میان
تمام دغدغه های کاری، تماس گرفته میشود و اعلام میکنند باید در مورد
شهید حامد بافنده گزارشی بنویسم، شماره همسر این شهید که در رفسنجان زندگی
میکند را از بنیاد شهید میگیرم...
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح توس،
میان تمام دغدغه های کاری، تماس گرفته میشود و اعلام میکنند باید در
مورد شهید حامد بافنده گزارشی بنویسم، شماره همسر این شهید که در رفسنجان
زندگی میکند را از بنیاد شهید میگیرم؛ اما هیچ گونه تمایلی برای انجام
مصاحبه در او مشاهده نمیکنم.
به دنبال شماره یکی از وابستگان نزدیک هستم که به محبوبه فیاض، خانم برادر شهید حامد بافنده میرسم؛ وعده دیدار ما ساعت پنج عصر.
ساعت
پنج عصر کوچه پس کوچه های گوشه ای از مشهدالرضا را زیر پا میگذارم تا به
خانه ای برسم که آجر آجر آن نیز حرف ها برای گفتن دارد، دو بار از کوچه
عبور کرده و تک تک خانه ها، دیوارها و نام کوچه را مرور میکنم؛ اما نام و
عکسی از شهید به چشمم نمیآید.
مقابل
پلاک 47 میایستم، بدون اینکه زنگ را فشار دهم در باز میشود. مردی با
چهره ای متبسم که خود را حمید بافنده معرفی کرده و مرا به داخل منزل دعوت
میکند.
وارد
که میشوم خانمی بسیار خوشخو به استقبالم میآید و با لبخندهای مکرر مرا
دعوت به داخل منزل میکند؛ چهار پله باید پائین بروم تا وارد منزل شوم شاید
هم چهار پله باید کوتاه بیایم تا به شهادت برسم.

خانه ای ساده؛ اما گرم را مقابل دیدگان خود میبینم؛ برادر و خانم برادر شهید مقابلم مینشینند و من گفتوگو را آغاز میکنم.
حمید
بافنده بزرگترین فرزند خانواده، جانباز 25 درصد است و چشم چپش مجروح و دست
راستش حامل یادگاری هشت سال دفاع مقدس است؛ سرش را به زیر انداخته و سکوت
کرده.
او
نگاهش را از زمین گرفته و به من میدوزد سپس میگوید: پیش از شهادت حامد
ما شش برادر و یک خواهر بودیم؛ چشمانش قرمز شدهاند، مصاحبه را به همسرش
واگذار کرده و من و محبوبه فیاض را تنها میگذارد.
محبوبه
فیاض زمانی که حامد بافنده تنها 11 سال سن داشت عروس این خانواده شده به
همین خاطر او را برادر کوچک خود تلقی میکند، او میگوید: حامد دوم خرداد
سال 1366 متولد شد و زمانی که من عروس این خانواده شدم حامد خیلی کوچک بود.
حامد
با نام جهادی علیرضا امینی سه بار به عنوان رزمنده فاطمیون عازم سوریه شد،
این را فیاض گفته و ادامه میدهد: اوایل که ایران به جبهه مقاومت نیرو
میفرستاد حامد آرزو داشت بتواند شرکت داشته باشد از این رو چون به سربازی
نرفته بود با مشخصات جعلی سه ماه در دوره های آموزشی یزد شرکت کرد سپس به
تهران رفت و با بچه های تیپ فاطمیون و زینبیون آشنا شد تا شاید بتواند با
کمک آنها به سوریه اعزام شود؛ سرانجام 17 فروردین 95 با مشخصات اتباع
افغانستان از تهران به سوریه اعزام شد.
او
میگوید: 13 فروردین 96 چهارمین و آخرین دوره بود که حامد به سوریه میرفت
و او در تاریخ سوم خرداد در منطقه عملیاتی سوبین (ریف حماء) دعوت حق را
لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست.
خانم
برادر شهید حامد بافنده اظهار میکند: حامد در سن سه سالگی پدر خود را از
دست داد از این رو در تمام کارهایش به حضرت رقیه(س) توسل میکرد، همچنین از
حضرت علی اصغر(ع) نیز استمداد میگرفت.
او
به عکس شهید بافنده خیره میشود، بغضش را فرو میخورد و ابراز میکند:
حامد از 15 سالگی در هیئت علی اصغر(ع) واقع در آزاد شهر مداحی میکرد، او
واقعا صدای خوشی داشت که بسیار به دل مینشست با این وجود برای هیئات مذهبی
به صورت رایگان مداحی میکرد شاید همین امر موجب شد برای شهادت برگزیده
شود.
سکوت
میکند و اشک های بی رمقش بی صدا میبارند، در خاطرات قدیمشاش غوطهور
شده و ادامه میدهد: حامد مدتی با ما زندگی میکرد، خاطرم هست یک شب پسرم
سخت بیمار شده و تب داشت، حامد تا صبح پا به پای من بیدار بود، حدود ساعت
10 با اصرار میخواست پسرم مهدی را به بیمارستان ببرد؛ این نشان دهنده
مهربانی و دلسوزی حامد بود.

حامد
20 سال داشت که ازدواج کرد، این را فیاض گفت و اضافه میکند: ازدواج او
بسیار عاشقانه بود؛ حامد 18 سال داشت و در یکی از فروشگاه های مشهد به حرفه
فروشندگی مشغول بود و خانواده همسرش به دلیل رفتار خوش حامد هر بار که از
رفسنجان به مشهد میآمدند از مغازه او خرید میکردند؛ یک بار که به رفسنجان
رفتند با حامد تماس گرفته و او را به خانهشان دعوت کردند و حامد راهی
رفسنجان و روستای لاهیجان شد و همان جا دل را در گروی همسرش به امانت سپرد.
او
میگوید: حامد پس از بازگشت به مشهد بسیار به مادرش اصرار کرد که برای وی
از خانواده همسرش خواستگاری کنند؛ اما مادر به دلیل بعد مسافت با این
ازدواج مخالفت کرد تا سرانجام پس از گذشت دو سال که حامد 20 ساله شده بود
خانواده اش راضی به این ازدواج شدند و حامد راهی رفسنجان شد و در آنجا
تشکیل خانواده داد.
فیاض لبخند زده و ادامه میدهد: اکنون ثمره این ازدواج عاشقانه دختری هشت ساله به نام فاطمه است که لهجه بسیار شیرینی دارد.
او
میگوید: حامد خیلی صبور، ساکت و مهربان بود از این رو هیچ گاه مشکلاتش را
با کسی در میان نمیگذاشت و به همسرش میگفت:«من تو را با دست خالی به عقد
خود درآوردم پس دوست دارم خوشبخت شوی.»؛ میان صحبتش میپرسم آیا همسرش را
خوشبخت کرد؟ و فیاض پاسخ میدهد: همسر شهید بافنده همیشه میگوید حامد ما
را خوشبخت کرد زیرا با پیوستن به جبهه مقاومت و دفاع از حرم حضرت زینب(س)
مردانگی خود را به اثبات رساند.
او
از آرزوی شهادت شهید حامد بافنده اینگونه میگوید: عید نوروز امسال حامد
به مشهد و منزل ما آمده بود، منزلمان مهمانی بود، حامد بچه ها را مثل همیشه
دور خود جمع کرده بود و مداحی میکرد، بعد از آن به ما گفت دعا کنید این
بار که به سوریه رفتم شهید شوم. خاطرم هست همان روز حامد گفت:«اگر زنده
ماندم مداحی کردن را آموزش میدهم وگرنه صدایم جهانی میشود.» او در تأیید
حرف همسر شهید میگوید: تشییع جنازه حامد بسیار باشکوه بود و جمعیت چند
هزار نفره در مراسم شرکت کرده و حتی برایش مقبرهای در رفسنجان تدارک
دیدند.
فیاض
در پاسخ به سوال مبنی بر تاخیر در دفن پیکر شهید حامد بافنده میگوید: از
زمانی که پیکر حامد را که به معراج تهران آوردند تا زمان دفن 10 روز طول
کشید و علت آن این بود که مادر شهید برای دفن فرزندش در رفسنجان رضایت
نمیداد و متقابلا همسر شهید نیز بر این عقیده بود که حامد در رفسنجان
شکوفا شده است و باید در این شهر به خاک سپرده شود این در حالی است که شهید
پیش از اعزام به سوریه وصیت کرده بود او را در رفسنجان و روستای لاهیجان
به خاک بسپارند؛ اما این وصیت خود را مکتوب نکرده بود.
خانم
برادر شهید حامد بافنده خاطرات برادر شوهری را مرور میکند که همچون پسر
برایش عزیز بود، او ادامه میدهد: برای فاطمه، دختر حامد لباسی دوخته بودم
که به او هدیه دهم، همان شب خواب حامد را دیدم که لباس دخترش را در دست
گرفته و رو به من میگوید:«زن داداش، دمت گرم، دستت طلا» زمانی که فاطمه را
در آن لباس دیدم خیلی آشفته شدم از اینکه حامد فاطمه را در لباس عروسی
نمیبیند.
فیاض
از دلبستگی و وابستگی خواهر و برادر این چنین میگوید: حامد هر بار که به
مشهد میآمد سه شب خانه ملیحه، خواهرش میماند؛ رابطه ملیحه و حامد از
رابطه مادر و فرزند خیلی صمیمی تر بود از این رو همه خانواده بر این عقیده
اند که آن قدر که شهادت حامد به ملیحه سخت میگذرد به باقی خانواده سخت
نمیگذرد.

او
ادامه میدهد: حامد هر شب که در سوریه بود با ملیحه خواهرش گفتوگو
میکرد، یک شب حامد عکسی از خود را برای ملیحه فرستاد در حالی که عقربی روی
پای او نشسته و نیشش زده، پس از ارسال این عکس حامد به ملیحه گفت عقرب پس
از نیش زدنش مرده ولی برای حامد اتفاقی نیافتاده است.
خانم
برادر شهید حامد بافنده اضافه میکند: خبر شهادت حامد را ابتدا به برادرش
حسین و سپس به حمید دادند؛ اما از آنها خواسته بودند به خانواده اطلاع
ندهند، همان شب به خانه مادر شهید رفتیم، تازه عمل قلب باز کرده بود از این
رو ابتدا به او خبر جراحت حامد را دادیم و سپس آرام آرام خبر شهادت را
مطرح کردیم.
او
با حسرتی که در صدایش موج میزند میگوید: ما حامد را نشناختیم و سپس
ادامه میدهد: حامد از دامن همسرش به معراج رفت، همسر شهید حامد را شکوفا
کرد.
حامد
در جبهه با سردار قاسم سلیمانی دیدار داشت و گفته بود که متولد مشهد است و
اکنون در رفسنجان زندگی میکند، این را فیاض گفت و ادامه داد: زمانی که
همسر شهید بافنده برای راضی کردن مادر شهید می خواست به مشهد بیاید با
هواپیمای سردار قاسم سلیمانی آمده و از او خواسته تا برای دفن حامد در
رفسنجان دعا کند، سردار سلیمانی در پاسخ به همسر شهید گفت:«برای تسلای دل
مادر شهید بروید، هر چه صلاح باشد رخ میدهد.»
او
ادامه میدهد: روز بعد از عید فطر فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی با خانواده شهدا در رفسنجان دیدار داشت، سردار سلیمانی از
فاطمه(فرزند حامد) میپرسد چه می خواهد و فاطمه در پاسخ تنها پدرش را
مطالبه کرده و در آغوش سردار اشک میریزد.
خانم
برادر شهید بافنده که سالها کنار شهید زندگی کرده است اشک گوشه چشمانش جمع
میشود؛ اما بغض خود را فرو خورده و میگوید: سردار سلیمانی شماره همسر
شهید را گرفته و فردای آن روز تماس میگیرد و با فاطمه صحبت میکند، سه روز
بعد از این تماس سردار سلیمانی به همراه دخترشان به منزل شهید رفتند.
او
اینها را که میگوید سکوت میکند، سکوتی به بلندای شهادت و عمق ایثار.
نگاهش را بر زمین دوخته و خاطرات را یکی پس از دیگری مرور میکند، حرف ها
برای گفتن دارد؛ اما سکوت میکند شاید می داند تک تک واژه های زمینی بر روی
هم به بلندای مقام رفیع شهید نمی تواند برسد.
سکوت میکند، سکوتی دنباله دار