سیداحمد معصومینژادکتاب خاطرات شهید علی امرایی را با نام - از چشم ها - نگارش کرده است وی گفت: یکی از دلایل انتخاب این سوژه برای نگارش کتاب، این بود که شهید علی امرایی با وجود سن کم، فعالیتهای زیاد و متفاوتی انجام میداد. هرجا که احساس وظیفه میکرد، برای تحقق عدالت اجتماعی منتظر کسی نمیماند. با توجه به زندگینامه این شهید متوجه میشویم که او برای تحقق فرهنگ اسلامی و ارزشی در مساجد و هیئات با عزاداریها و مناسبتها کار فرهنگی انجام میداد و برای حفظ امنیت کشور 10 بار به سوریه رفته بود. این جوان انقلابی و پردغدغه میبایست شناخته و معرفی شود؛ چرا که جوانان جامعه ما قابلیت علی امرایی شدن را دارند.
وی ادامه داد: کسی نمیدانست که این شهید بزرگوار از 18 سالگی، از دو خانواده بیسرپرست حمایت میکرد. وقتی در اولین ملاقات، خانوادهها با این شهید برخورد میکنند، باور نمیکنند که یک جوان کم سن و سال میخواهد حامیشان شود، اما بعدها خودشان اذعان دارند که شهید امرایی در مدت کمی توانست زندگیشان را متحول کند.
شهید علی امرایی متولد 1364 بود که در دوم تیرماه سال 94 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و طی عملیات مستشاری توسط تروریستهای تکفیری در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید علی امرائی 29 ساله چهارم تیرماه پس از تشییع در محل سکونت او در شهرری در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدند. در بخشهایی از این اثر درباره این شهید بزرگوار از زبان مادر شهید میخوانیم:
کلاس چهارم بود. ماه رمضان رفته بود با چندتا پارچه مشکی و موکت توی کوچهمان تکیه زده بود. 7،8 نفر از هم سن وسالانش را هم جمع کرده بود و برایشان مداحی می کرد.
جمعه بود و همراه با پدرش نمازجمعه رفته بودیم. وقتی برگشتیم دیدیم نصف کیسه برنج را ریخته داخل طشت و خیس کرده. گفتم: مادر واسه چی برنج خیس کردی؟ گفت: امشب می خوام به بچه ها افطاری عدس پلو بدم. کمی از دستش دلخور شدم که چرا بدون اینکه بگوید دست به این کار زد. نشست کنارم و گفت: مامان ببخش دیگه... تو رو خدا کمکم کن. نذار شرمنده بچهها بشم. همین یک جمله بود که باعث شد قبول کردم. همه آن برنج را عدس پلو درست کردیم و برای افطار پخش کردیم. بعدها این ماجرا شد خاطره و برایش کلی میخندیدیم.
اینکه میگویم نمیدانم، واقعاً نمیدانم که ما کمکش بودیم یا او کمکمان میکرد. چون از طرفی ما همراهیش میکردیم برای تدارکات هییت و از طرفی او به ما خط میداد چون از همانجا همکاری هیئتی ما با علی شروع شد. برای ماه رمضانها، محرمها و مخصوصاً فاطمیهها.
نوجوان بود با وجودی که در خانواده
اصلاً نیاز مادی نبود، دوست داشت دست به جیب باشد. برای مخارج همان هیئتی
که راه انداخته بود و داشت بزرگتر میشد.
به نظرم روح علی خیلی زود
بزرگ شد. چند عامل در این بزرگی روحش تأثیر داشت. توسلاتش به اهل بیت(ع) و
زحماتی که برای شهدا میکشید. این توسل و ارادتش به اهل بیت(ع) و شهدا در
مسجد کاملتر شد. رفت و آمدش به مسجد محل از بچگیاش شروع شده بود. پدرش
جزء هیئت امنای مسجد سیدالشهدا(ع) بود. اول شد مکبر، بعد شروع کرد به قرآن
خواندن و کمکم دعا خواندن. چیزهایی که در مسجد یاد میگرفت، در دبستان
شهید طالقانی هم اجرا میکرد. قرآن، دعا و تشکیل گروه سرود. وقتی به خودمان
آمدیم دیدیم که علی در سن 12 ، 13سالگی دارد مداحی میکند و هیئت
میچرخاند... .
ترک موتور محمد گزیان از بچه های عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار مینشینم و در آفتاب گرم مردادماه، مسافر خیابانهای شلوغ تهران میشویم. مقصدمان خانه شهید مدافع حرم علی امرایی در شهرری است. جوان دیگری از خیل عاشقان آل الله که در قیل و قال روزهای بی خبری و سیاسی بازیهای ناتمام، فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین زمان را آن طور می شنوند که تمام هستی شان را تقدیم حضرت دوست می کنند...
حین راه گزیان خبر میدهد پدر شهید آقاعبدالهی که حدود دو هفته قبل مهمان خانه شان بودیم هم قرار است ما را در دیدار با خانواده شهید امرایی همراهی کند. بدون شک این پدر شهید داغ دل خانواده شهدا را بهتر از ما دو نفر درک میکند و برای همین است که در این بعد از ظهر گرم و شلوغ همراهیمان می کند. در شهرری ماجراهای یکی از خیرترین شهدای مدافع حرم پیشرویمان قرار داشت؛ او که تکه کلامش یک جمله بود «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم».
خانه دوست کجاست؟
این روزها یافتن خانه شهدای مدافع حرم کار چندان دشواری نیست. آنهایی که سنشان به زمان جنگ تحمیلی قد می دهد، حتماً به یاد دارند که مدتها پس از شهادت یکی از رزمندگان، کوچه و خانه محل زندگیاش با تابلوی نقاشی او یا گلدانها و پارچه نوشته ها آذین میشد. خانه پدری شهید علی امرایی هم با بنر تصویر او مشخص است. ضمن اینکه کوچه کناری محل زندگی آنها به نام این شهید نامگذاری شده است.
حاج آقا پهلوان مسئول فرهنگی حوزه 215 آدرس را دقیق داده و زود به مقصد میرسیم. زنگ در را که به صدا درمی آوریم، پدر شهید به استقبالمان می آید و با راهنمایی او به طبقه فوقانی میرویم. تصاویر شهید در چهارگوشه اتاق وجود دارد. والدین شهید با روی باز پذیرایمان میشوند. اما ناگزیریم با مرور خاطرات علی امرایی، داغ دل پدر و مادری را که حدود یک سال و دو ماه پیش جوانشان را از دست داده اند تازه می کنیم!
کمی بعد باب گفت وگو باز می شود و پدر شهید خودش را غلامرضا امرایی، متولد سال 1327 معرفی میکند. غلامرضا بازنشسته حسابداری یکی از شرکتهاست که هنوز هم برای رزق حلال تلاش میکند. ریش و قیچی معرفی شهید را به پدرش واگذار میکنیم و او میگوید: «علی متولد سال 1364 بود. ما چهار تا بچه داشتیم، دو دختر و دو پسر که علی دومین پسرمان بود. از اخلاقش هرچه بگویم کم گفته ام. شاید اگر بخواهیم زندگی علی را خلاصه کنیم، باید تکه کلامی را بگوییم که همیشه خودش تکرار میکرد: «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم».
ماکت جبهه در کشوی کمد شهید
علی امرایی حسینی بود و عاقبت نیز عاشورایی به شهادت رسید. به گفته پدر شهید: «علی در نوجوانی یکی از کشوهای کمد اتاقش را مثل جبهه درست کرده بود. خاک مناطق عملیاتی جنوب و کربلا را با هم آمیخته بود و داخل کشو را مثل جبهه درست کرده بود. سنگر و خاکریز و از این چیزها... آن قدر که به شهدا علاقه داشت، هر وقت کمدش را باز میکردی، روی درش عکس شهید زمانی قرار داده شده بود و بعد به این ماکت داخل کشو میرسیدی. از نوجوانی فکر و ذکرش شهدا بود و عاقبت خودش هم یکی از آنها شد.»
نزدیکی مزار پنج شهید گمنام در فرهنگسرای ولای میدان نماز به خانه شهید علی امرایی باعث شده بود تا او خیلی وقتها مهمان زیارتگاه این شهدا بشود و به آنها سر بزند اما علی نقشه هایی هم برای خارج کردن این پنج شهید از گمنامی و مظلومیت داشت. پدرش میگوید: «علی میگفت میخواهم کاری کنم این شهدا نه تنها در این منطقه بلکه در کل شهر ری شناخته شوند. بنابراین برنامه خواندن زیارت آل یاسین در روز جمعه را چید و هر جمعه این مراسم را همراه با بسیجیهای محله اجرا میکرد. آن قدر این کار را ادامه دادند که رفته رفته آوازه مراسمشان در کل شهرری پیچید.»
یک خیر به تمام معنا
شهید امرایی عضو نیروی قدس سپاه بود، اما در میان مأموریتها و مشغله هایش در بسیج هم فعالیت میکرد و فرمانده پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) بود. فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی علی امرایی که رویکردی خیرانه داشت، نقطه عطف زندگی او به شمار میرود. در همین خصوص پدر شهید پرده از مسائلی میگشاید که شاید راز شهادت علی امرایی را باید در همانها جستجو کنیم: «بعد از شهادت پسرم فهمیدیم که او یک خیر به تمام معنا هم بود. همان اولین روزهای شهادتش مقابل در ایستاده بودم که دیدم یک پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد. بدون اینکه بداند پدر شهید هستم با حالت خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد؟ پرسیدم علی را از کجا میشناسی؟ پیرزن شروع کرد به گریه کردن و گفت: زمستان دو سال پیش ما بخاری نداشتیم و از سرما به زحمت افتاده بودیم. نمیدانم شهید از کجا فهمیده بود بخاری نداریم که یک بخاری برایمان خرید و به خانهمان آورد.»
دوچرخه آسمانی
رفته رفته که ماجرای فعالیتهای خیرانه علی امرایی باز میشود، خوب درک میکنیم چرا باید از میان مدعیان زمانه، جوانانی چون علی امرایی لایق شهادت شوند. غلامرضا امرایی پدر شهید، در ادامه ماجرای دوچرخه آسمانی را برایمان بازگو میکند: «چند روز مانده بود به چهلم علی که تلفن خانه زنگ خورد و با علی کار داشتند؟ از قرار به جلسه ای در تهرانپارس دعوت بود. گفتیم شهید شده و از شنیدن این خبر خیلی تعجب کردند. آدرسمان را گرفتند و یکی دو روز بعدش یک پسر و یک دختر همراه خانوادههایشان به خانه ما آمدند. تازه آنجا متوجه شدیم که علی سرپرستی آن دو کودک و چند کودک دیگر را برعهده داشت.
در بین صحبتهای مسئولان خیریهای که علی هم عضو بودش فهمیدم پسرم از خیلی وقت پیش عضو این مؤسسه خیریه بوده و حتی در مقطعی از او با عنوان کم سن ترین خیر تقدیر شده بود. در میان خانواده هایی که آمده بودند یک کودک 9 ساله به نام علیاصغر بود که شهید امرایی از شش ماهگی او را تحت سرپرستی خود قرار داده بود. علی اصغر میگفت یک بار علی آقا به من گفت دعا کن شهید بشوم تا برایت یک دوچرخه بخرم. علی اصغر هم گفته بود عمو اگر تو شهید شدی چطور برایم دوچرخه میخری؟ شهید در جوابش گفته بود برایت یک دوچرخه آسمانی میخرم. بعد از برگزاری چهلم علی، ما از طرف پسرم دوچرخه ای برای علی اصغر خریدیم.»
به گفته پدر شهید، علی امرایی در دوران تحصیلش به دلیل نقاشی و دستخط خوبی که داشت، دیوارنویسی های مدرسه را برعهده میگرفته و با اجاره بوفه مدرسه و جمع کردن پولهایش، از نوجوانی کارهای خیر انجام میداده است طوری که وقتی سرپرستی یک خانواده پنج نفره را از طرف کمیته امداد برعهده میگیرد، اعضای آن خانواده با دیدن علی میگویند: این پسر نوجوان میخواهد سرپرست ما باشد؟ علی آن وقت تنها 17 سال داشت. اما زندگی آن خانواده را تغییر داده و حتی محل زندگیشان را از محیطی ناامن به یکی از محلات آرام تغییر داده بود.
گلی از گلهای بهشت
سؤال بعدی ام از پدر شهید در خصوص چگونگی تربیت فرزند صالحی مثل علی است که گلی از گلهای بهشت به شمار میرود. پاسخ پدر گریه است و اینکه سؤالمان را از مادر شهید بپرسیم. مادر شهید علی امرایی در طرف دیگر اتاق نشسته و تا این لحظه تنها شنوای گفتوگویمان است. پرسش مان را پیش مادر میبریم و او میگوید: علی خودش بچه خوبی بود. ذات پاکی داشت. از همان کوچکی دنبال کار هیئت و امام حسین(ع) و کمک به مردم بود. وقتی خیلی بچه بود با خودم به هیئت میبردمش. روح و جانش با ذکر امام حسین(ع) و اهل بیت به هم آمیخت طوری که بعدها میگفت از من هر چیزی بخواهید جز اینکه برنامه هیئت را تعطیل کنم. پسرم یک مداح افتخاری بود و امکان نداشت مراسم ماه محرم را از دست بدهد. یا ایام شهادت یکی از اهل بیت و معصومین باشد و او غیر از پیراهن مشکی لباس دیگری به تن کند. مادر به یاد میآورد که علی کوچولو چادر مشکی او را میگرفت و برای درست کردن هیئت همراه سایر بچه ها در کوچه هیئت خودشان را درست می کردند. این بچه هیئتی هرچه بزرگتر میشد عشق به اهل بیت را با بصیرت بالاتری درک میکرد و عاقبت به جایی رسید که همیشه میگفت: هرچه دارم از امام حسین دارم.
مادر در ادامه میگوید: «علی توجه زیادی به جذب بچه ها و نوجوان ها به بسیج داشت. بچه های کوچک را در پایگاه بسیج جذب می کرد و الان همان بچه ها بزرگ شده اند و پاجای پای او گذاشته اند.»
مادر شهید با سوز خاصی از پسرش میگوید. هرچه نباشد او و همسرش پسری را از دست داده اند که شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد. جوانی که تمام زندگی اش را وقف کمک به دیگران کرده بود و عاقبت نیز با برترین مرگها که همان شهادت است، عمر 29 ساله اش را تمام کرد.
مسافر 13 ماه رجب
مادر شهید از اعزامها و مأموریتهای ناتمام فرزندش میگوید: «شغل علی طوری بود که بارها به مأموریتهای مختلف میرفت. ما دیگر به مأموریتهای او عادت کرده بودیم. برای دفاع از حریم اهل بیت هم سه بار به سوریه اعزام شد. بار آخر 13 ماه رجب سال 94 بود که به سوریه رفت و اول تیرماه 94، مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.»
از مادر شهید میپرسم مخالف این همه اعزامها و مأموریتهایش نبودید؟ پاسخ میدهد: ما میدانستیم که علی وظایف و اعتقاداتی دارد که باید به آنها عمل کند. بنابراین من به عنوان مادرش مخالفتی نمیکردم. اما بار آخر که 13 رجب بود، از او خواستم رفتنش را به عقب بیندازد. خیلی جدی گفت من اگر نروم کی میخواهد برود. خوب یادم است از یک هفته قبل اعزام گوش به زنگ بود تا تماس بگیرند و راهی شود. آن یک هفته از فرط انتظار کلافه شده بود. با اینکه بار اولش نبود، اما لحظه شماری میکرد تا برود.
مجروحیت پیش از شهادت
شهید علی امرایی چند روز قبل از شهادت مجروح میشود. اما از همرزمانش میخواهد هیچ حرفی در این خصوص به خانواده اش نزنند و حتی به یکی از آنها میگوید «هرچه خواستی به تو میدهم اما خبر مجروحیتم را به خانواده ام نرسان.» مادر شهید در ادامه میگوید: ما هر شب با علی تماس داشتیم. یا او زنگ میزد یا پدرش تماس میگرفت. تا رسیدیم به روز پیشواز ماه مبارک رمضان که من رفتم خانه پسر بزرگم و دیدم ساک علی آنجاست. گفتم علی آمده است؟ برادرش گفت نه ساکش را فرستاده. درونش را نگاه کردم دیدم سه بسته شیرینی سوریه ای، یک پیراهن مشکی و شال و یک شلوار نظامی با خمیردندان و مسواک است. همین حین علی زنگ زد و گفتم اینها را چرا فرستادی؟ گفت من آنها را لازم ندارم. در حالی که پیراهن مشکی را برده بود تا 21 رمضان در شهادت امام علی(ع) بپوشد.
به هرحال سوم ماه رمضان آخرین تماسش را گرفت. من آن وقت خانه خواهر علی بودم. شب پنجم ماه رمضان هرچه به او زنگ زدیم گوشی اش بوق میخورد ولی جواب نمی داد. من اضطراب گرفتم. فردا صبحش ساعت 9 در حیاط بودم که پسر بزرگم آمد و گفت کجا میروی؟ گفتم کلاس قرآن دارم. پرسید خانه کسی است. من هم آن چه توی دلم داشتم را رک و راست به زبان آوردم. گفتم علی شهید شده. برادرش جا خورد و خواست انکار کند اما از وقتی که علی رفته بود من خودم را آماده شنیدن خبر شهادتش کرده بودم. گاهی خانه را مرتب میکردم که در برابر خبر شهادتش غافلگیر نشوم و همه چیز مهیا باشد. همان روز خبر شهادتش را به من دادند.»
پیکر علی امرایی چند روز بعد به خانه برگشت و خواهرش پیراهن مشکی اش را روی کفنش انداخت و شال سیاهش را دور کمرش بست. علی کفنش را خودش از کربلا آورده بود. هر سفر زیارتی مثل مشهد و کربلا و حتی حج که میرفت، کفن را با خودش میبرد و توی خانه هم از مادر میخواست کفن را دم دست بگذارد. او همیشه در انتظار شهادت بود.
ماجرای وصیتنامه
پیدا شدن وصیتنامه شهید علی امرایی ماجرایی شنیدنی دارد که حقیقت زنده بودن شهدا را برایمان بازگو می کند. مادر شهید ماجرای پیدا شدن وصیتنامه پسرش را این طور بیان میکند: یک روز بعد از شهادت علی به دنبال وصیتنامه اش گشتیم اما پیدایش نکردیم. گذشت تا اینکه در شب هفدهم ماه رمضان، نوه دختری ام ملیکا خواب علی را میبیند و او به ملیکا میگوید برو وصیتنامه مرا از کتابخانه ام پیدا کن. ملیکا فردایش میرود و هرچه می گردد تنها دستنوشته های دایی علی را پیدا میکند. ناامید نمیشود و شب نوزدهم ماه رمضان به سر مزار دایی اش میرود و می گوید دایی خودت کمکم کن. از بهشت زهرا برمی گردد و باز سر کتابخانه می رود و آن قدر می گردد تا اینکه وصیتنامه را داخل یک پاکت چسب شده و امضا کرده پیدا میکند. شب بعدش علی به خواب ملیکا میآید و از او تشکر می کند.
شباهت دو شهید
شهید علی امرایی، این بچه شیعه که کرامت و بخشندگی را از اهل بیت آموخته بود، مزد کارهای خیرش را در منطقه درعای سوریه گرفت. علی همراه با شهیدان غفاری و محمد حمیدی سوار بر خودرویی بودند که مورد اصابت موشک تروریستها قرار میگیرند و به شهادت میرسند. شدت انفجار به حدی بود که تکه هایی از بقایای پیکر شهید امرایی همان طور که در وصیتنامه اش نوشته و خواسته بود، در سوریه میماند.
اما نکته جالبی که در دیدار با خانواده شهید امرایی با آن روبه رو میشویم، شباهت شهید علی امرایی با شهید علی آقاعبدالهی است. خصوصاً در تصویری که شهید امرایی چشمان بسته ای دارد. پدر شهید آقاعبدالهی با دیدن تصویر میگوید: «همه اش فکر میکنم این تصویر علی من است که این طور آرام خوابیده است.» در آن سو پدر و مادر شهید امرایی نیز با دیدن عکس شهید آقاعبدالهی حرف او را تأیید می کنند و این شباهت ظاهری، خانواده دو شهید را منقلب می کند.
دسته گلها به نوبت میروند. کاش برای یک بار هم که شده رایحه بهشتی شان را آن طور که هست استشمام کنیم.
جملاتی به قلم شهید علی امرایی
بخشی از دلنوشته شهید: حسین جان کمکم کن تا در ادامه عمر واقعاً از شما باشم. کمکم کن به شما برگردم و کمکم کن تا اسم شما را تا فراز بالاترین نقطه هایی که هست بالا ببرم و عشق بین من و شما بالاترین عشقها باشد تا همه غصه این عشقبازی را بخورند...
وصیتنامه شهید: اهل بیت فرمودند هرکس را خدا دوست بدارد ابتدا عاشق حسینش میکند. بعد به کربلا میبردش. بعد دیوانه حسینش میکند. بعد جانش را می ستاند و بعد خود خدا خونبهایش می شود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید. پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود و اکنون به یکی از آنها رسیدم. ولی دومی دست شماست... (بخشهایی از پیکر شهید امرایی در شام باقی ماند.)
نام و نام خانوادگی: علیاصغر شیردل
تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۳/۳
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۲/۳۰
تعداد فرزندان: یک فرزند پسر
پاسدار شهید مهندس علیاصغر شیردل از شهدا مدافع حرم بودند که در حراست از حرم حضرت زینب (س) به دست تکفیریها به شهادت رسید.
وی در ۳۰ اردیبهشت ۹۴ و در سن ۳۷ سالگی به مقام شهادت نائل آمد
«تفحص» حالا به شهدای حرم رسیده است. به استخوانهای تازه تازه و پیکرهای پاره پاره شان در غربت سرزمینی که بارها روضه هایش را اشک ریخته ایم. نسل تازه به بار نشسته امروز دسته دسته می رود تا کیلومترها دورتر از وطن، «روایت فتح» تازه ای بسازد تا مبادا روزی دستان آلوده حرامیان همیشگی تاریخ به حریم مقدس اهل بیت دست درازی کند. قصه این روزهای سرزمین من، قصه مدافعان و پهلوانان گمنامی است که عکسهایشان این روزها زینت بخش خیابان های شهر شده است تا دوباره به یادمان بیاورند «جهاد هنوز ادامه دارد...»
شهید «علی اصغرشیردل» از جمله شهدایی است که برای دفاع از مردم مظلوم سوریه و دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) راهی سوریه شد و در نهایت بعد از سقوط شهر «تدمر» در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. اما پیکر این شهید یکسال بعد تفحص شد و به آغوش میهن بازگشت تا مرهمی باشد بر زخم های انتظار خانواده داغدارش. به بهانه بازگشت پیکر این شهید سراغ خانواده اش رفتیم تا از این شهید بیشتر بدانیم. متاسفانه «امیرعلی» یادگاری ۶ساله این شهید به خاطر شکستگی که از ناحیه سر برایش اتفاق افتاد. نتوانست در این مصاحبه حضور داشته باشد تا امیرعلی را مانند پدرش تنها در حرفهای مادر و مادربزرگش دنبال کنیم.
شرط گذاشته بود در مدرسه کنارش بنشینم
پدرامیرعلی متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ است و مادرش «بنت الهدی کمالیان» متولد ششم تیرماه ۱۳۶۲. در دانشگاه اقتصاد خوانده است و تنها ۲۲ سال داشت که با شهید «علی اصغر شیردل» ازدواج کرد و حالا امیرعلی تنها یادگاری ۱۰ سال زندگی مشترک است. امیرعلی در خانه نیست در شیطنت های کودکانه دیروزش سرش را شکانده است. اما عکسهایش مثل عکسهای پدر شهیدش در تمام نقاط خانه وجود دارد تا هر روز همه خانواده تمام خاطراتشان را با همین عکسها مرور کنند. مادرشهید شیردل درباره کودکی شهید می گوید: « مثل امیرعلی و همه شیطنت پسربچه ها را داشت. اما بیش از حد به من وابسته بود. یادم می آید به خاطر همین وابستگی به مدرسه نمی رفت و شرط گذاشته بود باید مادرم هم سرکلاس کنار دستم بنشیند. آنقدر شیرین و خوش زبان بود که وقتی می دیدند با حضور من سرکلاس حتی بیشتر از بقیه تلاش می کند اجازه می دادند.»
از روی شوخی باهم شرط می بستیم
حالا تمام روزهای زندگی مثل یک فیلم از پیش روی چشمهای همسر شهید میگذرد. تمام روزهای آشنایی تمام روزهایی که میخواستند زندگی تازهشان را بچینند: « علی آقا خیلی اهل تفریح بود. ۷ ماه نامزد بودیم و باهم تمام تهران را گشتیم. مثل همه زن و شوهرها پارک، سینما و تئاتر میرفتیم. زیارتها و سیاحتهایمان همه سرجایش بود. یکبار باهم رفتیم پارک بعد تصمیم گرفتیم ناهار را بیرون بخوریم. میدانید که شرطبندی بین زن و شوهر حلال است. باهم سر موضوعی شرط بستیم و قرار شد اگر من باختم پول ناهار را حساب کنم. وقتی شرط را باختم اصلاً فکرش را نمیکردم که واقعاً چنین کاری بکند. رفتیم رستوران و سفارش دادیم. بعدازاینکه خوردیم زمان حساب کردن گفت خب نوبت شماست برو حساب کن. بالاخره کاری کرد که مجبور شدم غذا را حساب کنم. (خنده) خیلی آدم بانشاطی بود. آنقدر شوخی میکرد که من خیلی از حرفهای جدیاش را هم شوخی می گرفتم. به عکاسی خیلی علاقه داشت. یک دوربین تقریباً حرفهای داشت که مدام عکاسی میکرد. بیشتر عکسها را هم از من میگرفت طوری که ما الان از خودش عکس زیادی نداریم. ۱۰ سال زندگی کردیم. هم خوشی داشتیم هم ناخوشی. شادی و ناراحتی هم داشتیم. یک زندگی کاملاً معمولی ولی نمیگذاشتیم ناراحتیهایمان ادامه دارد شود.»
هیچوقت فکر نمیکردم همسرم شهید شود
چه کسی فکر میکرد یک روز بابای امیرعلی شهید شود؟ شهدا چه شکلی هستند؟ بابای امیرعلی چه ویژگی داشت که پا در مسیری گذاشت که شهادت در انتهای آن انتظارش را میکشید؟ « همیشه فکر میکردم شهدا آدمهای متفاوتی نسبت به بقیه هستند. هرروز نماز شب میخوانند و هرروز هیئت میروند. برای همین هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود. همسرم به حلال و حرامش بسیار اهمیت میداد. به خمس مالش بسیار حساس بود. اما خیلی معمولی بود. در وصیتنامهاش هم نوشته است که واجبات را در اولویت قرار دهید و مستحبات را در حدتوان انجام دهید. عموی من هم شهید شده است. همیشه از پدرم می پرسیدم مگر عمو چه شکلی بود که توانست شهید شود. پدرم هم همیشه می گفت ما برادر بودیم و حتی عین هم بودیم. همسرم ارادت ویژه ای به شهید پازوکی داشت و همدیگر را از نزدیک می شناختند. شهید پازوکی از شهدای تفحص است و همیشه وقتی به بهشت زهرا می رفتیم به مزار این شهید هم سر می زدیم. همیشه می پرسیدم علی شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ علی هم می گفت خیلی معمولی بود ولی روح سبکی داشت. کنارش که می نشستی احساس سبکی می کردی چون تعلق خاطری به دنیا نداشت. اما ما گاهی آنقدر به بعضی چیزها دلبسته می شویم که دل کندن برایمان سخت می شود و اصل کار را گم می کنیم. اما شهدا آن اصل را خوب می بینند و به ظواهر تعلقی ندارند. کسی که به این مرحله می رسد دیگر چیزی برایش با ارزش تر از آن نیست. همه ما در عمرمان حداقل یکبار حس کرده ایم ارتباطمان با خدا و اهل بیت برقرار شده است که خیلی برایمان شیرین است. اما شهدا این ارتباط را چنان حفظ کرده اند که دیگر کندن از آن برایشان سخت است.»
عشق از دنیا به آخرت می رسد
عکسهای وداع خانواده شهدا با شهیدشان در معراج شهدا و اشکهای فرزندانشان این روزها بارها از رسانه های مختلف پخش شده و دلهای زیادی را سوزانده است. این تصاویر برای برخی این سوال را به وجود می آورد که چرا باید یک مرد خانواده و فرزندانش را رها کند و کیلومترها دورتر برود؟ آیا شهدا خانواده و فرزندانشان را دوست نداشته اند؟ آیا وابستگی به آنها نداشته اند؟ همسر شهید شیردل در این باره می گوید: « شما اگر وصیت نامه همسر مرا بخوانید تمام علاقه اش به من و فرزندش را نوشته است. برای امیرعلی نوشته :«تمام هستی ام تو هستی» برای من نوشته است:« من با تمام وجود سعی کردم علاقه ام را به شما تقدیم کنم.» این نوشته برای ۴۸ روز قبل از شهادت است. قدیمی هم نیست که بگوییم قبلا چنین نظری داشته است. انسان ها اگر علاقه هایشان را درست رده بندی کنند همه در یک جهت قرار دارد. عشق های زمینی نیز به خدا می رسند. شما زمانی که بنده خدا را دوست داشته باشید می توانید خدا را هم دوست داشته باشید. چون بنده را خدا آفریده است. همسر من اگر پدر، مادر، همسر و فرزندش را دوست نداشت به این عشق نمی رسید. عشق باید از دنیا شروع بشود تا به آخرت برسد.»
از وابستگی به پسرش می ترسید
امیرعلی نوک زبانی حرف می زند و همین نوع حرف زدن او دل پدر را همیشه می برد و پدرو پسر را هر روز وابسته تر می کرد. مادر شهید شیردل درباره این ارتباط می گوید: « دیدن امیرعلی بسیار خوشحالش می کرد. این آخری ها می گفت امیرعلی وقتی حرف می زند زبانش را لای دوتا دندانش می گذارد و هر حرفی که با سین شروع می شد را به امیرعلی یاد می داد و از او می خواست مدام تکرار کند. نوک زبانی حرف زدن امیرعلی برایش بسیار شیرین بود می گفت وقتی اینطوری حرف می زند دلم غنچ می رود. یک بار آمد پیش من و گفت که مادر امیرعلی مرا خیلی پایبند خودش می کند. نمی دانم چه کار کنم؟ آن موقع گفتم خب مادر اولاد آدم را دلبسته می کند. اما الان می فهمم چرا این حرفها را می زد داشت دل می برید. مثل کتاب های دفاع مقدسی که می خرید. یک بار سی دی «شیار۱۴۳» را برای من آورد و گفت مادر ببین خیلی قشنگ است. هرچه می گفتم نمی بینم من اعصابم خورد می شود اصرار می کرد که حتما ببینم. انگار با زبان بی زبانی می گفت که می خواهد چه کار کند اما من اصلا متوجه نمی شدم. این فیلم را هم بعد از رفتنش دیدم.»
مدام شوخی می کرد که شهید می شوم
شوخ طبعی شهید شیردل در تمام لحظات زندگی با همسرش جریان داشته است. حتی زمانی که حرف از رفتن می زند و می خواهد همه چیز را برای رفتن آماده کند. شوخی هایی که به گفته همسرش خیلی جدی شد: « با من خیلی شوخی می کرد و مدام حرف از رفتن می زد. دوسال اخیر زندگی مدام تکرار می کرد که دعا کن شهید شوم. اما همیشه می گفت:« اول باید درسم را تمام کنم.» من هم به شوخی گاهی سربه سرش می گذاشتم و می گفتم حالا که می خواهی بروی شهید شوی چه فرقی می کند لیسانس داشته باشی یا نداشته باشی؟ آخرهم همین اتفاق افتاد و امتحان آخرش را که داد برای رفتن آماده شد. برای اینکه دلم را خوش کنم مدام می گفتم برای اینکه شهید شوی من باید راضی باشم من هم راضی نیستم. از من می پرسید: «چه کار کنم راضی شوی؟» ولی من جواب می دادم تلاش نکن هرکاری کنی راضی نمی شوم. بعدهم کو تا شهادت مگر اصلا جنگی درکار است؟ که خیلی جدی می گفت: « ببین اگر من شهید نشدم» وقتی خبرهای سوریه جدی شده بود مدام دلداری می داد که نگران نباش ایرانی ها حالت مستشاری دارند. زیاد جلو نمی روند. بعد که معترض می شدم پس چرا تو مدام دم از شهادت می زنی می گفت: «خب بالاخره منطقه جنگی است ممکن است یک موشک سر آدم بیندازند و هر اتفاقی بیفتد. آن موقع ها نمی دانستم همه چیز انقدر جدی است.»
وقتی رفت زمان خیلی کند می گذشت
۱۳ فروردین ۹۴ آخرین حضور پدرامیرعلی در خانه است. روزی که شاید تمام جزییاتش را بازماندگان بارها در لحظات دلتنگی شان بارها مرور کرده اند. اما مسافر خانواده هنوز نتوانسته است که به مادرش بگوید که کجا می رود. از ترس تمام دلتنگی ها و شوریدگی های مادرانه مقصد را به جای سوریه، لبنان معرفی می کند. مادر می گوید: « همیشه می گفت کار من مخابرات و ارتباطات است من می روم ارتباطاتشان را درست کنم. کار من هم که داخل سفارت است دورتادورش هم نرده است. نه من به کسی کار دارم نه کسی کار به من دارد. راست هم می گفت اما نگفته بود سوریه می رود. یکبار پرسیدم علی هوا چطور است؟ گفت خنک است. از بچه ها پرسیدم هوای لبنان چطور است؟ گفتند که گرم است. گفتم پس چرا علی گفت خنک است. خواهرهایش خندیدند و گفتند علی دمشق است لبنان نیست.» خانم کمالیان همسر شهید باخبراست علی آقا مثل همیشه قبل از هر سفری وصیت نامه اش را نوشته است. اما این بار از همسرش قول می گیرد که باز نکند: « روزی که می خواست برود بعد نماز صبح گفت من وقت نکردم. می خواهم وصیت نامه بنویسم. ما عادت داشتیم قبل سفر یادداشتی می نوشتیم حداقل نماز و روزهایی که به گردنمان بود را جایی می نوشتیم. اما این بار دیدم وصیت نامه نوشتنش خیلی طولانی شد. پرسیدم چرا انقدر طولانی؟ گفت این بار طوری نوشتم که تا ۱۰ یا ۲۰ سال نیازی به نوشتن نداشته باشم. گفتم بده بخوانم. گفت نه الان نباید بخوانی. من این را می گذارم لای قرآن اگر رفتم و اتفاقی نیفتاد که لازم نیست بخوانی اما اگر رفتم و اتفاقی افتاد اینجا گذاشتم که پیدا کنی. من هم پای قولم ایستادم و نگاه نکردم. اما زمان خیلی دیر می گذشت ماموریت های طولانی زیاد رفته بود اما این بار خیلی کند می گذشت. منتظر بودم تماس بگیرد که تولدش را تبریک بگویم که خبر شهادتش را دادند. آن روز با یکی از دوستانش و همسرش رفتیم خانه و وصیت نامه را باز کردم.»
از روی انگشترهایش شناسایی شد
روزهای کش دار ماموریت برای امیرعلی بسیار آزاردهنده بود. اما خوشحال بود که پدرش هر روز با او تماس می گیرد. با این حال این تماس ها دلتنگی او را کم نمی کرد و او هر روز بی تاب تر می شد: « چون کارش ارتباطات و مخابرات بود هر روز تماس می گرفت و با پسرش حرف می زد. حسابی هم قربان صدقه هم می رفتند. امیرعلی می گفت: «دلم تنگ شده »پدرش هم می گفت: «تو دیگر مردی شدی.» امیرعلی جواب می داد:«مرد شدم که شدم من بابامو می خوام. برو همین الان یک هواپیما بگیر بیا اینجا مارو ببین دوباره برگرد.» وقتی دید امیرعلی بی طاقت شده به من گفت که برایش هدیه ای بخرم و بگویم که از طرف پدرش است. من هم مشخصات چیزی که خریده بودم را با همسرم می دادم تا به امیرعلی بگوید و باور کند از طرف پدرش رسیده است. شهر «تدمر» که سقوط می کند آنها به واسطه کارشان آخرین گروهی بودند که از شهر خارج می شدند. هنگام خارج شدن هم شهر محاصره می شود و به ماشین آنها تیراندازی می شود. تیر به پهلویش می خورد و شهید می شود. اهالی بعد از همه را در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از اینکه شهر را پس می گیرند از اهالی پرس و جو می کنند و از جنازه ها عکس می گیرند. علی همیشه حلقه اش دستش بود. هیچ وقت از دستش در نمی آورد. انگشتر دیگرش هم نگین سبزی داشت که مادرش برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت. از همین دو مورد، شناسایی می شود.»
خبردادن به امیرعلی از شنیدن خبرشهادت سخت تر بود
امیرعلی هر روز منتظر تماس پدر است تا دوباره نوک زبانی حرف بزند و دل پدرش را ببرد اما مادر امیرعلی چطور به او بگوید که او شهید شده است؟ چطور به امیرعلی بگوید که دیگر پدرش را نمی بیند؟« خبرشهادت را در عرض ۴ یا ۵ روز به امیرعلی دادم. روز اول گفتم امیرعلی می دانی بابا چه چیزی را خیلی دوست داشت؟ گفت: « مرا خیلی دوست داشت.» گفتم بابا عاشق شهادت بود. دعا کن بابا شهید شود که به آرزویش برسد. گفت نه من نمی خواهم بابا شهید شود. اگر شهید شود من دیگر بابا را نمی بینم. روز دوم گفتم امیرعلی برای بابا دعا کردی که شهید شود. چون قهرمان ها شهید می شوند. امیرعلی گفت بابا که قهرمان نیست. گفتم چرا بابا قهرمان است. دعا کن شهید شود. گفت اگر شهید شود ما دیگر بابا را نمی بینیم. گفتم اشکالی ندارد عوضش بابا ما را می بیند. روزهای بعدی هم به این شکل گذشت تا اینکه گفتم امیرعلی دعا کردی؟ گفت که دعا کرده است من هم گفتم امیرعلی بابا به آرزوش رسید! دوساعت یک بند گریه کرد. گفت حالا که شهید شده کی ما را سفر ببرد؟ کی ما را پارک ببرد؟ کی برایمان پول در بیاورد که ما خوراکی بخریم؟ من دلم برایش تنگ شد چه کار کنم؟ گفتم تو هرچیزی دلت خواست به من بگو من برایت می خرم. خبردادن به امیرعلی حتی از خبرشهادت پدرش برایم سخت تر بود. از شهادت همسرم که حرف می زنم گریه ام نمی گیرد. اما یاد روزهایی که می خواستم به امیرعلی خبر بدهم می افتم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»
این استخوانها یک روز دستهایم را محکم گرفته بود
حالا یکسال از شهادت علی اصغرشیردل تک پسر خانواده گذشته است. خیلی چیزها تغییر کرده است. امیرعلی و مادرش خانه شان را عوض کرده اند تا امیرعلی تنها یادگار شهید کنار مادربزرگش باشد. و حالا خبر تفحص و بازگشت پیکر بعد از یکسال قرار است مرهمی باشد بر زخم های یک دلتنگی یکساله اما از پدر آن روزهای امیرعلی چه چیزهایی بازگشته است؟ مادرامیرعلی می گوید: « اینطور دیدنش خیلی سخت بود. نمی توانم بگویم خودش بود ولی برای من همان همسر خودم بود. دوستش داشتم. وقتی بر سرو صورتش دست می کشیدم احساس گذشته را داشتم. وقتی دستش را گرفتم به خودم گفتم این استخوان ها همان دستهایی است که من یک روز در دستم می گرفتم. این پیشانی همانی بود که یک روز گوشت و پوست داشت و من دست روی صورتش می کشیدم. من نمی دانم بقیه چه چیزی را دیدند اما من واقعا خودش را دیدم. شاید اگر در زندگی به من گفته بودند چنین چیزی را قرار است ببینم باور نمی کردم. من تا به حال غسالخانه هم نرفته بودم. اما چیزی که من آن روز دیدم تفاوت داشت. از قبل خودم را آماده کرده بودم چنین صحنه ای را ببینم. وقتی برگشت احساس کردم خدا او را دوباره به من داده است. تابوتش را که بغل کردم انگار خودش را در آغوش می گرفتم.» مادر شهید درباره این وصال بعد از یکسال و وداع همیشگی می گوید: « انگار کور بودم. فقط انگار پیشانی اش را می توانستم ببینم و چیز دیگری را نمی توانستم ببینم. ولی هیچ چیز بدی ندیدم. همه اش پسرم بود. همیشه فکر می کردم اگر پیکرش را بیاورند سکته می کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام را زیر خاک کنند و من تحمل کنم. اما به لطف زینب خیلی خوب طاقت آوردم. به خودم می گویم چقدر خوش روزی بود. برخی می گویند پسرت را حلال کردی چون از تو اجازه نگرفت و بی خبر رفت؟ می گویم خوش به سعادتش چقدر خوش روزی بود. چرا حلالش نکنم؟ شهادت مبارکش باشد مگر می توانم بگویم راضی نیستم؟»
کاش فرزند دیگری داشتیم
مزار پدر در قطعه ۲۶ بهشتزهرا تهران، قرار است مامنی باشد برای روزهای دلتنگی امیرعلی و مادرش. برای روزهای کودکی و نوجوانیاش، برای روزهای پر غرور جوانیاش اما امیرعلی این روزها دوست دارد برای پدر مدام خیرات کند. مخصوصا از همان شکلاتهایی که پدر دوستشان داشت. مادربزرگ امیرعلی درباره این خیرات میگوید: « امیرعلی دوست داشت برای پدرش شکلات پخش کند. اصرار میکرد که از آن شکلاتهایی بخریم که پدرش دوست داشت. با پدربزرگ مادری اش رفت و شکلات خرید و بعد همه را پخش کرد. یکی از آن شکلاتها را هم گذاشت سر مزار پدرش می گفت ما که برویم بابا بخورد. گفتیم اینجا نگذار، برداشت و گذاشت روی دهان عکس پدرش این صحنهها آدم را میسوزاند. اما خب طاقت آوردم و خدا رو شکر میکنم که خدا به من فرزندی داد که آبروی دنیا و آخرتم شد.»
اما خانم کمالیان درباره حسرتش میگوید. حسرت داشتن یک خواهر برای امیرعلی: « دقیقهبهدقیقه نبودنش که حسرت است. اما کاش یک بچه نداشتیم. کاش امیرعلی یک خواهر داشت که تنها نبود. الان مدام بهانه می کند که خواهر می خواهد. کاش یک فرزند دیگر هم داشتیم که سختی های تنهایی را کمتر می کرد. وقتی راه پیش رو نگاه می کنم که باید بدون همسرم باشم خیلی سختم می شود. همسر شهید بودن خیلی افتخار دارد اما از درون آدم را می سوزاند. سوزاندنی که آدم را بزرگ می کند. اما احساس می کنم خدا به من و همسرم محبتی داشت که اینطور خواست.»
مادر شهید: پیکرش گوشت و پوست ندارد ولی باز میخندد/توسط انگشترش شناسایی شد/با اصابت تیر در پهلو به شهادت رسید
او در ادامه ویژگیهای اخلاقی پسرش را برمیشمرد. و به خصوصیاتی اشاره میکند که همیشه مردم از آن به نیکی یاد میکنند و میگوید: علی اصغر خوش رو، خوش اخلاق، مومن، زن و بچه دوست، بی اهمیت به مال و مادیات دنیا به مال دنیا بود. فقط عاشق زن و بچهاش بود. پسرخوب، مومن و نمازخوانی بود همه خوبیها را خدا جمع کرده و به او داده بود. شکر خدا...!
مادر به دیدن تابوت بسته شده اکتفا نکرده است. او پیکر فرزندش را دیده است و حالا آن را نیز به خوبی توصیف میکند و میگوید: خوش رویی، خنده رویی و لبخند پسرم زبانزد همه عالم است. همه عاشق خندههایش بودند. الان که پیکرش را بعد یک سال آوردند گوشت و پوست ندارد ولی باز میخندد. من پیکر پسرم را دیدم. تیر به پهلوی راستش خورده بود. خونریزی خیلی زیادی داشته است و یک یا علی گفته و شهید شده است. پیکرش را نتوانستد به عقب برگردانند. بعد از یک سال توسط انگشتر و حلقهاش شناسایی شد، خودش دوست داشت گمنام باشد. نه پلاکی در گردنش بود نه مدارکی در جیبهایش، هیچ چیزی همراهش نبود.
میگفت بعد از من گلایههایتان را فقط به امام زمان(عج) بگویید
انگیزه شهید شیردل برای حضور در میدان دفاع از حریم اهل بیت(ع) قوی بود. او قبل از رفتن وصیتهیش را هم به اعضای خانواده کرده بود و از این انگیزه قوی صحبت کرده بود. مادرش میگوید: وصیتش این بود که صبور باشیم. هر وقت خیلی خسته شدیم و دلمان سوخت به مصائب حضرت زینب(س) و روز عاشورا فکر کنیم، به من به خواهر و همسر و پسرش وصیت کرده است گلهها و شکوههایمان را به امام زمان بگوییم و فقط با امام زمان(عج) درد و دل کنیم. برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خواهرش گفته بود: «نرو؛ دعا می کنم کارت درست نشود که بتوانی بروی.» علی اصغر میگفت: « این حرف را نگو اگر من نروم اسلام چه میشود؟ داعش به مرزهای عراق آمده. ما باید برویم و نگذارم داعش بیاید. ما باید برای دفاع از حرم خانم زینب(س) برویم.» هدفش همین بود.
وصیتنامه
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا
رسولالله (ص) و اشهد ان علی ولیالله (ع)
بعد از عرض سلام و
احترام خدمت آقا امام زمان (عج)، چند نکتهای را خدمت خانوادهی عزیزم عرض
مینمایم: با توجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمینهایی که برای ما
شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و با توجه به بیم بیحرمتی و
تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام، تصمیم گرفتم نسبت به ادای دین،
هرچند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان
رسولالله (ص) نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یا زینب
(س)" جامهی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس
نظر ایشان کسب نمایم.
و این نکته را لازم به یادآوری میدانم که این
انتخاب کاملاً از روی عقل و بر اساس باورهای دینی من شکلگرفته و هیچ شخص و
یا عامل دیگری در تصمیمگیری من دخیل نبوده است.
پدر و مادر عزیزم؛ هر آنچه در دنیا از لحاظ معنوی و معرفتی کسب نمودم را مدیون رزق حلال و تربیت اسلامی شما عزیزان هستم و میدانم که هیچگاه و هیچگاه نمیتوانم حتی لحظهای جبران زحمات شما را نمایم.
از صمیم قلب از شما سپاسگزارم و
عاجزانه خواهشمندم مرا عفو نمایید و اشتباهات و قصور مرا از روی جهل و
نادانی بدانید. وقتی بین شما نیستم نیز مرا از دعای خیر فراوان خود محروم
ننماید که درواقع وقتی در بین شما نیستم بیشتر از قبل به دعای خیر شما
نیازمندم.
خواهران عزیزم؛ شما نیز مرا حلال کنید و همواره به یاد
داشته باشید که محتاج دعای خیر شما عزیزان هستم.
مادر، پدر و
خواهران عزیزم؛ هیچگاه بابت نبود من، هیچ شخص و یا هیچ ارگان و سازمانی را
مقصر ندانید و با صبر زینب گونه مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید و
همانطور که در بالا یادآوری کردم، این انتخاب بر اساس احساس تکلیف و ادای
دین به خاندان رسولالله (ص) صورت گرفته است.
همیشه و در تمام اوقات صبر
پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه
بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله
(ص)". همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید
که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست.
پس گریه و شیون را در حد معمول و معقول انجام دهید. مبادا با گریه و شیون
خارج از حد و غیرمعقول باعث شادی دشمنان اسلام شوید. همانطور که گفتم حضرت
زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.
همسر عزیزم؛ در طول زندگی مشترکمان فراز و نشیبهای فراوانی را با هم طی کردیم. از آغاز، هدفمان ساختن زندگی مشترک بود. در تمام سالهای زندگی سعی کردم علاقهام را با تمام وجود به شما هدیه نمایم، اما شما میدانید که انسان کامل فقط معصومین هستند.
در طول این مسیر بنده قصورات فراوانی را نسبت به شما داشتم،
عاجزانه خواهشمندم مرا حلال نمایید و حتماً برای من همیشه دعای خیر نمایید.
و اما پسر عزیزم، امیرعلی جان؛ شاید شما مرقومه را سالها بعد بخوانی،
اما اکنون که به سنی رسیدهای که قادر به خواندن هستی بدان که تمام وجود و
هستی من شما هستی. حتی زمانی که در کنار شما نیستم، اعمال، رفتار و احساسات
شما را درک خواهم کرد.
پسر عزیزم، شما را به انجام سه عمل بر اساس
فرمایش رهبری توصیه میکنم. در طول زندگی همیشه تحصیل، تهذیب و ورزش را
سرلوحه امور خود قرار بده و هر سه را بهطور همزمان تقویت کن. اعمال واجب
شرعی را هیچگاه ترک نکن و اعمال مستحبی را در حد توان انجام بده. به
معصومین (ع) بهویژه آقا امام حسین (ع) عنایت ویژهای داشته باش. هیچگاه
خود را خارج از محضر آقا امام زمان (عج) فرض نکن. تمام عرایض و شکوههایت
را به محضر ایشان ببر و این را بدان که تا حرکت نکنی برکت جاری نمیشود.
دعا و روزه و نماز بهجای خود، اما تا وقتی وارد میدان نشوی اعمال فوق مؤثر
نخواهد بود.
در رابطه با تحصیل، سعی کن عالیترین مدارج را کسب نمایی
(در رشته مورد علاقهات) و شغلی را انتخاب نمایی که مرتبط با تحصیلات باشد
که بهترین علم علمی است که همراه با عمل باشد که خیر دنیا و آخرت در این
امر است.
در رابطه با ورزش، حتماً یک رشته ورزشی را مخصوصاً شنا را
بهطور کامل بیاموز که صحت جسم در انجام ورزش مداوم است و اسلام نگاه
ویژهای به شنا دارد. هیچگاه به مادرت بیاحترامی نکن. اوامر او را انجام
بده و همواره خود را فرزند او بدان نه بیشتر از آن. رمز موفقیت، استمرار و
تلاش و پشتکار است. در امور فوق، پشتکار داشته باش تا بعد از سالها بتوانی
نتیجه آن را ببینی. همانطور که گفتم حتی اگر در کنار شما نباشم، اعمال،
رفتار و احساسات شما را درک میکنم. پسرم همواره به یاد من باش و مرا از
دعای خیرت محروم نکن.
خانوادهی عزیزم (پدر، مادر، خواهران،
همسر و پسرم)؛ مجدداً شما را به صبر دعوت میکنم و از شما میخواهم که با
صبر خود مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید. با صبرتان باعث آرامش
روحی من میشوید.
پدر بزرگوارم؛ از شما خواهشمندم از همکاران،
دوستان و اقوام برای من حلالیت بطلبید و در صورتی که دینی دارم از طرف من
ادا نمایید. در بین همکاران من طلب مغفرت و حلالیت نمایید.
خواهران
عزیزم؛ شما نیز از همسرانتان و خانوادهی خود برای من حلالیت طلب نمایید و
در صورت داشتن دینی مراتب را به پدرم منتقل نمایید تا ایشان از طرف من ادا
نمایند.
اول پاییز بود
درکلاس معلم دفترخودرا بازکرد.
بعدبانام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد.
گفت'' بابا آب داد'' بچه ها یک صدا گفتند ''بابا آب داد''
پسرک اما لبانش بسته ماند،گریه کرد،صورتش راتاب داد.
او دلش تنگ بود ولی یادش آمد مادرش یک روز گفته بود : پسرم بابای پاکت شهید شد.
مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک اوراپاک کرد.
بچه ها خاموش ماندند و پسری در گوشه ای آهسته باز گفت''بابا آب داد''
آقا امیرعلی روز اول مدرسه فرزند شهیدمدافع حرم علی اصغر شیردل
وقتی صحبت از جوانان در دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس به میان میآید همه به روح پاک و بیغل و غش و اوج صفا و خلوص آنان شهادت میدهند. اما بیانصافیست که بخواهیم جوانان امروز را بر حسب ظاهر و نوع پوشش قضاوت کنیم. چه بسا بسیاری از آنها وقتی پای ارزشها که به میان آید پاکبازتر از جوانان قدیم به میدان بیایند. آن هم در این غوغای غولهای رسانهای شرق و غرب، گویا نه شبکههای مجازی و ماهوارهای و نه زرق برق زمانه، هیچ کدام توان مقابله با ایمان جوان امروزی را ندارند.
علی حسینی کاهکش، یکی از همین جوانان است. او که به گفته مادر از تعلقات دنیوی، از شغل و خانه گرفته تا زیبایی ظاهری هیچ کم نداشت، اما پاکی و خلوص و یتیمنوازی علیوار او برایش پای ماندن نگذاشت؛ رفت تا هم حریم اهل بیت (ع) در امان بماند و هم کودکان معصوم بیش از این طعم جدایی از پدر و مادر را نچشند.
علی، زاده امیدیه اهواز بود. از کودکی، پرشور و نشاط و کنجکاو بود و در نهایت هوش سرشارش از او یک تکنسین برق ماهر ساخت. به علت توانمندی بالایی که داشت در شرکت نفت استخدام شد، شغلی که شاید آرزوی بسیاری باشد؛ اما قلب مهربان و رئوف او نه در گرو موقعیت شغلی که در ورای مرزهای دنیوی به دنبال رضای معشوق بود و در نهایت جان داد تا در جوار جانان آرام گیرد.
به محله زیتون کارمندی اهواز، منزل شهید والامقام رفتم و برای اینکه بیشتر با روحیات و اخلاق و منش او آشنا شوم پای صحبت پدر و مادر و برادر شهید نشستم. در ابتدا با محمد مراد حسینی کاهکش، پدر شهید باب گفتوگو را آغاز کردیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
در ابتدا از فرزند شهیدتان و روحیاتش برایمان بگویید؟
علی در سال ۱۳۶۳ در امیدیه به دنیا آمد، او از اول راهنمایی به عضویت بسیج درآمد، بعد از قبولی در دانشگاه علی را به دانشگاه اهواز انتقال دادیم، برای علی و دوستان دانشجویش خانهای در بخش کارمندی گرفتیم، وقتی میخواستیم برایش خانه بگیریم علی گفت: بابا خانهای برایم بگیرید که نزدیک مسجد باشد، من دوست دارم به مسجد دسترسی داشته باشم تا برای نمازها، شبهای احیا و ایام محرم به مسجد بروم. بعضی وقتها نزد من یا مادرش میآمد و پول قرض میکرد، به ما نمیگفت که چرا پول کم میآورد؛ اما من بعدها متوجه شدم که برای مراسم سیدالشهدا (س) هر قدر که میتوانست خرج میکرد.
هر وقت از در میآمد من را بغل میکرد، اگر هم حواسم نبود، یا مشغول کاری بودم از پشت سر من را بغل میکرد و مورد محبت قرار میداد، من هرگاه به گلزار شهدا و سر مزار پسرم میروم عکس و قبر او را میبوسم و از خدا میخواهم که یک بار دیگر بتوانم او را در آغوش بگیرم و حسش کنم.
یک بار به پسرم گفتم بابا جان تو این همه زحمت کشیدی و درس خواندی حیف نیست از ثمرات آن استفاده نکنی؟ میگفت: بابا همه اینها که شما میگویی، ماشین، موتور و شغل به اندازه اسلام، نظام اسلامی و ایران ارزش ندارد. گفتم اگر سوریه بروی و برگردی ممکن است از کار اخراجت کنند! گفت: بابا خدا روزی رسان است و از هر راهی که باشد بالاخره روزی بندهاش را به دست او میرساند.
علی با همه مهربان بود، اگر میفهمید کسی مشکل دارد هر طوری که بود سعی میکرد به او کمک کند، یک بار من با علی به سمت خانهاش میرفتیم که یک پسر کوچک عرب زبان از خانهای بیرون آمد. علی لباس نظامی به تن داشت. وقتی علی و من از موتور پیاده شدیم آن پسربچه ترسید، علی نزد پسربچه رفت و از او احوالپرسی کرد، پسربچه گفت: من در این ساختمان کناری بنایی میکنم، الان هم میخواهم بروم و برای ناهار نان بخرم، علی دست در جیبش کرد و یک ۵۰ تومانی درآورده و به پسربچه داد و گفت: با این پول برای خودت غذا بخر، پسربچه کمی که رفت برگشت و از علی پرسید عمو میشه من همان نان بخرم و با این پول شب برای شام خودم و مادرم غذا بخرم؟ علی گفتاشکالی نداره پسرم و خانه خودش را به پسرک نشان داد و گفت: این خانه من است من تا وقتی در این خانه هستم غذا میپزم و تو بیا برای ناهار خودت از من غذا بگیر.
چطور شد که ایشان این مسئولیت را احساس کرد که باید برود و از حرم اهلبیت (ع) دفاع کند؟
علی به شدت به رهبر معظم انقلاب علاقهمند بود، میگفت: بابا من حاضرم از کارم منتقل شوم و بروم در بیت رهبری جاروکشی کنم، هر کاری در آنجا به من بدهند قبول میکنم؛ دوست دارم در بیت باشم و هر لحظه حضرت آقا را ببینم، دوست دارم ایشان دستور بدهد و من انجام دهم.
او قبل از اینکه تصمیم بگیرد به سوریه برود دوست داشت به عراق برود، من و مادر علی تصمیم گرفتیم که علی را به زیارت امامرضا (ع) ببریم شاید حال و هوایش عوض شود و تصمیمش برای رفتن تغییر کند؛ لذا به مشهد رفتیم، حرم خیلی شلوغ بود، نمیتوانستیم نزدیک ضریح برویم، علی به من گفت: بابا کت من را بگیر و همین جا منتظر بمان، جمعیت خیلی زیاد بود؛ اما علی در یک لحظه به ضریح رسید، دیدم ضریح را گرفته و میبوسد و با امام رضا (ع) صحبت میکند، وقتی آمد خیلی عرق کرده بود، دستمالی به علی دادم. خیلی دوست داشتم بدانم که از امام رضا (ع) چه چیزی خواسته، فکر میکردم شاید از امام رضا (ع) یک همسر خوب یا ارتقاء شغلی یا کار در بیت رهبری یا چنین چیزهایی خواسته باشد، سؤالم را از علی پرسیدم، گفت: بابا چیزی از امام رضا (ع) خواستم که نمیدانم انجام میشود یا نه، وقتی که به حاجتم رسیدم آن موقع به شما میگویم.
بنده شبها تا به علی زنگ نمیزدم و صدایش را نمیشنیدم نمیخوابیدم، بعد از دو سه ماه که از مشهد آمده بودیم هر چه به علی زنگ میزدم علی جواب نمیداد یا دیر جواب میداد. نه خوابم میبرد نه میتوانستم بروم و دنبالش بگردم. علی که کارش تمام میشد گوشی را نگاه میکرد و میدید که من چندین بار تماس گرفتم زنگ میزد میگفت: بابا چرا اینقدر زنگ میزنی و خودت را خسته میکنی؟ من میدانم که زنگ میزنی و نگران میشوی، من فردا که آمدم با شما صحبت میکنم، نگران نباش و راحت بخواب.
فردای یکی از همان شبها آمد و گفت: بابا من میخواهم به سوریه بروم، گفتم علی به فکر من و مادرت هم هستی؟ گفت: بابا من کی هستم که به فکر شما باشم؟ خدا هست...، اما باز هم برای اینکه پسرم را منصرف کنیم خیلی با اوصحبت و تلاش کردیم که او را منصرف کنیم. اما علی گفت: من صد درصد میروم، با خدای خودم عهد بستم. من که یک بار بیشتر نمیمیرم و یک جان بیشتر ندارم، پس میخواهم جانم و همه وجودم را فدای دین اسلام و حضرت زینب (س) کنم. از ما سؤال کرد، آیا به نظر شما کار بدی میکنم؟ وقتی این سخن علی را شنیدیم دیگر حرفی نداشتیم. من و مادرش با هم مشورت کردیم، مادرش گفت: علی بهترین تصمیم را گرفته و اگر برای رفتن او مخالفت کنیم در حقش کم لطفی کردیم. چهار تا کیف با خودش برده بود، حتی مواد غذایی هم برده بود. میگفتند وقتی غذا نمیرسید علی از آن کنسروها که با خود آورده بود به همرزمهایش میداد، علی آذر یا دی سال ۹۴ عازم شد.
چطور شد که علی در سنین جوانی و با داشتن شغل خوب راهی سوریه شد؟
بنده در پنجم آبان سال ۵۹ به جبهه رفتم، خداوند هنوز علی را به ما نداده بود، همان هفته اول که به جبهه رفتم مجروح شدم، ربات هر دو زانو وتاندون پایم پاره و زیر گلویم زخمی شد. من را به بیمارستانی در ماهشهر بردند، از آنجا من را به اصفهان اعزام کردند و از اصفهان به تهران، بعد از اتمام دوره درمان خداوند علی را به ما داد، علی از همان کودکی همیشه به اسلحه و نظامیگری علاقه داشت، حتی من به علی میگفتم بگذار از بنیاد شهید نامه جانبازی بگیرم شاید چند ماهی از سربازیت کم کنند؛ اما علی قبول نکرد. علی در دوره سربازی در اهواز دژبان بود، دو سال را به طور کامل سپری کرد بعد به استخدام شرکت نفت درآمد، بعد هم دانشگاه قبول شد و بعد از قبولی در دانشگاه به اهواز منتقل شد.
بچهای که در عکس در آغوش علی است از بچههای یتیمخانه سوریه است. زمانی که قرار شد برود به من گفت: بابا همراه من به بانک میآیی؟ گفتم چرا بابا جان؟ گفت: دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان پول دارم که میخواهم تبدیل به دلار کنم. گفتم چرا، مگر لباس و غذا به شما نمیدهند؟ گفت: چرا میدهند، اما من فهمیدم تعدادی کودک هستند که در سه چهار سال محاصره سوریه پدر و مادرهای خود را از دست دادهاند و حالا در یتیمخانه زندگی میکنند، آنجا هم لباس و غذا و امکانات مناسبی ندارد، من این پولها را برای آنها میخواهم.
فرماندهاش برایم تعریف میکرد که علی خیلی وقتها غذای خود را به یتیمخانه میبرد، میگفت: یک بار دیدم تعدادی غذا در ظرف یک بار مصرف کناری گذاشته شده، پرسیدم جریان این غذاها چیست؟ گفتند برای علی حسینی است. به چند نفر از بچهها سپردم که مواظب باشند و ببینند که علی با این غذاها چه میکند، بچهها هم مراقب علی بودند، تا اینکه ساعت دو شب غذاها را برمیدارد و به یتیمخانه میبرد و این بچهها مانند جوجهای که از دهان مادرشان غذا میگیرند دور علی حلقه میزنند و دست و پای علی را میگیرند.
وقتی شهید شد، خبردار شدید؟
نبل و الزهرا در سه مرحله آزاد شد، در مرحله سوم علی به من گفت: اگر من دیر زنگ زدم ناراحت نباشید، به خاطر عملیاتی که در پیش داریم، ممکن است هفت-هشت روز دیرتر زنگ بزنم، چهار-پنج روز بعد از این صحبت، به شهادت رسید.
علی که شهید شده بود، از این اتفاق بیخبر بودیم و خیلی از دوستان قدیمی به من زنگ میزدند و احوالپرسی میکردند و سراغ علی را میگرفتند، من هم میگفتم ماموریت است. علی به من گفته بود که به کسی نگویم سوریه است، میگفت: بابا من کار بزرگی انجام نمیدهم، دنبال کاری میروم که قلباً و روحاً به آن علاقه و اعتقاد دارم و آن را وظیفه خودم میدانم، چرا باید به همه بگوییم؟! به همین خاطر وقتی کسی زنگ میزد و سراغ علی را میگرفت میگفتم برای ماموریت کاری به جایی رفته و اسمی از سوریه نمیآوردم.
یک روز بچههای بسیج به خانه مان آمدند، برادر علی جلوی در رفت، بعد از احوالپرسی سراغ علی را گرفتند، یکی از بچهها گفت که علی شهید شده. پسرم حالش بد شد، بسیجیها سعی کردند تا او را آرام کنند. یکی از بچهها میگفت: شاید این علی حسینی که شهید شده، فرد دیگری باشد واشتباهی صورت گرفته است.
شما چطور خبر شهادت را شنیدید؟
شبها عکس شهدا را در میدان زیتون نصب میکنند. خاله همسرم عکس علی را در بین عکس شهدا دیده بود و متوجه شده بود که شهید شده، همان شب به همراه همسرش به خانه ما آمدند و از علی پرسیدند. من گفتم خبری از علی ندارم، خاله همسرم متوجه شد که ما از شهادت علی خبردار نشدیم؛ لذا به ما گفتند شما به میدان زیتون بروید، عکس تعدادی از شهدا را در میدان نصب کردند، همان موقع به همراه دامادم حرکت کردم و به میدان رفتم، عکس علی را که در میدان شهر دیدم فهمیدم که علی شهید شده. عکس علی را بغل کردم و بوسیدم، به سمت خانه که برمیگشتیم از خانه زنگ زدند و گفتند بچههای سپاه آمدند و خبر شهادت را آوردند.
در ادامه بانو ماهپری حاتمی، مادر شهید حسینی این گونه از فرزند شهیدش برایمان گفت...
علی چگونه جوانی بود؟ از کودکی او بگویید.
علی پسر خیلی بامعرفتی بود و همیشه خنده برلب داشت. همیشه دوست داشت برای همه همانند یک برادر باشد. کوچک و بزرگ برایش فرقی نداشت، و در برخورد با دیگران فرقی قائل نمیشد و به همه کمک میکرد. افرادی که مشکل داشتند سعی میکرد مشکلات آنها را حل کند و دوست داشت تا جایی که توان دارد دل مردم را شاد کند.
علی در زندگی همه چیز داشت؛ خانه، ماشین، موتور، شغل خوب در صنعت نفت، تحصیلات و زیبایی چهره، اما همه اینها را گذاشت و به دنبال عشق و علاقه قلبیش رفت.
او بسیار ماخوذ به حیا بود. در مقابل بزرگترها زیاد حرف نمیزد. با لبخند میآمد و با لبخند میرفت، دوستان و همرزمانش هم همین را میگفتند که علی همیشه میخندید.
علی قد بلند و چشمان درشتی داشت و بسیار خوشتیپ بود، پوست سفیدی هم داشت، من همیشه به علی میگفتم سفید برفی؛ اما صورت علی در سوریه از سوز سرما سوخته و برافروخته شده بود، زیر چشمهای پسرم گود افتاده بود، من هیچ وقت علی را با ریش و سبیل ندیده بودم، تنها وقتی علی را با محاسن دیدم که در عکس شهادتش بود.
یکی از همرزمانش میگفت، من میشنیدم که بعضی از بچهها به هم میگفتند این (منظورشان علی بود) با این تیپ و قیافه برای چی به سوریه آمده؟! یکی از همکارهای اداره علی هم به خاطر تیپ زدنهای علی همیشه علی را اذیت میکرد و از علی ایراد میگرفت، علی عادت نداشت غُر بزند یا اگر بیرون از خانه اذیت شود آن را بیان کند، خیلی کم پیش میآمد که بگوید، اگر هم میگفت: فقط یک بار با من درد دل میکرد و دیگر ادامه نمیداد. ما با هم مانند دو رفیق صمیمی بودیم، من هر وقت سر خاک علی میروم به علی میگویم علی جان تو رفیقم بودی، اما رفیق نیمهراه...
آخرین تماس و صحبتها را به یاد میآورید؟
علی شب قبل از شهادتش بعد از نماز با خانه تماس گرفت، با من احوالپرسی کرد، گفتم علی جان چقدر به شما گفتم که مواظب خودت باش، از صدایت معلوم است که سرما خوردهای، نگو نه که قبول نمیکنم! گفت: بله سرما خوردم، به او سفارش کردم که دور گردن و کمرش را بپوشاند. او در ادامه گفت: ما فردا قرار است جایی برویم، اگر چند روزی زنگ نزدم نگران نباش، به من نگفت که قرار است عملیات انجام دهند. گفتم ان شاءلله خدا و حضرت زینب (س) همراهتان باشند. سراغ پدرش را گرفت، گفتم بابا بیرون است، اگر توانستی به پدرت هم زنگ بزن، از من خداحافظی کرد و با برادر و خانم برادرش هم حرفهایی زد، بعد هم با پدرش تماس گرفته و صحبت کرده بود. این طور که به ما گفتند علی فردای همان روز حدود ساعت ۱۰ صبح به شهادت رسیده است.
شهید کیهانی که یک سال بعد از علی به شهادت رسید، تعریف میکرد قبل از شهادت علی همه بچهها با عجله در حال آماده شدن برای عملیات بودند، در آن لحظات علی مشغول نوشتن جملهای روی یک کاشی دیواری بود، به علی گفتند که در این موقعیت چه وقت نوشتن است؟ اما علی کار خودش را کرد و جملهاش را نوشت، بچههایی که آماده رفتن به عملیات بودند با خواندن جمله علی بسیار متاثر و منقلب شدند، من از آن جمله عکس گرفتم، بعد از شهادت علی فرمانده او عکس این جمله را در کنار عکس علی چاپ کرد، بعدها این عکس خیلی معروف شد و همه جا از آن استفاده کردند.
او نوشته بود: اینکه تیر یا ترکش به من و تو اصابت کند و بمیریم که شهادت نیست دشمن هم با تیر و ترکش میمیرد شهادت آن زمان شهادت است و زیباست که به تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند و آن موقع است که شهادت، شهادت است و نتیجه عند ربهم یرزقون است. ۱۲/۱۱/۹۴
آیا از نحوه شهادت علی اطلاعی دارید؟
همرزمان علی تعریف میکنند که علی از بچهها دور شد و به سمت تیراندازی دشمن حرکت کرد، حدود ۷۰۰ متری دور شده بود، بچهها مدام علی را صدا میزدند که برگردد. علی هم برمیگشته و آنها را نگاه میکرده که یعنی بچهها بدانند صدای آنها را میشنود، اما نمیخواهد برگردد. علی با شجاعت تمام به دشمن نزدیک شده بود که بفهمد آنها از کجا شلیک میکنند و بچههای ما را هدف قرار میدهند. گویا داعشیهای ملعون گودالهای بزرگی حفر کرده بودند و در آن پنهان میشدند و شلیک میکردند. دوستان علی میگفتند اگر علی نبود همه ما شهید میشدیم؛ اما با شجاعت و فداکاری که علی از خود نشان دادند فهمیدیم که داعشیها از کجا ما را هدف قرار میدهند.
کسی به من نمیگفت که تیر به کجای بدن علی خورده تا اینکه در یکی از مراسمهای علی در شلوغی از زبان پسر برادرم شنیدم که میگفت؛ تیر به سر علی خورده است. علی تک تیرانداز ماهری بود و در عملیاتهای مختلف داعشیها را زمین گیر کرده بود، او به قدری به دشمن ضربه زده بود که آنها هم علی را میشناختند، حتی اسمش را میدانستند و میگفتند علی را پیدا کنید.
به قدری علی شجاع و نترس بود که وقتی خبر شهادتش به گوش همرزمان دیگرش رسید باور نمیکردند و میگفتند امکان ندارد بتوانند علی را بزنند.
شش روز بود که پیکر علی را آورده بودند که ما فهمیدیم علی شهید شده، متاسفانه نگذاشتند ما درست صورت علی را ببینیم، فقط یک لحظه یک طرف صورت علی را دیدیم، صورتش مثل ماه نورانی و زیبا شده بود. علی با شناخت کامل این مسیر را انتخاب کرد.
آیا تصور میکردید روزی خانواده شهید بشوید؟
زمانی که خانواده شهدا را از تلویزیون میدیدم پا به پای مادران شهیداشک میریختم و فقط میگفتم خدا به آنها صبر بدهد. اینها مادران شیر مردان هستند. نمیدانستم یک روزی خودم هم این افتخار نصیبم خواهد شد.
این یک افتخار است و خوشحالم که سعادت نصیب من شد و خوشحالم که به عنوان مادر شهید مدافع حرم به شمار میآیم، سعادتی که در آن دنیا و در محضر بیبی رو سفیدم و شفاعت من را کند. همچنین مصیبت ما در برابر مصیبت حضرت زینب (س) ناچیز و نامقدار است و از ایشان میخواهیم بهترینهای ما را که در راه دفاع از حرم ایشان فدا کردیم را بپذیرند.
پاسخ شما به طعنهزنندگان چیست؟ این روزها برخی سعی میکنند در راه مدافعان حرم شبهه ایجاد کنند، پاسخ شما به این حرفها چیست؟
متأسفانه برخی کنایههای تلخی برای این شهدا به زبان میآوردند، انگار نمیدانند اگر این مدافعان و رزمندگان اسلام نروند چه اتفاقی برای مملکت مان میافتد و چه پیش خواهد آمد.
آخرین باری که در صف نوبت دکتر در بیمارستان نشسته بودم، در کنارم خانمهای جوانی با هم در ارتباط با افرادی که برای دفاع از حرمین به سوریه رفتند میگفتند؛ آره بابا به هر کدامش نفری ۳۰۰میلیون تومان دادند و حرفهای بسیار دیگری که نمیتوانم آنها را به زبان بیاورم، آن قدر این حرفها برایم سخت و آزار دهند بود که من هم طاقت نیاوردم و کنار آنها رفتم و گفتم نه بابا به آنها ۵۰۰میلیون تومان میدهند. یکی از این خانمهای جوان، پرسید شما از کجا میدانید؟ من هم در جواب گفتم من مادر یکی از همان شهدا هستم، پسر من از نظر مالی هیچ کموکسری نداشته، کارمند شرکت نفت بوده است. شما حاضرید با چه میزان پول عزیزتان را برای چنین کاری به سوریه بفرستید؟ آیا ۵۰۰ یا۸۰۰ میلیون تومان؟ به نظر شما آیا این میزان پول این قدر ارزش دارد که مقابلش آدم جانش را بدهد؟ و این دو خانم جوان پاسخ سؤال من را با سکوت دادند. به کسانی که فکر میکنند برای پول است میگویم پس چرا نشستهاید؟ بروید و ببینید میتوانید یک روز در آنجا دوام بیاورید و با دشمنان بجنگید؟ آنها نمیدانند و همه این حرفها را میزنند تا آب به آسیاب دشمن بریزند. نمیدانند که فرزندان ما از همه دوست داشتنها و تعلقات دنیایی، همه داشتههایشان برای چیزی والاتر، بالاتر و برای رضای خالق هستی گذاشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود دیدار کردند. پس مقایسه کردن تلاشها و مجاهدتهای رزمندگان ما با مزدوران تکفیری، صهیونیستی و آمریکایی، نهایت بیانصافی در حق این عزیزان است.
آیا فرزند شما وصیت نامهای داشته است؟
مادر شهید:وصیتنامهای نوشته بود که ما بعداز یکسال توانستیم آن را پیدا
کنیم که در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته:...به یاد داشته باشید که هیچ وقت
ازحق خود در مقابل پیشرفت های کشورمان زیر سایه حضرت آقا مقام معظم رهبری
کوتاهی نکنیم ونگذاریدکه کشورهای غربی با تهاجمات فرهنگی، روی شما و
خانواده هایتان تاثیر بگذارند که به فرمایش مقام معظم رهبری «جنگ امروز جنگ
نرم و تهاجم فرهنگی است» و همگی باید دست در دست هم و متحد باشیم تا مشت
محکمی بر دهان امریکا انگلیس اسرائیل...که از دشمنان همیشگی ما بوده
اندبزنیم و حتی اگر لازم شود به فرمان رهبرمان حضرت آقا باآنها به جنگ
برخیزیم که به قول شهید همت بزرگوار: در این راه چه کشته شویم وچه بکشیم
باز هم ما پیروز میدان هستیم.
در ادامه رضا حسینیکاهکش ویژگیهای شخصیتی برادرش را برایمان این گونه بازگو میکند...
دوران کودکیتان همراه با علی آقا در چه حال و هوایی گذشت؟
ما در خانوادهای هفت نفره و نسبتا شلوغ بزرگ شدیم. من متولد ۵۹ بودم و علی متولد ۶۳. خانوادهای ساده و یک زندگی معمولی داشتیم و علی در چنین فضایی بزرگ شد. پدرمان جانباز جنگ است و همان سال ۵۹ در خرمشهر جانباز شد. در خانواده نماز و روزه و مسائل اعتقادی سر جایش بود. علی بیشتر از ۱۰ سال عضویت فعال بسیج را داشت و در کل خیلی بچه فعالی بود. تحصیلات دانشگاهی داشت و مهندسی برق قدرت خوانده بود و در شرکت توربین از زیرمجموعههای شرکت نفت در مناطق نفتخیز اهواز کار میکرد. شکر خدا وضع مالی خوبی داشت.
از چه زمانی فکر رفتن به سرشان افتاد؟
مدتها بود که در فکر رفتن بود، ولی امکان رفتن برای برادرم مهیا نمیشد. دی سال گذشته بالاخره توانست اعزام شود و در همان نخستین اعزام هم شهید شد. حدود چهل روز آنجا بود که در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شهر شیعهنشین شهید شد. علی آنجا تکتیرانداز بود.
اینکه در شرکت نفت کار میکرد و فکر دفاع از حرم به سرش افتاد خیلی عجیب است.
سر پر شوری داشت و بچه پرشوری بود. بسیار نترس و مثبت بود. طوری نبود که بگویم از سر بیکاری یا اجبار به سوریه رفت بلکه کاملاً داوطلبانه اقدام به رفتن کرد.
برادرم به عنوان تکتیرانداز در سوریه حضور داشت و توانسته بود در مدت کوتاهی که در سوریه حضور دارد تلفات زیادی از تروریستهای تکفیری بگیرد.
از شنیدن خبر شهادت برادر کوچکترتان چه احساسی داشتید؟
اصلاً باورکردنی نبود. چون علی تکتیرانداز بود و تکتیراندازها معمولاً جلو نمیروند. چون اسلحهشان دوربین و برد زیادی دارد همان عقب میمانند. علی خیلی شجاع و نترس بود و برای این عملیات خیلی جلو رفته و در تیررس قرار گرفته بود. ما اصلاً فکر نمیکردیم علی روزی شهید شود. شب به ما اطلاع دادند و ما خیلی پریشان بودیم و حالمان بد بود. فرماندهشان به نام سردار احمد مجدی هم از بچههای اندیمشک همان روز شهید شد. طبق آماری که به ما دادند، علی بیش از چهل داعشی را با قناسه کشته بود.
متنی که شهید روی دیواری نوشته و در فضای مجازی دست به دست میشود را کجا نوشتهاند؟
در حلب و آسایشگاهی که میخوابید این جمله را نوشته و دوستانش عکسش را گرفتند و چاپ کردند و در بنر و قاب برای پدرم آوردند. خودمان هم آن طوری که باید و شاید علی را نشناختیم. علی خیلی بچه توداری بود. نمیگفت: چه کار میکند. اگر ما نمیدیدیم نمیگفت: به چه کسی کمک میکند. به ما هم نگفت سه میلیون از حسابم خالی کردم و برای بچهها لباس و اسباببازی خریدهام. اینها را ما تازه بعداً از دوستانش شنیدیم. حتی اعزام خود را تمدید کرده بود که برنگردد. به خودم در تلفن گفت: برنمیگردم و سردار طاهری که به خانهمان آمد گفت: خیلی التماس کرد که بماند. اگر علی شهید نمیشد مطمئناً برنمیگشت و همان جا میماند.
منبع: کیهان