نام و نام خانوادگی: حسن غفاری
تاریخ تولد: ۲۵ شهریور ۱۳۶۱
محل زندگی: شهرری
تاریخ شهادت: ۱ تیر ۱۳۹۴
محل شهادت: سوریه درعا
محل دفن: گلزار شهدای بهشتزهرا (قطعه ٢٦ ردیف ۷۹ شماره ١٥)
شهید حسن غفاری در سال ۱۳۶۱ متولد شد. وی ۳۳ سال بیشتر نداشت که به
همراه محمد حمیدی و علی امرایی (مدافعان حرم حضرت زینب (س)) در مسیر
دمشق – درعا به شهادت رسیدند.
وصیت نامه
سم رب الشهدا و الصدیقین
یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک رضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی، و ادخلی جنتی
بوی شهادت میکند مستم، از ازل مرا، بر مویت بستم
بیقرارم من ای حسین (ع) جانم
آری! این است وعده الهی، بازگشت همه به سوی اوست. خدای من در این لحظه
که من تمام حرفهایم را به روی کاغذ میآورم. تنها فقط خودت میدانی که
چه شور و غوغایی برای رسیدن به تو در دلم موج میزند.
دیگر هیچچیز در این دنیا مرا آرام نمیکند جز رسیدن به سوی تو و خشنودی تو.
تازه معنی فزت و رب الکعبه را که از زبان مولا و امام اول خود جاری شده
را درک میکنم. در این دنیای ناچیز که دشمن زبون، شمشیر را برعلیه
شیعیان از رو بسته، دیگر آرام و قرار ندارم.
خدای من! تو از دل بندههایت آگاه و باخبری، چگونه میتوانم ساک نشسته و
زندگیام را ادامه دهم. در حالی که جگر مولایم امام زمان (عج) خون است.
آیا میتوانم چشمانم را به روی این همه جنایتها که بر محبین اهلبیت (ع) میآورند ببندم.
خدای من! دوستانم یک به یک میروند من راست، راست برای خود میگردم آرامش و قرار ندارم.
خدای من! دیگران شاید فکر کنند من شهادت را برای بهشت میخواهم، ولی نه!
ای معبود من! در این لحظه، مکان و زمان از تو میخواهم اگر جان بیارزش
مرا قبول نمودی و بعد از پاک نمودت من خواستی مرا در بهشت خود جایدهی،
از تو خواهش و تمنا دارم به جای بهشت که شاید آرزوی همه باشد به من
نوکری، غلامی آقا سیدالشهدا (ع) را بدهی. چرا که تنها چیزی که مرا آرامم
میکند، نوکری و خادمی و خدمتگزاری به سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین
(ع) میباشد...
بسیار تیغ دیدم که یکی را دوتا کند
نازم به تیغ عشق، دوتا را یکی کند
شهید حسن غفاری متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۶۱ در تهران بود؛ جوانی با محبت، دستودلباز و مهماندوست. وی که خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود، پس از چندین مرتبه اعزام به سوریه در تاریخ اول تیرماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. در ادامه، ماجرای اعزام تا شهادت این شهید بزرگوار را از زبان همکاران وی میخوانید:
سردار امام قلی فرمانده شهید: راضی به اعزامش نبودم
به دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آنها حسن غفاری از نیروهای سردار چیذری بود. با علاقهمندی و شوق عجیبی شروع به کار کرد.
هر بار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان حرم میفرستادم، از ریاست مستقر در آنجا میخواستم که با تیک زدن روی فرمها، خصوصیات افراد را به لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن در گزارشها ردههای بالایی داشت و با رضایتمندی کامل بود.
ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمیکرد. مدام میآمد و میرفت و خواهش میکرد که مسوولیت اعزام مدافعان حرم به سوریه را به او بسپارم. هر چه گفتم: «حسن جان اینجا برایت خوب است. ما به تو نیاز داریم.» گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهشهای شبانه روزیاش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا مسوول اعزام مدافعان به سوریه شد. کارش خیلی سنگین شده بود. بررسی پاسپورتها، استعلامات، آزمایش «دی انای»، دریافت رضایتنامه از خانوادهها، دریافت وصیتنامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوار کردن مدافعان به هواپیما را بر عهده داشت.
مجدد، موقع بازگشت رزمندگان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از آنها، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن بود. اصلا فکر نمیکردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن کارهایش را با نظام خاصی انجام میداد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیتالمال میدانست. ریزهکاریها را یادداشت میکرد تا مبادا چیزی از قلم بیافتد. هر کاری به او محول میشد، سریع، درست و کامل انجام میداد. هر از گاهی میآمد، به من سر میزد و میپرسید: «حاج امام کاری ندارید؟»
فقط میخواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. کم کم زمزمه میکرد که میخواهم، مدافع حرم بی بی باشم. گفتم: «حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین جا بمان و خدمت کن.»
دید من رضایت نمیدهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: «حاج امام اجازه بدید، حسن بره. این بچه دل تو دلش نیست.» با اصرارهای حسن و دوستانش، پذیرفتم. حسن را صدا زدم. گفتم: «اجازه میدهم؛ اما باید قول مردانه بدهی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.»
دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با ۲ نفر دیگر از بچهها اعزام شدند؛ اما دلم شور میزد. یک روز به دمشق زنگ زدم تا سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری، محمد حیدری و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.
محمود مردانی همکار شهید: عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود
یک روز از اداره به سمت خانه میرفتم که سر راه حسن را دیدم. به رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آورده بودم به همین جهت او را سوار ماشین کردم. در مسیر گفت: «محمود خواب بابام را دیدم. دستم را گرفته بود و میگفت، تو عصای دست منی.»
خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام (فرمانده وی) اجازه نمیدهد. گفتم: «حسن میخواهی با فرمانده صحبت کنم و رضایت اعزامت را بگیرم؟» با روی باز پذیرفت و گفت: «اگر بتوانی رضایت را بگیری، یک عمر دعایت میکنم.»
فردای آن روز جهت رضایت اعزام حسن به ستاد رفتیم. درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، میرفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیدا شدن پیکر شهید کجباف صحبت کردیم. آن روز با هزار، اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم.
یکشنبه بود که حسن با دوستان خداحافظی کرد و گفت: «شاید دیگر شما را نبینم.» او حین رفتن، دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: «حسن جان این چیه؟» بر روی شانهام زد و گفت: «عکسها را نگهدار. لازمت میشه. فقط دعا کن، شهید بشم.» با اخم گفتم: «چرت نگو پسر، حالا حالاها لازمت داریم.» سه شنبه اعزام و شنبه هفته بعد شهید شد. پس از شهادتش، همان عکسی را که به من سپرده بود، بر روی بنرها زدیم.
حسن تقی پور همکار شهید: حسن میگفت: من کجا و شهادت کجا
یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت: «رحیم دیر وقت شد. امشب، همین جا بخوابیم.» شب در محل کار ماندیم. خطاب به حسن گفتم: «حالا که مهمان دعوت کردی، شام میخواهی به من چه بدهی؟» کنسرو بادمجان آورد و گفت: «امشب این را میخوریم، خیلی خوشمزه است.» گفتم: «من نمیخورم. چربی دارم و نمیتوانم کنسرو بخورم.»
سر همین موضوع، کلی سر به سر هم گذاشتیم، گفتیم و خندیدیم. توفیقی شد تا صبح با حسن در یک اتاق بودم. از گذشتهها و آیندهها حرف زدیم. حسن گفت: «رحیم دوست دارم، بچههام خیلی خوب بزرگ شوند. میخواهم آنها را به بسیج بفرستم. کسانی که به بسیج میروند، مقاوم هستند و میتوانند از خودشان دفاع کنند، چون فقط از خدا میترسند و از عشق به خدا مومن بار میآیند.
قبل از رفتن یک گوشی به او داده بودم. یک آهنگ با صدای سلحشور در گوشی بود که در آن میخواند: «شهدا شناخته شده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر میکشن و میرن.»
حسن گفت: «رحیم، بچههام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا میگویند بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم.» گفتم: «حسن نکند راستی راستی بروی و دیگر برنگردی؟» پاسخ داد: «من کجا و شهادت کجا».
روز یک شنبه پشت فرمان بود که او را دیدم. ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون آورد و احوال پرسی کرد، سپس حلالیت طلبید. گفتم: «تا سه شنبه زمان داریم. باز همدیگر را میبینیم». گفت: «نه رحیم. کارها حساب و کتاب ندارد. شاید دیگر ندیدمت.»
واقعا همان شد و دیگر او را ندیدم. خبر شهادتش که آمد، باورم نمیشد. معراج شهدا رفتم. بچهها گریه میکردند. آنجا ۲ تابوت بود. گفتم: «دیدید، حسن شهید نشده است.» گریه بچهها بلندتر شد. از پیکرها چیزی نمانده بود.
اردیبهشتماه که میشود دل دختر بچهای میلرزد، گویا باز هوای پدر را دارد، پدرش رفته بود تا با خود «امنیت» را سوغات بیاورد؛ سوغاتیاش آمد، اما پدر دیگر برنگشت...
مادرش از عزم راسخ پدر میگوید، وی معتقد است که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بیخودی پای در میدان نمیگذارند. اراده آنها مصصم و پای در راهی که میگذارند استوار است و هرگز نمیلغزند.
برای همین است که «حامد بافنده» با وجود شرایط سخت، مردانه پای عشق خود ایستاد و همه شرایط را قبول کرد.
همین «حامد» عاشق، جای دیگری نیز پای عشق خود ایستاد، اما اینبار شرایط سختتر بود و مسأله سختگیریهای قبل از ازدواج نبود، بلکه پای جان در میان بود و باید برای عشق خود که عمری نوکری آن را کرده بود، مردانه پای در میدان نبرد میگذاشت.
«ساره یعقوبی» میگوید وقتی گلهای حرم امام رضا (ع) را تعویض میکردند، من یک غنچه گل رز از وسط یک تاج گل بیرون کشیدم، دوستانم گفتند «اتفاق خوب و خاصی برای من میافتد». همان روز خانواده «حامد» به خواستگاری من در مشهد آمدند.
وی معتقد است که «حامد» همه معیارهایی که یک مرد در زندگی باید داشته باشد را داشت و مهمترین نکته نیز نوع بینش و برخورد و گفتار صادقانه وی بود.
«صدیقه یعقوبی» کارمند اداره برق رفسنجان است که روند درمانی بیماری پدرش موجب شد تا در مشهد یک آپارتمان (سویت) اجاره کنند، وی نیز برای هر ۲۰ بار روز یکبار پنج روز مرخصی میگرفت و برای دیدن پدر و همراهی با مادر خود به مشهد میرفت که در مسیر بیمارستان تا حرم امام رضا (ع)، سرنوشت زندگی و آشنایی وی با «حامد» رقم خورد.
متن زیر قسمت اول ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با این همسر شهید والامقام است که در ادامه آن را میخوانید:
دفاع پرس: اولین برخورد شما با حامد چگونه بود؟
در مسیری که از حرم برمیگشتم یک مغازه CD فروشی بود، من برای خرید CD مداحی مورد علاقه فرزند برادرم به داخل مغازه رفتم، CD «سید مهدی ذاکر» را میخواستم، وقتی داخل مغازه شدم «حامد بافنده» وارد شد و گفت: «من میتوانم شما را راهنمایی کنم»، پرسید «CD چه سالی با چه موضوعی را میخواهید؟» من را راهنمایی کرد و CD مداحی را خریدم.
این اولین برخورد من با «حامد» بود، بعدها خانواده «حامد» گفتند که در این مدت چهار ماهی که من به حرم و بیمارستان میرفتم، وی من را زیر نظر گرفته بود.
دفاع پرس: خاطرهای از حرم امام رضا (ع) در این چهار ماه دارید؟
بله، برای اقامه نماز مرتب به حرم میرفتیم و زیارت و دعا میخواندیم و برمیگشتیم، اما یکبار که با تعدادی از اعضای خانواده و دوستانم به حرم رفتیم، وقتی که زیارت و دعا و مناجاتها را خواندیم و شب زندهداری کردیم، تصمیم گرفتیم که تا صبح در حرم بمانیم، صبح زود فهمیدیم که گلهای حرم را تا چند دقیقه دیگر عوض میکنند، به همین دلیل در حرم ماندیم، خیلی شلوغ بود و در همان شلوغی ۲ تا تاج گل بزرگ آوردند، من یک غنچه گل رز از وسط یک تاج گل بیرون کشیدم، دوستانم گفتند «اتفاق خوب و خاصی برای من میافتد». همان روز خانواده «حامد» به خواستگاری من در مشهد آمدند.
دفاع پرس: «حامد بافنده» چه زمانی برای خواستگاری با خانوادهاش آمدند؟
«حامد» به همراه مادر و عمههای خود در مشهد به خواستگاریم آمد، این قضیه در همان گیر و دار بیماری و درمان پدرم اتفاق افتاد. پدرم خیلی اصولی و منطقی قبول نکرد و دلایل خود را تفاوتهای فرهنگی و نوع آداب و رسوم در ازدواج و سبک زندگی را عنوان کرد و نیز حتی این نکته را بیان کرد که نحوه مهریه دخترها در شهر ما ملک، آب و خانه است و نتیجه گرفت که دختر من به شما نمیخورد.
بعد از مدتی که گذشت، «حامد» از مشهد به رفسنجان آمد و پیش برادرم که در دانشکده علوم پزشکی کار میکند رفت و در مورد زندگی خود تمام مواردی را که لازم بود را به برادرم گفت و تأکید کرد که میخواهم با خواهر شما زندگی کنم و حتی گفت که حاضرم در رفسنجان زندگی کنم.
برادرم نیز گفت: «شما که میدانید پدرم مخالفت کرده است، وقتی پدرم با مسئلهای مخالفت میکند و «نه» میگوید نظر وی عوض نمیشود».
حامد خیلی اصرار کرده بود و از برادرم خواسته بود که موضوع را مجددا با پدرم مطرح کند، وقتی برادرم مسئله را مجددا به پدرم مطرح کرد، پدرم هم یک مهریه سنگینی را طبق آداب و رسوم منطقه خودمان تعیین کرد، تعدادی سکه، سه دانگ خانه، حج تمتع و سفر کربلا، چند هزار شاخه گل و مبلغی پول که درست یادم نیست، حق سکونت در رفسنجان را نیز پدرم شرط ازدواج ما قرار داده بود و حامد همه را پذیرفت.
در حقیقت پدرم کاری کرد که اگر حامد فقط به یک دلبستگی ظاهری اقدام کرده است پشیمان شود و برود، غافل از آن که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بیخودی پا در میدان نمیگذارند. اراده آنها مصصم و پای در راهی که میگذارند استوار است و هرگز نمیلغزند.
دفاع پرس: ملاک شما برای پذیرفتن «حامد» چه بود؟
اخلاق و ایمان در زندگی خیلی برای من مهم بود. مهمترین نکته نیز نوع بینش و برخورد و گفتار صادقانه وی بود که باعث شد من «حامد» را قبول کنم، ملاکهای ظاهری و دنیایی اهمیت چندانی برای من نداشت. «حامد» همه معیارهایی که یک مرد در زندگی باید داشته باشد را داشت، مهربانی و کمک به دیگران در زندگی «حامد» از جایگاه خاصی برخوردار بود.
دفاع پرس: در مورد مراسم ازدواج خود بگویید.
مراسم ازدواجمان کاملا ساده و اسلامی برگزار شد، مهمانها مثل یک مهمانی ساده وارد سالن شدند و غذا خوردند و رفتند. زندگیمان را نیز در زمستان سرد سال ۸۶ شروع کردیم.
اردیبهشتماه که میشود دل دختر بچهای میلرزد، گویا باز هوای پدر را دارد، پدرش رفته بود تا با خود «امنیت» را سوغات بیاورد؛ سوغاتیاش آمد، اما پدر دیگر برنگشت...
مادرش از عزم راسخ پدر میگوید، وی معتقد است که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بیخودی پای در میدان نمیگذارند. اراده آنها مصصم و پای در راهی که میگذارند استوار است و هرگز نمیلغزند.
برای همین است که «حامد بافنده» با وجود شرایط سخت، مردانه پای عشق خود ایستاد و همه شرایط را قبول کرد.
همین «حامد» عاشق، جای دیگری نیز پای عشق خود ایستاد، اما اینبار شرایط سختتر بود و مسأله سختگیریهای قبل از ازدواج نبود، بلکه پای جان در میان بود و باید برای عشق خود که عمری نوکری آن را کرده بود، مردانه پای در میدان نبرد میگذاشت.
«ساره یعقوبی» کارمند اداره برق رفسنجان است که روند درمانی بیماری پدرش موجب شد تا در مشهد یک آپارتمان (سویت) اجاره کنند، وی نیز برای هر ۲۰ بار روز یکبار پنج روز مرخصی میگرفت و برای دیدن پدر و همراهی با مادر خود به مشهد میرفت که در مسیر بیمارستان تا حرم امام رضا (ع)، سرنوشت زندگی و آشنایی وی با «حامد» رقم خورد. (ادامه داستان آشنایی «صدیقه یعقوبی» و (شهید مدافع حرم) «حامد بافنده» را در قسمت اول این گفتوگو بخوانید)
وی میگوید که «حامد» برای کسب لقمه حلال، از هیچ تلاشی و کوششی دریغ نمیکرد و قدر همسر و فرزند خود را میدانست، تا آنجایی که مسئولیت «فاطمه» (فرزندش) را شبها به عهده میگرفت و شیر خشک درست میکرد، «فاطمه» را تر و خشک میکرد و هرگز نمیگذاشت من از خواب بیدار شوم.
دفاع پرس: «حامد» چگونه انسانی بود؟
«حامد» از آراستگی ظاهری و نظم ادب خاصی برخوردار بود. وی بیشتر در هیئتها و حسینیه علی اصغر (ع) مداحی میکرد و نیز قرآن میخواند و صدای دلنشین و جذابی داشت، بهویژه برای شهدای مدافع حرم و شهادت و میلاد ائمه (ع) همیشه مداحی میکرد.
وی در جلسات مداحی بیشتر بچهها و کم سن و سالها را جلوی جلسه مینشاند و به آنها بها میداد و میگفت: «اگر بچهها راتحویل نگیریم و به آنها بها ندهیم، دیگران آنها را جذب میکنند و ممکن است جذب مواد مخدر و جلسات خلاف شوند». کسانی بودند که کارهای حامد برای آنها قابل قبول نبود و از این نحوه رفتار ابراز نارضایتی میکردند.
دفاع پرس: همسر شما با بچهها چگونه رفتار میکرد؟
برخی افراد مرتب به «حامد» تذکر میدادند که چرا نوجوانان و بچهها را صدرنشین جلسات میکند، چرا اینقدر که به بچهها اهمیت میدهد اما بزرگترها را تحویل نمیگیرد. حامد میگفت: «بزرگترها که مسیر و راه زندگی خود را پیدا کردهاند، باید به بچهها در انتخاب راه و مسیر زندگی کمک کنیم. کمترین کاری که میتوانیم انجام بدهیم این است وقتی آنها به مسجد و حسینیه میآیند به آنها احترام بگذاریم و قدر این حضور را بدانیم و از این فرصت برای ترغیب و تشویق آنها به مباحث دینی بهره ببریم». «حامد» خود پرورش یافته مسجد و جلسات مذهبی بود و قدر این جلسات را خوب میدانست.
دفاع پرس: سالهای ابتدایی زندگیتان چگونه گذشت؟
«حامد» در سالهای ابتدایی که وارد رفسنجان شد، برای اداره زندگی و کار خیلی سختی و مرارت کشید و از هیچ تلاشی و کوششی دریغ نکرد. هر زمان هر کار متفرقهای که پیش میآمد، از آموزش ورزشهای رزمی گرفته تا نصب دکور و کابینتهای «M.D.F» را انجام میداد.
«حامد» هر کاری که میتوانست انجام میداد تا نان حلال برای همسر و فرزند خود به دست بیاورد و هزینههای زندگی خود را تأمین کند و در این راه کوتاهی نمیکرد. «حامد» بسیار پرکار و روحیه خستگیناپذیر و شادی داشت، ولی به قول خودش «سختیها گذشت...» درست زمانی که وضعیت کاری وی ثابت شده بود و وضع مالی خوبی داشتیم راهی نبرد با تکفیریها در سوریه شد تا دین خود را به اسلام، اهل بیت (ع) و دفاع از مردم مظلوم سوریه که تحت ستم واقع شده بودند، ادا کند.
دفاع پرس: همسر شما چگونه پدری بود؟
زندگی آرام و خوبی داشتیم، به همین خاطر وقتی «فاطمه» به دنیا آمد نیز خیلی آرام بود و گریه نمیکرد. حامد خیلی آرام و مهربان بود و همواره در مسیر زندگی همراه و یاری بیادعا و دلسوز بود، هر کاری از دست وی برمیآمد انجام میداد.
قبل از به دنیا آمدن فرزندمان، دکتر به من گفت که باید بستری شوی. وقتی در بیمارستان بستری شدم به همسرم خبر دادم و وی نیز گفت: «نگران نباش، من الان میآیم» وقتی آمد و اوضاع احوالم را دید، گفت: «نگران نباش، مسئلهای نیست، من نزدیک بیمارستان دارم کار میکنم، امشب تا صبح دکور مغازههای پاساژ را میزنم، هر زمان مشکلی باشد من در کوتاهترین زمان ممکن خودم را میرسانم، توکل به خدا داشته باش». همسرم شب به دنیا آمدن فرزندمان تا صبح کار کرده و دکور پاساژ را کامل کرده بود.
دفاع پرس: ارتباط «فاطمه» با پدرش چگونه بود؟
فرزندمان «فاطمه»، روز شهادت حضرت فاطمه (ع) به دنیا آمد. به همین خاطر تصمیم گرفتیم اسم بچه را «فاطمه» بگذاریم، «حامد» خیلی دوست داشت اسم دخترمان «فاطمه» باشد، در حقیقت حامد علاقه خاصی به ائمه (ع) داشت و این مسئله در سراسر زندگی پربار وی نمود عینی داشت.
من چون کارمند بودم، «حامد» مسئولیت «فاطمه» را شبها به عهده میگرفت و شیر خشک درست میکرد، «فاطمه» را تر و خشک میکرد و هرگز نمیگذاشت من از خواب بیدار شوم و کارهای وی را انجام دهم، «حامد» با این که از سه سالگی از نعمت پدر محروم شده بود، ولی خود پدری مهربان و دلسوز بود و علاقه خاصی به بچهها داشت و به «فاطمه» خیلی محبت میکرد. وقتی «حامد» در خانه بود، لحظهای از «فاطمه» جدا نمیشد و با هم مشغول بازی میشدند.
دفاع پرس: «حامد» چگونه همسری بود؟
در سالهای آخر، بیماری پدرم را ضعیف و ناتوان کرده بود و نیاز به رسیدگی و کمک بیشتری پیدا کرد. «حامد» همانند یک پسر و شاید اگر بگویم دلسوزتر از هر فرزندی مراقب وی بود، اغراق نگفتهام حتی در انجام کارهای شخصی نیز پدرم را کمک و همراهی میکرد.
زمانی که پدرم فوت کرد، من به دلیل علاقه شدید و وابستگی و انس زیادی که با پدر داشتم خیلی احساس دلتنگی و خلأ وی را میکردم و مرتت بیتاب حضور وی میشدم. «حامد» در این مواقع من را تنها نمیگذاشت و دلداریم میداد.
وقتی دلم برای پدرم تنگ میشد و این موضوع را به «حامد» میگفتم، محبت و توجه بیشتری به من میکرد. اگر عنوان میکردم پدرم مرا به مکانی خاصی میبرد و کار خاصی انجام میداد که مایه خوشحالیم میشد، همسرم همان فضا و موقعیت را برایم ایجاد میکرد. «حامد» به قدری مهربان و دلسوز بود که بعد از فوت پدرم هرکاری میکرد و سعی داشت با محبت بیشتر به من، تحمل از دست دادن وی را برایم آسان کند.
دفاع پرس: گفتید که «حامد» در ورزشهای رزمی مهارت داشت، بیشتر در اینباره توضیح دهید.
حامد در تکواندو و ورزشهای رزمی مهارت خاصی داشت و به همین خاطر مدتی دفاع شخصی را به کادر بیمارستان و کلینک مدرس در «رفسنجان» و چند مرکز بهداشتی و بیمارستانی آموزش میداد.
اردیبهشتماه که میشود دل دختر بچهای میلرزد، گویا باز هوای پدر را دارد، پدرش رفته بود تا با خود «امنیت» را سوغات بیاورد؛ سوغاتیاش آمد، اما پدر دیگر برنگشت...
مادرش از عزم راسخ پدر میگوید، وی معتقد است که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بیخودی پای در میدان نمیگذارند. اراده آنها مصصم و پای در راهی که میگذارند استوار است و هرگز نمیلغزند.
برای همین است که «حامد بافنده» با وجود شرایط سخت، مردانه پای عشق خود ایستاد و همه شرایط را قبول کرد.
همین «حامد» عاشق، جای دیگری نیز پای عشق خود ایستاد، اما اینبار شرایط سختتر بود و مسأله سختگیریهای قبل از ازدواج نبود، بلکه پای جان در میان بود و باید برای عشق خود که عمری نوکری آن را کرده بود، مردانه پای در میدان نبرد میگذاشت.
«ساره یعقوبی» کارمند اداره برق رفسنجان است که روند درمانی بیماری پدرش موجب شد تا در مشهد یک آپارتمان (سویت) اجاره کنند، وی نیز برای هر ۲۰ بار روز یکبار پنج روز مرخصی میگرفت و برای دیدن پدر و همراهی با مادر خود به مشهد میرفت که در مسیر بیمارستان تا حرم امام رضا (ع)، سرنوشت زندگی و آشنایی وی با «حامد» رقم خورد.
وی میگوید که همسرش اگر از ناراحتی و مشکلات دیگران باخبر میشد، تا آنجا که برایش مقدور بود به رفع مشکلات دیگران میپرداخت. خوب فکر میکرد و از رفتارها و برخوردهای نادرست دیگران عصبانی و ناراحت نمیشد، توکل وی در همه کارها به خدا و ائمه معصومین (ع) بود و از سختیها درس میآموخت و به آسانی از مشکلات عبور میکرد.
«حامد بافنده» برای اینکه به سوریه برود به آموختن زبان افغانستانی پرداخت ولی زمان اعزام همه ایرانیها که در جمع لشکر فاطمیون بودند شناسایی و برگردانده شدند و «حامد» نیز در آخرین دقایق شناسایی شد، ولی نیروهای فاطمیون گفتند که «حامد» پسر دایی ما است، اگر وی را برگردانید همه ما ۱۵۰ نفر با هم برمیگردیم و بدون «حامد» به سوریه نمیرویم، سرانجام با لشکر فاطمیون عازم سوریه شد که سرانجام در روز شهادت اربابش امام موسی کاظم (ع) به آرزوی خود رسید.
دفاع پرس: «حامد» قبل از رفتن به سوریه چه مباحثی را آموخت؟
«حامد» برای رفتن به سوریه مشغول یادگیری زبان افغانستانی شد، چون میخواست از طریق لشکر فاطمیون به سوریه برود و چون ارتباط خوبی هم با افغانستانیهای اردوگاه داشت و برای شهدای آنها مداحی میکرد و خیلی با آنها رفت و آمد داشت، خیلی سریع به زبان افغانستانی مسلط شد.
دفاع پرس: جرقه حضور حامد برای رفتن به سوریه از چه زمانی کلید خورد؟
سه سال پیش با حضور یکی از دوستان در منزل، صحبت رفتن به سوریه مطرح شد و «حامد» در اینباره گفت: «کربلا که رفتم از امام حسین (ع) خواستم تا زمینه زیارت خواهر خود را نصیبم کند و دوست دارم یک بار حرم را ببینم، باید بروم.» اولینبار به این بهانه سوریه رفت.
«حامد» همه آموزشهای نظامی را در چند مرکز متفاوت دیده بود و گفت: «آخرین آموزشها را نیز در شهر دیگری خواهیم دید و بعد با گروه فاطمیون اعزام میشوم».
زمان اعزام که رسیده بود همه ایرانیها که در لشکر فاطمیون بودند شناسایی و برگردانده شدند و «حامد» نیز در آخرین دقایق شناسایی شد، ولی نیروهای فاطمیون میگویند که «حامد» پسر دایی ما است، اگر وی را برگردانید همه ما ۱۵۰ نفر با هم برمیگردیم و بدون «حامد» به سوریه نمیرویم.
۴۰ روز مانده به عید بود که «حامد» گفت «دارم میروم»، اما هنوز نرفته بود، باورم نمیشد قضیه جدی شود و برود، گفتم فقط دوره میبیند، بچه خواهرم را گفتم برو و از نیروهای فاطمیون که با «حامد» بیشتر دوست بودند بپرس «حامد کجاست؟»، من نمیگذارم برود. اما «حامد» گفت: برای زیارت میروم و کار فرهنگی انجام میدهم. آخر سال ۹۳ رفت و اوایل سال ۹۴ برگشت، وقتی که برای اولینبار از سوریه برگشت، همه دوستان هیأتی به ویژه هیأت حضرت علی اصغر (ع) بازاریها به دیدن وی آمدند.
«حامد» اخلاق خوبی داشت و مردم به وی علاقه داشتند، این قدر جمعیت افرادی که به دیدن وی آمده بودند زیاد بود که از عصر تا ۱۱ شب طول کشید. بار دوم و سوم هم همین طور رفت و بیشتر میگفت: «من عقب (در پشت صحنه نبرد) هستم و کار فرهنگی و مداحی میکنم».
وقتی برمیگشت مطلبی نمیگفت که لو برود، درست میگفت، در وقت استراحت و فراغت از جنگ مداحی میکرد ولی در عملیات و در صحنههای درگیری نیز شرکت میکرد، بخشی را که میخواست بیان میکرد ولی بقیه را سانسور میکرد و حرفی نمیزد.
دفاع پرس: دفعه آخری که «حامد» به سوریه میرفت چه حال و هوایی داشت و چه میگفت؟
«حامد» همه زندگی را باخنده و شوخی طی کرد، همه مسائل زندگی را به سادگی و راحتی با خنده مطرح میکرد، شاید باور کردن این مطلب سخت باشد وقتی به همسرم گفتم «من چگونه میتوانم همسر شهید شوم؟»، «حامد» وسط سالن پذیرایی خوابید و چادرم را روی صورت خود انداخت و گفت: «کاری ندارد، بیا تمرین کنیم، فکر کن شهید شدم به همین سادگی است» و بعد شروع به وصیت کردن کردن و به من گفت: «فقط حواست به «فاطمه» دخترمان باشد که غصه نخورد و باید بعد از من بیشتر به او محبت و توجه کنی.» مادرم آمد و این صحنه را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «این چه کاری است که میکنید».
«حامد» پنج مرحله از سال ۹۳ تا زمان شهادتش به سوریه رفت و برای «فاطمه» نیز این جداییها خیلی سخت بود، ولی به روی خود نمیآورد، در مدرسه معلمها گریه و گوشهگیر شدن «فاطمه» را فهمیدند و به من گفتند. در صورتی که در خانه «فاطمه» ابراز ناراحتی نمیکرد، چون میدانست من هم نگران هستم.
دفاع پرس: خاطرهای از برگشت همسر خود از سوریه برای ما تعریف کنید.
«حامد» بسیار نکتهسنج، مهربان و عاطفی بود، یادم میآید همین دفعه آخری که از سوریه برگشت فقط به فکر همسر و فرزند خود نبود، بلکه به بقیه اطرافیان و افرادی که دستشان تنگ بود یا کسی را نداشتند نیز محبت و توجه میکرد و برای آنها سوغاتی آورده بود، هنوز چند ساعت بیشتر نبود که برگشته بود که به من گفت: «بیا برویم به این خانوادهها سری بزنیم و سوغاتیهایشان را به آنها بدهیم».
اگر از ناراحتی و مشکلات دیگران باخبر میشد، تا آنجا که برایش مقدور بود به رفع مشکلات دیگران میپرداخت. خوب فکر میکرد و از رفتارها و برخوردهای نادرست دیگران عصبانی و ناراحت نمیشد، توکل وی در همه کارها به خدا و ائمه معصومین (ع) بود و از سختیها درس میآموخت و به آسانی از مشکلات عبور میکرد.
دفاع پرس: از نحوه شهادت «حامد» بگویید.
بعد از عملیات که با موفقیت انجام میشود، «حامد» و دوستان برای انتقال شهدا با هم همراه میشوند، پیکر چند شهید فاطمیون را آماده انتقال میکنن دو مسیر را برای یافتن پیکر بقیه شهدا ادامه میدهند، در کنار جاده خاکی وی و دوستانش راه میرفتند که ناگهان متوجه یک تله کنار جاده میشوند. تخریب چیها اقدام به خنثی کردن آن کرده و صدای انفجار در منطقه میپیچد، دوستان «حامد» متوجه شدند که وی وسط همان جاده خاکی در حالی که دستهای وی باز و رو به آسمان بوده دراز کشیده است، ترکشی به شاهرگ گردن «حامد» خورده بود که همین باعث شهادت وی شد.
حامد نزدیک اذان ظهر روز یکشنبه سوم اردیبهشتماه سال ۱۳۹۶ همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم (ع) به آرزوی خود رسید.
طبق وصیت «حامد» پیکرش را در کنار سردار شهید «حاج احمد امینی» یکی از شهدای دوران دفاع مقدس در گلزار شهدای «لاهیجان» که یکی از روستاهای «رفسنجان» از توابع استان کرمان است به خاک سپرده شد.