یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

داستان زندگی و شهادت شهید مدافع حرم شهید حاج حسین بادپا

حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.

اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.

حاج حسین بادپا

شهید مدافع حرم، حاج حسین بادپا

حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریت‌های جنوب‌شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.

شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.


سردار شهید حسین بادپا


با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.

فرزند شهید حسین بادپا


روایت  چرایی  کسب فیض  شهادت توسط حاج حسین بادپا

یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی (ابوحامد) حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش خمپاره باید با حاج حسین همان کاری می کرد که با ابوحامد کرد.آن خمپاره دست و سر ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب بود که برای حاج حسین هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد، آن روز خون بدن حاج حسین را گرفته بود؛ بچه ها تصور کرده اند حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشمانش را باز کرد و گفت من هنوز زنده ام. همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد خاصی به حاج حسین بادپا پیدا کنم.

اما چه شد که اینگونه شد

 یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه‌ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفه‌اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.

  اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می‌برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.

  اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می‌دهد و چه مدت طول می‌کشد مطلبی بود که می‌بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچه‌های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله‌ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه‌های مختلف را در لحظه‌های متفاوت ثبت می‌کردند.

 حسین بادپا یکی از این نگهبان‌ها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف می‌کرد که: « دفترچه‌ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می‌خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می‌کردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .»

  آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می‌آمد. در آن نیمه‌های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می‌شوم.

  نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده‌ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه‌ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه‌ها تا میله، فاصله چندانی نبود.

 سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .

   گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی‌شوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو می‌گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت می‌دانی.

  گفتم: من نمی‌دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می‌خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی‌اش بیش از این‌ها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می‌گذاشتی و می‌نوشتی که خواب بودم.

  گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی‌شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی‌توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.

  و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می‌دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده‌ام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر می‌کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی‌بردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟

  گفتم: راجع به مطلب آن روز می‌خواستم صحبت کنم. گفت : چی می‌خواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می‌گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟

  گفتم: آن روز می‌خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می‌زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا چه می‌خواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط می‌خواهم بدانم تو از کجا فهمیده‌ای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی‌شوی.

  گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم می‌دهی نمی‌شود بگویم. گفتم: حالا که قسم داده‌ام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می‌کنی می‌گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده‌ایم.گفتم: هر چه تو بگویی.

  گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.

 من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی‌گوید و بی حساب حرفی نمی‌زند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می‌کردم .وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی‌شوم.

چه شد که لیاقت شهادت پیدا کرد ؟

شهید صدرزاده  تعریف می کنه :  یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم.

در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.

حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
مقایسه شهید بادپا و شهید یوسف الهی در کلام شهید سلیمانی
حاج‌قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسف‌الهی مقایسه کرده و می‌گوید: «محاسن سپیدکرده‌ها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر می‌برند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست می‌شود. مشکل جایی است که غافل از عمر می‌شویم، اگر خائف شدیم، غافل نمی‌شویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسف‌الهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسف‌الهی پیشی گرفت.»

خاطره شهید صدرزاده از مجروحیتش در کنار شهید بادپا

هنگامی که برای رفتن به عملیات آماده می شدیم، گفت حسم نسبت به این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند، گفت دلم روشن است. شب اول ماه رجب بود که وارد منطقه شدیم، به حاجی گفتم منطقه سخت است، می خواهیم از کوه بالا برویم، شما با گردان های دیگر برو، گفت می خواهم با شما باشم. این از نشانه های مومن است که خودش را در زحمت می اندازد تا دیگران راحت باشند، گفت تا آنجایی می آیم که زحمت و خطرش بیشتر است.

اواسط شب از من خواست گردان را نگه دارم و شروع به خواندن نماز شب کرد، در مسیر سنگلاخی کوهستانی به زیبایی نماز شبش را خواند.

در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچه‌ای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود.

وارد منطقه شدیم، جایی که می خواستیم پس بگیریم را با شهامت و سیاست حاجی گرفتیم. قرار بود نیروهایی برای کمک به ما برسند اما نرسیدند و به اجبار در منطقه ماندیم. پشت یکی از خانه ها فضایی بود که پناه گرفتیم، نیروهای کمکی زمانی آمدند که هوا روشن شده و دشمن بر ما مسلط شده بود. تعداد زیادی از ماشین هایی که برای کمک آمده بودند مورد هدف قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. تعداد کمی خودشان را به پشت دیواری رساندند. شهید بادپا اشاره کرد که خیلی از بچه ها زخمی شده اند این ها را به عقب ببر، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود.

چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو.

رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم.

حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید.

خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند.

سخنان پسر شهید بادپا در خصوص پدر شهیدش

فرزند شهید بادپا مطرح کرد: پدر من بعد از سپری کردن دوران خدمت خود در سپاه پاسداران، نسبت به راه اندازی دفاتر بیمه روستایی در مناطق محروم استان های کرمان و هرمزگان اقدام کرد که خدمت بزرگی به عشایر و مردم استان بود و در حال حاضر همچنان این دفاتر برقرار است.

وی یادآور شد: با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد و بالاخره در فرودین ماه سال 94 در منطقه ای به نام بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.

نماز اول وقت، راز عروج شهید بادپا به عرش الهی

فرزند شهید بادپا عنوان کرد: شهید بادپا از جمله شهدایی است که از نظر خصایص اخلاقی بسیار برتر بودند و سردار سلیمانی را به عنوان الگوی برتر خود انتخاب کرده بودند و دیوانه وار به این سردار بزرگوار عشق می ورزند.

وی تاکید کرد: این شهید بزرگوار توجه ویژه ای به خواندن نماز در اول وقت داشتند و یک ساعت قبل از اذان به پیشواز سخن گفتن با خداوند متعال می رفتند ضمن آنکه در دوری از گناهان زبان بسیار مصمم بودند.

فرزند شهید بادپا ادامه داد: پدرم با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی داشت اما هیچ وابستگی به مال دنیا نداشت و در کمک به محرومین همیشه پیشگام بود.

وی خاطرنشان نکرد: تواضع، بارزترین شاخصه اخلاقی این شهید بزرگوار بود و مهم ترین دغدغه ایشان جلوگیری از رنجش اطرافیان بود.

فرزند شهید بادپا گفت: شهید بادپا مرد عمل بود و سعی می کرد درستی یا نادرستی یک عمل را در اجرا نشان دهد از این رو اهل نصیحت نبودند و در برخوردهای خود به گونه ای عمل می کردند که خود فرد تشویق به انجام یک عمل شود.

اتصال هدف شهدا مدافع حرم به دریافت پول، ظلمی بزرگ به خانواده شهدا است

وی با اشاره به برخی شایعات در جامعه مبنی بر اینکه شهدای مدافع حرم برای دفاع از کشور خود جان دادند، افزود: اگر رزمندگان ما به سوریه و عراق نمی رفتند اکنون درگیری ها در مرز های کشور وجود داشت از این رو نه امنیت داشتیم و نه از نظر اقتصادی توانایی گذران زندگی داشتیم.

فرزند شهید بادپا تصریح کرد: درست است که در حال حاضر وضعیت اقتصادی کشور مطلوب نیست اما کشوری که درگیر جنگ می شود دیگر نه امنیت و نه شرایط اقتصادی مناسبی خواهد بود.

وی ابراز داشت: اینکه برخی می گویند شهدای مدافع حرم برای پول رفتند، ظلم بزرگی است و پدر من هیچ نیاز مالی نداشت که برای پول برود و تنها دلیل آن وجود عشقی بی پایان به عمه سادات بود.

فرزند شهید بادپا ادامه داد: در میان شهدای مدافع حرم افرادی بودند که می توانستند چندین برابر حقوقی که در سوریه می دهند را بدون به خطر انداختن جان خود در تهران به دست آورند اما عشق به حضرت زینب (س) زندگی خود را رها کرده و با دشمنی متخاصم بجنگید.

وی بیان کرد: فردی که جان خود را کف دست گذاشته و به سمت دفاع از حریم ولایت حرکت می کند اطلاعی از شهید، اسیر و جانباز شدن خود ندارد و فقط با تکیه بر نظر خداوند گام در این مسیر می گذارند.

فرزند شهید بادپا در پایان گفت: وجود جانفشانی شهدا شرایطی را ایجاد کرده که دشمن از قدرت و اقتدار ما می ترسد و سپاه نقش بزرگی در برقراری این اقتدار دارد.


دلنوشته دختر شهید مدافع حرم شهید «حسین بادپا»
“شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم. “شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم.
بابا همیشه دعایت این بود که پیوند بخوری به دوستان رفته‌ات و بشوی یکی از همان سنگ‌های مشکی گلزار شهدا، دست به کار شدی و مریدگونه مرادت سردار سلیمانی را راضی کردی تا بتوانی از تعریف‌هایی به اسم مرز بگذری و در کنار حریم بزرگ بانوی قصه عاشورا به پاسبانی بپردازی.
بابای خوبم تو مشق عشق را از سنگرهای تفدیده اهواز شروع کرده بودی و در آب‌های خروشان اروند به اوج رسانده بودی؛ رفقایت که آسمانی می‌شدند شوقت برای رهایی بیشتر می‌شد غافل از اینکه اذن رفتن شما در دست‌های با کفایت عمه سادات بود و خونت می‌بایست بشود سنگفرش حرم بانوی ستم کشیده‌ای که مادر من و همه زنان مومنه سرزمینم حاضرند سرهای شریک زندگیشان را هدیه کنند تا خللی به آستانهشان وارد نشود.
بابای خوبم ما حاضریم شب‌های تنهایی‌مان را زیر سقف پرغبارشهر تا صبح ستاره بشماریم و نبود تو را به هر زجری که باشد تحمل کنیم، ولی مقابل نگاه‌های عمه سادات و دختر سه ساله ارباب بی کفنمان شرمگین نباشیم.
بابای خوبم بعد از فدایی شدنت به پای ام المصائب کربلا برادرهایم صبورتر شدند و انگار پایان تو شروع فصل بی قراری‌هایم بود، بی قراری‌هایی از جنس رفتن و ماندن و مانند تو قربانی آستان دوست شدن، بعد از تو هر روز مادرم صبر را در کلاس تقوایش مشق می‌کند و غصه ندیدن لبخندت را می‌ریزد در کاسه تحملش. هر روز به ما یادآور می‌شود که ولایت باید خط قرمزمان باشد تا مانند تو فدایی علمدار چفیه به دوشمان شویم؛ فدایی رهبری که در دیدارشان اینگونه برایمان دعا کردند که انشاء الله عاقبت بخیر شوید و چه عاقبت به خیری بهتر از شهادت درست مثل شما.
بابای مهربانم دلم این روزها وقتی بهانه گیرت بشود با ترنم “و ما رایت الا جمیلا” آرام می‌شود ولی بهانه‌هایش را میریزد توی کلمات این شعر و آتشم می‌زند آنجا که می گوید “ای پیش پرواز کبوترهای زخمی، بابای مفقود الاثر، بابای زخمی برگرد تنهایی بغل بابای من باش و با یک بغل بابا بیا و جای من باش. شاید هم تو شرمنده یک مشت خاکی جامانده‌ای در ماجرایی، بی پلاکی عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است”
و اما در آخر حرف‌های گفته و نگفته‌ام درد دلی سخت قلبم را می‌فشارد که جایی گوشه دیوان حافظ نوشته بود یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور و امید است که تو برگردی و کلبه احزان ما را منور کنی. بابای خوبم بابای مهربانم دعایمان کن، مثل همیشه.”

مدافع حرم شهید حاج آزاد خشنود + ,وصیتنامه

«حاج آزاد خشنود» رزمنده‌ای شجاع و مبارزی خستگی ناپذیر و از یادگاران دوران دفاع مقدس بود که در نخستین روزهای سال 96 در جبهه حماه سوریه به شهادت رسید؛ پیکر مطهر این نخستین سردار شهید مدافع حرم اهل بیت پیامبر(ص) شهرستان سروستان استان فارس ظهر روز چهاردهم فروردین با حضور کم نظیر مردم کوهنجان در آرامگاه ابدی‌اش و در جوار همرزمان شهیدش در طول سال های دفاع مقدس، به خاک سپرده شد.

شاخص‌ترین شهدای مدافع حرم در سال ۹۶ / عاشورایی‌ترین شهدای عصر حاضر

صیت‌نامه سردار شهید مدافع حرم، سرتیپ دوم پاسدار حاج آزاد خشنود کوهنجانی

به نام خداوند«ی که» اول می‌بخشد وبعد مهربان است، ضمن «این»‌که می‌بخشد، مهربان هم هست.

با صلوات بر محمد و آل محمد(ص).

سلامٌ‌علیکم

بدون مقدمه وصیت من اجرای وصیت امام خمینی قدس‌سره می‌باشد.

1- برادران و خواهران گرامی؛ پیرو ولایت باشید هر چند به ضرر شما باشد از لحاظ دنیوی، ولی بدانید اجر دنیا و آخرت دارد. پُست و مقام امور دنیوی شما را فریب ندهد، پیرو ولایت یعنی پیرو حضرت صاحب‌الامروالزمان، یعنی پیرو امر و مطیع فرمان الهی.

2- مسجد، نماز جمعه و جماعات، مخصوصاً نماز اول وقت، قرائت قرآن کریم با معنی هر روز «را» ترک نکید، با جماعت باشید«که» دست خدا با جماعت هست.

3 - زیر بار ظلم نروید چون اول خود شما در دنیا و آخرت ضرر می‌کنید چون اگر شما مظلوم واقع نمی‌شدید ظالم، ظلم نمی‌کرد، طبق روایات خداوند از شما سئوال می‌کند.

4 - بصیرت و آگاهی داشته باشید. نگویید به ما چه، یا اینکه کاری از دست ما بر نمی‌آید. نه خیر، خداوند «از» هر کس در حدّ توان خود او تکلیف می‌‌خواهد. به دیگرن آگاهی بدهید و این آگاهی جهت تفرقه و جدائی نباشد، آگاهی دینی و مذهبی باشد نه فقط سیاسی و دنیوی، که به درد نمی خورد. البته بصیرت دینی و سیاسی در کنار هم چون دین و سیاست با هم هستند وجدا نیست.

5 - شفاعت شهدا شامل حال کسانی که پیرو ولایت نیستند نمی‌شود، هرچند اقوام نزدیک باشند.

زندگی نامه و گفتگو با همسر شهید مدافع حرم شهید جاسم نوری /از نقش کلیدی در فتح فاو تا ایجاد اختلاف بین النصره و داعش

شهید سید جاسم نوری از مدافعان حرم بود که در دوران دفاع مقدس نیز در جبهه‌های جنگ حضور داشته است. سید جاسم از پیشکسوتان قرارگاه سری نصرت به فرماندهی سردار شهید علی هاشمی بود و سال‌ها پس از اتمام دفاع مقدس نیز روحیه رزمندگی را در خود زنده نگه داشت؛ تا اینکه سال 1392 برای دفاع از حریم آل‌الله راهی سوریه و عراق شد. وی نهایتاً در خرداد ماه 1394 و پیش از ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.
 
در پانزدهم اسفند سال 1346در حمیدیه فرزندی از خانواده سید جابر به دنیا آمد که نامش را جاسم گذاشتند، پدرش از سادات سید نور و مادرش بانوئی مؤمنه بنام قسمه بود. هنوز درگیر دوران کودکی و نوجوانی بود که جنگ پابرهنه وارد زندگی مردم شد و سید بزرگوار هم مثل همه غیور مردان ایرانی برای دفاع از مرزهای کشورش راهی می‌شود و امروز بانوی علویه برای خوانندگان رجانیوز گذری کوتاه از 28 سال زندگی مشترکش دارد.
 
آغاز زندگی مشترک
 
یازده سال داشتم و آقا سید بیست سال داشت که سر سفره عقد نشستیم. دبستانی بودم، کلاس پنجم تجدیدی ریاضی داشتم که سید حتی اجازه نداد امتحانم را بدهم، مادرم می گفت: این دختر من بچه است، نمی‌تواند یک زندگی را اداره کند. اما من در همان سن و سال بچگی‌ام، گفتم: من مشتاق ایمان و اخلاق سید هستم  و بله را با هر زوری بود به سید و خانواده‌اش دادم و سال 66 عروسی کردیم، با یک مهمانی ساده در حمیدیه. زندگی مشترک ما به 28 سال شد، سید بیشتر برای من یک دوست و یک پدر مهربان بود. بچه سال بودم و اصلاً از خانه‌داری و زندگی مشترک هیچ نمی‌دانستم، و همیشه و هر روز به من یاد می‌داد که در زندگی چه کاری انجام بدهم و چه کاری نکنم، تا آنجا که وقتش را داشت کارهای منزل را انجام می‌داد، و حالا بعد از رفتن سیدم از خانه بیرون نمی‌روم.
 
 
مرد همیشه مبارز
 
سید انگار مبارزه و نبرد با گوشت و خونش عجین شده بود، و من در همان بچگی می دانستم که ازدواج با یک رزمنده چقدر سخت است و خودم را برای همه چیز از جانبازی تا اسارت و نهایتاً شهادتش در زمان جنگ تحمیلی آماده کرده بودم. همیشه آخر همه دعاهایش از خداوند رزق شهادت بود. سید و دو پسر عمویش در هشت سال جنگ تحمیلی حضوری فعال داشتند و هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیش رفته بودند. یکی از پسر عموهایش شهید سید ناصر در خیبر و دیگری شهید سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیدند. سید در سن 13 سالگی به جبهه رفته بود و فرماندهی گردان اطلاعات نیروهای رزمی را بر عهده داشت. در سال‌های 1361 و 1362 مجروح شد و در تیپ ۸۵ موسی بن جعفر، تیپ ۵۱ حجت، تیپ امام صادق(ع) و مدتی نیز در تیپ ۳۷ نور فعالیت‌های بسیاری داشت. اکثر دوستان و هم دوره‌ای‌هایش از در زمان جنگ تحمیلی شهید شده بودند و همیشه حسرت جاماندن از دوستانش را داشت. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت نقش اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند و از بنیان‌گذاران اطلاعات برون مرزی بودند. آنها در جنگ تحمیلی وارد پادگان ها و مقرهای نظامی عراق می‌شدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر می‌گشتند. سید همه نقاط منطقه عملیاتی جنوب را می‌شناخت و چشم بسته می‌رفت. شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسی داشتند.
 
 
خلقیات سید 
 
همیشه گوش به زنگ حرف حضرت آقا بود و می‌گفت ما باید ببینیم در مسائل ریز و درشت آقا چه می‌گویند. بسیار با تقوا، منظم و فعال بود. خنده‌رو بود و خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت. سید فردی متواضع و خیلی هم اجتماعی بود. و همیشه گره از مشکلات دوستانش باز می کرد و در عوض از همه آنها می‌خواست که برای شهادتش دعا کنند. شجاعت و بی‌باکی‌اش مثال‌زدنی بود. همیشه پیش‌نماز نیروهایش بود و آنها از قنوت‌های پر از شور و احساس سید برایم می‌گویند. سید جانباز شیمیایی بود و بیشتر فصل سرما را در بیمارستان سپری می‌کرد و به گونه‌ای می‌شد که حتی نمی‌توانست حرف بزند و مجبور بود همه حرف‌هایش را بر روی برگه بنویسد تا اینکه به پیاده‌روی اربعین رفت و کمی حالش بهتر شد. به نظرم امام حسین(ع) شفایش داده بود. به یاد ندارم هیچ وقت سید از مسائل کار و بیرون از منزل برای ما حرفی بزند، می‌گفت: حرف بیرون مال بیرون است و هر مردی که وارد خانه‌اش می‌شود باید همه هم و غمش همسر و فرزندانش باشد و همیشه هم می‌گفت شما خودتان را درگیر مسائل کار من در بیرون از خانه نکنید. می‌خواهم در خانه با شما و فرزندانم راحت باشم.
 
 
حال و هوای دفاع از حرم
 
بسیار زیرک و باهوش، وقتی فهمید تکفیری‌ها در حال رشد و پیش‌روی به حرم خانم حضرت زینب(س) هستند، به‌صورت نیروی داوطلب به سوریه رفت، به ما گفت برای زیارت به سوریه می‌رود. حرف جنگ نزد. هر وقت هم که می‌آمد و بچه‌ها از اوضاع و احوال آنجا می‌پرسیدند حرفی نمی‌زد. دوستان و همراهانش در جریان کارهای سید بودند، اما ایشان برای اینکه ما نگرانی نداشته باشیم، چیزی به ما نمی گفت.  بعد از مدتی به عراق رفت، و در آنجا هم به عنوان نیروی داوطلب عادی بود، اما به‌خاطر تخصص و هوش و توانمندی که داشت به کار شناسایی مشغول شد. لهجه غلیظ عربی سید کمک حالی بود برای هم خودش و هم بقیه نیروها. به مناطقی که داعشی‌ها تحت نفوذشان بود می‌رفته و اطلاعات لازم را به دست می‌آورده و کمک بسیار خوبی برای نیروهای عراقی بوده است. سید فعالیت‌های زیادی از لحاظ اطلاعات شناسایی در عراق انجام داد و به کار شناسایی یک نظم خاصی داده بود. در اواخر عمر دنیایی‌اش می‌خواست یک لشکر مستقل به نام «سادات سید نور» از سادات داوطلب خوزستانی و عراقی راه‌اندازی کند که زندگی‌اش ختم به شهادت شد. یکی از کارهای بسیار قهرمانانه سید بین داعش و النصره اختلاف انداخت و با درگیری‌های بین‌شان تلفات بسیار زیادی دادند و در عراق هم برای سامان‌دهی نیروهای حشدالشعبی یا همان مردمی تلاش بسیار زیادی کرد. شب نوزدهم ماه مبارک رمضان با یکی از دوستانش تماس می‌گیرد و می‌گوید: فقط برایم دعا کن که من شهید شوم. دوستانش می‌گفتند: سید یک مرتبه همراه چند تن از همرزمانش به مقر داعشی‌ها سرکشی کرده بودند و مقداری غذا و خوراکی به غنیمت آورده بودند.
 
 
زندگی با شهادت
 
سید همیشه بی‌تاب دوستان شهیدش شده بود، اما این اواخر دیگر خیلی بی‌تاب بود. وقتی یکی از دوستان یا همرزمانش شهید می شد، آرام گوشه‌ای می‌نشست و فقط گریه می‌کرد. حاج روزبه هلیسائی که شهید شد به من گفت خانم من دیگر از این جنگ بر نمی‌گردم، یا جنگ تمام می‌شود و من می‌آیم یا شهید می‌شوم و پیکرم به خانه بر می‌گردد. پایان این جنگ برای من شهادت است. دوستانش می‌گفتند: سید جاسم یک‌مرتبه همراه شهید هلیسائی و شهید کجباف به مقر داعشی‌ها سرکشی کرده بودند و مقداری غذا و خوراکی به غنیمت آورده بودند. شهر دجیل، یکی از حساس‌ترین شهرهای عراق، که به دست تروریست‌های داعش اشغال شده بود با هدایت و مشاوره سید آزاد شده. برای همین مردم دجیل به پاس حماسه‌سرایی سید جاسم به او لقب سبع الدجیل، یا همان شیرمرد دجیل دادند و شعارش کنا عباسک یا مهدی بود.
 
 
نحوه شهادت
 
پنجشنبه 7 خرداد 1394 در نزدیکی شهر الرمادی استان الانبار عراق مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان مدینه الطب بغداد به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت سید را به من دادند هلهله کردم و مستقیم به اتاق سید رفتم و پرچم حضرت زینب(س) را در اتاقش نصب کردم و گفتم خانم جان خودت به خودم و فرزندانم صبر بده، نگذار در فراق سید زجر بکشیم. ابتدا پیکر مطهرش را به کربلا منتقل و در بین‌الحرمین تشییع جنازه بسیار باشکوهی برایش گرفتند و بعد از آن از فرودگاه تهران پیکرش را به حمیدیه زادگاهش آوردند و در آنجا هم تشییع شد و بعد از آن پیکرش را به اهواز منتقل کردند، که آنجا هم تشییع باشکوهی تا بهشت‌آباد صورت گرفت.
 
 

گفتگو با مادر برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی گفتم سرهایتان فدای سرآقا امام حسین(ع)

دو برادر که برای رفتن به سوریه خودشان را پسرخاله معرفی کردند، اسم و فامیلشان را عوض و مدت زیادی را صرف یادگیری لهجه افغانستانی کردند. مادرشان هم بدون این که ذره‌ای شک داشته باشد در همان لحظه اول که موضوع مطرح می‌شود با رفتنشان موافقت می‌کند. همیشه و همه‌جا در سوریه کنار هم بوده‌اند همه از لبخندهای آن‌ها  خاطره دارند. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی حالا به آرزویشان رسیده‌اند و مادرشان هنوز با آرامش و متانت از خاطرات آن‌ها  تعریف می‌کند و دلتنگی‌های مادرانه اشک نمی‌شود که بر گونه‌اش بلغزد،بلکه لبخندی می‌شود و سکوتی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.برای مصاحبه با خانواده شهیدان بختی به منزلشان رفتیم وساعتی را پای صحبت‌هایشان نشستیم.
لبخندهایی که فراموش نمی‌شود
علی آقای بختی پدر شهیدان با چهره‌ای مهربان و محاسنی سپید، روی صندلی سبزرنگی داخل پذیرایی نشسته است. بعد از   شهادت فرزندانش دو بار سکته کرده و حالا بیشتر حرف‌هایش را با نگاهش می‌زند. نگاهی که در عین مهربانی و وقار، ابهت خاصی دارد. درباره صبر مادر شهیدان بختی زیاد شنیده‌ام خانم خدیجه شاد ماجرای رفتن فرزندانش به سوریه را این‌طور تعریف می‌کند:
«مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. (لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را به‌عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند.  به محض این که چشمم به آن‌ها  افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آن‌ها  نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. صحبت‌هایشان که تمام شد خندیدم و به آن‌ها  گفتم: «شما از این حرف‌ها  چه هدفی دارید؟»
هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد».
بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمی‌زنید؟»
گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. حالا که هستیم اجازه می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم؟»
به چهره‌ها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌وضوح می‌دیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارف‌مسلک بود. آن روز طوری خوشحالی می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچه‌هایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟»
گفتم: «بله، اجازه دادم».
بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشی‌ها  با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟»
من در تلویزیون دیده بودم که داعشی‌ها  یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. با لبخند به آن‌ها  گفتم: «مگر داعشی‌ها  چه کار می‌کنند؟»
گفتند: «داعشی‌ها  سر مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».
لبخند زدم و گفتم: «یزیدی‌ها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».
نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، شاید ما را تکه‌تکه کنند».
هر چیزی که می‌گفتند یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».
مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.»
وقتی مادر شهیدان بختی این خاطرات را تعریف می‌کرد، همسرش روی صندلی‌اش گوشه اتاق نشسته و به روبه رو خیره مانده بود. شاید در ذهنش خاطرات مصطفی و مجتبی را از کودکی تا روزهای قبل از شهادتشان مرور می‌کرد.مادرشهیدان ادامه می‌دهد: «مجتبی کارشناسی‌اش را در رشته حقوق گرفت و چون رتبه یک دانشگاهشان بود این امتیاز را داشت که بدون آزمون وارد رشته قضاوت شود و این چیزی است که تعداد زیادی از کسانی که در این رشته تحصیل می‌کنند در آرزوی به دست آوردنش هستند. چندین بار به او اصرار کردم که پیگیر کارهایش باشد. اما مجتبی هر بار می‌گفت: «صبر کن ببینیم تا آن زمان زنده هستیم.»
از وقتی از ما اجازه گرفتند تا زمانی که به سوریه اعزام شدند حدود دو سال طول کشید. در این دو سال مجتبی و مصطفی دایم باهم بودند و پیگیر انجام کارهایشان می‌شدند. هر کاری می‌خواستند انجام بدهند با ما مشورت می‌کردند. درباره این که اسم‌هایشان را عوض کنند، درباره این که برای اعزام پیش چه کسی بروند زودتر کارشان انجام می‌شود و درباره بسیاری از موارد دیگر. هرجایی که احتمال می‌دادند آن‌ها  را اعزام می‌کنند به آن جا می‌رفتند. فکر و ذکرشان شده بود رفتن به سوریه. هرروز از این که کارهای مربوط به اعزامشان درست نمی‌شد، غمگین‌تر می‌شدند. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. گاهی وقت‌ها کار کمی پیش می‌رفت و مصطفی و مجتبی خوشحال می‌شدند و سریع همه کارهایشان را انجام می‌دادند تا به سوریه بروند.دو بار از مشهد اقدام کردند و هر دو بار شناسایی شدند و یک‌بار دیگر هم از داخل اتوبوس آن‌ها  را شناسایی کردند و برگرداندند. اما این دو برادر تمام عزمشان را جزم کرده بودند تا خودشان را به سوریه برسانند. کار به‌جایی رسیده بود که مسئولان فاطمیون را پیداکرده بودند و به سراغ شان می‌رفتند تا از هر راهی شده آن‌ها  را راضی کنند کارهای مربوط به اعزام به سوریه را انجام دهند. روز و شب‌کارشان شده بود همین. (خانم شاد، لبخند می‌زند، سکوت می‌کند)  و بعد ادامه می‌دهد:یکی از مسئولان اعزام که می‌فهمد مصطفی و مجتبی باهم برادرند اول با رفتن آن‌ها  مخالفت می‌کند ولی وقتی مخالفتش را بی‌فایده می‌بیند به آن‌ها  می‌گوید: «اگر می‌خواهید بروید حداقل هر دو نفر باهم به سوریه نروید. یک نفرتان برود و وقتی به مرخصی برگشت نفر بعدی به سوریه برود. چون برای مادرتان تحمل دوری هر دو نفر شما سخت است».مصطفی در جواب ایشان گفته بود: «ما دو تا باهم به سوریه می‌رویم و هر دو نفر باهم شهید می‌شویم. شما نگران نباشید مادرمان به رفتن هر دو نفر ما رضایت داده و از روز اول در جریان تمام ماجراست».مادر شهیدان بختی این‌طور ادامه می‌دهد: «مصطفی و مجتبی از هر راهی بود خودشان را به سوریه رساندند. بعد از رفتن شان قرار گذاشتیم که من در تماس‌های تلفنی خودم را خاله مصطفی و مادر مجتبی معرفی کنم و همین کار را هم کردیم. ما می‌دانستیم اگر کسی باخبر شود که مصطفی و مجتبی باهم برادرند آن‌ها  را به ایران برمی‌گردانند. بعد از اعزام هر وقت زنگ می‌زدند من به‌جای خاله مصطفی و مادر مجتبی با آن‌ها  صحبت می‌کردم.

تک‌تیراندازها
مهدی بختی برادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی است. او هم مثل دو برادر شهیدش دانش‌آموخته رشته حقوق است. بی‌شک او بعد از شهادت برادرهایش هرروز خاطراتش را با مصطفی و مجتبی مرور می‌کند. وقتی به این روزها می‌رسد با جای خالی آن‌ها  مواجه می‌شود. از او می‌خواهم درباره نبردهای شهیدان بختی در سوریه خاطراتی را که از همرزمان برادران شهیدش شنیده تعریف کند. مهدی می‌گوید: «بالاخره مصطفی و مجتبی باپشتکاری که از خودشان نشان دادند به سوریه اعزام شدند. آن‌ها  مثل زمانی که کارهایشان را پیگیری می‌کردند در سوریه و نبردها همیشه باهم بودند. به سوریه که رسیده بودند فرماندهان مدافع حرم وقتی تبحرشان را در تیراندازی می‌بینند آن‌ها  را به‌عنوان تک‌تیرانداز انتخاب می‌کنند و به‌این‌ترتیب دو برادری که دو سال برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب «س» به هر دری زده بودند حالا به‌عنوان تک‌تیراندازهای مدافع حرم به دفاع از اعتقادات و حرم حضرت زینب «س» می‌پرداختند. آن‌طوری که همرزمانشان تعریف می‌کنند داعشی‌ها  از دست مصطفی و مجتبی به تنگ آمده بودند و این از صحبت‌های داعشی‌ها  پشت بی‌سیم‌هایشان کاملاً مشخص بوده است و دایم از دو تک‌تیرانداز صحبت می‌کرده‌اند که تیرهایشان هیچ‌وقت به خطا نمی‌رفته است. به‌اصطلاح نظامی‌ها مصطفی و مجتبی، تک‌تیراندازهای خال‌زن بوده‌اند.مهدی درباره نحوه شهادت برادرانش این‌طور می‌گوید: «به ما گفته‌اند روزی که مصطفی و مجتبی قصد داشتند به مرخصی بیایند، متوجه می‌شوند که قرار است دوباره عملیات شود. از برگشتن منصرف و به سرعت آماده می‌شوند تا با دیگر مدافعان به منطقه عملیات اعزام شوند. شهید صدر زاده که فرمانده شان بود از ماجرا خبردار می‌شود و از آن‌ها  می‌خواهد که به مرخصی بروند و بعد از دیدار با خانواده‌شان دوباره برگردند. اصرارهای مصطفی و مجتبی این بار هم کارساز می‌شود و به همراه دیگر مدافعان حرم به منطقه عملیاتی اعزام می‌شوند».مهدی کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «در آن عملیات از ناحیه دشت، ارتش سوریه، از ناحیه جاده نیروهای حزب ا... و از ناحیه کوه نیروهای فاطمیون پیشروی می‌کرده‌اند. تک‌تیراندازها بافاصله بیشتری از گردان مستقرشده بودند تا مسیر را برای ادامه عملیات پاک‌سازی کنند. آن شب مصطفی و مجتبی داخل یک سنگر کنار هم مستقر می‌شوند و شروع به پاک‌سازی منطقه می‌کنند تا لشکر فاطمیون راحت‌تر به مسیر پیشروی‌اش در کوه ادامه دهد. درگیری لحظه‌به‌لحظه بیشتر و فاصله تک‌تیراندازها با داعشی‌ها  به‌شدت کمتر می‌شده است. آن‌قدر نزدیک که حتی به‌راحتی می‌توانسته‌اند صدای هم را بشنوند. درگیری شدیدی بین مدافعان و داعشی‌ها  رخ می‌دهد. داعشی‌ها  یک نارنجک داخل سنگر مصطفی و مجتبی پرتاب می‌کنند. نارنجک منفجر می‌شود و دو برادرم همان‌طور که خودشان گفته بودند کنار همدیگر به شهادت می‌رسند. درگیری آن‌قدر سنگین بوده است که مدافعان حرم بعد از سه ساعت مبارزه نفس‌گیر به آن منطقه می‌رسند. اولین نفری که بالای سر برادرانم می‌رسد شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) بوده است. شهید عطایی تعریف می‌کرد: «به‌محض این که بالای سر شهیدان بختی رسیدم، فکر کردم آن‌ها  سرشان را روی شانه هم گذاشته‌اند و خوابیده‌اند اما وقتی نزدیک‌تر رفتم آثار ترکش‌های نارنجک را روی بدنشان دیدم آن‌ها  کنار هم به شهادت رسیده بودند. با احترام پیکر شهید مصطفی و شهید مجتبی بختی را به عقب برگرداندیم ».مهدی ادامه می‌دهد: «پیکر دو شهید را به عقب برمی‌گردانند. اما همه مدافعان حرم و فرماندهانشان آن‌ها  را به عنوان دو پسرخاله افغانستانی که ساکن قم هستند و برای دفاع به سوریه آمده‌اند، می‌شناختند. مسئولان اعزام و فرماندهان مدافع حرم هر چه پیگیر خانواده این دو شهید می‌شوند به دربسته می‌خورند. هرچه قدر تحقیق می‌کنند خبری از خانواده این دو شهید پیدا نمی‌کنند. کار به‌جایی می‌رسد که قرار می‌شود برادرانم را در شهر قم دفن کنند. یک‌بار دیگر وسایل برادرانم را جست و جو می‌کنند تا این که در تلفن آن‌ها  شماره مادرم را که دو شهید با آن تماس می‌گرفتند، پیدا می‌کنند. یک روز با مادرم تماس می‌گیرند و می‌گویند جواد رضایی (اسم مستعار مجتبی در سوریه) مجروح شده است. مادرم شماره من را به آن‌ها  می‌دهد و برای انجام کارهای مربوط به تحویل پیکر شهدا من را به مسئولان امر معرفی می‌کند. آن‌ها  هم بلافاصله با من تماس می‌گیرند.مجتبی و مصطفی به خاطر این که کسی متوجه نشود آن‌ها  باهم پسرخاله نیستند و حتی افغانستانی هم نیستند خیلی کم با بقیه مدافعان حرم صحبت می‌کرده‌اند. فقط یک نفر در سوریه متوجه ایرانی بودن آن‌ها  می‌شود و آن‌هم کسی نبوده جز یکی از نیروهای حزب ا....
این مدافع حرم حزب ا... بعد از شهادت مصطفی و مجتبی برایمان تعریف می‌کرد که دریکی از مناطق عملیاتی بودم که یک نفر از پشت‌روی شانه‌ام زد و با لهجه غلیظ افغانی گفت: «چطوری؟» برگشتم و دیدم یکی از برادران بختی است که درخواست داشتند آن‌ها  را به سوریه بفرستم. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب یکی از دو برادر بود با تعجب، خطاب به او گفتم: «چطور خودت را به سوریه رساندی؟» دوباره خندید و ادامه داد: «تازه برادرم هم با من به سوریه آمده است».مهدی می‌گوید: «ما هر وقت به قطعه مدافعان حرم بهشت رضا می‌رویم. چند نفر از مدافعان حرم را می‌بینیم که کنار قبر مصطفی و مجتبی نشسته‌اند و در حال فاتحه خواندن هستند. آن چنان دقیق از روحیات برادرانم صحبت می‌کنند که هیچ حسی جز برادری با این مدافعان حرم به من دست نمی‌دهد و واقعاً آن‌ها  را مثل برادرهای خودم می‌دانم.

نتیجه تصویری برای شهید مصطفی بختی سلیمانی

پیغامی برای داعش
مرتضی بختی، پسر مهدی بختی و برادرزاده شهیدان بختی است. مرتضی 11‌ساله همه ماجرا را می‌داند. او می‌داند که عمو مصطفی و عمو مجتبی چه قدر برای رفتن به سوریه تلاش کرده‌اند. می‌داند مدافع حرم یعنی چه. او درباره خاطراتش با شهیدان بختی می‌گوید: «من 9 ‌ساله بودم که عموهایم شهید شدند. عمو مجتبی خیلی با من شوخی می‌کرد و وقتی با عموهایم بودم خیلی خوش می‌گذشت. باآن که هیچ‌کس از آن‌ها  بدی ندیده بود وقتی می‌خواستند به سوریه بروند از همه حلالیت طلبیدند.
حتی از بچه‌ها هم حلالیت گرفتند. (با خنده ادامه می‌دهد) وقتی عمو مجتبی رفته بود از دخترعموهایم که آن‌ها  هم تقریباً هم سن من هستند حلالیت بگیرد آن‌ها  به او گفته بودند باید لپ‌تاپت را به ما بدهی تا ما حلالیت بدهیم او هم لپ‌تاپش را به آن‌ها  داده بود تا حلالیت آن‌ها  را هم بگیرد.»مرتضی عکسی از شهید حججی را در کنار عکس عموهایش روی پیراهنش چسبانده و می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و چون می‌دانم حرف‌ها یم رسانه‌ای می‌شود این پیغام را می‌دهم تا به گوش داعشی‌ها  برسد».او درحالی‌که انگشتش را به علامت هشدار نشان می‌دهد، می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و می‌خواهم بگویم من 11 سال دارم و برادرزاده شهیدان مصطفی و مجتبی بختی هستم.
داعشی‌ها  بدانند که من امروز عکس شهید حججی را کنار عکس عموهایم روی سینه‌ام زده‌ام و می‌خواهم به داعشی‌ها  بگویم که با سربریدن و عکس گرفتن از سرهای بریده مدافعان حرم نمی‌توانند ذره‌ای ما را بترسانند. با این کارها اتفاقاً اعتقاد ما به راهی که مدافعان حرم رفته‌اند بیشتر می شود