستاده بودیم که محمد به من پیام داد که: شرمنده فاطمه، چون این اینترنتی که من دارم استفاده می‌کنم از واحد شهداست نمی‌توانم در گروه بمانم. ونمی‌توانم از هزینه‌ی شهدا برای موارد شخصی خودم استفاده کنم.
در صورتی که محمد خودش هزینه واحد شهدا را تهیه می‌کرد.
یک بار دیگر هم به یک برنامه کامپیوتری نیاز داشتم. گفتم محمد از حوزه که به خانه آمدی برنامه را برایم  روی فلش بریز و بیاور. در جوابم گفت این فلش واحد شهداست. فلش خودت را بده تا برایت برنامه بریزم.
من تصمیم گرفته بودم چهره‌ی شهدای شهرمان را نقاشی کنم. محمد استقبال کرد و عکس‌های شهدا را برایم می‌آورد.
من هم شروع به کار کردم. محمد به من می‌گفت: "فاطمه! می‌شود زمانی که نقاشی‌ها تمام شد همه‌ی نقاشی‌ها را به من بدهی؟" من هم قبول کردم.
قرار شد یک نمایشگاه از نقاشی‌های شهدا برگزار کنیم.اما من به علت گرفتاری‌های دانشگاه نتوانستم چهره‌ها را تمام کنم.یک روز که محمد آمده بود خانه‌مان با لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت و با حالت شوخی گفت: فاطمه !!!
گفتم: "بله بگو" ....
گفت: "بیا همه عکس شهدای ایران را نقاشی کن".
من هم با خنده جواب دادم: "محمد اگر که من بخواهم این کار را انجام بدهم باید تا آخر عمرم نقاشی بکشم".
بعد هم گفت: "من همه هزینه آن را برایت مهیا می‌کنم".
واقعا در دلش چنین آرزویی داشت.
زمانی که من گرفتار پروژه دانشگاهی بودم، محمد مدام به من می‌گفت: فاطمه! دانشگاه به چه دردت میخورد بیا و عکس شهدا را بکش.فقط شهدا به دردت می‌خورند.
پروژه دانشگاهی من هم در رابطه باشهدا بود.(تاثیر دفاع مقدس برنقاشی امروز ایران..).
برای کار پروژه هم، یکی از کتاب‌های شهید آوینی را که محمد خیلی به آنها وابسته بود و برایش خیلی مهم بود را به امانت گرفتم. (انفطار صورت-گرافیک ونقاشی)
محمد روی کتاب‌های شهید آوینی بسیار حساس بود. به من گفت مواظب این کتاب باش من خیلی روی کتاب‌های شهید آوینی حساسم و در حوزه که هستم آنها را در کتابخانه نگه نمی‌دارم و در کمد نگه‌داری می‌کنم. پس مواظبش باش.
گذشت تا اینکه، یک روز صبح خانمش با من تماس گرفت و گفت که محمد رفته تهران برای چاپ کتاب شهید آوینی. محمد 1000 تا از جمله‌های قصار شهید آوینی را درباره شهادت جمع‌آوری کرده بود و می‌خواست ببرد انتشارات شهید آوینی برای چاپ.
من ‌هم با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد این کتاب شهیدآوینی را که به من امانت دادی حالا که رفتی انتشارات، لطفا برای من‌ هم یکی بخر.
با همه حساسیتی که روی این کتاب‌ها داشت گفت: "اصلا کتاب من برای خودت باشه". گفتم: "نه محمد. برای خودم بگیر".
و این برایم تعجب آور بود. تا اینکه متوجه شدم محمد برای اعزام به سوریه رفته. آن موقع بود که فهمیدم منظور محمد چه بوده است.
دلم تکان خورد. گفتم نکند محمد برنگردد... .

ازدواج محمد 
هر زمان از ازدواج با محمد صحبت می‌کردیم، می‌گفت: من فقط از خانواده شهدا دختر می‌گیرم. تلاش کردیم ولی موردی برایش پیش نیامد.
بالاخره محمد رضایت داد از خانواده پاسدار یا رزمنده دختر بگیرد. تا اینکه یک صبح جمعه که مصادف بود با تولد حضرت معصومه(ع)، مادر به دعای ندبه در گلزار شهدا رفت و یک دختر را دید. به من گفت فکر کنم مورد مناسبی برای محمد باشد. بالاخره شماره را گرفته بود و ما هم یک روز به خواستگاری رفتیم و قرار گذاشتیم چند روز بعد محمد را هم ببریم. بعد از صحبت محمد و خانمش، محمد رضایت به ازدواج داد. خانواده همسر محمد هم راضی به این ازدواج بودند.
جلسه بعد که برای تاریخ عقد رفته بودیم، محمد عنوان کرد که دوست دارد مراسم صیغه محرمیتشان در یک مکان مقدس خوانده شود. بعد گفت که دوست دارد سر قبور شهدای گمنام عقد کند. هم خانواده ما و هم خانواده همسر محمد از این پیشنهاد محمد استقبال کردیم.
بالاخره مراسم صیغه محرمیت روز جمعه، تولد امام رضا، سر قبور شهدای گمنام، توسط رئیس حوزه علمیه که پسر  خاله محمد بود خوانده شد. و از خانواده ما فقط من و مادر و پدر و از خانواده همسر محمد هم فقط همسر و پدر و مادرش حضور داشتند.
و من در تمامی این لحظات، شیرین‌ترین و شاید بتوانم بگویم تلخ‌ترین خاطرات زندگیم را با دوربین ثبت کردم.

شهید محمد مسرور، اولین شهید طلبه مدافع حرم /«شهادت جان کندن نیست دل کندن است»

خاطره از سوریه
سوریه که بود مدام تماس می‌گرفت. از اوضاع سوریه هم که سوال می‌کردیم می‌گفت ما کاری نمی‌کنیم. همش می‌خوریم و می‌خوابیم.
ولی دوستان محمد عنوان کردند که در سوریه غذای خوب گیر نمی‌آمد و معمولا سیب‌زمینی آب پز بود. محمد همان غذای خودش را هم نمی‌خورد و آن‌ها را جمع می‌کرد و می‌برد برای بچه‌های سوری که از گرسنگی نان‌های خشکی که اطراف ریخته شد بود را می‌خوردند. صبح خیلی زود درسرمای استخوان سوز سوریه، و در ناامنی، با موتور غذایش را به بچه‌ها می‌رساند.
یک روز تلفن خانه ما خراب بود. محمد که تماس گرفت صدای من را نمی‌شنید. فکر کنم پنج یا شش بار تماس گرفت و چون صدای من رو نداشت فکر می‌کرد من از او دلخورم که جوابش را نمی‌دهم.
بعد با مادرم تماس گرفته بود و علت را جویا شده بود. خلاصه که طاقت ناراحتی ما را نداشت.
یکی از دوستانش نقل می‌کند که حدود یکی دو ساعت در صف تلفن ایستاده بودیم. نوبت محمد نزدیک شده بود. یک دفعه صدای اذان بلند شد. محمد از صف خارج شد. گفتم محمد کجا؟! نوبتت نزدیکه! گفت نماز واجبتره. رفت نماز اول وقتش را خواند و باز برگشت و چند ساعت در صف ماند تا بتواند با خانواده‌اش تماس بگیرد.
یکی دیگر از دوستانش نقل می‌کند که یکی دوشب قبل شهادت محمد بود، در صف تلفن ایستاده بودیم. محمد گفت دیگر حوصله‌ام سر رفته. گفتم محمد ما آمده‌ایم از حرم بی بی دفاع کنیم برای چه این حرف را میزنی؟
محمد گفت: از این حوصله‌ام سر رفته که بعد چهل و دو سه روز هنوز نتوانستم دِینم را به امام حسین(ع) ادا کنم... 
یک شب قبل از چهلمین روز شهادت محمد بود.
همسرم و دخترم از خانه بیرون رفته بودند. و این زمینه‌ای شد برای من که تصمیم بگیرم عکس محمد را نقاشی کنم.
وارد اتاق کارم شدم. در کمال ناباوری یکی از پوسترهای محمد را روی میز شهدا دیدم. در جمع عکس‌های شهدایی که روی میزم برای طراحی گذاشته شده بود.
خیلی حال عجیبی داشتم. نمی‌دانستم می‌توانم شروع به کار کنم یا نه!
تا خواستم شروع کنم، به یاد این حرف محمد افتادم که از من خواسته بود عکس یکی از شهدا را برایش بکشم. آن شهید را خیلی دوست داشت. می‌خواست عکسش را بگذارد در واحد شهدا. شهید "محمد شریفی".
من هم می‌گفتم محمد جان! شهدا به نوبت هستند من بین آن‌ها قرعه‌کشی کردم و الان نوبت به این شهید عزیز نرسیده. او هم به شوخی می‌گفت: "که میخوای منو اذیت کنی!"
وقتی یادم به این قضیه افتاد دستم لرزید گفتم محمد ...
تو توی نوبت زدی. نوبت تو که حالا نبود. گریه می‌کردم. تا این عکس را بکشم خدا داند که به من چه گذشت.
عکس را همان شب تمام کردم. فردا که چهلمین روز شهادت محمد بود بردم سر قبر محمد و تقدیمش کردم.
شب به خوابم آمد. دوتایی حرم امام رضا بودیم. صحن انقلاب. من کنارش نشستم و با خوشحالی بوسیدمش.
بعد گفتم محمد نقاشیی که از چهره‌ات کشیدم خوب شده بود؟! با خوشحالی و حالتی زیبا و پر از رضایت رو کرد به من و گفت: "فاطمه خیلی قشنگ شده بود. دستت درد نکنه. خیلی قشنگه".

شهید محمد مسرور، اولین شهید طلبه مدافع حرم /«شهادت جان کندن نیست دل کندن است»

خاطره ای از همسر شهید
روزی که محمد به خواستگاریم آمده بود وقتی با هم در مورد عقایدمان صحبت می‌کردیم هیچ نقطه‌ی اختلافی با هم نداشتیم. من‌ فقط تقوا و ایمان محمد را می‌خواستم. نه خانه، نه ماشین، نه جشن عقد و... .
اطرافیان می‌گفتند زندگی با یک طلبه خیلی سخت است از لحاظ مالی و... 
یک شب پای سجاده نشسته بودم. با دل نگران گفتم خدا تو خودت خوب می‌دانی که من ملاکم ایمان و تقوا است، دلم را آرام کن تا هیچ حرف و شکی در تصمیمم به وجود نیاورد. با همین دل نگران، قرآن را باز کردم و این آیه برایم آمد:سوره هود/ آیه۲۹ "بگو من از شما ملک و مالی نمی‌خواهم، اجر من با خداست و من هرگز آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمی‌کنم که آنان به شرف ملاقات خدا می‌رسند. ولی به نظر من شما خود مردمی نادانید.
خدا دلم را آرام کرد. خیلی آرام...
روی صندلی‌های سنگی پایین پله‌های قبور شهدا نشسته بودیم. به من گفت: زهرا، هجده ساله، با دست شکسته پای سفره عقد. 
جا خوردم. اشکم جاری شد. مداحی و روضه حضرت زهرا گذاشتیم و هر دو گریه کردیم. گفت حتما شکستن دستت حکمتی داشته و پیامی بوده. کل زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده بود. روز عقد وقتی محمد با ظاهری بسیار آراسته به دنبالم آمد یک قاب زیبا با نوشته السلام علیک یا فاطمه الزهرا در دست داشت و این تنها چیزی بود که من و محمد خودمان بر سر سفره عقدمان گذاشتیم.
خواهرشهید در ادامه به تصمیم برای رفتن به سوریه شهید اشاره کرد و گفت:وقتی متوجه شدیم محمد برای رفتن به سوریه اسم نویسی کرده به محمد گفتم: محمد اگر در ایران جنگ شد برو و اگر در ایران جنگ بشود هم وظیفه شما و هم وظیفه من است که برویم جنگ. اگر آن زمان می‌رفتند جنگ برای حفظ ناموس و کشورمان می‌رفتند. اما حالا چه؟...
محمد گفت: تو چرا این حرف را می‌زنی؟ تو که از شهدا دم می‌زنی برای چه این جور می‌گویی؟! من چندین سال است که وصیت‌نامه شهدا را مطالعه می‌کنم آنها برای حفظ اسلام و دین و رضایت خدا و حفظ ناموس شیعه می‌جنگیدند. وظیفه ماست که از اسلام هر جای از دنیا که باشد حفاظت کنیم. و اگر من به سوریه نروم دشمنان می‌آیند در همین ایران، پشت در خانه‌هایمان سر می‌برند. امام خامنه‌ای فرمان جهاد داده و من باید برم.
من، بیشتر بخاطر ترس از دست دادن محمد این حرف‌ها را می‌زدم چون مطمئن بودم اگر محمد برود دیگر برگشتی در کارش نیست.
حدود یک سال و نیم قبل از رفتن محمد به سوریه، خواب دیدم یک  آقایی آمد و یک لیوان شربت را دستم داد و گفت این شربت را به محمد بده این شربت شهادت است.
از آنجایی که هر خوابی می‌دیدم راست تعبیر می‌شد، خیلی ترسیدم ولی نمی‌خواستم باور کنم.با خودم می‌گفتم حالا جنگ نیست که محمد شهید بشود و خواب من خواب صادقی نیست. ولی با رفتن محمد به سوریه باید با تمام دلبستگی‌هایی که به محمد داشتم خداخافظی می‌کردم.

میلاد امام حسن(ع)
میلاد امام حسن(ع) برای من سراسر عنایت و خاطره است.
چند سالی است که منزل مادر ختم قرآن داریم تولد امام حسن(ع) رو جشن می گیریم وسفره میندازیم.
هرسال هم که یکم سرد شدیم یا مشکلی پیش آومده یا خود امام حسن(ع) یا مادرشون حضرت زهرا س تو خونه سفره رو پهن کردند.(در خواب)
دوسال قبل، تولد امام حسن(ع)، حدود سه ماهی از شهادت محمد بیشتر نمی گذشت.ما هم داغدارمحمد، یه روز قبل از تولد امام حسن ع بود.
خانم مداحی که زحمت میکشید میومد منزل مادر شب تولد امام حسن(ع) مراسم جشن داشتند.قبل از ظهر که میخواست از خونه مادر بره، گفت امروز بعدازظهر تشریف بیارید منزلمون برای مراسم،من ومادر گریه کردیم ،بهش گفتیم به امام حسن ع بگو شرمنده امسال ما عزاداریم ،نمیتونیم فردا صبح جشن بگیریم و سفره پهن کنیم.تودلم غوغا بود ،آخه نمیشد که سفره نندازیم ولی واقعا امکانش سخت بود.منم رفتم خونه استراحت کردم.
بعداز ظهر خواب بودم تلفنم زنگ خورد.
خانم یکی از دوستای محمد بود که از قم آومده بودند و تو ماه رمضون منزل مادر سخنرانی میکردند وارادت بسیار زیادی به محمد داشتند.
گفتم بفرمایید.گفت میتونی بیای خونه مادر کارت دارم.گفتم چی شده!
گفت ظهر خواب آقا محمد رو دیدم.
دیدم یه خیمه کوچک تو اتاق گوشه دیوار بود.محمدم داشت سفره پهن میکرد.
ومنم کمکش میکردم.آقا محمد گفت این خیمه امام حسن ع هست ودارم سفره امام حسن(ع) رو می ندازم.
گفت :مگه میشه تولد امام حسن باشه وسفره پهن نکنید؟!
بعد دیدم داره کاسه های کوچک آش رو میزاره تو سفره گفتم محمد آقا این کاسه آش ها خیلی کوچولوه.گفت همین خوبه.مگه نمیدونی این آش ها رو مامانم درست کرده. هرکسی از این آش بخوره حاجت روا میشه !!
منم داشتم نقل میپیچیدم تو زرورق .گفت چیکار میکنی نقل ها رو بپیچ تو پارچه سبز تا پارچه اونم برای تبرک ببرند!!
گفتم آقا محمد چون میدونم زیارت عاشورا رو خیلی دوست داری فردابرات زیارت عاشورا میخونم،گفت نه زیارت عاشورا نخون ،حدیث کسا بخون!!
بعدیه متن مداحی بیرون آوردم گفتم این خوبه برات بخونم .گفت آون مداحی که شهید احمدی در مدح امام حسن ع رو خونده برام بخون
ای گهر ناب دودریا حسن 
ماه دو خورشید دل آرا حسن
سید ومولای شباب بهشت 
رهبر خلق دوجهان با حسن
اون شب سریع وسائل آش رو خریدیم ووسایل پذیرایی رو هم آماده کردیم  وخیمه کوچکی درست کردیم وصبح طبق درخواست محمدسفره افتاده شدو همه چی محیا،وچقدر حاجت گرفتند از آون سفره...
محمدعزیزم امسال هم سفره امام حسن عرو انداختیم و جشنم گرفتیم .
شهید محمد مسرور، اولین شهید طلبه مدافع حرم /«شهادت جان کندن نیست دل کندن است»

وصیت نامه طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور
به نام خدایی که اول آن را اولی نیست و آخر آن (را) آخری نیست. خدایی که دل را آفرید تا بوسیله آن، او را بخواهیم.
آری!
شاهراه وصول به خدا دل است. پس باید کوشید که دل را پاک کرد و گرد و غبار تعلقات را از دل شست که دلی که در آن تعلقات باشد به خدا وصل نمی‌شود.
الهی! دل من جای جای آن (را) گرد و غبار تعلقات گرفته است.خدایا شکرت که ما را در باب جهاد وارد کردی تا گرد و غبار تعلقات را از دل ما بزدایی.خدایا چه آرام بخش (است) از خلق بریدن و به تو پیوستن. الهی حب لی کمال انقطاع الیک و انر  ابصارنا بضیاء نورک
خدایا عمری است سرگردان در وادی نفس حیران بودم. تو بودی که دست مرا گرفته‌ای و به وادی خودت رهنمود کردی. خدایا اینک گذشته‌ی خود را می نگرم جز سیاهی در خود نمی‌بینم. آری سیاهی گناه که دفتر عمر من را سیاه کرده است ولی امیدوارم به عفو و بخشش تو که نامه اعمال مرا قلم عفو بکشی و مرا به جوار قرب خود داخل کنی که جای امنی غیر از جوار قرب تو نیست. الا بذکر الله تطمئن القلوب
به نام خداوند وصیت خود را شروع می کنم:
حقیقتا من خود را کوچک‌تر از آن می‌دانم که وصیت اخلاقی کنم چون خودم سراپا عیب و نقص هستم و از این امور صرف نظر می‌کنم. ائمه اطهار و قرآن به اندازه کافی نکات اخلاقی را تذکر داده‌اند.
و اما از برادران و هر کسی از من بدی و آزاری دیده است(می‌خواهم) به بزرگواری خودش مرا ببخشد. انشاءالله خداوند هم از همه تقصیر ما بگذرد.
ای برادران و آشنایان
بدانید برای هر کسی کربلایی وجود دارد. تا ما را با کربلا نیازمودند از این دنیا نمی برند. پس برادران ببینیم کجای تاریخ زندگی می کنیم.
دنیا را می نگرم، هیچ چیز جذابی، جز خداوند و نماز و قرآن و اهل بیت نمی‌بینم.
برادران! همیشه به یاد شهدا باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هرکس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری سیدالشهداء اسوه‌ی ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله شهادت است.
و در آخر توصیه‌ای به برادران طلبه: این است که در کنار علوم رسمی و عقلی در پی علوم قلبی و معرفتی هم باشند که بوسیله عبادت و اعمال نیک حاصل می‌شود. و الحق علوم الهی که فقط خاصه بندگان خاص خداست بوسیله اعمال صالحه به وجود می‌آید. نه در کتاب ها.
علم الهی را با ایثار و گذشت و اعمال صالحه(می توان) کسب کرد. این جاست که خداوند معلم انسان می‌شود.
پس ای برادران طلبه سعی کنید روحیه جهادی خود را نگه دارید که اگر غیر این باشد این کتاب‌ها حجاب اکبری می‌شود و تو را از جهاد فی سبیل الله باز می دارد و شیطان زمزمه‌هایی چون مداد العلماء افضل من دماء الشهدا در گوش تو زمزمه می‌کند و تو را از جهاد باز می‌دارد. عجب علم حصولی افضل از علم حضوری می‌شود.
پس برادران! بدانید که باب جهاد باب اولیاء خاص خداست. و بدانید که بالاتر از هر نیکی؛ نیکی وجود دارد تا این که شخص شهید شود، دیگر بالاتر از (آن) نیکی وجود ندارد.
شهادت خط پایان عاشقی است. شهادت آخرین مقام قرب است که احرار را فقط بدان راه می دهند و لا غیر.
اینک بدان که عرفان حقیقی؛ عرفان سیدالشهداست. عرفان امام علی (علیه السلام) است که در جهاد و جبهه‌ها نمایان است و آخرین مرحله عرفان را سیدالشهداء با خون خود اثبات کرده است پس گول عرفان های کذایی را نخورید که عرفان های بدون زحمت و تن پروری است.
عرفان حقیقی عرفان حسین(علیه السلام) است و بس. عرفان امام خمینی و یاران آن است.
و در آخرین فراز خود نجوایی با امام زمان، وصیت خود را تمام می‌کنم: ای صاحب ما! ای سبب (اتصال)ارض و السماء! ای پسر زهرای اطهر(سلام الله علیها)!
ما در این وادی، پی ظهور و زمینه ساز ظهور تو آمده‌ایم تا ظهورت را آماده کرده و زمین را به یاریت پر از عدل و داد کنیم.
یا مهدی (ع)! تو حسین زمان مایی. آیا در این کربلا ما را هم مطلبی؟
لبیک یا مهدی

شهید محمد مسرور، اولین شهید طلبه مدافع حرم /«شهادت جان کندن نیست دل کندن است»
محمد مسرور