گفتگو با خانواده شهید مطهر مدافع حرم مجید قربانخانی
* با دمپایی وسط پادگان!شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد. آخرش همکلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»
همیشه دوست داشت پلیس شود
مجید پسر شروشور محله است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بیسیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است. میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد. چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود
همه اهل خانه مجید را داداش صدا میکنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام. گفت برای خودت گرفتهای! من نمیروم. با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم. مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد وبرمی گشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»
سینه سوخته جنوب شهری (مشاور پیشگیری بیماری HIV)
هرچه بیشتر در مورد مجید قربانخانی میدانیم سؤالات بیشتری در ذهنمان شکل میگیرد. ظاهراً اینطور به نظر میرسد که این شهید لوطی مسلک محله یافتآباد نباید تناسب چندانی با فعالیتهای اجتماعی و عامالمنفعهاش داشته باشد، اما مجید قربانخانی بسیجی پای کاری بوده که در مقطعی از عمرش داوطلبانه برای پیشگیری از بیماری HIV فعالیت میکرده است.
پدر شهید میگوید: «مجید سینه سوخته بود. اینطور نبود که فقط به فکر جوانی و تفریحش باشد. در مرامش بود که هرکسی نیاز به کمک داشت، اگر برایش مقدور بود کمکش میکرد. در 14 سالگی رفت آموزش دید تا به مردم در خصوص پیشگیری از بیماری ایدز مشاوره بدهد. در حد مربی که شد، مرتب کرج میرفت و به بیماران و خانوادههای درگیر با این بیماری مشاوره میداد.»
فتنه 88 یکی از آوردگاههایی بود که مجید قربانخانی بصیرتش را در آن نشان میدهد. او که بسیجی پایگاه مسلم بن عقیل و از اعضای گردان امام علی(ع) بود، روزهای فتنه به دل آتش فرو میرود و با سرنترسی که داشت، در آرام کردن اوضاع نقش مؤثری ایفا میکند.
پدر شهید بیان میدارد: «آن روزها نمیشد مجید را در خانه پیدا کرد. همراه بسیجیها سوار موتور میشد و به مرکز شهر میرفت. دلش میسوخت که چرا برخی از شرایط پیش آمده سوءاستفاده میکنند. از طرفی سر نترسی داشت و تمام قد در میدان ایستاده بود. هر چقدر هم میگفتیم مراقب خودت باش، گوشش بدهکار نبود. صبح از خانه میزد بیرون و شب بر میگشت.»
قلبی به مهربانی یاسها (آقا افضل و مریم خانم)
مادر شهید در تکمیل صحبتهای همسرش میگوید: «مجید خیلی شوخ طبع بود و شیطنت داشت، از بیرون نگاه میکردی به نظرت میرسید این جوان جز خودش و جمع دوستانهای که با بچه محلها دارد به چیز دیگری فکر نمیکند اما من که مادرش هستم میدانم چه ذات خوبی داشت و چه قلب مهربانی در سینهاش میتپید. میدیدی کله سحر زنگ میزد و میگفت مریم خانم سفره را بینداز که کلهپاچه را بیاورم. گیج خواب میگفتم یعنی چه کلهپاچه بیاورم؟ میگفت با بچهها رفتیم طباخی دلم نیامد تنهایی بخورم. یا یک بار سه روز با ما قهر کرده بود، زنگ میزد برایتان غذا فرستادهام. میگفتم آقا مجید شما با در و دیوار خانه قهر کردهاید یا با ما؟ میگفت با این چیزها کاری نداشته باشید، بیرون غذا خوردم دلم نمیآید شما از این غذا نخورید. آن قدر دل مهربانی داشت که نظیرش را ندیده بودم.»
پدر شهید هم میگوید: «لحن حرف زدن مجید خاص بود. بگویی نگویی داش مشتی حرف میزد. من و مادرش را به اسم کوچک صدا میزد. به من میگفت آقا افضل، مادرش را هم مریم خانم صدا میزد. یا مثلاً از بین داییهایش، تنها به دو نفرشان دایی میگفت و سه تای دیگر را به اسم کوچک صدا میزد.
تا میخواهیم برای مجید گریه کنیم، خندهمان میگیرد
داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند. اشکهایشان را خشک میکند تا دوباره دورهم شیرینکاریهای مجید را مرور کنند. عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید: «نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یکدل سیر میخندیم. مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند. همه یکدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میکرد. این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید. لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد. یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید. همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میکرد حالا که نیست. همه به ما میگویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست
داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجیها مقایسه کردهاند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه میگذارد و بهیکباره متحول میشود؛ اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛ اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیکباره رها کرد و رفت. از کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد. مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه میدانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها کرد و رفت.»
نصفهشبها مجبور میکرد کلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میکند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند کل خانه را به کلهپاچه مهمان کند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یکدست کامل کلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میکرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام که با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میکردم و کلهپاچه را که میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما کنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میکرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالکوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر کردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالکوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تکرار کنی. میگفت چرا تکرار میکنید یکبار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میکرد شب غذایی را که خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
روضه حضرت زینب مجید را زیرورو میکند
مجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند: «یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»
سرپرست 2 خانواده
پدر شهید میگوید: «داخل گوشی پسرم دو اسم به عنوان دخترانم ذخیره شده بود. گویا او دو خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و به آنها کمک میکرد. یکی از این خانوادهها دو دختر داشتند که پسرم آنها را با عنوان دخترانم ذخیره کرده بود. بعد از شهادت مجید آن خانواده از کمکهای پسرم خبر دادند و اینکه سعی میکرد از هر جهت کمک حالشان باشد.»
ماجراهای دست بخیری آقا مجید داستان درازی دارد که یک سرش به مرام علی(ع) متصل میشود و سر دیگرش به بخشش جان و هستی که مرام امام حسین(ع) است. پیکر شهید مجید قربانخانی این بچه بامرام محله یافتآباد، هنوز در سرزمین غربت جامانده است. انگار که دامنه بخشش او حتی جسمش را هم در برگرفته است.
میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآورد
مجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند که چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود. چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز جدی است.»
وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میکند
«مدافعان برای پول میروند» این تکراریترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بود. یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میکوبد و فریاد میگوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که پشت سرش میزنند. کارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را میکشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی کارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»
از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میکند که نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میکرد که نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کند؟ یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میکند. سرش را پایین میگیرد و اشکهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکند و حالا جدی جدی راهی میشود.
حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد
پای مجید به سوریه که میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری که چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر کوچکتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم. اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر که خواهرش میگفت: «مجید تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرکسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میکرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست. یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی میکرده و فحش می داده است. حتی به یکی از همرزمهایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم. یکی از دوستانش میگوید هرکسی تیر میخورد بعد از یک مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد.»
وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع میکردند که نفهمیم
مجید شهید شده است. بیآنکه کسی بتواند پیکر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند. کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میکرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافتآباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیکردم. هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میکنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است که نیامده است.»
بعضی ها هنوز فکر می کنند مجید آلمان یا ترکیه رفته است
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرکار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید: «تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.» بارها میان صحبتهایمان میگوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همانجایی که مجید در عکسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. یکبار پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشکل سختی داشتم که پسر شما حاجتم را داد. من فقط یکبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا میتوانستم بوسیدمش. با گریه میگفتم مجید جانم کجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عدهای باور نکردهاند. هنوز فکر میکنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید که آنقدر سریع گذشت که نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه میکنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نکرده، دلم آرام میگیرد.»
بچه های محله برایش نامه می نویسند
مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است که کوچه قدمهایش را کم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میکند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. کتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد. یکی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای کوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی میکرد. یک روز کاغذی دست من داد و که رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام که برگردد. یکی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای کوچه را جمع کردیم بدو آمد جلو فکر میکرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود.»
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در کل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی کشتهاند.» حالا بچهمحلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام کردهاند. مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
مادر مجید:
تفنگ خیلی دوست داشت هرچه پول تو جیبی جمع می کرد تفنگ می خرید. تا کلاس پنجم دبستان باید با او به مدرسه می رفتم و می ماندم تا مدرسه تمام شود و برگردانمش خانه. خیلی به من وابسته بود. بعد از دبیرستان، باید خدمت سربازی می رفت. اصلا دوست نداشت. به هر دری زد که محل خدمتش تغییر کند. در نهایت هم در پرند خدمت کرد. وقتی هم که خدمت رفت حرف گوش نمی داد. به جای پوتین با دمپایی در پادگان می گشت که با این کارها فرمانده اش را ناراحت می کرد. اگر قرار بود در برف پست دهد زنگ می زد خانه که من در برف نمی مانم. ما تماس می گرفتیم و خواهش می کردیم نگذارند در برف نگهبانی دهد. همین چیزها بود که باعث تعجبمان می شد وقتی می خواست سوریه برود.
* تاسیس قهوه خانه
بعد از سربازی قرار شد مشغول کار شود. پدرش در بازار آهن مغازه داشت اما نمی خواست پیش او کار کند. می گفت یا رانندگی یا کار پشت میز نشینی. دایی اش وانتی به او داد و در شهرداری یکی از مناطق تهران مشغول شد. بعد از مدتی تصمیم گرفت قهوه خانه بزند. خیلی اهل قهوه خانه بود. هر شب قهوه خانه می رفت. حتی مدتی در یکی از قهوه خانه های کن و سولقان کار می کرد. پدرش بسیار از قلیان کشیدن او بدش می آمد و یک بار او را دعوا کرد که باعث شد مجید دو شب خانه نیاید و در ماشین بخوابد اما همین دو شب مجید که خیلی مهربان بود و بدون ما نمی توانست غذا بخورد. برای ما غذا می خرید و می فرستاد که مثلا با هم غذا بخوریم. بالاخره به خانه برگشت و پدرش هم راضی شد که قهوه خانه بزند. قهوه خانه خوبی زد و همه مایحتاج آن را تأمین کردیم. خیلی مردمدار بود. هفته ای دو بار نیمه شب ما را بیدار می کرد که کله پاچه خریده است.
* قلیان، بس!
خواستگاری هم برایش رفته بودیم. آن زمان سوریه بود. آخرین جملات پدرش در آخرین مکالمه با مجید هم همین بود که پسر طوریت نشود؛ می خواهم برایت زن بگیرم؛ که او هم اطمینان داده بود که طوریم نمی شود و بر می گردم. یک سال قبل از سوریه رفتنش کربلا رفته بود و آنجا از امام حسین(ع) خواسته بود آدم شود و وقتی بازگشته بود حتی قلیان کشیدن را هم کنار گذاشته بود.
*همیشه چاقو در جیبش بود
پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت.
* از آلمان به سوریه!
زمانی آمد و اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب ها خیلی دیر می آمد. شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دختری دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است.
* هیئتِ شهیدساز
مرتضی کریمی پاسداری بود که به قهوه خانه مجید می رفت و آنجا با هم آشنا شده و رفاقت پیدا کرده بودند. همین رفاقت هم فکر رفتن به سوریه را به سر مجید انداخت. یک شب مجید به دعوت مرتضی هیئتی رفت که در آن درباره مظلومیت حضرت زینب(س) در سوریه گفته شد که بعدا گفتند مجید آن شب در آن هیئت خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. 4 نفر از آنهایی که همان شب در آن هیئت بودند بعدا در سوریه به شهادت رسیدند و مجید یکی از آنها بود.
*راهی بیمارستان شدم
بالاخره یک شب مجید آمد گفت می خواهد برود سوریه. اجازه ندادم و آنقدر ناراحت شدم که حالم بد شد و مرا بیمارستان بردند.
* یک اصفهانی برای پسرم کتاب نوشت
شهادتش روی رفقایش خیلی تأثیر گذاشت. مرسوم بود که هر یک از پسرهای محل لقبی به خود می دادند اما بعد از شهادت مجید، لقب همه آنها "شهید" شده است. نویسنده ای اصفهانی هم کتابی درباره مجید نوشت که اخیرا رونمایی شد و می گفت از او حاجت گرفته است. حالا بعد از انتشار کتاب، داستان های دیگری از مجید از جاهای دیگر نقل شده که قرار است در چاپ بعدی 50 صفحه به کتاب اضافه شود.
* یکی را شفا داد
بعد از شهادتش کسی آمد گفت چند شب است خواب مجید را می بیند. من درد شدیدی در ناحیه گردن و سر داشتم او به من گفت مجید در خواب به او گفته به مادرم بگو با پتوی من بخوابد. وقتی با پتوی او خوابیدم دردهایم از بین رفت حتی MRI مجدد گرفتم اما هیچ اثری از عوامل درد نبود.
*یک هفته بعد شهید می شوم
مجید خیلی تغییر کرده بود. روزی به من گفت یک خودکار به من بده. گفتم چه می کنی؟ خوابی دیده بود که تعریف نمی کرد. با آهنگی گریه می کرد. به زنداییاش گفت اگر من بروم و برنگردم چه؟ از طریق یکی از آشناها زنگ زدیم جایی به ما گفتند خیالتان راحت، همه راه ها برای خارج رفتن مجید بسته شده و نمی تواند سوریه برود. شهید فرامرزی را آورده بودند بهشت زهرا برای تشییع، ما هم رفته بودیم. به عمه اش گفت: عمه من خواب حضرت زهرا(س) را دیده ام و دو هفته دیگر من هم پیش فرامرزی ام. حضرت گفته اند یک هفته بعد از اینکه سوریه بروم شهید می شوم.
*مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم!
مجید دو روز بود رفته بود سوریه و ما نمی دانستیم. دوستانش تازه می آمدند اجازه اش را بگیرند در حالی که رفته بود و ما هم اجازه نمی دادیم. دو روز بعد پدرش به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد مجید رفته است که به فرمانده آنجا گفت مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم. به حاجی گفتند او را بر می گردانند. شب، مجید عکس هایی از حضورش در حرم برای خواهرش فرستاد و گفت این ها ذخیره آخرت من است. آخر توانستیم با او تماس بگیریم که خیلی ناراحت شد از پیگیری زیاد ما و گفت طوریش نمی شود. بعد از آن هر لحظه زنگ می زد و در جریان حالش بودیم.
* اگر این را بخورید شهید می شوید!
یک شب چغندر پخته بودند که مجید گفته اگر این را بخورید شهید می شوید. بعضی از آنها نخورده بودند. همه آنهایی که خورده بودند شهید شده بودند و آنها که برگشته اند امروز خیلی ناراحت بودند.
*بچه 17ساله که در کما بود را شفا داد
سجاده مجید هنوز بعد از 2 سال بوی حرم حضرت رقیه(س) را می دهد. بچه 17ساله که در کما بوده را شفا داده است.
پدر مجید:
* 13 نفر را جدا کرد
سیزده دی ماه رسید سوریه. مجید در خان طومان مسئول غذا و پشتیبانی بود. حتی یکی از همرزمانش می گفت غذای خودش را نمی خورد و به بقیه می داد. همیشه به بقیه می گفت که او را هم خط ببرند. روز آخر بعد از یک هفته گفت امشب شب آخر است، مرا هم با خود عملیات ببرید. یکی از فرماندهان به نام شهید حسن امیدواری خواب می بیند که یک گروهی در حرم حضرت زینب صف کشیده اند. یک خانم سه ساله آمد 13 نفر از این گروه را جدا کرد و گفت شماها یک قدم جلو بیایید. همه آن 13 نفر هم شهید شدند.
* از 13 نفری که آن جلو شهید شدند فقط 5 پیکر برگشت
عملیاتشان در خانطومان با چچنی ها بود. مجید چند بار حمله می کند و چند نفر از آنها را می زند. آنها فرار می کنند. از ایرانی ها می ترسیدند. خلوت می شود و نیروهای ایرانی خیلی جلو می روند. جبهه النصره با 15 ماشین پدافند به سمت آنها می روند و آنها را محاصره می کنند که جز کلاش چیزی با خود نداشتند. خمپاره زن آنها هم شهید شده بود. تا ساعت 10 روز 21 دی ماه زنده بودند و بعد شهید می شوند. آخرین تماسش با ما هم ساعت 7 بود. قرار بود نیروهای ارتش سوریه هم عملیاتی کنند اما نکردند. زخمی ها خود را عقب کشیدند اما از 13 نفری که آن جلو شهید شدند فقط 2 پیکر برگشت و 3 پیکر هم بعد از 6 ماه برگشت اما بقیه برنگشتند.
*مجید از همه جلوتر بود
یکی از رزمندگان می گوید مجید از همه جلوتر بود. مرتضی رفته بود مجید را برگرداند که موشکی به ماشین او اصابت کرده و تکه تکه می شود. یک شهرام نامی هم بود که قضیه را دیده بود؛ می گفت پهلوی مجید تیر خورده بود. چند چچنی را هم زده بود اما بعد نیروهای جبهه النصره به او تیر خلاصی زده و پیکرش را پشت تویوتا انداختند و بردند. بی بی سی بعدا چهار نفر با اسم و عکس معرفی کرد. مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی و محمد آژند را اعلام کرد.
*حضرت زینب(س)پاکش می کند!
یکی از فرماندهان می گفت مجید وضو می گرفت و همه دست و بالش خالکوبی بود که فرمانده به او گفته بود مجید این کارها چیه آخه. گفت حضرت زینب(س) فردا پاکش می کند
از هر جای دیگر بوی پسر شهیدش را می دهد.
امام حسین (ع) مجیدم را برگرداند
مادر شهید قربانخانی می گوید: فروردین امسال زائر کربلا شدم تا شاید مرهمی برای عطش انتظار آمدن پیکر پسرم، پیدا کنم. در کربلا به مداح کاروان گفتم که به زائران بگوید تا از امام حسین (ع) بخواهند که «مجید» م به خوابم بیاید. خیلی دلتنگ پسرم بودم و او را به حضرت علی اکبر (ع) سپردم. سه روز بعد خبر آمدن پیکر مجید را به پدرش دادند. البته من بی خبر بودم اما دلشوره عجیبی داشتم.
مادر، هر چند لحظه یک بار عکس پسر شهیدش را می بوسد. گویی با این کار انرژی می گیرد. او تعریف می کند: پیکر «مجید» ششم اردیبهشت مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر (ع) آمد و روز ولادت حضرت رقیه (س) تشییع شد.
مادر برای آمدن فرزندش سنگ تمام گذاشته و می گوید: تابوتش را از قرآن رد کردم و بالای تابوتش قند سابیدم. سفره عقد زیبایی هم در خانه پهن کردیم و برایش جشن عقد گرفتیم. «مجید»م موقع رفتن ۲۴ ساله بود و روزهای برگشت ۲۸ ساله.
استخوان های سوخته مجید را برایم آورند
مادر شهید قربانخانی صحبت که می کند، بغض سنگینی گلویش را می فشارد اما باز هم با بوسیدن عکس پسرش، آرام می شود. تعریف می کند: از مجید برایم چند تکه استخوان سوخته آوردند و دیگر هیچ. ما باهم رفیق بودیم تا مادر و فرزند. خیلی همدیگر را دوست داشتیم. مجید من را مریم جان یا مریم خانم صدا میزد و عاشق اسم مریم بود. اسمم را روی بدنش خالکوبی کرده بود.
مادر از ویژگی های «مجید» ش این گونه سخن می گوید: بسیار مودب، باغیرت و پاکدامن بود. تیپ امروزی میزد اما ذاتش چیز دیگری بود. مجید برادر دو خواهر بود و تک پسر خانواده. خانواده اش را خیلی دوست داشت و به من و پدرش احترام زیادی می گذاشت.
خانم ترکاشوند درباره خواب پسرش که او را به سوریه کشاند و شهادت را نصیبش کرد، می گوید: سال 94، مجید خواب دید که که حضرت زهرا (س) فرمودند« اگر سوریه بیایی یک هفته بعد پیش مایی.» مجید ۲۱ دی ماه ۹۴ سوریه رفت و روز هشتم به شهادت رسید و پیکرش سال ۹۸ به ایران برگشت. پسر دردانه ام را در محله یافت آباد تهران به خاک سپردیم.
صحبتهای پایانی مادر سفارش به جوانان است که به پدرو مادرشان احترام بگذارند و گوش به فرمان مقام معظم رهبری باشند. او اظهار می کند که این خواسته شهید قربانخانی است که در خوابهای متعدد به افراد مختلف گفته است
وصیتنامه شهید مجید قربانخانی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران. سلام میکنم به رهبرکبیر انقلاب و
سلام عرض میکنم به خانواده عزیزم. امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته
باشید و از شما خواهش میکنم بعد از مرگم خوشحال باشید و گریه بر مصیبت
اباعبدالله کنید. سر پیکر بیجان من خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان
به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای؛ آقا جان اگر صدبار دگر متولد شدم برای اسلام و
مسلمین جان میدهم و از رهبر انقلاب و بنیاد شهدا و سپاه پاسداران و همین
طور بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من هوای خانوادهام را
داشته باشید.
و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
رقیه جان بر سینه میزنم که مبادا درون آن/ غیر رقیه خانه کند عشق دیگرینام شهید: مجید عسگریجمکرانی
تاریخ شهادت: ۶ آذر ۱۳۹۶
مجید عسگریجمکرانی، اولین شهید معلم مدافع حرم و معلم بسیجی از گردان یکم امام حسین (ع) لشکر ۱۷ علی بنابیطالب (ع) بود. او همرزمانش در جریان آزادسازی شهر حلب از آخرین پایگاههای داعش در حال ایجاد حفرهای برای استقرار امن تیراندازان خودی و برپایی سنگری در برابر حملات دشمن بودند که با خستگی یکی از رزمندگان، عسگری جای خود را با او عوض میکند که پس از چند ثانیه، خمپارهای در نزدیکی وی به زمین برخورد میکند و ترکشهای آن به بدن او اصابت و درنهایت در اثر همین انفجار، وی با زمزمه ذکر یا زهرا (س) به فیض عظیم شهادت نائل میشود و همزمان با ایام شهادت امام حسن عسکری (ع) خبر شهادتش به خانواده میرسد. مجید عسگریجمکرانی ۴۴ ساله با سابقه ۲۳ ساله در تدریس، شهید معلم مدافع حرم آلالله شد. وی خادم مسجد مقدس جمکران و حرم حضرت معصومه (س) و از معلمان هنرستان شهدای چهارمردان قم و دانشآموخته حوزه علمیه بود که در مسیر تعلیم و تربیت گام بر داشت. او هشت سال در حوزه علمیه قم تحصیل کرد و معلمی فداکار و انسانی وارسته بود و درس جماعت را به دوستانش میآموخت. مجید عسگری پیش از سال ۱۳۸۵ در مدرسه شهید رجایی تدریس میکرد و بعد از آن در هنرستان طاها تدریس خود را در رشته کامپیوتر ادامه داد. یکی از شاخصههای اخلاقی شهید عسگری اهمیت به نماز اول وقت بود و همیشه در نماز جماعت حاضر میشد که این روش نیکوی او زبانزد اطرافیانش بود. علاوهبر اینکه در رشته کامپیوتر و ریاضیات و خدمت به دانشآموزان تبحر خاصی داشت، از خادمین مسجد مقدس جمکران و حرم حضرت معصومه (س) بود و اغلب نمازهای خود را در حرم حضرت معصومه (س) و مسجد جمکران میخواند و شرکت در نماز جمعه جزء برنامههای همیشگیاش بود. معلمی چیرهدست و متعهد که درسهای تخصصی مربوط به کامپیوتر، سختافزار و نرمافزار را تدریس و نحوه کلاس داریاش هم با شیوهای خاص همراه بود، همچنین در اردوها همراه خوبی با دانشآموزان بود و تاکید میکرد علوم مختلف را میتوان آموخت، اما در درجه اول باید رفتار انسانی و اخلاقی را یادگرفت.
حیات فرهنگی، اجتماعی شهید
او در برگزاری و تشکیل حلقههای صالحین در هنرستان اهتمام میورزید و سرگروه صالحین پایگاه بسیج شاهد حوزه مقاومت شهید قربانی بود و هر هفته جلسهای را با هدف و موضوع امر به معروف و نهی از منکر برگزار میکرد و گاهی برنامههای فرهنگی را به صورت خودجوش عهدهدار میشد و توجه خاصی به زیارت و راهپیمایی اربعین داشت و در این اجتماع بزرگ شرکت میکرد. شهید عسگری عضو بسیج آموزش و پرورش و عضو داوطلبان و امدادگران جمعیت هلالاحمر نیز بود. وی با زمانبندی دقیق فعالیتهای فرهنگی، تدریس و تحصیل همزمان و کسب علوم حوزوی را انجام میداد و همچنین با شرکت در دورههای آموزشهای نظامی، خود را برای حضور در جبهه سوریه آماده نگه میداشت تا اینکه با اصرار توانست موافقت مسئولان آموزش و پرورش را بگیرد و در دفاع از حرم آلالله، به آرزوی خود برسد. سه فرزند از این شهید به یادگار مانده که یکی از آنها روشندل است.
شهید عسگری شوق حضور در راه دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت و آن
را عاقبت به خیری برای خود می دانست که این امر لبخندی از رضایت از اینکه
در مسیر حق قدم برداشته برای همیشه بر چهره این معلم شهید جاودانه کرد.
شاید داشتن چهره ای شاد برای کسی که می خواهد در صحنه های نبرد حاضر
شود، تعجب بر انگیز باشد اما حقیقت آن است که در اندیشه مدافعان حرم حضرت
زینب(س)، جنگ فرصتی برای نمایش عاشقی و ارادت به ساحت اهل بیت (ع) می باشد و
به همین دلیل باید گفت در لبخند شهید مجید عسگری نیز اسرار شوق رسیدن به
محبوب نهفته بود؛ به قول شاعر: عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت، چه سخن
ها که خدا با من تنها دارد.
** مجید ازنظرم دور نمی شود
پدر شهید مجید عسگری در گفت و گو با خبرنگار ایرنا، بیان کرد: فرزندم
معلم و دوست دانش آموزان بود و با عمل به شاگردان خود درس معنویت می داد،
حتی برای رفتن به سوریه هم می گفت: من می روم تا درسی باشد برای شاگردانم
تا نگویند معلم ما نشست و به حرف خود عمل نکرد.
عباس عسگری جمکرانی، افزود: نماز برای مجید همه چیز بود و هر وقت صدای
اذان را می شنید، عبای خود را به تن می کرد و به نماز می ایستد، همچنین به
شرکت در نماز جمعه بسیار اهمیت می داد و شاگردان خود را با تشویق، همراه
خود به مصلا می برد.
وی با اشاره به این که فرزندم کارهای نیک بسیاری انجام می داد که تا
قبل از شهادتش ما از آن خبر نداشتیم، ادامه داد: دیگران برایمان نقل کرده
اند که مجید تلاش بسیاری برای کمک به دانش آموزان نیازمند و همچنین آموزش
قرآن در مناطق محروم شهر قم انجام داد که هیچ وقت راجع به آن با خانواده اش
سخن نگفت.
پدر شهید عسگری گفت: انگار فرزندم همیشه کنار من است و یک لحظه هم از
نظرم دور نمی شود، در خواب هم به دوستش گفته بود؛ من مهمان امیر المومنین
(ع) و اهل بیت هستم و این نشان می دهد شهدا زنده اند و اعمال و رفتار ما را
می بینند.
**خداوند مراقب همه است
مادر شهید نیز در این رابطه بیان داشت: مجید هنوز هم مانند دوران حیاتش
در خواب با احترام به من سلام و احوال پرسی می کند و به خواب دیگران هم که
می آید احوال من را جویا می شود.
اعظم راژ در گفت و گو با خبرنگار ایرنا، افزود: مجید یک فرزند روشن دل
دارد و به همین دلیل من خیلی راضی نبودم که او به سوریه برود، اما فرزندم
در جواب به من گفت؛ خداوند متعال نگهدار و مراقب همه است.
وی ادامه داد: فرزندم سال گذشته، مصادف با شب شهادت امام رضا (ع) در
جریان آخرین حضور خود در جبهه های نبرد سوریه تلفنی از من خداحافظی کرد و
گفت شما در حرم حضرت معصومه (س) من را دعا کن و من هم در حرم حضرت زینب (س)
دعا می کنم که در نهایت پس از چند روز همزمان با ایام شهادت امام حسن
عسکری، خبر شهید شدن مجید را به ما دادند.
وی با اشاره به این که مجید فرزند نخست خانواده بود و در دل همه جا
داشت، بیان کرد: فرزندم در تمام دوران زندگی خود بسیار فعال و در عین حال
مظلوم بود، از همان کودکی بسیار علاقه داشت تا به دیگران کمک کند و در
نهایت هم در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) به شهادت رسید؛ وی امانت الهی بود
که تقدیم اسلام شد.
** بوسیدن پیشانی پدر ودست مادر
برادر شهید نیز به خبرنگار ایرنا، گفت: شهید مجید عسگری با انجام
واجبات دینی و ترک محرمات از جمله رعایت حق مردم، مراتب رسیدن به مقام
شهادت را پیموده بود و به همین دلیل هم در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید.
سعید عسگری جمکرانی بیان کرد: برادرم نسبت به پدر و مادر بسیار متواضع و
در خدمتشان بود و هرگاه به خانه ایشان می آمد، پیشانی پدر و دست مادر را
می بوسید و در جواب برخی از اعضای خانواده که می گفتند چرا این کارها را می
کنی، می گفت شما نمی دانید این کار چه ثوابی دارد.
وی ادامه داد: مجید خیلی بی ریا به خانه اقوام و آشنایان رفت و آمد می
کرد و به برخی رسوم عامیانه که تا کسی نیامده منزلت به خانه اش نرو، توجه
نمی کرد و صله رحم را بر خود واجب می دانست.
وی با اشاره به این که خنده همیشه بر چهره مجید نقش می بست، افزود:
برادرم حتی به فکر لبخند در عکس شهادت خود نیز بود و چهار ماه قبل از
شهادتش به یکی از دوستانش گفته بود عکسی را در حالتی که لبخند به لب دارد
از او بگیرد که با ثبت آن، تصویری زیبا از چهره عارفانه شهید، جاودانه شد.
برادر شهید گفت: یک بار که من مخالف رفتن مجید به سوریه بودم به من
گفت: 'برادرم اگر ما در عزاداری های ماه محرم و صفر می گوییم، یا
اباعبدالله الحسین (ع) اگر ما در روز عاشورا بودیم، شما را یاری می کردیم،
امروز روز عاشوراست که باید ما برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) اقدام کنیم'.
وی افزود: شهید عسگری به من گفت؛ آن خدایی که من و تو تنها به اندازه
یک عمر بندگیش را می کنیم، خود بی نهایت خدایی می کند و همان پروردگاری که
مراقب خاندان اهل بیت (ع) بود، مراقب خانواده من نیز هست.
** لبخند حتی پشت دروازه شهادت
وی با ترسیم لحظات شهادت شهید مجید عسگری ادامه داد: یکی از همرزمان
برادرم برای بنده نقل می کرد که ما در حال سوراخ کردن دیواری برای استقرار
امن تیراندازان خودی و ایجاد سنگری در برابر حملات دشمن با تلاش چند تن از
مدافعان حرم بودیم که یکی از رزمندگان خسته شد و جای خود را به مجید که در
حال خنده بود داد، همین که شهید عسگری مشغول کندن سوراخ در دیوار شد، پس از
چند ثانیه خمپاره ای در نزدیکی وی به زمین خورد و ترکش های آن به بدنش
اصابت کرد و در نهایت در اثر همین انفجار وی با زمزمه ذکر یا زهرا (س)
آسمانی شد.
** تقید به زیارت حرم مطهر حضرت معصومه(س)
سعید عسگری جمکرانی گفت: برادرم نسبت به نماز شب و زیارت هر روزه حرم
مطهر حضرت معصومه (س) بسیار مقید بود و اگر یک مرتبه بنا به دلایلی نمی
توانست این مستحبات را انجام دهد، حتما قضای آن را به جا می آورد و در این
مساله اهتمام زیادی داشت.
** اوصیکم بتقوی الله
برادر شهید عسگری گفت: مجید وصیتنامه ای بسیار کوتاه و جذاب از خود به
یادگار گذاشت که در آن به پیروی از سیره امام علی (ع) نوشته شده است: «
اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم، امید است در این راه موفق و موید باشید».
** از کربلا تا سوریه
سعید عسگری جمکرانی بیان کرد: برادرم توجه خاصی به زیارت اربعین داشت و
سال گذشته نیز در مراسم پیاده روی ایام اربعین حسینی شرکت کرد و پس از
بازگشت از این سفر معنوی و دیدار کوتاهی با خانواده، راهی سوریه شد و در
نهایت نیز در سالروز شهادت امام حسن عسکری (ع) به شهادت رسید و نشان داد
نام خانوادگی «عسگری» واقعا برازنده اش بوده است.
** شهید مجید عسگری جمکرانی از معلمان هنرستان شهدای چهارمردان قم در
رشته رایانه، طلبه حوزه علمیه و از خادمان افتخاری حرم مطهر حضرت معصومه(س)
و مسجد مقدس جمکران، عضو بسیج آموزش و پرورش و عضو داوطلبان و امدادگران
جمعیت هلال احمر بود.
این شهید بزرگوار در مردادماه سال 1353 در شهر مقدس قم متولد شد و در
جریان آزادسازی شهر بوکمال از آخرین پایگاه های داعش در سوریه به فیض عظیم
شهادت نائل آمد و 3 فرزند از این شهید به یادگار مانده است؛ شهید عسگری 8
سال سابقه تحصیل در حوزه علمیه قم را داشت.
شهید عسگری جمکرانی در ششم آذرماه سال 1396 در سالروز شهادت امام حسن عسکری(ع) به شهادت رسید.
محمدحسن عسگری همان پسربچه هفت سالهای است که این شعر را با صدای رسا پشت میکروفن میخواند، همان پسربچهای که این روزها در فضای مجازی فیلم کوتاه یک دقیقهایاش با یک عنوان اختصاصی دست به دست میشود: «شعرخوانی فرزند روشندل شهید مدافع حرم مجید عسگری»
محمدحسن همان پسر بچه توی فیلم است، همین که حالا کنار عمو نشسته و دلش بدجوری برای بابا تنگ شده و عمویش، سعید عسگری، این را خیلی خوب میفهمد.
ما 60 روز بعد از شهادت مجید عسگری جمکرانی، پای صحبتهای برادرکوچکترش مینشینیم و از مردی میگوییم که به عشق اهل بیت، لباس رزم پوشید و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد. یک معلم باسابقه آموزش و پرورش که فقط هفت سال تا بازنشستگی فاصله داشت، اما درگیرو دار روزمرگیهای زندگی، دلش را پر داد سمت حرم حضرت زینب(س) و مسیر زندگیاش برای همیشه عوض شد.
آقای عسگری وقتی خبر شهادت برادر شما منتشر شد، خیلیها به فرهنگی بودنش اشاره کردند.
بله همینطور است، برادرم معلم رسمی آموزش و پرورش بود و 23 سال سابقه تدریس داشت. بجز برادرم دو معلم مدافع حرم شهید هم در کشور هستند، اما آنها بازنشسته بودند و برادرم اولین معلم شاغل و شهید مدافع حرم است.
معلم چه درسی بود؟
معلم کامپیوتر و ریاضیات.
کدام مدرسه؟
در هنرستان شهدای چهارمردان قم تدریس میکرد.
در این سال تحصیلی هم کلاس داشت؟
بله. اتفاقا بسختی از آموزش و پرورش مرخصی سه ماهه گرفت تا به سوریه اعزام شود، بالاخره مدارس شروع شده بود و وقتی نوبت اعزام برادرم رسید، دوماه از شروع سال تحصیلی میگذشت.
بحث اعزام به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) از کی برای برادر شما مطرح شد؟ همانطور که گفتید ایشان معلم بودند.
بله برادر من معلم بود، اما همیشه میگفت من به عنوان معلم الگوی دانشآموزانم هستم. میگفت من به عنوان یک معلم وقتی به دانشآموزانم درس میدهم، وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت میکنم، اگر بچهها از من بپرسند تو از دفاع مقدس و انقلاب حرف میزنی، چرا الان خودت به آن عمل نمیکنی چه جوابی دارم بدهم؟ من اگر زمان جنگ سن وسالی نداشتم و از دفاع مقدس خودمان جا ماندم، اینجا که میتوانم حضور داشته باشم.
متولد چه سالی بودند؟
متولد سال 1353.
خب چطور میشود که یک معلم کامپیوتر و ریاضیات برای دانشآموزانش از دفاع مقدس صحبت میکند؟
این بحث همیشه دغدغه برادرم بود. یعنی یکی از دغدغههای اصلیاش همین بحث فرهنگی بود. بجز معلمی، برادرم در سال هشتم خارج طلبگی را بهصورت افتخاری درس میخواند، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران هم بود. در حلقه صالحین سه پایگاه بسیج هم فعال بود و مربی حلقه صالحین بود. یعنی از بحث بسیج و دفاع دور نبود و براساس همین اعتقادی که داشت تصمیم به رفتن گرفت.
با شما از همان اول موضوع را مطرح کرد؟
بله. وقتی از موضوع باخبر شدم حقیقتش را بخواهید گفتم داداش شما سه تا بچهداری و از بین این سه تا یکی هم که روشندل است و احتیاج به حضور شما دارد.
یعنی مخالفت کردید؟
شرایط خاصی را که داشت برایش مرور کردم. اما برادرم با آرامش زیادی گفت، مگر بچههای من خدا ندارند؟! اصلا همیشه ذکرش همین بود که مگر ما خدا را نداریم؟! ایمانش خیلی قوی بود و این را واقعا در عمل هم نشان میداد. مثلا خیلی کم شده بود که نمازش را به جماعت نخواند، برای نماز جماعت ارزش زیادی قائل بود و حتی وقتی برای آموزش به پادگان هم اعزام شده بود، از مسئولان آموزشیاش با التماس خواهش کرده بود شبها را به او مرخصی بدهند که ساعت 2 شب از پادگان بزند بیرون و برسد قم و نماز صبح را در حرم حضرت معصومه(س) به جماعت بخواند. همیشه میگفت اگر من در قم یا نزدیک قم باشم و نمازم را در حرم نخوانم انگار یک گم کرده دارم. آنقدر این حضورش در حرم تکرار شده بود که خود خادمان داخل حرم وقتی یک روز هم نمیرفت سراغش را میگرفتند.
از وقتی موضوع علاقهاش به مدافع حرم شدن و تصمیمی را که گرفته بود با شما مطرح کرد تا وقتی که اعزام شد چقدر طول کشید؟
حدود دوسال. مجید دوسال دنبال کارهایش بود و واقعا با سختی پذیرفته شد و با علاقه و پشتکاری که داشت مورد قبول قرار گرفت. وقتی هم که بالاخره با اعزامش موافقت کردند، از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. عشقش، آرزویش شهادت بود و به دلش افتاده بود که در این راه حتما شهید میشود. حتی خیلی از دوستانش که بعد از شهادت مجید ما را دیدند گفتند ما از شنیدن خبر شهادت مجید خوشحال شدیم چون حقش بود، اگر شهید نمیشد مثل آدمی بود که یک فرصت خیلی باارزش را در زندگیاش از دست داده و قطعا همیشه حسرت این فرصت را میخورد.
در چه تاریخی اعزام شد؟
برادرم یکشنبه 28 آبان از قم اعزام شد، شام شهادت امام رضا(ع) بود که رفت سوریه. یک هفته بیشتر هم آنجا نبود، اما اینقدر تشنه شهادت بود که در هفتمین روز حضورش در سوریه، شهادت نصیبش شد و ششم آذر در سالروز شهادت امام حسن عسکری(ع) به شهادت رسید.
کدام منطقه بود؟ وقتی سوریه بود با هم صحبت میکردید؟
بله، در منطقه حلب بود. ما در همان مدت کوتاهی که او در حلب بود مدام با هم در ارتباط بودیم، از حضورش احساس رضایت داشت و خوشحال بود که برای زیارت به دمشق رفته. دوستانش میگفتند در زیارتی که داشت از خدا دوچیز خواسته بود، اول از همه شهادت و دوم شفای چشمهای فرزندش محمدحسن را، که به خواسته اولش رسید و امیدواریم عنایتی بشود و آرزوی دومش هم تحقق پیدا کند.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
آنطوری که به ما گفته اند محل شهادتش دورالزیتون بوده، ما قضیه شهادتش را هم از زبان همرزمانش شنیدهایم که گفتند مجید با ترکشهای خمپاره شهید شده، اما اگر مجید جلوی این خمپاره را نمیگرفت، تعداد بیشتری از بچهها به خاطر اصابت ترکشها شهید یا مجروح میشدند و پیکر مجید تمام ترکشها را به خودش گرفته بود. دوستانش میگفتند روز قبل از شهادت مجید، میشد شب شهادت امام حسن عسکری(ع) و بچهها در سوریه مراسم روضه گرفته بودند و آخر مراسم روضه هم، روضه حضرت فاطمه زهرا(س) را خوانده بودند. یکی از دوستانش میگفت مجید درست روبه روی من نشسته بود و وقتی مراسم تمام شد سر به سجده گذاشت و وقتی سر از سجده برداشت دیدم که تمام محاسنش از اشک خیس شده، همان موقع به مجید گفتم حاج مجید بدجوری نوربالا میزنی! درست فردای همان شب برادرم ساعت 9 صبح در عملیات شهید میشود. دوستانش میگفتند با این که مجید خونریزی زیادی داشت، اما تا وقتی که شهید بشود، ذکر یازهرا(س) از لبش نیفتاد و این به خاطر ارادت زیادی بود که به اهل بیت داشت. این ارادت آنقدر زیاد بود که قبل از این که برود سوریه، اینجا همه کارهایش را کرده بود و از همه حلالیت خواسته و به همه گفته بود برای شهادت من دعاکنید. برادرم آنقدر طالب شهادت بود که میگفت من اگر در سوریه شهید نشوم، باید در قدس شهید بشوم.
خبر شهادت ایشان چطور به شما رسید؟ انتظار شنیدن این خبر را داشتید؟
برادرم روز دوشنبه شهید شد، روز چهارشنبه صبح وقتی پیکر ایشان به ایران رسیده بود، دوستانش از لشکر با من تماس گرفتند و بعد در یک ملاقات حضوری جریان را توضیح دادند. بعد هم که پیکرش به قم منتقل شد و روز پنجشنبه 9 آذر تشییع شد. واقعیتش برادرم طالب شهادت بود و ما این را میدانستیم، حالا هم به آرزویش رسیده. هیچ کسی نمیگوید انشاءا... من مریض بشوم و از دنیا بروم، انشاءا... در جاده تصادف کنم و از دنیا بروم، اما شهادت آنقدر مرگ بزرگ و ارزشمندی است که خیلیها آرزویش را دارند و برادر من هم همین آرزو را داشت و بالاخره هم با عزت از دنیا رفت. این عزت نصیب هرکسی نمیشود و واقعا آدمهایی که شهید میشوند، انتخاب شده هستند؛ آدمهای خاصی که یک دل پاک خدایی دارند و واقعا با دلشان با خدا معامله میکنند. اتفاقا دوست دارم اینجا یک حرفی را بزنم و آن هم بی انصافیهایی است که بعضیها در حق مدافعان حرم میکنند و حرفهای نادرستی است که پشت سرشان میزنند. وقتی برادر من شهید شد، وقتی پیکرش را به گلزار شهدا آوردند، همین پسرروشندل برادرم، بالای تابوت پدرش با بی تابی تمام گریه میکرد، من تصویری را از این اتفاق ثبت و در فضای مجازی منتشر کردم و زیر عکس نوشتم: شما بگویید این لحظه قیمتش چند است؟ ای آنهایی که میگویید مدافعان حرم برای پول میروند، شما بگویید چه کسی میآید برای پول فرزند روشندلش را تنها بگذارد و برود؟! من به روح برادرم قسم میخورم که تا همین الان که با شما مصاحبه میکنم و دوماه از شهادت برادرم میگذرد، نه تنها پولی به آنها داده نشده که حتی یارانه خانوادهاش هم قطع شده چون برادرم سرپرست خانواده بوده و الان از دنیا رفته. برادر من 23 سال سابقه آموزش و پرورش داشت، حقوق بگیر بود، خیلی از همسن و سالهایش از الان برای روزهای بازنشستگی لحظه شماری میکنند، اما او به خاطر عشق و ارادتی که به اهل بیت و آرمانهایش داشت بهصورت کاملا داوطلبانه، قید یک زندگی آرام را زد و قدم در مسیر دیگری گذاشت.
همسر شهید مدافع حرم، مجید عسگری جمکرانی از علاقه همسرش به شهادت میگوید
دوست داشت خودش شهید بشود و من هم شهیده
محمدحسن یادش نمیرود؛ اصلا مگر میشود یادش برود که بابا نیست؟! که بابا رفته، حتی اگر بابا را هیچوقت ندیده باشد؟! یادش برود که دلش تنگ شده،مثل مادرش، مثل فاطمه خواهر بزرگترش که کلاس دهم است، مثل محمد مهدی که کلاس هشتم است. جنس دلتنگی محمدحسن اما حتی با خواهر و برادرهایش هم فرق میکند. او با چشمهایی که نمیبیند، با چشمهایی که ندارد، برای بابا مجید اشک میریزد، برای بابایی که مدافع حرم حضرت زینب(س) شده. بابایی که شهید شده و از شهادتش دوماه میگذرد؛ بابایی که فرزند روشندلش را به خدا سپرده و رفته سوریه، سینه سپر کرده مقابل تکفیریها، شده فدایی زینب(س)... محمدحسن هفت ساله اما هنوز به این جدایی عادت نکرده و مادرش هر روز شاهد این دلتنگی هاست. شاهدی که خودش هم دلتنگ است و این دلتنگی انگار تمامی ندارد.
خانم عسگری، با شهید عسگری قبل از ازدواج هم نسبت خانوادگی داشتید؟
بله دختر عمو و پسرعمو بودیم.
چند سال با هم زیر یک سقف زندگی کردید؟
20 سال. حاصل این زندگی هم سهبچه است، یک دختر و دو پسر، که پسر سومم محمدحسن، از بدو تولد روشندل است.
همسر شما، اولین معلم شهید مدافع حرم کشور لقب گرفته است، مسیر او چطور به سوریه رسید؟
مجیدآقا مسیرش را از خیلی سال پیش انتخاب کرده بود و در این مسیر هم قدم برمیداشت، از همان اوایل که ما باهم ازدواج کردیم همسرم عضو فعال بسیج پایگاه صالحین بود و این همکاری سالهای سال ادامه داشت. بعد هم که عضو بسیج فرهنگیان شد . در همین پایگاه بسیج بود که فهمید اعزام داوطلبانه به سوریه وجود دارد و از همان موقع، به این فکر افتاد به سوریه اعزام شود، فکر کنم حدود دوسال پیش بود که با من تماس گرفت و گفت برای این موضوع اعلام آمادگی کرده است.
واکنش شما چه بود؟
واقعیتش را بخواهید اول من کمی مخالفت کردم، آن هم فقط به خاطر شرایط خاصی بود که محمدحسن داشت؛ چون هم روشندل است و هم هرچندوقت یک بار با مشکل تشنج درگیر است. من گفتم وقتی تو نیستی اگر محمدحسن تشنج کرد، اگر به مشکل خورد من تنهایی چکار کنم؟ همسرم هم جواب داد تو تنها نیستی، تو خدا را داری، امیدت به خدا باشد، من همه شما را به خدا میسپارم.
و شما هم راضی شدید؟
من از علاقهاش به شهادت خبرداشتم. همیشه میگفت اگر لیاقت داشته باشم شهید میشوم. هروقت با هم صحبت میکردیم حتی خیلی سال قبل از ماجرای جنگ سوریه، همسرم میگفت ما نباید به مرگ طبیعی از دنیا برویم، میگفت دوست دارم شهید بشوم و شما هم شهیده، میگفت زندگی آن دنیای ما باید آبادتر از این دنیا باشد. معتقد بود این دنیا هیچ ارزشی ندارد و واقعا هم به این اعتقاد پایبند بود و زندگی خیلی سادهای داشتیم. مجید اصلا اهل مال و منال دنیا نبود. آن موقعی هم که موضوع اعزام به سوریه را مطرح کرد، چون شرایط اعزام راحت نبود من گفتم شاید اعزام نشود، اما بالاخره این اتفاق افتاد و وقتی روز اعزامش مشخص شد و من و آقا مجید با هم صحبت کردیم، من گفتم شما را میسپارم به خدا، هر اتفاقی که بیفتد حتما صلاح خدا در آن است. صلاح خدا هم در این بود که همسرم شهید بشود و به آرزویش برسد. الان هم ناشکری نمیکنم. مجید خیلی شهادت را دوست داشت، تکیهکلامش این بود که دعا کنید شهید بشوم. من از خدا شهادت میخواهم.
ماجرای شعری که محمدحسن خوانده و این روزها خیلی در فضای مجازی دست به دست میشود، چیست؟
این شعر یک نوحه معروف است که قبل از شهادت همسرم همیشه میخواند. آن را در دوران آموزشیاش یاد گرفته بود و همیشه وقتی درخانه بود آن را زیر لب زمزمه میکرد و به گوش همه ما آشنا بود. یعنی در آن مدت یک ماهی که از قطعی شدن اعزامش باخبر شده بود، همیشه این را میخواند. خالصانه و از ته دل هم میخواند و من هربار که میشنیدم، حال غریبی پیدا میکردم، چون میدیدم چقدر هوایی رفتن به سوریه شده. پسرم محمدحسن هم این را چندباری شنیده بود. اما بعد از شنیدن خبر شهادت همسرم، ما این موضوع را فراموش کردیم تا این که چندروز پیش در مراسم چهلمش، وقتی همرزمانش در مراسم حاضر شدند، همگی این شعر را زمزمه کردند و پسرم وقتی آن را شنید به من گفت مامان ببین! این همان شعری است که بابا میخواند. بعد هم اظهار علاقه کرد آن را یاد بگیرد. من هم متن کامل شعر را پیدا کردم و کمک کردم یاد بگیرد و بخواند. این شعر الان قصه دلتنگی محمدحسن برای بابای قهرمانش است.