بسم الله الرحمن الرحیم وقتی پای صحبتهای خانواده شهدا مینشینیم ، هنوز هم خود را بدهکار نظام میدانند. آنها بی شک آیههای صبوری و استقامتاند.
سلام علیکم امشب در خدمت خواهر بزرگوار شهید فیروز آبادی هستند که لطف کردند و امشب دلهایمان را مهمان شهید بزرگوار می کنند باشد که پیرو راه و سیره شان باشیم
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید بزرگوارچه نسبتی با شهید دارید
باعرض سلام خدمت شماواعضای محترم. من زینب فیروزآبادی هستم خواهر اولین شهید مدافع حرم شهرستان نکا حاج عبدالرحیم فیروزآبادی
بیوگرافی کوتاهی از شهید بزرگوارربفرمایید
شهید عبدالرحیم فیروزآبادی در تاریخ 20 بهمن 64 دیده بجهان گشود و در 16 آذر 94 به درجه والای شهادت رسیدند.
از دوران کودکی شهید بزرگوار بفرمایید
برادرم از لحظه متولد شدن در ذهنها خاطره ساخت در زمان وضع حمل مادر بدون حضور ماما بدنیا آمدن در چهار سالگی راه مسجدراهمراه پدریادگرفت و در شش سالگی مکبر مسجد شد در همان کودکی فرایض دینی وعقیدتی را که از پدر و مادر آموخته بود عمل میکردن هم نماز می خواندند و هم روزه میگرفتن
ایا پدر بزرگوارتان از رزمندگان دفاع مقدس بودند
بله پدر نیز یکی از سربازان امام در دوران دفاع مقدس بودند.
از خصوصیات اخلاقی و ویژگی های بارز شهید بفرمایید
از خصوصیت شهید این بود که خیلی متواضع بودن وخوش اخلاق ودوستدار همه وبعد از شهادتشون کسانی می آمدن باگریه برای ازدست دادن حاج عبدالرحیم ازخوبی های برادرم برایمان تعریف میکردند. برای حاج عبدالرحیم پست ومقام هیچ ارزشی نداشت وباهمه بالحن مهربانانه ودلنشین معاشرت میکرد
چه مقطعی تحصیل کردند چه طور شد که وارد سپاه پاسداران شدند
برادر بعد از گرفتن دیپلم با اصرار وراضی کردن پدر و مادر به دانشگاه امام حسین راه یافتن
اولین بار وقتی برادربزرگوارتان را در لباس پاسداری دیدید چه احساسی داشتید
وقتی حاج رحیم در دانشگاه افسری درس میخواندند من ساکن تهران بودم قرار شد بعد از یک دوره آموزش برای اولین بار مرخصی بیان حاجی به خانه ما آمد وقتی در را برایش باز کردم دیدم با لباس نظامی سبز رنگ وارد شد قد وبالایش را براندازی کردم بغض گلویم را میفشرد آب دهانم را محکم قورت دادم بغلش کردم ولی نمیتونستم حرفی بهش بزنم وفقط نگاهش کردم بعدازچندثانیه بهش گفتم وقتی در این راه قدم گذاشتی و تورا در این لباس دیدم از حالا تا هر وقتی که به نظام خدمت میکنی من منتظر شنیدن خبری از تو هستم خود را از حالا آماده می کنم برای روزی که خبر شهادتت رو بشنوم میدانم برای رسیدن به این هدف از هیچ تلاشی دست نمیکشی
سمت ایشان در سپاه پاسداران چه بود و در کجا خدمت میکردند
ایشان جزو گردان صابرین بودن تا خرداد به دلیل پارگی تاندوم پا و عمل جراحی منتقل شدند به گردان امام حسین شهرستان نکا فرمانده گروهان گردان امام حسین بودن
از ماموریت های داخلی شهید بفرمایید ؟
حاجی همیشه در حال انجام ماموریت بودن از مبارزات با گروهک تروریستی پژاک در غرب کشور و همچنین در سیستان و بلوچستان در برابر اشرار مرزی همه جا حاضر بودن
شهیدبزرگوار متاهل بودند یا مجرد چند فرزند دارند
شهید بزرگوار متاهل بودن دارای دو دختر به نام های فاطمه جون و حنانه جون
شهید بزرگوار در خصوص دفاع از حرم و شهدای مدافع چه نظری داشتند
هر وقت باهم حرف می زدیم در مورد حضور بچههای مازندران در سوریه صحبت میکردن و نظرشان این بود حالا خط مقدم کشور ما سوریه است چون دشمن عزمش راجزم کرده وبقصد ایران این جنگ را شروع کردن و هر چه در این راه انجام بدهیم برای امنیت ایران است ومیگفتن راه شهدای مدافع باید ادامه داشته باشه وبه من گفته بودن اگر در این راه قدم گذاشتن وشهید شدن برای شناسوندن من٬ کارت سنگین میشه
ایشان چند بار راهی سوریه شدنداولین بار چه تاریخی و طورشد که راهی سوریه شدند خانواده موافق رفتن ایشان بودند
برادرم یک بار به سوریه اعزام شدند در 27 روز دفاع از حرم بی بی به شهادت رسیدن وخانواده از رفتن ایشان خبر نداشتن و وقتی هم که با خبر شدن همه براش دعا میکردن ایشان یک بار در سکوت مطلق بدون خداحافظی از پدر ومادر خود راهی سوریه شدن و همچنان چشم به راه برگشتن فیزیکی حاجی هستیم
در چه تاریخی و چه مکانی به شهادت رسیدن
ایشان در یک ماموریت مستشاری صبح روز دوشنبه ساعت 5.30 دقیقه صبح بعداز ناحیه گردن مجروح شدند که در ساعت 8.30 در بیمارستان به شهادت رسیدند ودر حلب سوریه بودن که این اتفاق افتاد
چه طور در جریان شهادت برادر بزرگوارتان قرار گرفتید
از وقتی فهمیدم برادرم در سوریه مشغول دفاع از حریم اهل بیت علیهم سلام هستن دعاهایی برای سالم برگشتنش میخوندم در روز سهشنبه حالم خوب نبود دلشوره عجیبی داشتم من خیلی برادرامو دوست داشتم ویک وابستگی غیر قابل وصف بین ما بود خانواده از این حال بین ما خبر داشتند با ترفند اینکه مادر بیمار شده و فقط میخوان منو ببینن من رو به نکا کشیدن وبا صحنه حجله شهادت برادر سر کوچه مواجه شدم دیگه یادم نیست چه کردم
اگر خاطره ای از شهید بزرگوار دارید لطفا بفرمایید
حاجی یکی از افرادی بود که من را تشویق میکردن برای حضور در بسیج ومیگفتن هر آموزشی که ترتیب میدن شرکت کن برای جذب بسیجی به دختران و زنان باحجاب اکتفا نکن سعی بر این داشته باش که افراد عادی کسانی که اهل بسیج و مسجد نیستن را جذب کنی ومن هم با راهنمایی ایشان در این مورد موفق بودم
مهم ترین وصیت و سفارش شهید بزرگوار چه بود ؟
ایشان پیرو ولایت فقیه بودن ودر وصیتنامه خودشون به همه گفتن که پشت ولی وامام خود را خالی نکنیم وهمیشه سرباز امام زمان خود باشیم وبه حجاب وخواندن نماز اول وقت توصیه کردن
مزار شهید بزرگوار کجاست
شهیددرسوریه-حلب به شهادت رسیدندودرنکاگلزارشهدای آبلوخاکسپاری شدند
چه توصیه ای به جوانان دارید
حرفم با جوانان این است که در شهدای مدافع حرم تدبر کنند وببینن که همه جوان و دارای فرزندان کوچک یا فرزندانی که بعد از شهادت پدر بدنیا آمدن پس چه دیدن واین راه را انتخاب کردن در صورتی که همه چیز براشون محیا بود ما امنیت وآزادی را مدیون شهدا وخونی که در این راه دادن هستیم با احترام به خانواده شهدا قدر دان آنان باشیم
وقتی پای صحبتهای خانواده شهدا مینشینم، هنوز هم خود را بدهکار نظام میدانند. آنها آیههای صبوری و استقامتاند. قدم گذاشتن در منزل این خانوادههای معظم، حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن با نزدیکترین افرادی که عمری را با شهید گذراندهاند نیز زیباتر و غریبتر...
قسمت شد تا گفتوگویی با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی» داشته باشم. همسری که در حال حاضر با دو یادگار شهید عزیز، زندگی خود را با دلتنگی همسرش میگذارند. وی برایم در آغاز کلام، از شروع آشناییاش با شهید اینگونه گفت:
در مدت زندگی مشترک خصلتهای بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبتهای بیمنتش، ساده زیستیاش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همهی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگیاش غوطهور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچهها بود. همین دسته از آدمها هستند که خدا انتخابشان میکند تا در کنار خودش منزل بگیرند.
عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی میکرد در همهی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج میکشاند و به آنها آموزش نظامی میداد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.
بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدنهای او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچهها برطرف شود...
یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستنم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. آن لحظه دلم میخواست عبدالرحیم کنارم میبود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم...
فاطمه دختر سه سالهام وقتی دلتنگ بابایش می شد، میبردمش زیر نور ماه و به او می گفتم به آسمان نگاه کن و از خدا بخواه که پدرت را سالم برگرداند. سالم برگشت اما جانی در بدن نداشت...
نوع خبر شهادتشان اینگونه بود که مستقیم خبر شهادت را سپاه به من نداد و پدر شوهرم را واسطه قرار داد و به او انتقال دادند. یک روز که با پدر همسرم تماس گرفتن و موضوع را گفتند. او از گفتن خبر شهادت عبدالرحیم خودداری کرد و به من گفت که زخمی شده است. اما آن روز اشک های پنهان مادر و چهرههای غمگین خانواده باعث شد که بفهمم تمام هستی ام را از دست داده ام...
اکنون من ماندهام و دو یادگار شهید و دلتنگیهایی که این روزها و شبها انیس من شده است. رفتنش اگرچه برایم بسیار سخت و رنجآور است، ولی خوشحالم به آرزویش رسید و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) جانش را فدا کرد.
معصومه گلدوست همسر شهید خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می کند:
ما به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. من با خانواده همسرم و بچه هایم رفته بودم. وقتی سخنرانی سردار سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقه ای دیدار کنیم و حرف بزنیم. اینکه چه هیجانی داشتم از اینکه قرار بود با حاج قاسم رو به رو شوم از اصلا قابل وصف نیست. همیشه دلم می خواست او را از نزدیک ببینم اما چنین موقعیتی پیش نیامده بود.
حاج قاسم تک تک میزها می رفتند و چند دقیقه ای کنار هر خانواده می نشستند. آن روز حس می کردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند.
سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.
وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید با هم دوست هستید؟ با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم می گوید: بله. حاج قاسم می گوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.
بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حس ها دلی است و نمی توان قشنگی آن را توصیف کرد.
عکس یادگاری حاج قاسم با دختران شهید فیروزآبادی
بعد از شهادت سردار خواب دیدم. محفل بزرگی است همه هستند. برادرم می گوید: خواهر همه دارند می روند سردار سلیمانی را ببیند. ناگهان در اتاقی باز شد و ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود. حاجی نشسته بود در اتاق، تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود شهید شدند. سردار در عالم رویا گفت:گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همه جا هست؟ من هستم. این جمله را کامل در ذهن دارم و فراموش نمی کنم که گفتند: من هستم!
مدافعان حرم کبوترانی خونینبال هستند که به عنوان مدافع حرم حضرت زینب(س) و اهل بیت(ع) جان شیرین خود را تقدیم اسلام کردند.
شهدای مدافع حرم شهدایی بودند که بوی ایثار و بوی عطر شهادتشان دیار علویان را مانند دیگر نقاط کشور عطرآگین کرد و چه وصفی دارند این شهدا. چه سبکبال رفتند این مردان عاشق گویی هیچ دلبستگی برایشان در این دنیای فانی معنا ندارد و چه خوب با خدای خویش معامله کردند.
امروز برای مصاحبه با خانواده شهید عبدالرحیم فیروزآبادی نخستین شهید مدافع حرم شهرستان نکا به محله مهرآباد نکا رفتیم وارد خانه میشویم پدری که خود بازنشسته نهاد مقدس سپاه است و مادری مهربان با لهجه شیرین سمنانی از ما به گرمی استقبال میکنند.
مصاحبه را از پدر شهید آغاز میکنیم.
تسنیم: لطفا خود را معرفی کنید و کمی از شرایط شغل و زندگیتان برایمان بگویید؟
پدر شهید: سال 55 با حاج خانم فاطمه مفتیان ازدواج کردم و حاصل ازدواج ما زینب، زلیخا، زهره، عبدالرحمن و عبدالرحیم بود بنده نیز سال 58 به سپاه ملحق شدم و در پادگان امام حسین(ع) که اکنون به عنوان دانشگاه امام حسین(ع) نامگذاری شد آموزشها را فرا گرفتم سپس به درگیریهایی که در گنبد و آق قلا بندر ترکمن شد اعزام شدم سال 59 هم افتخار داشتم در کنار ابوعمار در بندرترکمن خدمت کنم.
در سال 60 برای مبارزه با کوملو دموکرات به سنندج و مریوان اعزام شدم سه ماه در خدمت سردار متوسلیان بودم که هر کجا هست خدا پشت و پناهشان باشد. سال 60 به سوادکوه جهت تشکیل سپاه رفتم و تا سال 68 در جبهههای حق علیه باطل حضور داشتم اما افتخار شهادت نصیبم نشد.
تسنیم: از ویژگیهای اخلاقی شهید بگویید؟
پدر شهید: عبدالرحیم 20 بهمن 64 به دنیا آمد، 16 آذر 84 وارد سپاه شد و 16 آذر 94 به شهادت رسید. پسری با ایمان و مومن بود که از همان کودکی که پایش به مسجد باز شد پیوند عجیبی با مسجد گرفت و کم کم به عنوان مکبر مسجد انتخاب شد.
علاقه زیادی به مراسمات مذهبی و دینی داشت. اخلاقش بسیار خوب و با همه مهربان بود خوش برخورد بود از همان دوران کودکی میهماننواز بود و از کودکی در انجام فریضه نماز و روزه پیشی میگرفت. زمانی که دوران راهنمایی بود یک شب موقع سحر بیدارش نکردیم با دلخوری گفت من هر طور شده امروز روزهام را میگیرم و آن روز را روزه گرفت و ما جایزهای به وی تقدیم کردیم.
تسنیم: ورود به نهاد مقدس سپاه تصمیم شما بود یا عبدالرحیم؟
پدر شهید: عبدالرحیم علاقه خاصی به بسیج و سپاه داشت. در سال 70 یا 72 بود که عبدالرحیم اصرار کرد که با من به خط پدافندی آبادان بیاید. او را در مقر گذاشتم و خودم برای رسیدگی به اهواز و آبادان رفتیم. زمانی که برگشتم دژبانی دیدیم شهید سید مجتبی علمدار و وی در ورودی دژبانی ایستادند و وقتی سید مجتبی احترام گذاشتن دیدم عبدالرحیم هم احترام گذاشت. بعد با خنده به سید مجتبی گفتم سید من گفتم مراقبش باش نه اینکه ازش سرباز درست کنید.
سوم راهنمایی که بود اصرار کرد بابا میخواهم به سپاه بیایم گفتم پسرم اول دیپلمات را بگیر بعد کمی از لحاظ جسمی قویتر شدی حتما اگر خدا خواست چشم وی قبول کرد و سال 82 که مدرک دیپلم را گرفت سال 83 وارد سپاه شد. البته یک سال یعنی تا سال 84 در مرحله گزینش بوده و از سال 84 با عشق و علاقه خاصی که به این نهاد داشت وارد نهاد مقدس سپاه شد.
آذرماه 84 وارد سپاه امام حسین(ع) تهران شد و دو سال آنجا بود و مدرک آموزش لیسانس نظامی را دریافت کرد و در گردان صابرین آموزشهای اولیه تکاوری را طی کرد و در سال 86 برگشت.
تسنیم: آیا شهید متاهل بود و آیا فرزندی به یادگار ماند؟
پدر شهید: بله متاهل بوده و حاصل ازدواجشان نیز فاطمه 4.5 سال و حنانه 2.5 ساله که برای ازدواجش نیز دنبال دختری خوب از یک خانواده مومن و مذهبی میگشتیم که از لحاظ فرهنگی با ما در یک سطح باشد.
خواهرزاده من برای مسافرت از گرگان به دامغان میرود و از طرفی عروس ما نیز که آن زمان مجرد بود به منزل عمهاش به دامغان میرود و در یک جلسه قرآنی آنها با هم آشنا میشوند.
زمانی که خواهرزاده من عروس ما شد وقتی دید ما برای عبدالرحیم دنبال دختری خوب هستیم گفت: بابا من در مجلس قرآن با دختری خوب اهل نکا آشنا شدم و وی را به ما معرفی کرد و ما دیدیم خانوادهای خوبی هستند و از لحاظ فرهنگی در یک سطح قرار داریم او را به عبدالرحیم معرفی کردیم که با صحبت با او به همسرش گفت اول آنکه حجاب و چادر بسیار برایم اهمیت دارد و دیگر آنکه من یک سپاهی و از گردان صابرین و تکاور و هر لحظه تابع امر نظام هستم هر زمان که نیاز باشد باید بروم که عروسمان نیز با کمال میل پذیرفت.
بعد از گذشت دو سال از زمان عقدشان گفتم بابا جان باید عروسی کنی گفت بابا من عروسی نمیگیرم میخواهم ما را به مکه بفرستین که اول تیر سال 90 من و مادرش و 10 تیرماه عبدالرحیم و همسرش به سفرحج مشرف شدند. 23 تیر از سفر حج برگشتند و 26 تیر یعنی 3 روز بعد برای سرکوبی جریان پژواک به غرب کشور اعزام شد.
تسنیم: از ماموریتهای داخلی و چگونگی اعزام شهید به سوریه بفرمایید؟
پدر شهید: شهید ماموریتهای مختلفی به سیستان و بلوچستان و غرب داشت که در سال 92 در یکی از آموزشها تاندول پایش پاره شد و عمل جراحی انجام داد که نمیتوانست در رزمایشها شرکت کند و بعد به گردان امام حسین (ع) ساری آمد و پس از آن هم در نکا مسئول سازماندهی گردان امام حسین (ع) شد.
سال 94 برای یک ماموریت به اشنویه اعزام و بعد بر میگردد. زمان محرم نیز عبدالرحیم و شهید حسین مشتاقی از خادمان مسجد بودند واز عزاداران سالار شهیدان پذیرایی میکردند و 15 و 16 محرم گفت: پدر به من ابلاغ شد که حدود دو هفته دیگر ما را به سوریه میبرند گفتم هر چه خدا بخواهد اگه تو دوست داری ایراد ندارد.
ما فردای آن روز بهخاطر اینکه دایی همسرم مریض بود برای عیادت به شاهرود رفتیم. ساعت 10:30 شب دیدم که عبدالرحیم تماس گرفت گفت: بابا من فردا به سوریه اعزام میشم اما به مادر چیزی نگویید خواستم برگردیم نکا قسمام داد که نیایید برایم سخت است و تنها با مادرش سلام و احوالپرسی کرد.
فردای آن روز به حاج خانم گفتم بر میگردیم نکا با خودم گفتم شاید بتوانیم قبل از رفتن عبدالرحیم را ببینیم اما زمانی که ما رسیدیم او رفته بود. زمانی که در سوریه بود یک بار تماس گرفت گفت بابا ما مجبوریم در منازل سنگر بگیریم و خونه مردم سوریه هستیم مجبوریم از وسایلشان استفاده کنیم از لحاظ شرعی ببینید چه حکمی دارد و از امام جمعه پرسیدیم و حکم را به او اطلاع دادیم.
همچنین ما گروهی داریم که هر ساله در 18 آذرماه به حسابها رسیدگی و خمس را پرداخت میکنیم که عبدالرحیم در 13 آذر تماس گرفت گفت: بابا امسال جلسه خمس برگزار میشود گفتم بله بابا جان گفت که بنده 600 هزار تومان دارم که مازاد است امسال من نیستم لطفا خمس آن را نیز حساب کنید.
تسنیم: خبر شهادت شهید را چگونه به شما دادند؟
آذرماه 95 دیدم عروسم با من تماس گرفت گفت بابا از گردان امام حسین(ع) شماره شما را خواستند. قرار است با شما تماس بگیرند. گفتم چشم اما دلم طاقت نیاورد و خودم با تاکسی به سپاه شهرستان رفتم و وقتی خود وارد سپاه شدم یکی از دوستان شهید فکر کرد من از شهادت عبدالرحیم خبر دارم با چشمانی گریان به من تسلیت گفت من به روی خود نیاوردم وقتی داخل سالن شدم دیدم همه پریشان و گریان هستند و عبدالرحیم ما به یاران شهدیمان پیوست.
مادر شهید: شب قبل از شهادتش یک حس عجیبی داشتم که اصلا قابل وصف نیست وقتی حاجی آمد منزل دیدم رفته وضو بگیرد گفتم: وضو برای چه گرفتید گفت: میخواهم نماز شکر بخوانم گفتم عبدالرحیم شهید شد. پدرش گفت: نه رحیم می آید برایش قربانی میکنیم چاووشی میخوانیم بعد دیدم مردم و همسایهها آمدند به منزلمان این صحنه برایم سخت بود تماس گرفتم برای پسرم عبدالرحمن تا بیاید لحظات سختی بود اما اکنون خدا را شاکرم.
تسنیم:در این لحظه مهمترین خاطره ای که از آخرین دیدار عبدالرحیم به ذهنتان آمد چیست؟
مادر شهید: یک هفته قبل از اعزامش به سوریه زمانی که داشتم وضو میگرفتم دیدم آمد آب وضوی دستم را میخورد. گفتم پسرم برایت آب بیاورم گفت: مادر من لیوان و شیر آب را دیدم اما آب وضوی مادر شربت شهادت است. میخواهم شهید شوم. گفتم: پسرم شهادت خوب است اما اکنون نه پسرم تو و دیگر دوستانت باید باشید تا از اسلام و انقلاب دفاع کنید. گفت مادر شهادت آرزوی من است لطفا برایم دعا کنید.
همان شب که عبدالرحیم به سوریه اعزام شد، پدرش به من چیزی نگفت تا اینکه چند روز بعد از اعزام به سوریه، عبدالرحیم زنگ زد و گفت مامان میدانی کجا هستم گفتم: همان مامویت قبلی که رفته بودی مادر منطقه اشنویه؟ گفت آن طرفتر. گفتم مادر جان رفتی عراق گفت: دورتر. بعد گفت میتونی سلام بدی جلوی مرقد حضرت زینب (س) هستم این خاطرات و لحظات را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
تسنیم: حرف اکنون شما با شهید چیست؟ اگر عبدالرحیم را ببینید به او چه میگویید؟
مادر شهید: میگویم مادرم خدا پشت و پناهتان. طبق فرمایش امام راحل ما وقتی پاسدار داریم. دین داریم غمی نداریم. به حق امام زمان(عج) خدا پشت و پناه تمام سپاهیان اسلام باشد. خوشحالم که شیرمردی مثل تو دارم همیشه در قلبمان جای داری. همه مردم شهر برایتان گریستند و جوانان زیادی را شیفته راه و رسالت خود کردید. خوشا به غیرتتان مادر. امیدوارم دل خانم فاطمه زهرا(س) و بی بی زینب(س) نیز از شما خشنود باشد.
تسنیم: مهمترین وصیت و سفارش شهید چه بود؟ شما چه سفارشی به مردم دارید؟
پدر شهید: شهدا که رفتند ولی آنچه مهم بوده عمل کردن به سفارشات و وصایای آنان است. آنچه شهدا به آن اهمیت میدهند و مورد تاکید قریب به اتفاق شهدا بوده امر حجاب و پیروی از ولی فقیه بود. طبق فرمایش رسول خدا(ص) اکنون شهدا کتاب خدا را به حجاب زنان و عترتی را عشق و پیروی محض از ولی فقیه تشبیه کردند. عبدالرحیم نیز در ابتدای وصیت نامهاش نوشت سرباز بی بی زینب(س) شدم میخواهم شهادت را نصیبم کند.
مادر شهید: شهدا رفتند تا ما بمانیم از زنان و دختران جامعه میخواهم خواهش کنم به حجاب خود اهمیت دهند. دشمن نمیخواهد مردم ما پیرو اسلام و نظام باشند باید همیشه برای مقابله با توطئههای دشمنان آماده باشیم و حجاب زنان ما بهترین و مهمترین سنگردفاع از اسلام است.
تسنیم: و حرف آخر
پدر شهید: آنچه شهدا میبینند ما نمیتوانیم ببینیم و آن را درک کنیم. شهدا انسانیهایی وارسته هستند که خود نعمت شهادت به آنها الهام میشود. در زمان 8 سال دفاع مقدس میدیدیم رزمندگان که دهها عملیات بودند اما وصیت نامه نمینوشتن اما در آن عملیاتی که شهید میشدند از شب قبل اقدام به نوشتن وصیتنامه میکردند که اینها همه نشان از ذات پاک و الهامات الهی دارد.
حرف آخر آنکه شهادت نعمت و سعادتی است که لایق اهلش میشود. زمانی که عبدالرحیم به شهادت رسید. سردار کمیل به منزل ما آمدند و گفتند: حاجی هشت سال جبهه بودی نتونستی شهید بشی. اما پسرت چه زود به این سعادت رسید.
در آن لحظه یاد سخنان حضرت آقا، مقام معظم رهبری افتادم که فرمودند.
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند
نام و نام خانوادگی: عبدالحمید سالاری
تاریخ تولد: ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۳
محل شهادت: حلب، سوریه
تعداد فرزندان: یک دختر و یک پسر
شهید عبدالحمید سالاری سال ۱۳۵۵ در روستای سردر از توابع شهرستان حاجیآباد در استان هرمزگان به دنیا آمد، دوران کودکی تا پایان دوران راهنمایی را در زادگاهش گذراند.
ایشان در ۲۶ مهرماه سال ۱۳۹۴ مصادف با چهارم ماه محرم از طریق بسیج استان سیستان و بلوچستان پس از گذراندن دورههای آموزشی در تهران برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با گروههای تکفیری و داعش عازم شهر دمشق در کشور سوریه میشود و پس از زیارت حرم مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) عازم شهر حلب میشوند تا اینکه در روز سهشنبه ۳ آذر ۱۳۹۴ مصادف با دوازدهم ماه صفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
پیکر مطهرش پس از ورود به کشور عزیزمان ایران با شکوه خاصی در تاریخ ۱۴ آذرماه ۱۳۹۴ بر روی دستان مردم شهیدپرور بندرعباس تشییع و در تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۹۴ در روستای سردر زادگاهش به خاک سپرده شد.
از ایشان دو فرزند به نامهای محمدامین و زهرا به یادگار مانده است.
شهید از زبان همسر
عبدالحمید سالاری با وانت کار میکرد و رزق و روزی همسر و دو فرزندش را
درمیآورد. شکل و شمایلش را که نگاه میکردی، یک مرد عیال وار زحمتکش را
میدیدی که در آفتاب گرم بندر عباس کار میکند و روزگار میگذراند. اما توی
دل این مرد خیلی خبرها بود. ارادتش به اهل بیت آن قدر بود که وقتی تصمیم
به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطبانی چون او را سخت گزینش
میکردند، خودش را به سیستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد.
به گفته
همسرش عبدالحمید هیچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بیت او را از آخر مجلس
چیدند. گفت و گوی روزنامه جوان با مریم سالاری همسر شهید را پیش رو دارید.
نام فامیلتان با شهید یکی است، با هم نسبتی دارید؟ از وصلتتان بگویید.
ما
دخترخاله، پسرخاله بودیم، منتها خیلی همدیگر را نمیدیدیم. خانه ما
بندرعباس بود و خانواده عبدالحمید در روستای آبا و اجدادیمان سردر که از
توابع حاجی آباد است سکونت داشتند. روستایمان 120 کیلومتر از بندر فاصله
دارد. از طرف دیگر چون همسرم آن زمان در نیروی انتظامی کار میکرد و به
شمال کشور منتقل شده بود، کمتر در خانه بود و همدیگر را خیلی نمیدیدیم.
سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفته بودم. سری به خالهام زدم که
بعدها مادر شوهرم شد. خاله گلایه داشت که عبدالحمید میخواهد از شمال
انتقالی بگیرد و به زاهدان برود. از من خواست وقتی به بندر برگشتم به او
زنگ بزنم و از این تصمیم منصرفش کنم. من گفتم خجالت میکشم و نمیتوانم زنگ
بزنم. اما اصرار کرد و نهایتاً قبول کردم. وقتی از بندر به عبدالحمید زنگ
زدم، خیلی تعجب کرده بود که چطور دخترخاله مغرورش به او زنگ زده است. من هم
خودم را به ناراحتی زدم و گفتم چرا میخواهد با قضیه انتقالیاش خاله را
ناراحت کند. همان تماس ساده تلنگری شد که هر دو جدیتر به هم فکر کنیم.
طوری که وقتی عبدالحمید به مرخصی آمد، از علاقهاش به من با خانوادهاش
صحبت کرده بود و آنها هم یک شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را
گذاشتیم. آبان 79 با هم عقد و اسفند 79 هم مراسم ازدواجمان را برگزار
کردیم.
وقتی با شهید زیر یک سقف زندگی کردید او را چطور آدمی شناختید؟
عبدالحمید
یک مرد زحمتکش و خانوادهدوست بود. من از اول شرط کردم که باید انتقالی
بگیرد و به بندر بیاید. او هم قبول کرد. بعد از انتقالیاش با 14 سکه که
رسم خانواده ما است با هم عقد کردیم. پدرم به مهر 14 سکه اعتقاد خاصی دارد و
فامیلها به شوخی میگویند که آقای سالاری بلد نیست بیشتر از 14 بشمارد.
به هرحال زندگی ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. نمیخواهم در مورد
عبدالحمید غلو کنم. او یک مرد خانواده به تمام معنا بود. اخلاق خوبی داشت و
بسیار متواضع بود. با هرکسی مصافحه میکرد همیشه یک دستش به سینه بود.
البته گاهی عصبانی میشد که سعی میکردم در آن مواقع طرفش آفتابی نشوم و
خیلی زود هم آرام میشد. حاصل ازدواج ما دو فرزند شد به نامهای محمد امین
که الان 14 سال دارد و زهرا 13 ساله است. همسرم روی تربیت بچهها خیلی حساس
بود. هرچند که میگفت تربیت آنها با مادرشان است اما شکر خدا دو نفری
بچهها را خوب تربیت کردیم. محمد امین در رشته حفظ قرآن مقام استانی دارد و
الان قاری قرآن است و مداحی میکند. زهرا هم علاوه بر حفظ قرآن در رشته
ورزشی تکواندو فعالیت میکند.
همسرتان از طریق شغل نظامیاش به سوریه اعزام شدند؟
نه،
عبدالحمید حدود شش سال قبل از شهادتش از نیروی انتظامی خارج شده بود. بعد
از آن به همراه برادرش با وانت کار میکردند. سال 94 بود که گفت میخواهد
برای دفاع از حرم اهل بیت به سوریه برود. بدون اینکه حتی عضویت فعال و
مستمر در بسیج داشته باشد.
پس چطور
شد که ناگهان تصمیم گرفت به سوریه برود؟ به هرحال چنین تصمیمی باید
پیشزمینههایی داشته باشد. شده بود از شهادت برایتان صحبت کند؟
راستش
خیلی از این چیزها در خانه صحبت نمیکردیم. حتی میتوانم بگویم که سابقه
رزمندگی در خانواده ما نسبت به خانواده عبدالحمید بیشتر بود. پدرم عضو
کمیته انقلاب اسلامی بود و یکی از عموهایم پاسدار است و عموی دیگرم سردار
علی سالاری از فرماندهان گردان جنگ بودند که به شهادت رسیده است. منتها
همسرم چیزهایی در دلش داشت. مثلاً هر سال تحویل که عادت داریم به مزار عمو
برویم، با اینکه نسبت فامیلی نزدیکتری با عموی شهیدم دارم، اما عبدالحمید
سرمزارش به گریه میافتاد و این برایم تعجبآور بود. ارادت خاصی به شهدا
داشت. این چیزها را به زبان نمیآورد و در دلش بود. وقتی گفت میخواهد برای
دفاع از حرم به سوریه برود، من خیلی از اوضاع منطقه خبر نداشتم. میدانستم
فتنهای به نام داعش و تروریستهای سلفی هستند، اما از ابعاد قضیه باخبر
نبودم. بنابراین فکر میکردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نیست. این طور
بود که راحتتر از آن چیزی که فکرش را بکنید، با رفتنش موافقت کردم. هرچند
اگر میدانستم چقدر خطر دارد باز قبول میکردم.
با جدیت میگویید با رفتنش موافق بودید؛ این قاطعیت از کجا نشئت میگیرد؟
عرض
کردم که خانواده ما سابقه رزمندگی دارند و با این مسائل خیلی بیگانه
نیستیم. من به شهدا علاقه دارم و همیشه دوست داشتم در زندگیام نسبتی با یک
شهید را تجربه کنم. نمیگویم آرزوی این را داشتم ولی ته دلم دوست داشتم
همسرم روزی سعادت شهادت نصیبش شود. از طرف دیگر این موضوع را خوب درک
کردهام که اگر خون عبدالحمیدها یک به یک در سوریه و عراق نریزد، فردا روز
دشمن خودش را به مرزهای ما میرساند و باید صدها و بلکه هزاران نفر از
هموطنانمان کشته شوند. بنابراین راهی را که همسرم به خاطرش شهید شد آن قدر
ارزشمند میدانم که اگر پدر و پسرم هم بخواهند بروند، هیچ مانعی پیش پایشان
قرار ندهم. روزی که عبدالحمید از رفتنش گفت، من هم گفتم واقعاً شیرمردی
که چنین تصمیمی گرفتهای.
درک این
مسئله کمی سخت است که چطور پدر یک خانواده با دو فرزند از همه چیزش بگذرد و
برود. آن هم با وجودی که شغل آزاد داشت و از او توقع اعزام نمیرفت.
نمیدانم
چرا هیچ وقت از انگیزههای رفتن همسرم از او نپرسیدم. اینکه بخواهم سؤال
پیچش کنم و او برایم توضیح بدهد. اما همسرم در رفتنش آن قدر مطمئن بود که
چون دید از هرمزگان اعزامش نمیکنند، این در و آن در زد و از سیستان اعزام
گرفت. ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند که نیروهای
داوطلب مردمی را از اینجا راحتتر میبرند و عبدالحمید هم با عنوان اینکه
اهل سیستان است، چند روزی به آنجا رفت و اعزام گرفت. جالب است که در مراسم
تشییع پیکرش، یکی از فرماندهانش میگفت زمان جنگ شناسنامهها را دستکاری
میکردند و حالا محل سکونت را! من مطمئنم که عبدالحمید اگر زبان توضیح
انگیزههایش را نداشت، توی دلش خیلی چیزها داشت.
مثلاً
چه چیزهایی؟ سؤالمان را این طور هم میپرسم که چه چیزی باعث شد آدمهایی
مثل عبدالحمید از میان چندین میلیون شیعه خود را به دفاع از حرم برسانند؟
من
خودم هم به اینکه چرا او تصمیم به رفتن گرفت فکر کردهام. عبدالحمید به
واقع عاشق اهل بیت بود. آن هم عشقی که تنها در حرف نبود بلکه در مسیرش خطر
میکرد. در ایام محرم، تمام 10 روز خودش را به روستا میرساند و در تمام
مراسم فعالانه شرکت میکرد. پسرم محمد که گاهی مداحی میکند، میگفت یکبار
بین عزادارهای سیدالشهدا(ع) آب پخش میکردم که بابا پارچ را از من گرفت و
گفت: خودم آب پخش میکنم تو برو به مداحیات برس. عبدالحمید خادم هیئتهای
مذهبی بود و فقط برای عزاداری نمیرفت. سعی میکرد از عزاداران آقا پذیرایی
کند. گاهی فکر میکنم امثال من فقط دم از دین و مذهب میزنیم. عاشقان
واقعی اهل بیت عبدالحمیدها هستند. یک نکتهای که در زندگیاش خیلی پررنگ
بود اینکه او احترام خیلی زیادی به مادرش میگذاشت. غیر از خودش یک برادر و
دو خواهر دارد. اما هر وقت مشکل یا بیماریای برای مادرش پیش میآمد، این
عبدالحمید بود که جلوتر از دیگران به خدمت مادرش میرفت. به نظرم دعای خیر
او در سرنوشت زیبای عبدالحمید تأثیرگذار بود. فیلم زیارت همسرم و همرزمانش
در حرم خانم رقیه(س) را که میدیدیم، حال و هوای عبدالحمید واقعاً دیدنی
بود. طور خاصی منقلب شده بود. عاشق اهل بیت بود و در راه عشقش هم جان داد.
گفتید که ایشان اول به سیستان رفت و بعد اعزام گرفت. چه زمانی رفت و کی به شهادت رسید؟
26
مهرماه 1394 که مصادف با چهارم محرم بود، بدون اینکه بچهها از رفتنش خبر
داشته باشند، از من خداحافظی کرد و به سیستان رفت. از آنجا دوبار به من زنگ
زد و بعد از چند روز که توانسته بود اعزام بگیرد، به همراه همرزمانش به
تهران رفته بودند. گویا 15 روز هم آنجا آموزش میبینند. طی این مدت هم چند
بار با من تماس گرفت. در سوریه تنها دوبار و آن هم در حد یکی دو دقیقه
توانستیم با هم تلفنی حرف بزنیم. عبدالحمید خیلی در سوریه نماند و سوم
آذرماه 94 به شهادت رسید. پیکرش 14 آذر در بندر و حاجی آباد تشییع شد و
پانزدهم در روستایمان سردر به خاک سپرده شد.
تیغ طعنهزنندگان به شما هم زخم زده است؟
من
در یک شرکت حسابدار بودم. بعد از مراسم همسرم که به محل کار برگشتم، اولین
حرف رئیسم این بود که شما چرا به محل کار برگشتید، با پولهایی که به شما
میدهند دیگر نیازی به کار ندارید. این حرف خیلی ناراحتم کرد. طوری که با
عصبانیت گفتم خب شما هم بروید تا پول خوب گیرتان بیاید. متأسفانه یکسری از
افراد بدون اینکه اطلاع درستی داشته باشند با این طور حرفها دل خانواده
شهدا را میسوزانند. در حالی که ما نه پولی گرفتهایم و نه عبدالحمید برای
این چیزها رفته بود. متأسفانه طعنههایی که میزنند روی فرزندانم اثر خیلی
بدی گذاشته است. من دیگر محل کارم نمیروم چون میخواهم بیشتر کنار بچهها
باشم. گاهی اقوام به آدم حرفهایی میزنند که باورپذیر نیست. من یکبار به
یکی از آشناها که او هم دم از پول و این چیزها میزد گفتم: همه پولهای
دنیا برای شما، من فقط همسرم و پدر بچههایم را میخواهم نه چیز دیگری را.
فرزندانتان در نبود پدر چه میکنند؟
چیزی
که دلم را میسوزاند این است که هر دویشان گریه نمیکنند و دلتنگی را در
خودشان میریزند. وقتی به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفتیم، دختر
در حرم خانم رقیه یاد فیلم زیارت پدرش افتاده بود و طوری دلش شکست که رنگ
چهرهاش کاملاً برگشت. عکس زیارت آن روزش را هرکسی میبیند میگوید زهرا
مریض شده بود. پسرم محمد هم با کمک بچههای سپاه به کلاس تیراندازی میرود و
میگوید میخواهم اسلحه پدرم روی زمین نماند. ما دیداری با حضرت آقا
داشتیم. من در آنجا درباره کلاسهای تیراندازی محمد گفتم و اینکه دوست دارد
جای پدرش را بگیرد. حضرت آقا هم از محمد پرسید دوست داری تو هم بروی؟
محمد گفت بله. حضرت آقا هم توصیه کردند که شما درستان را خوب بخوانید.
الان جوانهایی مثل پدرت در آنجا حضور دارند و انشاءالله تا شما بزرگتر
شوی این جنگ هم تمام میشود.
شهید از زبان پدر
شهید عبدالحمید سالاری سردری
دوم شهریور 1355 در روستای سردر سیرمند از توابع شهرستان حاجی آباد چشم
به جهان گشود ، دوران کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و با ایمان سپری
نمود. وی ا ز کودکی به پیامبران و امامان و اهل بیت علیه السلام علاقمند و
شیفته آنان بود . از آنجا که منزلشان در نزدیکی مسجد واقع شده بود در
مراسم مذهبی که در مسجد برگزار می شد شرکت می کرد. پدرش کشاورز و مادرش
خانه دار بود. عبدالحمید همراه پدر به باغ می رفت و به او کمک می کرد . تا
اینکه به سن مدرسه رسید ، وی دوران ابتدایی را در مدرسه شهید عبدالله
ساروئیه با موفقیت طی نمود و برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی در مدرسه
شهید عوض سالاری ثبت نام و این دوران را به پایان رسانید . در دوران تحصیل
معلم ها و هم کلاسی هایش از وی راضی بودند.
پایبندی به نماز
عبدالحمید در نماز جماعت ظهر که در مدرسه برگزار می شد شرکت می کرد . پدرش می گوید :" همیشه قبل از رفتن به مدرسه وضو می گرفت و برای برپایی نماز جماعت روانه مدرسه می شد."
عبدالحمید برای ادامه تحصیل به بندرعباس عزیمت نمود و در منزل عمویش ساکن شد. سال اول دبیرستان را در مدرسه شهید ذاکری گذراند و بعد از آن دوباره به روستا و زادگاه خویش برگشت و به دلیل مشکلاتی که داشت از ادامه تحصیل بازماند .
وی مدتی را هم در کار کشاورزی به پدرش کمک کرد تا اینکه در سال 1373 در نیروی انتظامی ثبت نام کرده و پذیرفته شد. پس از گذراندن دوره آموزشی در شهرستان جهرم و پس از تقسیم بندی به مدت 8سال در شهرهای بابل ،بابلسر و نوشهر خدمت نمود. در اواخر همین دوران تشکیل خانواده داد و با دختر خاله اش ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند به نام های محمد امین و زهرا است.
وی پس از ازدواج با توجه به علاقه ای که به فرزند و خانواده اش داشت به بندرعباس انتقالی گرفت و در دریابانی انتظامی استان هرمزگان مشغول خدمت شد.
این شهید گرانقدر مدت 16 سال در نیروی انتظامی خدمت کرد وبعد به شغل آزاد مشغول گردید. تا اینکه در سال هایی که سوریه توسط داعش مورد حمله واقع شده بود از طریق بسیج سیستان و بلوچستان پس از طی دوران آموزشی در تهران به عنوان بسیجی عازم سوریه گردید و سرانجام سوم آذر 1394 مصادف با 12 صفر در شهر حلب توسط عوامل تکفیری داعش به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
پیکر این شهید سرافراز پس از ورود به کشور 15 آذر 94 در زادگاهش پس از
تشییع بر روی دستان مردم شهید پرور استان هرمزگان روستای سردر در خاک
آرام گرفت.