یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم محسن حججی

شهید مدافع حرم محسن حججی

تصاویر منتشر شده از زمان به اسارت گرفتن شهید محسن حججی لحظه های تداعی شده از کربلای امام حسین (ع) را در ذهن هر شیعه تداعی می کند، دود و خیمه و آتش و اطمینان اردوگاه حق در عین مظلومیت در برابر تردید و ترس و وحشت یزیدیان در عین پیروزی ظاهری. محسن حججی اسیر شهیدی که به دست گروه تروریستی داعش به شهادت رسید، همواره قهرمان سایت‌های اجتماعی و فضای مجازی جهان اسلام و آزادگان جهان بوده و هست . علاوه بر افکار عمومی کشورمان ، بسیاری از کاربران عرب‌زبان نیز در رابطه با تصاویر،اخبار، و فیلم‌های منتشر شده از این شهید بیکار ننشته و نظرات خود را به رشته تحریر در آورده اند.

شهید مدافع حرم محسن حججی - ویسگون

آنچه در این مطلب به آن اشاره می‌کنیم ، تنها بخشی و ذره ای از کامنت های منتشر شده در سایت اجتماعی فیس‌بوک و توییتر است.

کاربری به نام جمال کعیب با اشاره به تشدید منتشر شده از اسارت شهید حججی می نویسد: کدام یک اسیر است و برای سر بریدن می رود؟ کسی که در جلوی تصویر ایستاده و قامت راست و چهره‌ای آرام و مطمئن دارد و دستانش از پشت بسته شده است؟ یا کسی که چاقوی وحشت در دست دارد و چهره وحشت زده اش در هم کشیده شده و نشانه های لرزش در اندامش مشخص است؟  کدامیک به سمت سربریدن پیش می‌روند؟ کسی که گردنش برافراشته و باز است ویا کسی که چهره ای خون آلود و خشمگین دارد؟ کسی که چشمانی آرام دارد یا کسی که چشمانی وحشت زده دارد ، گویا که در هنگام ذبح شدن با عزرائیل مواجه شده است؟

گفته می‌شود یک‌ داعشی گردن یک اسیر ایرانی را گوش تا گوش بریده است، اما من چیزی جز زیبایی در آن نمی‌بینم. انسان سر بریده ای را می‌بینم که جلاد خود را با چاقوی عزم و اراده ای که دارد، به قتل می رساند. من صدای منادی را می شنوم که ندا سر می دهد، ای اهل ثار الله ... محسن نزد شما آمده است.

کاربر دیگری با نام "سحر قدار" با اشاره به نقاشی حسین روح الامین در استقبال امام حسین ع از شهید محسن حججی می نویسد: سیدالشهدا (ع) منتظر رسیدن  شهید سربریده محسن حججی است.

عبدالرحمان جاسم نیز در تصویری که از این شهید منتشر کرده ، می نویسد: به سمت قدس در حرکت است. روح شکل وطن به خود می‌گیرد. هر اندازه که چاقو تیز باشد یا قاتل تشنه تر باشد، باز هم روح ما یک سلاح است. ما مقاومت می‌کنیم و همچنان مقاومت می‌کنیم.

جعفر صفی الدین می نویسد: این چاقوی جهالت و کینه و نفرت است که در برابر چشمان عشق و شجاعت قرار گرفته است. هیهات که چاقو نمی‌تواند صلابت چشم‌ها را خاموش کند. سلام بر سلاح چشمان تو ای فرزند سیدالشهدا.

محمد علی در این رابطه می‌نویسد: اینها پیکرهایی است که بوی عاشورا از آن می‌آید. شهید محسن حججی سربریده. سلام بر حسین و بر یاران حسین.

عماد الازیرجاوی می نویسد: همچنان کاروان کربلا در زمان ما حاضر است و خوش به حال کسی که به کاروان اباعبدالله الحسین علیه‌السلام ملحق شود. یزید زمان نیز حاضر است. شهید محسن حججی به اسارت در آمد، اما آنها بعد از عملیات مقدماتی آمریکا در مرزهای عراق و سوریه در حالی که این شهید را به اسارت گرفته بودند ، سر او را از بدنش جدا کردند.

کاربر دیگری که خود را العشق الیوسفی معرفی کرده می‌نویسد: شمر در چهره مدرن خود در کربلا حاضر شده و سر شهید محسن حججی از تن جدا شده است.

سید عماد الموسوی می نویسد: ولایت مدار، عاشق ، خادم ، مبارزه و سربریده. این خلاصه حکایت شبیه به حسین است. با وجود اختلاف در زمان، اما مسیر یکی است. شهید محسن حججی شهید جمهوری اسلامی ایران در مرزهای عراق و سوریه .

حسین زین الدین می‌نویسد: آنها عاشق سربریدن هستند و ما عاشق او (امام حسین علیه السلام ). اگر او نبود، ما عزت نداشتیم. چاقو شعار شما است. ما در کربلا نیز آن را دیده‌ایم ، اما اگر شمر گلوی ما را هم ببرد، ما ناله نمی کنیم. به خداوند قسم که با دست شجاعت خود شما را سرکوب خواهیم کرد. آمریکا به شما وعده پیروزی داده، اما کسی که به ما وعده پیروزی داده ، خداوند است.

مروان حجازی در کامنت خود به پیام شهید محسن حججی به یکی از دوستانش اشاره می‌کند که می‌نویسد: «مانده بی سر شدنم در ره زینب.»

کاربر دیگری با نام فوهرر به بیانات معروف امام حسین علیه‌السلام اشاره می کند که فرمودند: «ألا وَإنَّ الدَّعیَّ ابنَ الدَّعیِّ قَد رَکَّزَ بَینَ اثنَتینِ بَینَ السُلَّهِ وَالذِلَّةِ وَهَیهاتَ مِنّا الذِلَّةُ» این حرامزاده پسر حرامزاده مرا میان دو چیز مخیّر کرده است : میان شمشیر و تن دادن به خواری . و هیهات که ما تن به ذلّت و خواری دهیم.

شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور شلمانی

مراسم گرامی‌داشت شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی برگزار می‌شود - ایسنا

بارها و بارها از اسارت و شهادت مظلومانه محسن حججی گفته شد. مدافع حرم جوانی که همچون مولایش حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به شهادت رسید. و پاسخ به سوال‌هایی از نحوه اسارت و شهادت او در معرض تحلیل نگاه‌های پرسشگر مردم قرار گرفت. قطعا در میدان وسیع مبارزه علیه تکفیری‌ها و جغرافیای گسترده مقاومت حججی‌های بسیاری به شهادت رسیدند و تکفیری‌های فراوانی توسط گروه‌های مختلف مقاومت مردمی به هلاکت رسیدند. اما در این میدان وسیع، از بسیاری از مردان مبارز که اثرگذارترین نقش‌ها را در صحنه جهاد ایفا می‌کنند کم یاد می‌شود و از برخی از آن‌ها اصلا روایتی گفته نمی‌شود. مردانی که عهد کردند در گمنامی کابوس تروریست‌های تکفیری شوند و در گمنامی هم به شهادت می‌رسند.

یکی از این مردان بی‌نظیر مقاومت، «شهید مرتضی حسین پور شلمانی» معروف به «حسین قمی» فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون است. فرمانده حججی و کسی که صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیری‌ها نتوانند حتی به بخشی از خواسته‌های خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکه‌ای که شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد. «محمد اسلامی» در گفتگویی این فرمانده گمنام را معرفی کرده و از روز درگیری تنف سوریه می‌گوید. متن این گفتگو در ادامه می‌آید:

گذری بر زندگینامه شهید مرتضی حسین‌پور

 از شهید حسین‌پور، فرمانده گمنام مقاومت بگویید. مسئولیت او در عراق و سوریه چه بود؟

«شهید مرتضی حسین پور شلمانی» معروف به «حسین قمی» متولد 30 شهریور سال 64 بود. چهلمین روز شهادتش هم با سالروز تولدش مصادف شده است. حسین سال 83 وارد سپاه قدس شد. در دانشکده افسری دوره آموزشی را تا سال 86 گذراند. با توجه به شرایط منطقه و وجود امریکا در منطقه و اشغال عراق و افغانستان به فعالیت‌های مرتبطش پرداخت. سال 89 و اوایل سال 90 شروع فتنه در سوریه بود. از همان ابتدا حسین وارد سوریه شد و مسئولیت‌های مختلفی را گرفت. او همان سال یکی از فرماندهان قرارگاه حیدریون بود. چند باری در منطقه مجروح شد و مجروحیتش سخت هم بود ولی خانواده‌اش مطلع نبودند.

جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد و سامرا مشارکت داشت

 نقش فرماندهی شهید قمی(حسین پور) در عراق و سامرا میان نیروهای مقاومت معروف است. از حضورش در عراق بگویید.

سال 92 با ورود داعش به عراق، حسین به عراق منتقل شد. جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد و سامرا مشارکت داشت. شرایط ، شرایط خیلی بحرانی بود. ارتش عراق خیانت کرده بود، پلیس و فرمانداری‌ها خیانت کرده بودند و داعش تا مرزهای بغداد آمده بود. خاکریزهایی که برای مقابله با داعش زده شده بود در ورودی شهر بغداد بود. همه می گفتند دیگر تمام است. حتی خودعراقی‌ها می گفتند که کار عراق تمام شد. خیانت آنقدر گسترده است که تا آنجا آمده‌اند. ولی همان زمان ایران درهای پشتیبانی و مستشاری‌اش را به نیروهای مقاومت عراق باز کرد. فتوای مرجعیت به کمک آمد و مردم عراق به فتوای مرجعیت لبیک گفتند.

فرمانده پدافند سامرا و وظیفه‌اش شکستن محاصره سامرا بود/می‌گفت: تا وقتی حرم را می‌زنند، سنگرم آنجاست

آن شبی که شب تاریخ ساز عراق بود، شبی بود که حاج قاسم سلیمانی با تعدادی نیروهای ایرانی از جمله حسین قمی یا همان مرتضی حسین پورو گروه‌های جهادی عراقی شروع به مقابله با داعش و عقب راندن آن تا سامرا کردند. یعنی داعش را از بغداد تا سامرا عقب بردند و حیطه بغداد را کاملا امن کردند. جاده سامرا و دو شهر زیارتی بلد و سامرا تحت کنترل گرفته شد. حسین مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده داشت و وظیفه‌اش شکستن محاصره سامرا بود. در آزادسازی جبهه بلد- سامرا اساسی‌ترین نقش را داشت. حسین آن موقع می‌گفت: «تا وقتی حرم حضرت را با خمپاره می‌زنند من سنگرم در حرم است.» سنگرش همانجا بود. همانجا می‌خوابید، زندگی می‌کرد، می‌جنگید و همه کارش آنجا بود.

سال 92 یا 93 بود که مرتضی مجروح شد و به دستور حاج قاسم به تهران منتقل شد. در سال 93 ازدواج کرد و بعد مجددا اعزام شد اما اینبار به سوریه تحت عنوان فرمانده قرارگاه حیدریون و باز داوطلبانه و به خواسته خودش. قرارگاه حیدریون متعلق به عراقی‌هایی است که از عراق برای جهاد و نبرد با جبهه تکفیری وارد سوریه می‌شوند. حسین از سال 93 تا 96 فرمانده عملیات بود.

کار عجیب فرمانده عملیات/در آن پایگاه 14 ایرانی وجود داشت

 ارتباط شهید حججی با حسین قمی چگونه بود؟

حسین فرمانده عملیات بود و محسن حججی از نیروهای زرهی حسین. محسن حججی دو بار به سوریه رفت و بار دوم به شهادت رسید. او تخصصش زرهی بود و شده بود زیر مجموعه حسین قمی. حسین حوالی روز شهادتش وقتی می‌رود سوریه، در منطقه می‌بیند که پادگان‌ها را چیده‌اند. یکسری نکات را تذکر می‌دهد. همه را جمع کرده و توجیه می‌کند و خودش شروع می کند به کمک کردن نیروها. خلاف روال همیشگی یک فرمانده، در خط مقدم می‌ماند و شروع به کمک کردن به نیروهای عراقی می‌کند تا جایی که خودش تا ساعت 2 و 3 نصفه شب پشت بولدوزر نشسته و برای نیروهایش خاکریز می‌زند. شب هم همانجا می‌خوابد. این برای فرمانده عملیات کار عجیبی است.

چرا عجیب است؟

وقتی کسی فرمانده محور است باید بالای سر نیروهایش باشد، وقتی کسی فرمانده دسته می‌شود هم همینطور باید بالای سر نیرو باشد ولی حسین فرمانده عملیات بود. حسین فرمانده آن پایگاهی نبود که حججی در آن بوده است. حسین فرمانده تمام آن هفت هشت پایگاهی بود که در مناطق مختلف عراق و سوریه وجود داشت. تمام این‌ها زیر نظر حسین بودند.  با این وجود حسین می‌گوید من امشب در این پایگاه پیش بچه‌ها می‌خوابم. در آن پایگاه 14 ایرانی وجود داشت. شهید حسین قمی، شهید محسن حججی، شهید محمد تاج بخش و 11 ایرانی دیگر که همه زنده ماندند. اما آن روز چه اتفاقی افتاد؟

بچه‌ها فکر کردند که محسن حججی شهید شده است/حسین با صلابت همه را فرماندهی کرد

همان درگیری خونین میان داعش و نیروهای مقاومت در منطقه تنف سوریه

چند باری اطلاع می‌دهند که قرار است حمله‌ای بشود. تدابیری می‌اندیشند اما از اطلاعاتی که داده بودند ردی پیدا نمی‌شود. نزدیک صبح حدود 5 صبح یک ماشین انتحاری وارد پایگاه می‌شود و خودش را منفجر می‌کند و چندین نفر تلفات می‌گیرد که در همان بدو انفجار یک تعداد اندکی از نیروهای عراقی کاملا سوخته بودند به صورتی که غیر قابل شناسایی شده بودند. در همان انفجار اول شهید حججی مجروح می‌شود. حسین با توجه به سابقه فرماندهی‌اش و تجربه‌ای که داشت، همه را از چادر خارج می‌کند. همه بچه‌ها اعم از مجروح و سالم را خارج می کند. به گفته همراه حسین در آن صحنه، بچه‌ها فکر می‌کنند که محسن حججی شهید شده است چون خونی که از پهلوی او جاری بوده و بیهوشی بعد از موج انفجار عمیق بوده و در آن حجم انفجارمتوجه زنده بودنش نشده‌اند. در همان شرایط حسین با صلابت همه را فرماندهی کرد. نیروها گفتند که محسن شهید شده بقیه را بیرون بکشید و نجات بدهید. چادرها آتش گرفته بود، همه فرار می‌کنند.

حسین به اندازه دو خاکریز نیروهایش را عقب می‌آورد. یک خاکریز که پشت چادرهاست و یک خاکریز نعل اسبی شکل که خود حسین شب قبل با بولدوزر درست کرده بود و به عنوان خاکریز دوم پشت خاکریز اول قرار داشت.

در این منطقه 130 نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود 87 نفر را زنده نجات می‌دهد

به غیر از 14 ایرانی چند نفر دیگر از نیروهای مقاومت در منطقه بودند؟

در این منطقه 130 نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود 87 نفر را حسین زنده نجات می‌دهد. آن هم در یک دشتی که هیچ جان پناهی ندارد و از این طرف تا آن طرف دشت همه صاف صاف است و در مقابل امکانات بسیار زیاد داعش. در واقع 50 ماشین مجهز به سلاح کالیبر 23 ، کالیبر 14، مجهز به توپ، سلاح اس پی جی، 50 سلاح سنگین با انواع و اقسام نارنجک و دوشکا و تیربار ، کلاش و 200 نیروی پیاده داعشی با دو ماشین انتحاری به این پایگاه حمله کرده بودند.

حسین نیروهای را آورد دو خاکریز عقب و فرماندهی کرد تا کمترین تلفات را بدهد و بیشترین تلفات را از دشمن بگیرد با اینکه نیروها شوکه و غافلگیر شده بودند. حسین به همه روحیه می‌دهد. در تصاویر هست گلوله های رسام کالیبر 23 از روی خاکریز عبور می‌کند و حسین بدون ترس در این صحنه ایستاده است. کالیبر 23 در شعاع 2500 متر منفجر می‌شود. چون ضد هوایی است و با آن هواپیما را می‌زننند به هواپیما که می‌رسد منفجر می‌شود، حالا در آن شرایط این گلوله‌ها از روی خاکریز رد می‌شود و همه نیروها سینه خیز می‌روند اما حسین صاف و راست قامت ایستاده و با کلاشش طوری قدم می‌زند که انگار در تهران قدم می‌زند. تیرها از بغل سر حسین رد می‌شود و او فرماندهی می‌کند.

حسین چند تیر شلیک می‌کند و از همان دو سه تیری که شلیک می‌کند راننده یکی از آن کالیبر 23 ها را می‌زند و همه بچه ها شروع می کنند تکبیر دادن و روحیه می‌گیرند و با قدرت ادامه می‌دهند خب تیرها اندک بود. خیلی سلاح‌ها را در چادرها جا گذاشته‌اند. بعد از مدتی درگیری ماشین انتحاری دوم وارد می‌شود. با انفجار دوم محسن حججی به هوش می‌آید و از آن حالت بی‌هوشی که نیروها فکر کرده بودند شهید شده بیرون می‌آید و محسن را اسیر می‌کنند. حسین در آن صحنه نمی‌توانسته کاری برای محسن انجام دهد. صحنه خیلی عجیب بود و هجمه آتش بالا و تنها کاری که می‌توانسته بکند انسجام دادن به خطوط بوده است. همه را جمع و سازماندهی و مدیریت می‌کند.

چهار ساعت درگیری و شهادت فرمانده

حسین قمی همانجا در میان درگیری به شهادت می‌رسد؟ چگونه؟

از حدود ساعت چهار و نیم پنج صبح درگیری شروع شده بود تا هفت یا هشت صبح یعنی نزدیک 4 ساعت درگیری ادامه داشته است. یک نارنجکی پرت می‌شود و ترکش کوچکی به حسین می‌خورد و او مجروح می‌شود. چون هیچ ماشینی نبوده و همه ماشین‌ها منفجر شده بود و هیچ وسیله امدادی نبوده که به داد حسین برسند، خونریزی شدیدی پیدا می‌کند و خونریزی به داخل ریه او می‌آید و تا عقبه هم ماشین نبوده که او را سریع برسانند. اما حسین در همان شرایط خونریزی هم فرماندهی و بچه‌ها را سازماندهی می‌کرد. مثلا به نیروها می‌گفت برو بگو تیرها را مدیریت کنند و هدر ندهند و یا از فلان موضع شلیک کنند. حسین چند باری از حال می‌رود و باز به هوش می‌آید . لحظات آخر که به هوش می‌آید همه مستأصل هستند که حسین چه کار کنیم؟ حسین می گوید: «صبح شده و آفتاب زده است. این‌ها می‌روند. نگران نباشید.» و واقعا خیلی زود داعشی‌ها می‌روند. وقتی بچه‌ها علت را می‌پرسند که چرا داعشی‌ها رفتند؟ حسین می‌گوید: «این ها از ترس حمله هوایی، روزها که آفتاب هست اصلا حمله نمی‌کنند. خدا را شکر کنید که دیگر تمام شد.» از همان مجروحیت و خونریزی حسین هم به شهادت رسید.

اگر حسین نبود قاطعانه می‌گویم تمام 130 نفر شهید می‌شدند و 13 ایرانی دیگر را سر می‌بریدند

چه چیزی باعث شد شهید حسین قمی در این منطقه بماند؟

شب قبل از این درگیری حسین در خط بود و احساس کرده بود فضا به هم ریخته است و آنجا مانده بود و شاید خواست خدا بود و حسین می‌دانست  که فردا قرار است حمله بشود. ولی اگر حسین نبود قاطعانه می‌گویم تمام 130 نفر شهید می‌شدند و به جای یک محسن حججی 13 ایرانی مانند محسن حججی را با قساوت سر می‌بریدند ولی حسین در آن پایگاه که نیروهای مستشاری ایرانی بودند ماند و کنار آن‌ها بود و تلفات را به حداقل رساند و به غیر از محسن حججی خودش و محمد جهانجش آن هم در اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسیدند.

 شهید قمی از ماجرای اسارت محسن حججی مطلع شد یا اسارت مربوط به زمان بعد از شهادت فرمانده بود؟

خود حسین که در آن صحنه شهید شد. حسین قطعاً از ماجرای اسارت شهید حججی مطلع نبوده چون همان لحظه درگیر بوده و بعد مجروح و سپس شهید شده بود. زمانی که فیلم اسارت شهید حججی منتشر شد ما تا 24 ساعت به اصالت فیلم شک داشتیم ولی بعد فهمیدیم که حججی از نیروهای تیپ زرهی نیروی زمینی اصفهان بود و بار دوم بود که اعزام می‌شد و آن شب آنجا بود. اما همه می‌دانستیم که حالا که داعش ایشان را اسیر کرده حتما او را به شهادت می‌رساند. چون داعشی‌ها به سربریدن اسرا معروف هستند. شاید اگر جبهه النصره بود تبادلی انجام می‌شد اما داعش همه اسرا را سر می‌برد. شهید حججی هم حتماً معامله‌ای با خدا داشته تا این گونه شهید شده است.

پیکر شهید حسین قمی به ایران آمده است؟

بله و در شلمان دفن شده است. روز بیست‌وسوم چهلم ایشان در سالن سیدالشهدا هفتم تیر برگزار می‌شود. سی‌ام شهریور هم خانواده‌اش در شلمان مراسم گرفتند که حاج قاسم هم شرکت خواهد کرد.

حسین قمی | پایگاه اطلاع رسانی لنگرخبر – لنگرود

شهید مدافع حرم داوود جوانمرد

زندگینامه شهید داوود جوانمرد
داود جوانمرد از جمله شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین است که خواندن بخش هایی از زندگی اش نکات آموزنده ای را برای ما روایت می کند:

اگر سرش می‌رفت، عزاداری‌اش برای امام حسین(ع) نمی‌رفت. زمانی که اول محرم می‌شد، با اشتیاق فراوان می‌رفت برای مداحی، صدای خوبی داشت. 

همیشه جلسات حاج منصور و شب‌های جمعه حرم حضرت عبدالعظیم (ع) را می‌رفت. اعتقادش به امام حسین(ع) خیلی قوی بود و از عمق وجود عزاداری می‌کرد. روزهایی که هیأت به صورت عزاداری از تکیه خارج می‌شد، باز هم داود زبانزد خاص و عام بود. همه می‌گفتند: داود خیلی چشم پاک است و مراقب که چشمش به نامحرمی نیفتد. 

وقتی عزاداری می‌کرد، در حال خودش نبود. حتی گاهی از هیأت برمی‌گشت، ولی باز هم در حال و هوای عزاداری بود. یک بار که از هیأت برگشت، دیدم لب‌هایش خشک و سفید شده. گفت: مامان خیلی تشنه‌ام. 

گفتم: این همه آب و شربت پخش می‌کنند، چرا نخوردی؟ چرا به خودت ظلم می‌کنی؟ 

گفت: مامان مگر امام حسین(ع) با لب تشنه به شهادت نرسید؟!

محرم سال گذشته وقتی از عزاداری برگشت، گوشه‌ای از اتاق نشست و دست به زانو گذاشت. داشتم با او صحبت می‌کردم، ولی صورتش را یک طرف دیگر کرده بود. گفتم: مگر با تو حرف نمی‌زنم؟ چرا نگاه نمی‌کنی؟ وقتی برگشت، دیدم دارد گریه می‌کند. همان موقع تلویزیون داشت کربلا را نشان می‌داد. حسابی گریه کرد. 

آخرین محرمی که در دسته عزاداری مداحی می‌کرد، دو تا دخترهایش هم در دسته بودند. دختر بزرگش می‌رود و او را می‌بوسد، می‌گوید: بابا خیلی قشنگ می‌خوانی، باز هم بخوان.

چند روز قبل از اعزام به سوریه، آمد گفت: یک مسافرت در پیش دارم. حدس می‌زدم که مشهد باشد. یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: مامان، من از طرف صدا و سیما دارم می‌روم عراق. یک یا دو ماه آن جا هستم. 

گفتم: داود جان تو دوتا دختر داری، به تو وابسته‌اند. آنها واجب‌ترند. 

بعد گفت: مامان جان عیبی ندارد. صبرش می‌آید. تلفن را بده به خواهرم فاطمه صحبت کنم.
 
به او گفته بود مراقب مامان باش و بگو به بچه‌های من سر بزند. بعد از دو هفته زنگ زد. صدایش گرفته بود. گفت: سرماخوردم. 

پرسیدم: کجائید؟

گفت: عراق.

۲۵ روز بیشتر نگذشت که خبر شهادتش را آوردند. رفته بودیم منزل یکی از شهدای مدافع حرم که تازگی به شهادت رسیده بود. نزدیک اذان بود که برمی‌گشتیم. سه شنبه ۱۳ آذر بود؛ شب چله. با این که معمولا بچه‌ها جمعه می‌آمدند و دور هم بودیم، گفتم کمی تنقلات بخریم که بچه‌ها آمدند. شب چله را برگزار کنیم. در حال برگشت، گوشی فاطمه زنگ خورد. حسن بود. گفت: کجائید؟ زودتر بیایید.

دیدم فاطمه تندتر می‌رود. گفت: من زودتر می‌روم شما هم بیا.

وقتی رسیدم، دیدم حسن در کوچه قدم می‌زند ولی به من نگاه نمی‌کند. احساس کردم اوضاع غیرعادی است. رفتم جلوتر، دیدم چشم‌های حسن ورم کرده و قرمز شده است. گفتم: چه خبر شده؟

گفت: هیچی مامان.

گفتم: با این حالت هیچی؟ چرا دروغ می‌گویی؟

وارد خانه شدم. فاطمه هم گریه می‌کرد. یاد صبح افتادم. یک عکس از داود روی دیوار بود. بدون هیج دلیلی افتاد و شکست. داود یک برنامه‌ی همیشگی داشت. همیشه می‌رفت بهشت زهرا(س) و معراج شهدا. تقدیر این گونه بود که آخرین دیدار ما با او در معراج شهدا باشد. سه شنبه شب یا همان شب چله به شهادت رسیده و دو روز هم در همان محل شهادت مانده بود. شب شنبه بود که پیکر پاک او را در معراج به ما نشان دادند. روز یکشنبه هم به خاک سپرده شد.

وقتی به سن تکلیف رسیدم، یک چادر و سجاده به من هدیه داد. برای پوشیدن چادری که هدیه گرفته بودم، خیلی شوق داشتم. همیشه چادر می‌پوشیدم. خیلی تشویق به حجاب می‌کرد. هم به من، هم به دخترهایش سفارش می‌کرد که حجاب را حفظ کنیم. با این که ۱۶ سال از من بزرگتر بود، ولی از کودکی‌ام با احترام با من برخورد می‌کرد. این باعث شده بود او را همیشه داداش صدا کنم و اسمش را به تنهایی نبرم. این ارتباط محترمانه را به همه کوچکترها داشت. با برادرزاده‌ام خیلی بازی می‌کرد. بعد از شهادت داداش داود، از او پرسیدم دلت برای عمو تنگ شده؟ گفت: بله. دلم برای بازی‌هایی که با من می‌کرد تنگ شده. با وجود مشغله‌های زیادی که داشت ولی برای من خیلی وقت می‌گذاشت. مرا پارک و سینما می‌برد. یادم هست فیلم‌های الو الو من جوجوام، کلاه قرمزی و... را با او در سینما دیدم. مرا با خودش به بهشت زهرا(س) و زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می‌برد.

منزل ما دو طبقه بود و داود در طبقه‌ی دوم اطاق اختصاصی داشت. اطاقش را به نگارخانه‌ی شهدا تبدیل کرده بود. دور تا دور اطاقش را عکس شهدا نصب کرده بود و وصیت‌نامه شهدا را در کمد مخصوص نگهداری می‌کرد. هروقت حوصله‌ام سر می‌رفت و یا در اوقات فراغت، می‌رفتم اطاق داداشم. یک بار خودش صدایم کرد. گفت: فاطمه بیا بالا. 

رفتم. گفت: دستت را بیاور جلو.

دستم را بردم جلو. یک تفنگ گذاشت در دست من. یک کلت سنگین که خشابش را درآورده بود. خیلی وحشت کردم. به همین خاطر چند وقت به اطاقش نمی‌رفتم. بعد از مدتی که برایم عادی شد، فشنگ‌ها را برمی‌داشتم و روی حاشیه فرش، قطار بازی می‌کردم. یک نارنجک داشت که داخلش را خالی کرده بود. با آن هم بازی می‌کردم، ولی چون نمی‌دانستم داخلش خالی است و فکر می‌کردم واقعی است، بالا و پایین نمی‌انداختم.

به ما می‌گفت می‌رویم اربیل عراق استودیو بسازیم. من نمی‌دانستم نرفته اربیل، ولی داداش حسنم خبر داشت. یک بار گفت: احتمالا ثبت‌نام می‌کنم برای جنگ با داعش و می‌روم سوریه. فکر می‌کردم اگر ثبت‌نام هم بکند، به این زودی‌ها اعزام نمی‌شود. این طور که شنیدم سال ۹۰ ثبت‌نام کرده بوده است. خیلی صاف و صادق بود. هر اتفاقی می‌افتاد، در میان می‌گذاشت. ولی این موضوع را ۴ سال به زبان نیاورده بود.

تا آنجا که می‌توانست دوست داشت به همه کمک کند. شبی که به مناسبت شهادتش مراسم گرفته بودیم، شخصی آمد گفت: مشکلی در زندگی‌ام داشتم. نمی‌دانم آقا داود شماره‌ام را از کجا پیدا کرده بود. زنگ زد، گفت: اگر مشکلی داری بگو حل می‌کنم. برایت در صدا و سیما کار جور می‌کنم. به این صورت هم شاغل می‌شوی و هم مشکل مالی‌ات برطرف می‌شود.

در یکی از یادواره‌های شهدا خانواده‌های شهدای مدافع حرم معرفی و از آنها تجلیل و تقدیر می‌شد. بعد از این که مادرم به عنوان مادر شهید تجلیل شد، یکی از مادران شهدا آمد سمت ما. پرسید: شما چه نسبتی با شهید جوانمرد داری؟

گفتم: من خواهرش هستم.

گفت: ایشان مادر شهید هستند؟

گفتم: بله.

گفت: مطلبی را می‌گویم ولی جایی درز نکند. در یک مراسم دیگر شبیه این مراسم همینطور که من شما را پیدا کردم مادر شهید مرا پیدا کرد و گفت: چند وقت پیش در کار پسرم گره افتاده بود. خیلی تلاش می‌کرد به سوریه اعزام شود ولی به هر دری می‌زد، نمی‌شد. چند وقتی به همین منوال گذشت. بعد از مدتی کارش درست شد. وقتی داشت اعزام می‌شد، به من گفت: مادر اگر رفتم و برگشتم، که هیچ؛ شهادت قسمتم نبوده. ولی اگر شهید شدم، خوابی را دیده‌ام که می‌خواهم برای دو نفر تعریف کنی. وقتی به کارم گره افتاده بود و باز نمی‌شد، در عالم رؤیا امام زمان(عج) را دیدم. به ایشان گفتم: هر شب جمعه نامه اعمال ما به دست شما می‌رسد. خواسته‌ای دارم و آن این که بتوانم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به سوریه بروم و در آنجا شهید شوم. نامه اعمال مرا این گونه امضا بفرمایید.
امام در جواب بنده فرمودند: من دو نائب دارم یکی داود جوانمرد و دیگری مهدی نوروزی. اگر این دو نامه شما را امضا کنند، مثل این است که من امضا کرده‌ام. حالا که فرزندم شهید شده و در این جا شما را دیدم، از فرصت استفاده کردم تا به شما بگویم فرزندتان تذکره‌ی شهادت پسر مرا امضا کرده است.

شعری در وصف برادرم سروده شده که من آن را خیلی دوست دارم:

در حریم عشق رسم عاشقان دلدادگی است
هان مپندارید هرگز کارشان دیوانگی است
سر در شهر حلب با خط خون باید نوشت
کار داود جوانمرد، جوانمردانگی است

شهید مدافع حرم داوود جوانمرد از نگاه دیگر
داود جوانمرد در خانواده ای مذهبی و متدین پا به جهان گشود و از دوران کودکی با تربیت و هدایت والدین که اولین الگوی او بودند شیفته اهل‌بیت(علهیم السلام) شد و در هیئت‌های محلی و مساجد محله قد کشید و بزرگ شد.
او در نوجوانی علاوه بر تکلیف اصلی خود که درس خواندن و آموختن علم بود،
شرکت در فعالیت هایی از جمله جلسات قرآن، نماز جماعت مساجد، جلسات روضه و مذهبی، نمازجمعه، راهپیمایی و نهایتاً فعالیت های ورزشی را امری مهم می دانست.
از جمله فعالیت حرفه ای او، شاگردی در کلاس صوت و لحن استاد و داور بین المللی قرآن کریم جناب استادخواجوی بود و در زمینه ورزش رشته ی فوتبال را به جدیت دنبال می کرد
و موفق نیز بود اما فعالیت های انقلابی او باعث می شد کمتر به فعالیت های شخصی خود برسد.
داود۶۲ در سال های اولیه نوجوانی که مصادف با سال های اول جنگ (۶۰ و ۶۱) بود بسیار مصمم بود که در فعالیتهای بسیج مشارکت نماید
و بخشی از زمان استراحت شب خود را صرف بسیج و امنیت محله می کرد.
از بچگی در هیئت ۱۴ معصوم(ص) محل مداحی می‌کرد و محرم که می‌شد او را باید در مسجد و هیئت می یافتید.
آخر هفته‌ها هم به بهشت زهرا(س) می‌رفت و سر مزار دوستان شهیدش زیارت عاشورا می‌خواند.
پس از سپری شدن دوران راهنمایی و ورود به دبیرستان تشنگی حضور در جبهه، داود را بسیار آزار می داد و همانند ماهی بود که از آب گرفته اند؛
خصوصاً که در همان ایام، چندین دوست ایشان به شهادت رسیده بودند…
بالاخره دل عاشق داود تاب نیاورد و در سال دوم دبیرستان با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه عازم جبهه شد
و از آنجا که بسیار پشتکار داشت و خالصانه هر کاری را انجام می داد با سن کم خود محبوب هر رزمنده و فرماندهی بود.
او با اینکه بارها مجروح گردید و در عملیات های بسیاری شرکت داشت اما قسمتش نبود که در آن دوران به مقام والای شهادت نائل شود
و شاید تقدیر این بود که …. داوود۷۷ پس از اتمام جنگ و قبول قطعنامه، اندوهی سهمگین بر دل عاشق داود نشست و خود را جامانده از قافله ی عشاق می دانست
و همیشه یاد شهدا خصوصاً برادر دینی شهید خود سید جعفر میر محمدی را می کرد.
با اینکه در سال های بعد جنگ در نیروی هوایی سپاه خدمت می کرد تا این که شنید منطقه غرب کشور نا امن است و منافقین و گروهک ها در فصل بهار و تابستان که ارتفاعات از برف ها خالی می شود تحرک هایی دارند خود را در آن سال های اول دهه ی ۷۰ به منطقه کردستان رساند و گروهان و گردان تحویل می گرفت و از مرزهای میهن در آن خطه پاسداری میکرد. اما تقدیر این نبود که داود عاشق ما رخت شهادت بر تن کند و حسرت جا ماندن او از شهدای سال های جنگ و سال های حضور در کردستان بر دلش ماند و ناگزیر به زندگی عادی خود برگشت و ازدواج و فرزند و کار و …
تا این که به حریم حرم حضرت زینب سلام الله علیها، دشمنان ولایت و امامت طمع کردند و خون غیرت شیعیان را به جوش آوردند و عباس های میهن، آماده ی دفاع از آن حریم شدند.
داود که حالا کارمند صدا و سیما بود و دارای خانواده ای ۴نفره؛ با شنیدن صدای حرمله های زمانه، امتحان سختی در پیش گرفت
و همسر و دو دختر خود (زینب و صبورا) را به حضرت زینب (سلام الله علیها) و مادر و پدر دردکشیده از سختی های زمانه را به حضرت زهراء (سلام الله علیها) سپرد.
او بدون خبر و بی سر و صدا در ایام اربعین سال۹۴ عازم سوریه گردید و در ۲۵ روز مبارزه در سوریه،
همه ی اطرافیان خود را شیفته ی اخلاق، تهذیب، عبادت، شجاعت، ایثار و اخلاص خود کرد
و در آخرین روز پاییز ماه ۹۴ برای برگرداندن پیکر ۴ شهید در منطقه حلب سوریه داوطلب می شود
و پس از برگرداندن ۳پیکر مطهر به چهارمین نفر که می‌رسند داود از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد
و می‌شود نخستین شهید مدافع حرم رسانه ملی…
وداع او در آخرین پیام هایش با یار دیرینش : “حرمله و عمر سعد و شمر باز مبارز می‌طلبندکاروان زینبیه در حرکت است.
خانم هل من ناصر میگه. میرم تا انتقام سیلی زهرا(س) را بگیرم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد…”
داود جوانمرد، شهید مدافع حرم - ایرنا
اولین سالگرد شهید «داود جوانمرد» برگزار می‌شود – یاشهید
شهید داود جوانمرد | گلزار شهدا

شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی

عشق و ارادت شهید حمید سیاهکالی مرادی به حضرت ابوالفضل (ع)


عاشقانه های شهید مدافع حرم

افسران جوان جنگ نرم مسلمیون✓ | شهید حمید سیاهکالی مرادی

پای صحبت فرزانه سیاهکالی مرادی،همسر شهید دانشجوی مدافع حرم

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی: دلم می‌خواهدهمسرم برای  شهادت من نیز دعا کند - زندگی عاشقانه به سبک شهدا
همسر شهید دانشجو حمید سیاهکالی مرادی از عمق زندگی سه ساله خود برای ما می گوید

ما فقط می شنویم که زنی همسرش را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) ازدست داده است، اما به راستی چه گذشت بر این همسر که در این یک سال روزهایش را بدون همدم و معشوقش گذراند، بدون شنیدن یک بانوی من، خانومم، آرامش قلبم، زیبای من و یا حتی یک عزیز من؛

و باز ما فقط می شنویم که او همسر شهید است…

اما به راستی زمانی حضرت زینب (س) از حسینش گذشت تا دین خدا بماند و امروز او و امثال او از تکیه گاهشان می گذرند تا حرم زینب (س) بماند.

به بهانه نزدیکی سالگرد شهادت شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی مرادی»، باهمسرش به گفت وگو نشستیم تا از دریچه نگاه یک همسر، زندگی یک دانشجوی 26 ساله مدافع حرم را به نظاره بنشینیم.

به منزل کوچک اما پر از عطر معنویت شهید که می رسم نگاهم پر می شود از سادگی، صمیمیت و عطر حضور شهید…
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر جوان شهید که دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی قزوین است، به گرمی پذیرای ما می شود و برای ما از روزها و ساعت های زندگی خود با شهید می گوید.
عکس حمید سیاهکالی - عکس نودی
ادامه مطلب :


پیوند عشق هشت ساله

این همسر شهید که متولد 1372 است برای ما از آغاز زندگی با حمیدش چنین گفت: من دختردایی حمید بودم اما هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی پسرعمه ام همه وجودم شود.
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد»

بعد از خواستگاری، ازآنجاکه مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد ازاین رو به خواستگاری جواب منفی دادم اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت.

بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت.

حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!»
بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد».
و پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید.


3 سال سرشار از عشق

بر این باور هستم که آنچه در زندگی بسیار مهم است عمق آن است چراکه بسیاری از زندگی ها طول و عمر بسیار دارد اما بهره آن بسیار ناچیز است.

و حال این بانوی عاشق قزوینی برای ما از عمق زندگی کوتاه اما پربهره و پر از یاد خدا و عشق خود چنین می گوید: هرلحظه و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشق و یاد خدا بود. هر دو عاشق بودیم و نمود آن در زندگی ما همیشه خودنمایی می کرد.

ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید. هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به منزل می آورد و می گفت بیا باهم بخوریم.


شاهدانش

معنویت و اخلاق نیک در زندگی شهدا جایگاه بالایی دارد و حال همسر شهید برای ما از حس خوب خدا در زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی چنین می گوید: حمیدآقا بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام.
حمید آقا از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.»

بسیار مهربان و مودب بود و رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود.

بی اندازه صبور بود و ذکر لبش «و کفی بالله ناصرا» بود چنانچه در انتهای وصیت نامه خود نیز این ذکر را نوشت تا همه ما در فراغ او صبوری پیشه کنیم.
به نظافت و پاکیزگی بسیار مقید بود. دوستانش تعریف می کردند در منطقه باوجود کمبود آب، هرروز صبح محاسن و موهایش رو مرتب می کرد و می گفت مومن باید همیشه مرتب باشد تا هر کس مذهبی ها را دید بداند ما هم مرتب و شیک هستیم.

هیچ وقت در این سه سال ندیدم حمید پایش را جلوی پدر و مادر خودش و من دراز کند یا با صدای بلند جلوی شان صحبت کند. خیلی به این جمله لقمان عمل می کرد که هر جا می روید چشم، زبان و شکم نگه دارید و به یاد ندارم جایی رفته باشد و این ها را رعایت نکرده باشد.
انتخاب عکس شهادت
همسر شهید که سیره حضرت زینب (س) را در زندگی خود پیاده می کند بابیان اینکه شهادت آخر مسیر زندگی او خواهد بود گفت: یک روز حمید به من گفت بیا باهم عکس های مناسب برای شهادت را انتخاب کنیم و انتخاب کردیم. بعد از اعلام خبر شهادت من به سراغ فایل عکس های انتخابی رفته و عکس ها را به خانواده دادم.

هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم.حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت درراهش را آرزو می کرد.
هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم.حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت درراهش را آرزو می کرد

یکی از تفریح های ما این بود که پنجشنبه ها به مزار دوست و هم رزم شهیدش شهید حسین پور برویم، شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت تو رفتی و من ماندم. دعا کن من هم شهید شوم…

اردیبهشت ماه 94 برای رفتن به سوریه داوطلب شد اما چندین بار این اعزام به تعویق افتاد تا اینکه در آبان ماه به هدف خود رسید.

و حالا همسرم به آرزویش رسیده است.


یادت باشه یادم هست

ساعات آخر ٍ بدرقه، همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…»

این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هس ت …یادم هس ت …»

و حمیدم رفت…

سخت تر از سخت

دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود… در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است.
بعد از نوشتن، آن را به من داد و سخت ترین کار ممکن را از من خواست. گفت بخوان… با گریه خواندم. گفت نه بار دیگر بخوان، باید قوی و باشهامت و پر از صلابت به مانند همسران شهدا آن را بخوانی…تمرین کن تا هنگام شهادت بتوانی آن را راحت برای همه بخوانی…

حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم.

به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم…

پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم.

هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس.

ماجرای خواب دیدن همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی+ عکس

ماجرای خواب دیدن همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی+ عکس

ماجرای خواب همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی

«یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار»‌ معمولاً عصرها به سر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم

مهر زندگی در پاییز طلایی شهادت جاودانه شد - خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»

‌     برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»‌

فرزانه سیاهکالی مرادی همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی

شهید سیاهکالی در سال ۸۹ به کربلا رفت، در سال ۹۱ عقد کردیم، در پاییز سال ۹۲ ازدواج و سرانجام در سال ۹۴ به شهادت رسید

شهید حمید سیاهکالی مرادی متولد ۱۳۶۸ قزوین و کارشناسی رشته حسابداری بود. در سال ۱۳۹۱ با فرزانه سیاهکالی مرادی ازدواج کرد. این شهید بزرگوار در پنجم آذرماه سال ۱۳۹۴ پس از رشادت های فراوان در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) در نبرد با تروریست‌های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید.

کتاب«یادت باشد» روایتی عاشقانه از زندگی دو جوان دهه هفتادی است، ماجرای آشنایی و زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی و همسرش اکنون به عنوان عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم شناخته می شود

تولد شهید حمید سیاهکالی مبارک 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=