دفاع از حریم اهل بیت و مردم مظلوم از دغدغه های این شهید بود، به سختی توانسته بود مرخصی بگیرد و حتی وقتی با مرخصی اش موافقت نمی شد، تصمیم گرفته بود مرخصی بدون حقوق بگیرد. اولین بار به عراق اعزام می شود و 6 ماه مقابل تروریست ها، به دفاع می پردازد. وقتی برمی گردد تصمیم می گیرد به سوریه برود و بعد از کلی دوندگی، در نهایت در 20 دی ماه سال 94 به سوریه اعزام می شود که سه روز بعدبه دست تروریست های تکفیری در منطقه خانطومان همراه چند همرزم خود به شهادت می رسد و پیکرش در منطقه می ماند. پیکر این شهید که در سن 44 سالگی به شهادت رسیده بود، چندی پیش توسط گروه های تفحص پیدا و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و این خبر، بهترین هدیه ایی بود که در روز ولادت حضرت زهرا(س) به همسر و فرزندان شهید داده شد.
«فاطمه زهرا انصاری» 9 ساله فرزند شهید مدافع حرم شهید «سعید انصاری» در گفتگو با تسنیم از لحظه وداع با پیکر پدرش می گوید: وقتی بابا را دیدم، با او حرف زدم و گفتم بابا ای کاش زودتر می آمدی، ای کاش چندتا از تکه های بدنت بود. الان خیلی خوشحال هستم و خیلی آرام شدم که بابا پیش ما برگشته است.
«لیلا بیگلری خوش مرام» همسر شهید مدافع حرم شهید «سعید انصاری» در گفتگو با تسنیم، درباره همسر شهیدش چنین می گوید:«همسرم بسیجی داوطلب بود که به سوریه اعزام شد. برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) خیلی مقید بود. اولین مرتبه 5 مرداد ماه سال 94 به عراق اعزام شد و بعد از 6 ماه که برگشت، به سوریه رفت که سه روز بعد در 23 دی ماه، به شهادت رسید.همسرم از همرزمان شهید مدافع حرم «علی آقا عبداللهی» بود که پیکرش برنگشته است.»
دختر کوچکترم گفت: حالا که می روی، زود بیا
همسر شهید انصاری درباره اینکه با رفتن همسرش برای دفاع، مخالفتی نداشت، می گوید: «امام حسین(ع) برای دفاع از اسلام همه زندگی و زن و بچه اش را داد، این که چیزی نیست. دو دختر به نام های زهرا و فاطمه زهرا دارم که زهرا کلاس چهارم و فاطمه زهرا کلاس سوم است. وقتی همسرم می خواست برود، بچه ها دلتنگی می کردند که پدرشان گفت اگر نروم اینجا هم مثل سوریه می شود و دشمنان، کشور ما را هم می گیرند، می خواهم بروم و دفاع کنم.»
بیگلری در ادامه چنین می گوید:«همسرم خیلی مشتاق رفتن بود و موقع رفتن گفت وظیفه داریم که برای دفاع برویم. یک عده باید پیشمرگ بشوند برای اینکه ما امنیت داشته باشیم، این همه ما حسین حسین یا زینب زینب می گوییم، وقتی حرمشان در خطر است که نمی توانیم اینجا بمانیم، ما داریم امتحان می شویم.بعد از این حرف ها گفت که هیچ حرفی نمی زنی که بروم یا نه؟ که گفتم شما تصمیم خود را گرفته ای، می روی و روسفید می شوی، چرا من روسفید نباشم، ان شالله در پناه خدا بروی.»
حسی در درونم می گفت دیگر بر نمیگردد
همسر شهید از روز اعزام همسرش به سوریه میگوید: «روزی که می خواست به عراق برود، دلواپس نبودم، اما روزی که میخواست به سوریه برود، احساس کردم قلبم خبر میدهد. با اینکه راضی بودم احساس می کردم قلبم در حال کنده شدن است و بعد از آن دیگر نمیتوانم او را ببینم. حس می کردم حالا که دارم بدرقه اش می کنم، دیگر نمی آید و خیلی گریه کردم، سرم را در بغل گرفت و گریه کردم، گفت تو که راضی بودی، گفتم الان هم راضی هستم فقط قلبم آتش میگیرد. نمی دانم چرا، اما فقط خودم کاملا میفهمیدم و نمی توانستم به او بگویم که احساس می کنم دیگر بر نمیگردد.»
تروریست ها برای مبادله پیکر مبلغ بالایی پیشنهاد داده بودند
بیگلری در ادامه از شهادت همسرش چنین می گوید:«سه روز بعد از اینکه رفت در 23 دی ماه در منطقه خانطومان به شهادت رسید. با دو نفر از بچه ها برای کمک به نیروهایی که در محاصره بودند، رفته بود که به شهادت می رسد. آن زمان تروریستها برای مبادله پیکر، مبلغ بالایی را پیشنهاد داده بودند، که ما قبول نکردیم و گفتم همسرم به حدی مشتاق رفتن بود که گفته بود اگر محل کارش اجازه ندهد مرخصی بدون حقوق میگیرد و می رود، کسی که این کار را می کند و برای دفاع می رود که نباید پیکرش را با پول مبادله کرد که آنها تجهیزات بیشتری بخرند و جوان های دیگر را بکشند.»
هدیه روز زن، بازگشت همسرم بود
همسر شهید روزی را تعریف میکند که خبر بازگشت مسافرش را به او داده بودند: «قبل از آن برادرزاده ام در خواب همسرم را دیده بود که در ماشین من نشسته و خیلی خوشحال بوده است. روز ولادت حضرت زهرا(س) پشت فرمان بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند که DNA تایید شده است. احساس کردم این هدیه ای از طرف خدا بود. گاهی اوقات همسرم به شوخی می گفت که من خودم برای تو هدیه هستم و واقعا آن روز خودش برای من هدیه بود.»
به همسرم گفتم شفاعت من یادت نرود
بیگلری از لحظه دیدن پیکر همسرش بعد از سه سال دوری می گوید:«همسرم به من قول شفاعت داده بود و وقتی اولین لحظه پیکرش را دیدم، فقط گفتم شهادت مبارکت باشد، قولی که داده ای یادت نرود، سخت می گذرد، اما قولت یادت نرود و من این روزها را می گذرانم.»
به دخترهایم گفتم یک هفته کارهایمان را رها می کنیم/ از روز بازگشت هر روز بچه ها را به دیدن پدرشان می آورم
همسر شهید چگونه مطلع شدن دخترانش از بازگشت پدر را اینگونه بیان می کند:«بچه ها از تماس هایی که با من گرفته شد، با خبر شده بودند که بابا برگشته. فاطمه زهرا گفت ما هم می توانیم بابا را ببنیم؟گفتم تا ببینم شرایط به چه شکل است که گفت مامان من می دانم الان استخوان های بابا مانده است.به دخترهایم گفتم، این چند روزه همه کارهایمان را کنار می گذاریم و یک هفته هر روز به معراج می رویم و بابا را می بینیم تا وقتی که پنج شنبه پیکر را دفن کنند و از روزی که پیکر برگشته هر روز بچه ها را اینجا می آورم.»
فاطمه زهرا میگفت: فقط بگذار سرم را روی پیکر بابا بگذارم
بیگلری از لحظه اولین دیدار نازدانه های شهید با پیکر بابا چنین می گوید:«خود شهید کمک می کند که بچه ها آرام شوند. دیشب که ساعت 10 به معراج آمدیم، فاطمه زهرا سرش را روی سر بابا گذاشت و خیلی آرام بود، می گفت مامان فقط بگذار من سرم را روی پیکر بابا بگذارم و نمی گذاشت که او را از روی پیکر بلند کنیم. همسرم هر دو تا را آرام کرده است. البته دخترهایم خیلی گریه کردند، دلشان خیلی تنگ شده بود، پدرشان را که بغل کردند احساس کردم شاید آرام نشوند، ولی وقتی سه سال یک گمشده داری و از او یک تکه کوچک هم که می آید احساس می کنی که دیگر پیدا شده است، ولو اینکه کامل نباشد.»
فاطمه جعفری درحالیکه قاب عکسهای همسر شهیدش «سعید انصاری» را یکی بعد از دیگری کنار هم میچیند میگوید: «گوشبهزنگ بودیم تا دیدار خانواده شهدا با سردار سلیمانی هماهنگ شود. طی سالهای گذشته در فصل پاییز این دیدار دستهجمعی خانوادههای شهید مدافع حرم با حضور سردار سلیمانی شکل میگرفت اما امسال خبری نشده بود. پرسوجو میکردیم و فرزندانمان بیتاب بودند. این را همسران شهدای مدافع حرم میگفتند هر جایی که دورهم بودیم یا در کانال گروهی پیام میگذاشتیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم که در دلتنگی، این خبر را بشنویم. فکرش را نمیکردیم که انتظار دیدار او به غم فراغ منتهی شود. اگرچه شهادت آرزویش بود اما فرزندان ما بار دیگر گریستند. کوچکترها باز به چادر مادرهایشان چنگ زدند و گریه کردند و بزرگترها بندهای پوتین رزمشان را محکمتر کردند.»
همسر شهید انصاری میگوید: «آخرین بار که حاج قاسم سلیمانی را ملاقات کردیم. مراسم تقدیر از خانواده شهدای مدافع حرم بود اصلاً خبر نداشتیم که قرار است ایشان هم در مراسم شرکت کنند البته همیشه اینطور بود به دلایل امنیتی حضور ایشان تا لحظه آخر از همه پنهان بود.»
فرزندان ما دلخوش به او بودند
فاطمه جعفری نگاهش را از قاب چهره همسر شهیدش برنمیدارد و ادامه میدهد: «همه میدانستند بهمحض اینکه حاج قاسم سلیمانی وارد جلسه شود نظم برنامه به هم میخورد. همیشه فرزندان خانواده شهدا میدویدند کنارش مینشستند انگار هرکدام پدرشان را ملاقات کرده باشند. چنان مهربانی داشت که بچههایی که تا آن لحظه آرام نشسته بودند دیگر حرف بزرگترها را گوش نمیکردند و سر جایشان نبودند. آن بار هم همین اتفاق افتاد. بااینکه سردار سلیمانی از انتهای سالن وارد شدند و بهآرامی دریکی از صندلیها نشستند تا نظم جلسه به هم نخورد؛ اما یکی از بچهها او را دید و با فریاد همان کودک که «حاج قاسم سلام»، تمام سالن غرق سلاموصلوات شد. دیگر هیچ شخصی حرفهای سخنران را نمیشنید. اوضاع که اینطور شد سخنران از سردار درخواست کرد که پشت تریبون تشریف ببرند. بچهها مهلت نمیدادند دوست داشتند که با او حرف بزنند عکس بیاندازند و گپ و گفت داشته باشند. راستش برای همه خانوادهها عادت شده بود که اینطور با سردار جلسه داشته باشند بدون هیچ تشریفاتی، فقط حرف بزنند و درد دل کنند. سردار بیشتر مراسم دیدار با خانواده شهدا را در روزهای جشن برگزارمی کرد تا دل بچههای شهدای مدافع حرم شاد شود. همه این را خوب میدانستند. اصلاً هر وقت مراسم ولادت بود بچههای ما دوست داشتند در کنار حاج قاسم باشند. حالا که ولادت حضرت زینب شده بود انگار دل همسران و فرزندان شهید گواهی میداد که مراسم دیدار نزدیک است اما، نمیدانستیم که قرار است اینجا جمعشویم و عزای نبودش را بگیریم و باهم بنشینیم تا کمی دلمان آرام شود.
سردار سعیدم را شناخت
همسر شهید انصاری همانطور که نفس عمیقی میکشد و تلاش میکند بغض اش را قورت دهد میگوید: «درهمان آخرین دیدار، پسرم حسین، کنار حاج قاسم نشست و من و دخترم زینب روبه رویش. حسین لباس رزم پوشیده بود درست شبیه به لباس پدرش. از حسین پرسید پسر کدام شهید هستی؟ حسین جواب داد شهید «سعید انصاری». حاج قاسم کمی در صورت حسین مکث کرد و گفت: «چقدر شبیه به پدرت سعید هستی!» پیشانی حسین را بوسید و گفت: «پدرت خیلی باهوش و باذکاوت بود.» بازهم پیشانی حسین را بوسید.
پیکر پدرم کی برمی گرده؟
زینب از حاج قاسم پرسید: «پیکر پدرم کی برمی گرده؟» چشمان حاج قاسم را نم اشک پر کرد و درحالیکه سعی میکرد اشکهایش را کنترل کند روبه زینب گفت: «به شما قول می دم هر طور شده پیکر پدرتان را برگردانم.» حسین و زینب چنان تحت تأثیر جمله او قرار گرفتند که زینب بار دیگر پرسید: «سردار شما مطمئن هستید؟ خیالمون راحت باشه؟» سردار سلیمانی که حالا نفس عمیقی میکشید زد روی شانه حسین و گفت: «به خواهرت بگو که مطمئن باشه بهزودی نشانی از پدرتان به شما می رسه.» از آخرین درخواست بچههایم هنوز ۳ ماه نگذشته بود که در اسفندماه سال گذشته استخوان جمجمه همسرم «شهید سعید انصاری» به خاک وطن بازگشت و زینب و حسینم آرام گرفتند
نام و نام خانوادگی: روحالله قربانی
تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸
محل تولد: تهران، دولاب
وضعیت تأهل: متأهل فرزند دوم خانواده سردار داود قربانی
دانشجوی کارشناسی زبان
اعزام به سوریه بهعنوان پاسدار نیروی قدس
شهادت در تاریخ: ۱۳ آبان ماه سال ۹۴
محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب
محل دفن: بهشتزهرا قطعه ۵۳
شهید روحالله قربانی ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از همرزمانش و در مبارزه با تروریستهای تکفیری در عملیات محرم به شهادت رسید. خودروی روحالله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو همرزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشتزهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.
وصیت نامه
بسمهتعالی
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد
ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمد رسول الله و اشهد انّ علی ولیالله و
الائمه المعصومین من ذریته الحسین الی حجه الله ان... انّهم والحجه علیهم
ان الدین حق و الکتاب الحق و المیزان حق لا ریب فیه
همسر
عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم! اگر شهید شدم یک کلام حاجآقا
مجتبی به نقل از علی علیهالسلام میگفتند: منتهی فضل الهی تقوی است،
شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز
پیدا میکند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاجآقا
میگفت پی ساختمان فونداسیون آهن است.
چیزی
که نمیدانید عمل نکنید. ادای کسی را در نیارید. بدون علم درست وارد کاری
نشوید مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و
دوروبریها... نه حج و کربلا صدبار ... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با
توجه به نیاز با توجه به دین و سید اشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل
الاعمال بر والدین و اولادها.
مادر
ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی
شهید شم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی،
پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت.
ان شاءلله همیشه پیرو بیبی باشی انشاءالله با شهادتم شفاعتت کنم. دوست
دارم وقتی که بهم شیر میدادی وقتی که بهم نماز یاد میدادی وقتی
میفرستادیم هیئت پابرهنه؛ وقتی میفرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام
درسهام را مرور میکردی ازم میپرسیدی که هیچ مادری نمیکرد یا هیچ مادری
تنهایی نمیکرد یا هیچ کدوم روزی ۵۰ بار نمیکرد. به زینب گفتم مثل تو
غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که انشاءالله
دو روز سایهاش بیشتر بالای سر ما باشد.
سر
خاک مادرم بروید علی و فائزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت
بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم
است بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همینطور تا همه دور هم باشیم
انشاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.
خوبی
مامان سختی تورو زحمتهای بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که
سختترین موقعها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، دوستم داشت همهچیز
من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش
نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل
به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم
برای خدا کاری می کنم. بیشتر برای خوف و عقاب؛ ولی نمیدونم پدر و مادرم
چکار کردن خدا چی میخواست. حضرت زهرا سلامالله چی دوست داشته که امام علی
علیهالسلام و بچههایش و رسول الله اینجوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به
خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیتنامه هاشون را خوشخط
مینویسم ولی من خوشخط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از
همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم...
ادامه وصیتنامه شهید قربانی بنا به خواست خانواده منتشر نمیشود.
تا به حال از خود سؤال کردهای که رزمندگان مدافع حرم که خیلی زود به درجه شهدای مدافع حرم میپیوندند چه کسانی هستند و چه در سر دارند؟ چه اهدافی دارند و آرمانشان چیست؟ و چگونه دل از آرامش زندگی روزمره میکنند و بدون اجبار خود را عازم در مسیر جغرافیایی رها کرده و کارزار دفاع از حرم میشوند.
به قول شهید آوینی که میگفت: عقل میگوید بمان، عشق میگوید برو و این را هر دو خداوند آفریده تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.ثروت این شهدا عشقی است که قابل تحریم نیست چگونه میتوان با ابزار عقل به قضاوت عاشقی نشست که اگر چه ردای مقابله با داعشیان را به تن کردهاند اما خود نیز چندان در قید و بند عقل نبوده و پا در مسیری گذاشتند که دیگران جزبه حیرت نمیتوانند به روایت آن بپردازند حیرتی از جنس همان عقل و عشق!
روایت
این هفته صفحه فرهنگ مقاومت روایت عشقی است که به حرم حضرت زینب کبری (س)
شنیدن دارد روایت شهید روحالله قربانی که متولد محله هفتتیر بود و بزرگ
شده شهرک محلاتی ولی دست روزگار دلش را در میان ساختمانهای شهرک اکباتان
بند کرد و شد داماد خانواده فروتن و گفت گو با زینب عبد فروتن همسر شهید
روحالله قربانی وقتی از شهید قربانی صحبت میکند احساس خاصی در چشمانش
میدرخشد. او زندگی مشترکش را برایم این طور میگوید: بچه شرق تهرانم ولی 6
سالی میشود که به اکباتان آمدهایم. پدرم نظامی است و سال 1391 با همسرم
پای سفره عقد نشستم.
همسری که هدیه امام هشتم بود
آقا
روحالله هدیه امام رضا(ع) به من بود. همسری که امام هشتم به آدم هدیه
میدهد و امام حسین(ع) او را میگیرد وصف نشدنی است، من عروس چنین مردی
بودم. با بچههای دانشگاه رفته بودیم مشهد. آنجا برای نخستین بار برای
ازدواجم دعا کردم. گفتم: یا امام رضا(ع) اگر مردی متدین و اهل تقوا به
خواستگاریام بیاید قبول میکنم. یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتیم
روحالله آمد خواستگاریام. از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم. پدر او
از سرداران سپاه و از مجاهدان هشت سال دفاع مقدس و مادرش هم فرهنگی بود.
البته روحالله در 15سالگی مادرش را از دست داده بود. تدارک ازدواج را در
حد و اندازه آبروی خانواده برگزار کردیم. همه چیز خیلی زود سر و سامان
گرفت. البته میدانستم قرار نیست به خانه مردی بروم که همه امکانات
زندگیام از همان اول تأمین باشد اما معتقد بودم که با هم کار میکنیم و
زندگیمان را میسازیم. رفتیم حوالی میدان امام حسین(ع) خانهای 47
مترمربعی اجاره کردیم و زندگیمان شروع شد. با اینکه خانهام کوچک بود ولی
برای من حکم کاخی را داشت که من ملکهاش بودم. از همان ابتدا میدانستم با
چه کسی ازدواج کردهام. یعنی میدانستم شهادت و دفاع از کشور حرف اول
روحالله است. حرف شهادت در خانهمان بود ولی فکرش را نمیکردم روحالله
روزی شهید شود.
سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد
روحالله
آدم بابرنامهای بود، یک دفتر مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن
مینوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام میداد و هر
کاری که داشت را یادداشت میکرد. من هیچ وقت روحالله را بیکار ندیدم؛ یا
کار میکرد یا مشغول جزوه خواندن بود.
روحالله رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شده بود. وقتی که جواب قبولیاش در دانشگاه آمد که سوریه بود.
روحالله
به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمیترسید. هر وقت به من زنگ میزد
میگفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمیگفت که من نمیتوانم، همیشه میگفت من
میتوانم.
همسرم میگفت من اگر شجاع
باشم به هدفم میرسم. در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر
میکرد. روحالله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. روحالله
در دورههای مختلفی که میگذراند اگر اول نمیشد حتما دوم میشد.
دلش برای یاری رساندن به مردم میتپید
همسر
شهید قربانی درباره ویژگیهای شخصیتی وی میگوید: «روحالله دلش پر
میکشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بیوقفه دلش
برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روحالله سراغ داشتم،
رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود. من در همین کوچه و خیابان
ازخودگذشتگیهای روحالله را با چشم دیده بودم. یکبار در حال عبور از
بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با
یک موتورسوار برخورد کرد. روحالله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار
میدود. هیچکس از ماشینش پیاده نشد. روحالله سر موتورسوار را بست و تا
اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطرهای دیگر
میکند و میگوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد میشدیم.
مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک میخواست. بخشی از ماشینش
آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمیرفت. روحالله تا
این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آبها را
برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد رانندهاشک میریخت و
از روحالله تشکر میکرد. میگفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها
روحالله را عاقبت به خیر کرد.»
یک
هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده
بمونم؛ دلم برای بچههایی که اینجا به ناحق کشته میشوند میسوزد. تو هم
دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتماشکالی نداره بمون
ولی مواظب خودت باش.»
هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. میدانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان.
آخرین تماس...
یک
هفته قبل از شهادت تماس گرفت. قبلا هر وقت تماس میگرفت، زود قطع میشد
اما این بار یک ساعت و نیم با من حرف زد اما تلفن قطع نشد. از روحالله
نپرسیدم که چرا تلفن قطع نمیشود گفت این دنیا میگذرد تمام میشود مادرم
هم رفت خیلیها رفتند حاج آقا مجتبی تهرانی هم رفت (روحالله شاگرد حاج آقا
مجتبی تهرانی بود) گفت این دنیا خیلی کوتاه است. اگر من شهید شدم تو
ناراحت نباش من به تو قول میدهم که آن دنیا همیشه با هم باشیم. یک ساعت و
نیم روحالله از این حرف میزد که آنجا کار خیلی زیاد است و باید بماند از
من میخواست که بگذارم بماند.
آقا
روحالله از ظلم به مظلوم خیلی ناراحت میشد و ظلم را برنمیتافت همیشه
میگفت در سوریه افرادی هستند که مورد ستم قرار میگیرند در حالی که
بیگناه هستند. میگفت من باید بروم و در نابود کردن این ظلم کمک کنم و
میگفت که حرم حضرت زینب(س) نباید خالی بماند. میگفت ما باید برویم تا حرم
خالی نباشد.
نحوه شهادت
مدتی
که آنجا بود 54 روز میشد. در روزهای آخری که مأموریتش تمام شده بود، ساکش
را جمع کرده بود تا برگردد. شهید قدیر سرلک را میبیند که میخواستند
بروند تا لوازم بیاورند. روحالله با او همراه میشود. با ماشین میروند و
وسایل را برمیدارند. هنگام برگشت وقتی روحالله از ماشین پیاده میشود
ناگهان ماشین را منفجر میکنند. بر اثر انفجار هر دو شهید میشوند و چیزی
از جسمشان نمیماند.
خبر شهادت...
آن
روز اضطراب عجیبی داشتم و حالم خیلی بد بود. یکی از اقوام که از شهدای
مدافع حرم مطلع بود با پدرم تماس گرفت و از پدرم خواست به دیدنش برود. پدرم
ناراحت بود و سریع رفت. مادر و برادرم هم بسیار منقلب شدند. از مادرم سؤال
کردم پدر کجا رفت؟ گفت مادربزرگ حالش بد است و پدر رفته تا او را به دکتر
برساند. با جواب مادر شک و تردیدم برطرف شد. تا فردا صبح که قرار بود پدرم
به مأموریت برود اما نرفته بود و گوشی روحالله پر شده بود از تماسهای
بیپاسخ دوستانش. اضطراب داشتم. خاله روحالله تماس گرفت وقتی فهمید اطلاع
ندارم چیزی نگفت. بعد پدر روحالله تماس گرفت و گفت روحالله مجروح شده
است. بلافاصله با پدرم تماس گرفتم گفت آرام باش روحالله مجروح شده و قرار
است برگردد. مرخصی گرفتم و برادرم و چند نفر از اقوام دنبالم آمدند. وقتی
رسیدم خانه همه اقوام و دوستان جمع بودند. مادرم در آغوشش گفت روحالله
شهید شده است. تنها در آغوش مادرم طاقت شنیدن این خبر را داشتم.
پیکر سوخته روحالله چیزی جز زیبایی نداشت
بعد
از رجعت پیکر اولین ملاقات بنده با روحالله به معراج شهدا بود. خیلی حال
خوبی نداشتم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. نمیدانم چطور آن لحظات برایم
گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج کمی معطل شدیم تا او را
آوردند. هنگام ورود من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود.
اگر نمیگفتند او روحالله است نمیشناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند.
ولی با همه این جراحات من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روحالله به من
آرامش داد و از اضطرابها و پریشانیهایم کم شد.
میخواهم پرچمدار راه روحالله باشم
مدتی
است سرپا شده و درسم را از سر گرفتهام. دلم میخواهد آنقدر حالم خوب شود
که چشم همه دشمنان را کور کنم. میخواهم پرچمدار راه روحالله باشم. اگر او
حسینگونه رفت من زینبوار صبر میکنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته
است. یاد او مصیبتم را کوچک میکند. من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که
یک جا بند نبود و شور و هیجانش مثالزدنی بود. من فرق کردهام. حالا کوهی
از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روحالله است. مسئولیتم
رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روحالله را پرورش دهم. مسئولیت من
حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و
ارزشهایشان رفتند. من با روحالله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش
به بار نشستم.
من میدانستم روزی آقا
روحالله شهید میشود اما فکر نمیکردم اینقدر زود، ما حلقههای ازدواجمان
را نذر حرم امام حسین(ع) کرده بودیم، چون عقیده داشتیم هیچگاه از هم جدا
نمیشویم.در حال حاضر خودم را خوشبختترین دختر دنیا میدانم.
روحیه جهادی داشت...
عباس
عبد فروتن پدر همسر شهید روحالله قربانی درباره داماد شهیدش میگوید: آقا
روحالله نزدیک به چهار سالی بود که با ما فامیل شدند. روحیات خاص دامادم
از همان بدو ازدواج ایشان یک روحیه جهادی بود. بعد از اینکه از دانشگاه
افسری امام حسین(ع) فارغالتحصیل شده بود، در یگان مشغول به کار شد. اهل
کار اداری و دفتری نبود. فرماندهاش از دوستان بنده بود. پدر شهید بزرگوار
هم از فرماندهان سپاه بودند. به همین خاطر او با جنگ مانوس بود.
زمانی
که شهید در یگان مشغول شد از همان ابتدا با مسائل عملیاتی و جهادی سر و
کار داشت. شهید روحالله دو بار به سوریه اعزام شده بود. فرمانده روحالله
آقای حاج رحیمی بود که میگفت روحالله همیشه در کارهای رزمی نفر اول و
پیشتاز بود. آقای حاج رحیمی گفت من به روحالله گفتم باید به یگان دریایی
بروی روحالله به یگان دریایی رفت و غواصی را تعلیم دید و به محض اینکه از
دوره آموزشی برگشت مجددا به من گفت که من باید به منطقه بروم.
به هر واسطهای که بود مسئولین خود را متقاعد کرد که باید حتما به سوریه برود.
فرمانده
روحالله به من میگفت که ما در سوریه هر کاری میخواستیم انجام بدهیم
روحالله نفر اول بود. روحیه خستگی ناپذیر و شجاعی داشت. دوستان روحالله
تعریف میکنند که اگر در منطقه مشکلی پیش میآمد و درگیری به وجود میآمد
روحالله با روحیه بسیار خونسرد پشت بیسیم صحبت میکرد. علیرغم مشکلاتی که
در منطقه پیش میآمد روحالله آرامش عجیبی داشت و با خونسردی کامل با مسائل
برخورد میکرد.
یکی از دوستان آقا
روحالله میگفت من میخواستم روحالله را سمت شمال حلب پیش خودم ببرم اما
روحالله قبول نکرد گفت آن منطقه خیلی ساکت است اینجا درگیری بیشتر است و
من همین جا میمانم.
چهار روز قبل از
شهادتش برای احوالپرسی با من تماس گرفت. به روحالله گفتم برگرد و به ما
سری بزن اما گفت حاجی من دیگه برنمیگردم شما دعا کن من اینجا شجاع باشم.
ماموریت
روحالله تمام شده بود. فرماندهاش میگفت من به روحالله گفتم روحالله
نفر جایگزین شما آمده تو خودت را آماده کن که باید به تهران برگردی. میگفت
روحالله التماس میکرد و من را قسم میداد که بذار یک ماه دیگر هم بمانم
حتی به خانمش زنگ میزد میگفت تو دعا کن که با ماندن من موافقت کنند شما
نمیدانید که اینجا بچهها چطور غریبانه شهید و مظلوم میشوند اگر بدانی
خودت از من میخواهی که بمانم، فرمانده روحالله میگفت که با ماندنش
موافقت نشد و روحالله ساکش را برای برگشتن به تهران آماده کرده بوده اما
آن هدفی که روحالله دنبال میکرد برایش مقدر شده بود و روحالله به درجه
رفیع شهادت رسید.
حضرت آقا فرمودند که
ما مدعیان صف اول بودیم از ته مجلس شهدا را چیدند، حضرت آقا فرمودند
جوانهای امروز اگر بیشتر از جوانهای دوران دفاع مقدس نباشند کمتر نیستند
چهره جوانها امروز فوقالعاده باتقوا و بصیر بچههای حزباللهی آماده
شهادت هستند.
کسانی که از منطقه برمی
گردند از مظلومیت مردم منطقه خیلی صحبت میکنند که چطور مردم به دست
نامردهای تکفیری کشته میشوند همه تاکید میکنند که امروز خط مقدم ما سوریه
است. اگر ما امروز جلوی دشمن را در سوریه نگیریم فردا به مرزهای ما خواهند
آمد. خط قرمز ما امروز در سوریه، عراق و یمن است. طراحی دشمن بر این است
که این مناطق را تصرف کند و بعد از آن به سمت مرزهای جمهوری اسلامی ایران
بیاید.
دوست نداشت دیده شود
حسین
عبد فروتن برادر خانم شهید روحالله قربانی در ادامه میگوید: روحالله
همیشه درگیر موضوع شهادت بود اما دوست نداشت خیلی دیده شود. به من میگفت
اگر من شهید شدم اجازه ندهید درباره من فیلم بسازند.
روحالله
همیشه درگیر کار بود. همیشه دوست داشت یاد بگیرد و تجربه کند. روحالله
کسی بود که کمتر با اطرافیانش رفت و آمد میکرد. اما وقتی با کسی همراه
میشد با تمام وجود برای آن فرد مایه میگذاشت. خیلی سختگیر بود. دوست داشت
به دوستان و کسانی که به آنها اعتماد دارد آن چیزهایی را که میداند آموزش
دهد.
آن زمانی که با هم بودیم من
متوجه رفتارهای خاص روحالله نبودم. فکر میکردم این کارها خیلی سخت است.
اما الان که روحالله شهید شده فهمیدم که افراد کاردرست با افراد معمولی
واقعا فرق دارند روحالله با دیگران فرق داشت آن زمان من نفهمیدم که چرا
روحالله فرد خاصی بود.
بر اصول و اعتقاداتش محکم بود
روحالله
هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمیزد، هیچ وقت حرف زور را قبول نمیکرد، بر
اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی میکرد حتی اگر به ضررش تمام میشد
باز هم از اصولش کوتاه نمیآمد. خیلی مواقع در دفاع از حرف حقش چوب میخورد
اما از آن حرف حق کوتاه نمیآمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود.
پیکر
روحالله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روحالله وقتی پیکر
شهید را دید شروع کرد بهگریه کردن. میگفت روحالله عاشق این طور شهید شدن
بود.
سی چهل روز قبل از شهادت شهید
محمد حسین رسول خلیلی عروسی روحالله بود. شهید خلیلی در عروسی روحالله
شرکت داشت، رسول خلیلی از بچههای نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد
روحالله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید
محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روحالله با صدای بلند به یکی از
دوستانش میگفت که فلانی مردم چراگریه میکنند؟ رسول خلیلی به من گفته بود
که وقتی او را تشییع میکنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،گریه فقط
برای ائمه است.
دلنوشته همسر شهید قربانی
بسم رب الزینب(س)
از برای حرم این دل من آشوب است نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند
چند
روز دیگر از رفتنت یکسال برایم میگذرد... و مطمئنم که میدانی هیچگاه
نبودنت برایم عادی نخواهد شد.این روزهای واپسینی که به روز شهادتت نزدیک
میشود برایم سخت و نفس گیر است و هر ثانیهاش لحظه آوردن خبر شهادتت را
برایم زنده میکند...اما من هم مثل تو غرق در عشق به زینب(س) هستم و همین
مرا محکم نگه میدارد که در نبودنت تاب بیاورم و ربابگونه بایستم.
همسری
با تو برای من زندگی شیرین و سراسر مِهر به خدا رقم زد که آخرش را هم با
مُهر شهادتت تا به همیشه ابدی کرد...خودم راهیت کردم و تو باید در راه دفاع
از حریم دختر علی(ع) میرفتی و این من بودم که باید صبر میکردم و اکنون
با رضایت کامل قلبی خوشحالم و خدا را سپاس میگویم که توانستم یکی از
بهترین افراد زندگیام در راه زینب کبری و فدایی رهبر عزیزم در برابر
کافران به ظاهر مسلمان بدهم...
از
خواهران و برادران سرزمینم میخواهم که زنانمان با حفظ حجاب خود مدافع چادر
حضرت زهرا(س) و مردانمان با غیرت خود مدافع غیرت حضرت علی(ع) باشند و با
حفظ این ارزشها از خون به ناحق ریخته شده عزیزان ما پاسداری کنند و در آخر
از همه عزیزان میخواهم که گوش به فرمان ولی امر مسلمین بوده و برای ظهور
مهدی فاطمه(س) دعا بفرمایند.
ومنالله التوفیق
نام و نام خانوادگی: رضا حاجیزاده
تاریخ تولد: 66/10/6
تاریخ شهادت: 95/02/17
محل شهادت: سوریه، خان طومان
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر (فاطمه حلما) و یک فرزند پسر (محمد طه)
شهید مدافع حرم رضا حاجیزاده اهل آمل از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا به همراه ۱۲ تن دیگر از یارانش در روز ۱۷ اردیبهشتماه سال ۹۵ در خانطومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در معرکه نبرد جا ماند.
از این شهید بزرگوار دو فرزند یه یادگار مانده است.
دانلود مستند کوتاه شهید رضا حاجی زاده
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،
رضا حاجی زاده درست در غوغای عصر تکنولوژی که هنوز خیلی از هم دورهایهایش
درگیر شناخت خود و سر درگم پیچ و خمهای صفحات مجازی هستند راهش را در
گوشهای از خاک بابل پیدا کرد و از راه نرسیده بساط تعلقات دنیا را جمع و
جور کرد و در آستانه سی سالگی به سرنوشتی دچار شد که بسیاری از شیوخ و عرفا
و زاهدان روزگار سالها در پی رسیدن به این پایان پر افتخار هستند.
رضا سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای 5 خون داده
بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ
هدایتش بودند، همانها که سید مرتضی اینگونه روایتشان میکند: «رزمندهای داخل
سنگر نشسته و برای پدر و مادرش نامه مینویسد: مادر جان، شیرت را بر من
حلال کن؛ همان شیری که دههی اول محرم با اشکهای شوری که برای تنهایی حضرت
زینب(س) میریختی، درهم میآمیخت و در کام من مینشست و جانم را با مهر حسین
(ع) پیوند میزد.»
جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و دیار و خانه و زندگی را گذاشت
و برای دفاع از حریم جلیله مخدرهای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذرهای به
ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرار. آنچه خواهید خواند
گفتوگویی است که با مادر این شهید عزیز که اردیبهشت امسال از «خان طومان»
به معراج رفت و پیکرش هنوز برنگشته. از رضا دو فرزند باقی مانده و مادر می
گوید که ابتدا به خاطر همین موضوع مخالف رفتن پسر بوده اما بالاخره شد آنچه
باید میشد.
مادر و فرزند شهید حاجی زاده
بنده نجیبه ادهمی اهل روستای اوجیآباد شهرستان بابل هستم که سال 65 با
رجبعلی حاجی زاده ازدواج کردم و یک سال بعد زمانی که تازه 18 ساله شده بودم
در سالگرد ازدواجمان خدا آقا رضا را به ما عنایت کرد. رامین فرزند دیگرم
است که بعد از رضا متولد شد و نام هر دو را هم به رسم احترام پدرشوهرم
انتخاب کرد و ما هم موافق بودیم. همسرم ابتدا شغلش بنایی بود و اکنون تاکسی
دارد و روی زمین هم کار میکند.
معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی
رضا نسبت به رامین پر شر و شورتر بود و به عبارتی از دیوار راست بالا
میرفت اما دوران ابتدایی را که تمام کرد رفته رفته آرامتر شد. به شدت بچه
فعالی بود، وقتی بازی میکرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی.
البته شیطنتهای خطرناک نداشت فقط جنب و جوش زیادی داشت. هنوز هم که هنوز
است گاهی دعوایش میکردم.(خنده)
عروسم از طریق کانالهای تلگرامی متوجه خبر شهادت رضا شده بود، با من تماس گرفت و گفت: مامان آقا رضا رفت، دیگه آقا رضا نداریم. پرسیدم چه میگویی؟! چه شده؟! گوشی را قطع کرد. فورا زنگ زدم به مادرش که او گفت: رضا شهیدشد
گفتگو با همسر شهید
شهید حاجی زاده بینهایت صبور بود.
وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری،
تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد
وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش راچو جان خویشتن دارم
آقاجان بالاترین آرزویم در زندگی این بود که روزی بتوانم تمام هستی وزندگی خودرا فدای شما وراه شما بنمایم
الحمدالله رب العالمین این سعادت نصیبم شد و در زمره ی رهروان خانم ام المصائب زینب کبری (س)نائل آمدم
آقاجان عنایتی بفرماید دردانه پسرم راهمچو پدرش تربیت کنم
ونامش همانند قاسم سلیمانی ها لرزه بر اندام دشمنان اسلام وایران اسلامی ونائب بر حقتان آقا امام خامنه ای (حفظه)بیاندازد...
با اینکه قصد نداشتم اما ۱۶ سالگی ازدواج کردم
مریم شکری هستم متولد ۷ آبان ۱۳۷۱ و همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده. من در آمل به دنیا آمدم و در این شهر بزرگ شدم و درس خواندم. نوجوان که بودم تصمیم داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم چون درسم هم خوب بود. اما گویا خیلی سرنوشت به تصمیمات ما کاری ندارد و ۱۶ سالم که بود آقا رضا آمد خواستگاری و با هم ازدواج کردیم. من عاشق امام رضا(ع) هستم و رضای من را هم ایشان به من دادند. ۸ سال هم با او زندگی کردم.
*گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد.
روزی که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد میرود. البته تأکید کرد که مأموریتهایش داخل ایران است و خارج از کشور نمیروند. از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمیدانم چرا ولی هر چه میگفت، قبول میکردم.
در مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟ خودش حقوق میخواند گرایش علوم ثبتی. گفتم: میخواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید: جناحی که عمل نمیکنی؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروی، گفتم: نه اصلا. ادامه داد که دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد. از این حرفش خیلی به من برخورد، فکر میکردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به گفتن نداشت.
قبل از اینکه رضا به خواستگاریام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با آقا داشتیم، در آن دیدار نامهای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش دادم.
نکته دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال میزد و میگفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد قطعاً به زنش هم احترام میگذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و مشکیاش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم: نه، فقط ابروهایش را دیدم. (خنده)
آن جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاکهایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ میخواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد. گفتم ۵۰ درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد.
*فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.
*می دانست طاقت دوری اش را ندارم
شهید حاجی زاده بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
*از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه
از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتیاش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند میروند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمیگیرم برو. ۵ دقیقه نشد گوشیش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم میروم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت ۱۰:۳۰ شب بود.) پرسیدم: بچهها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچهها گفته بود بابا میخواهد برود دیگر نمیآید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا میکردند.
چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود، سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش میکردم. گفتم: یک کفی طبی دارم میگذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچهها را بوسید.
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشیام همین فیلم و عکسهاست. در فیلمش میگوید: قابل توجه کسانی که میگویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمیروم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم! اما این یک تکلیف است.
*دوست داشتم فقط برای من باشد
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.
*خانم دنبال کارهای کوچک نباش
من در حوزه طلبگی میخواندم اما سال آخر را به خاطر وجود بچهها مجبور شدم ادامه ندهم. بچههای حوزه و استادمان مهد کودکی تشکیل دادند و به من زنگ زدند و گفتند: شما میآیید کار فرهنگی آنجا را انجام بدهید؟ آخرین باری که رضا زنگ زد گفتم: من میخواهم بروم مهد حوزه کار کنم، راضی هستی؟ گفت: خانم دنبال کارهای کوچک نباش.
کلا کارهای کوچک و شغلهایی که مرد در محیط بود را دوست نداشت. میگفت اگر جایی که فقط خانمها هستند پیدا کردی برو، من هم قبول کردم. آخر صحبتمان گفت: شاید یکی دو روز زنگ نزنم. به همین منوال یکی دو روزش شد سه روز. در گروه تلگرامی عضو بودم که تعداد دیگری از خانمها که شوهرانشان در سوریه بودند هم حضور داشتند. از آنها پرسیدم که آیا شما خبری از همسرانتان دارید؟ اول طفره میرفتند تا اینکه یکی را قسم دادم اگر خبری هست به من اطلاع داد، او هم ماجرا را گفت.
*مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه
معمولا وقتی مأموریت میرفت خانه خودمان نمیماندم اما این بار آخر نرفتم منزل پدرم. انگار در خانهمان احساس امنیت بیشتری میکردم. حتی یک روز مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه چقدر در خانه خودم راحت هستم.
*حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود
آقا رضا همیشه میگفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.
یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در میآوردیم. نمی فهمم چرا بعضی ها میگویند مدافعان حرم برای پول می روند.
*رضا شهید نشدی؟
من تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه صحبت نمیکرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر میخورد مجروح میشود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف میکرد: «شهید روح الله (از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟ گفتم: نه حالم خوبه میروم دوباره در جایم مستقر میشوم. روح الله دو متر از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه میکردم ولی نمیتوانستم بروم پیش او. بعد از ۵ دقیقه رفتم بالای سرش که دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.»
*در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد
وقتی خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم واقعا از مسئولین دلخور شدم. در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد چه شده. یکی میگفت اسیر است، یکی میگفت مجروح شده، یکی میگفت سالم است و هنوز دارد میجنگد.
تا اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدیتبار بعد از دو سه روز که از این موضوع میگذرد به خانمش زنگ میزند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟ او هم میگوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون برایم حجت بود. تازه بعد از دو سه روز آقایان (بنیاد شهید و مسئول خبررسانی) دلشان سوخت! و آمدند خبر دادند.
*گفت شاید دیگر صورت من را نبینی
موقع رفتن بهش گفتم آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟ گفت شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم. میگویند شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت. ولی من منتظر هستم و دوست دارم او را ببینم.
مادر همسر شهید حاجی زاده:
قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء (دختر شهید) در خانه راه میرفت میگفت بابا رضا شهید شده. دلم میریخت میگفتم این بچه چه میگوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول ما شمالیها گوشهایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!
وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من میگفتند چقدر به شما پول دادند؟ من هم میگفتم: این چه حرفیه؟ بچههای ما به خاطر اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟ آنها به خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید.میثم سپاه انگیز از دوستان و همرزمان شهید مدافع حرم "رضا حاجی زاده" که اخیرا در درگیری با ترویستهای تکفیری در خان طومان به شهادت رسید در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس اظهار داشت: نحوه آشنایی بنده با این شهید بزرگوار از مقطع کارشناسی دانشگاه آغاز شد. من، ایشان و شهید صحرایی با هم همکلاسی بودیم. من درسم زیاد خوب نبود و میثم نیز زیاد درس نمیخواند لذا به رسم دیگر دوستان بعضا ریزنوشتههایی را با خود به جلسه امتحان میبردیم.(خنده) من از آن ریزنوشتهها کمکهایی میگرفتم به رضا هم میدادم تا شاید به کارش آید اما او اعتنایی به کاغذها نداشت و دوست نداشت در امتحانات تقلب کند.
وی افزود: پس از آن در یکی دو رزمایش دوستی ما بیشتر شکل گرفت تا اینکه سال گذشته همراه با ایشان و شهید صحرایی عازم سوریه شدیم. شهید روح الله صحرایی در آن ماموریت به شهادت رسید و از آن پس دیگر رضا احساس تنهایی میکرد و بیتاب بود. با روح الله مسابقهای برای وصال به خدا گذاشته بودند که رضا جا مانده و ناراحت بود و هر لحظه دوست داشت توفیق شهادت برایش نصیب شود. رضا و روح الله همچون دو برادر بودند. بعد از شهادت روح الله بسیاری از رفتارهای رضا تغییر کرد.
سپاه انگیز تصریح کرد: بعد از شهادت روح الله صحرایی مدت 20 روز در منطقه بودم. آسمانی شدن روح الله موجب شد که من به او بیشتر نزدیک شوم. به ایران که برگشتیم در شهر خودمان یعنی آمل هم که ایشان را میدیدم این بیتابیش را واگویه میکرد. بار آخری که میخواست برود خانوادهاش خیلی تلاش کردند تا مانع رفتنش بشوند اما موفق نشدند. رضا به خانوادهاش گفته بود که این رفتنم دیگر برگشتی ندارد و خانوادهاش هر لحظه انتظار شهادت رضایشان را داشتند.
این مدافع حرم خاطرنشان کرد: رضا چه آن وقتی که در ایران بود و چه بعد از آن که در سوریه بود بیشتر مشغول انجام ماموریتها بود و کمتر در شهر و مقر حضور داشت. قبل از سوریه در کرمانشاه مشغول انجام ماموریت بود و پس از آن به لشکر عملیاتی 25 کربلا آمد و عاشقانه به سوریه رفت.
سپاه انگیز بیان داشت: آبان ماه سال گذشته در درگیری که در عملیات جعفر طیار داشتیم رضا دستش تیر خورد و باید به عقب میرفت اما با همان حال سرپایی خود را درمان کرد و در منطقه ماند و میگفت بالاخره بدون یک دست هم میشود جنگید و دفاع کرد.
وی در خصوص نحوه شهادت این مدافع حرم گفت: اینگونه روایت میکنند که در درگیریهای اخیر خان طومان این شهید به دلیل اینکه تک تیرانداز بود جلوتر از دیگر نیروها بود. بالای ساختمانی مستقر بود و هر کدام از تکفیریها که جلو میآمدند را به هلاکت میرساند. از آن ساختمان به ساختمان دیگری تغییر مکان میدهد و سپس به سمت تانکی که در آن نزدیکی بوده میرود تا با نارنجک آن تانک را منفجر کند اما از دور تیری به سوی او شلیک میشود و به شهادت میرسد.