نام و نام خانوادگی: امین کریمی
تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۳۰ مهر ۱۳۹۴
محل شهادت: حلب سوریه
امین کریمی اصالتاً مراغهای و ساکن تهران، دانشجوی بسیجی در رشته برق
الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود که در حین
انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. این
شهید بزرگوار در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه ۳۰
مهر در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی بهدست نیروهای تکفیری در کشور
سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت.
«زندگی»، «جوانی»، «سلامتی»، «آرامش»، «موقعیت اجتماعی» و... هرکدام به تنهایی برای وابستگی آدمهای کره خاکی به دنیا کافی است.
به
گزارش فارس، حال اینکه با وجود داشتن همه چیز از مواهب حلال و شیرین دنیا،
دل بکنی و عزم رفتن کنی. به قول سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی «زندگی
زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن
را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.»
این دو نگاه به زندگی
دنیاست. صاحبان هردو نگاه میمیرند اما تفاوت نگاهها از زمین تا آسمان
است. ظاهراً شهادت را انتخاب میکنند اما طبق نص صریح روایت «با شهادت زمان
اجل هیچکس جلوتر نمیافتد!» به کلامی ساده «اگر شهید نشویم، میمیریم!
راه دیگری وجود ندارد.»
گویا شرایط دفاع از حریم اهل بیت فراهم شده تا اثبات شود «هنوز هم میتوان شهید شد». همین!
به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.
به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی، به نام خالق هست و نیست... سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت میکنم،
بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،
همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت میکنم؛
بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید.
و در آخر؛
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کردهاند، خواهر، برادر عزیزم
حلالیت میطلبم و خواهش میکنم و باز خواهش میکنم که خود را اسیر غم
نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین؛
از شما خواهش میکنم که باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم و ادامهی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)
بعد از شهادت حاجقاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانوادهاش حتی نمیخندید. یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزلمان در سوریه آمده بودند. حاجاصغر دو ساعت با آنها درباره حاجقاسم حرف زد و گریه کرد. بعد از این صحبتها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت از حرفها و حال و هوای شوهرت پیداست که شهید میشود.
یک محله بود و یک حاجاصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمیآمد برای مردم محله ملکآباد انجام میداد. گاهی میدیدی که با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا میکرد و در اقامه نماز، صدها نفر حضور پیدا میکردند. گاهی خادم زوار امام رضا(ع) در مشهد مقدس میشد و آستین بالا میزد و غذا درست میکرد و مایحتاج زوار را فراهم میکرد. خلاصه یک حاجاصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحبالزمان (عج) که آنجا شهید پاشاپور با جوانهای محله حرف میزد و سعی میکرد راه و چاه را نشانشان بدهد.
همان حاجاصغری که در خط مقدم جنگ فرهنگی بود، با آغاز جنگ سوریه عازم دفاع از حرم شد و بعد از هفت سال و چند ماه جهاد در مقابل تروریستهای تکفیری و داعش، عاقبت ۱۳ بهمنماه امسال (۹۸) در حومه حلب سوریه به شهادت رسید. شهید «حاجاصغر پاشاپور» از یاران نزدیک سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بود که خیلی دوری فرماندهاش را تاب نیاورد و درست یک ماه بعد از شهادت حاجقاسم، او نیز آسمانی شد. چند روز پس از شهادت حاجاصغر پای حرفهای مادرش «سیدهحوریه موسویپناه» نشستیم. مادری که با صلابت میگوید: هدیهای در راه خدا دادم و راضی نیستم ذرهای از پول بیتالمال خرج بازگرداندن پیکر پسرم شود. روایتهای این مادر شهید را در ادامه بخوانید.
* بوسه بر پای مادر
حاجاصغر فرزند چهارم خانواده و متولد سال ۱۳۵۸ بود؛ پدرش هم از جانبازان دوران دفاع مقدس است. پسرم از کلاس دوم راهنمایی فعالیت بسیجی داشت. یک عکس هم از او داریم که پرچم «یاحسین (ع)» بر دوش، اعتقاداتش را در نوجوانی نشان میدهد. پسرم به راهپیماییها علاقه داشت و هیچ وقت از این فعالیتها جا نمیماند. بسیار مهماننواز بود و احترام همه را نگه میداشت. از کودک خردسال گرفته تا افراد مسن؛ بسیار شوخطبع بود. با خواهر و برادر و فرزندانشان شوخی میکرد. کلاً در اقوام مرام دیگری داشت. برای من احترام ویژهای قائل بود؛ وقتی برای دیدنش به سوریه رفته بودیم، پاهای من را میبوسید و میگفت «شما پای من را باز کردید تا به اینجا بیایم و از دین مان محافظت کنم.»
* خواستگاری به سبک حاجاصغر
پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی میخواست ازدواج کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت. یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود. وقتی این عکس حاجاصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟» گفت «من آنجا نامزد کردم». گفتم «بدون اجازه من؟» گفت «آره». گفتم «خودت میدانی! عروسی کردی الان داری به من میگویی؟» خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟» گفت «عقد کردیم». گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!» بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه». خندیدم و گفتم «خب چرا با من این کار را میکنی؟ بگو زن میخواهم؛ من میروم و برایت زن میگیرم».
* زندگی بسیار ساده
ما در محله ملکآباد زندگی میکردیم. حاجاصغر و همسرش هم مستأجر ما بودند. تمام زندگی حاجاصغر یک اتاق و یک آشپزخانه بود. به او میگفتم شما که این همه فعالیت میکنی، کمی فکر زندگیات باش. میگفت همین هم برای من زیاد است. آن دنیا جایمان بزرگ باشد. هیچ وقت دنبال تجملات نبود.
* من کارهای نیستم
ابتدای جنگ در سوریه، حاجاصغر به منزل ما آمد و گفت ما باید به مأموریت برویم. پرسیدم: کجا میروی؟ گفت: سوریه. گفتم باشد خدا به همراهتان. بعد از رفتن حاجاصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم؛ یکبار بعد از شهادت دامادم حاجمحمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاجاصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمیدانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم «اینجا چهکاره هستی؟» گفت «ما کارهای نیستیم.» بعدها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاجاصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار میکنید؟» یک بار گفت «من در یک اتاق نشستم؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدیم پس شما هیچکارهای! بیسیمچی هم نیستی؟ گفت نه. پرسیدم پس چه کار میکنی که به ایران نمیآیی؟ گفت مینشینیم در اینجا یک وقتهایی بچهها لباس یا وسیلهای میخواهند برای آنها میبریم. گفتم باشد خدا کمکتان کند. هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمیدیدیم؛ مثل یک مهمان میآمد و چند ساعت کنار ما بود و میرفت. تا زمان شهادتش دو سال بود که به ایران نیامده بود. یکبار به سوریه رفتم، خیلی شلوغ بود و صدا میآمد. گفتم اصغر خانهتان خیلی صدا میآید، آخه چرا زن و بچهات را به اینجا آوردهای؟ گفت عربها رسم دارند شبها اسبابکشی میکنند. این صدای اسبابکشی آنهاست؛ شما اصلاً خودتان را ناراحت نکنید. منزل حاجاصغر در سوریه طبقه دوازدهم بود. یکبار به عروسم گفتم کاش طبقه پایین باشید، اگر حملهای شد، زودتر به طبقه زیرزمین بروید. عروسم گفت مامان اگر بخواهند بزنند، زیرزمین را هم میزنند. ما برای آخرین بار در تابستان امسال به دیدنشان رفته بودیم.
* شرط حاجاصغر برای بازگشت به ایران
پنج سال از حضور حاجاصغر در سوریه میگذشت که به سوریه رفتم و به او گفتم: بیا برگردیم بس است دیگر؛ الان پنج سال است اینجا هستی. گفت باشد برمی گردم، فقط یک شرط دارد. گفتم چه شرطی؟ گفت: فردای قیامت جواب بیبی زینب (س) را شما میدهی؟ اگر جواب میدهی من برمیگردم. گفتم: نه من نمیتوانم جواب بیبی زینب (س) را بدهم؛ پس بمان.
پسرم هر وقت میخواست به سوریه برود میگفت: «میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز». البته حاجاصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یکبار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیهاش مشخص بود که زخمش را غیرحرفهای بخیه زدهاند طوری که انگار فقط میخواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند.
* حاجمحمد هم مثل پسرم بود
دامادم شهید حاجمحمد پورهنگ هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلوهای شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاجمحمد آمد و گفت «می خواهم به سوریه بروم». پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، میگوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بیبی زینب (س) بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم برو خدا به همراهت.»
وقتی دوقلوها به یک سال و نیم رسیدند، حاجمحمد گفت: میخواهم زینبخانم را هم به سوریه ببرم. باز هم راضی شدم تا دخترم به همراه دوقلوها بروند. منطقهای که زینبخانم در آنجا بود، ۳۰ کیلومتر تا منطقه جنگی و خط مقدم فاصله داشت. در آنجا صدای عملیاتها و تحرکات جبهه، شنیده میشد، اما باز در چنین شرایطی دخترم کنار حاجمحمد بود.
من میدانستم که دامادم شهید میشود. بار آخر که با دخترم و عروسم برای بدرقه شهید پورهنگ به فرودگاه رفتیم، به عروسم گفتم این دفعه حاجی شهید میشود. عروسم گفت «نه مامان». گفتم «احساس کردم آخرین دیدار بود.» بعد هم حاجمحمد مظلومانه به شهادت رسید.
اکنون فرزندان شهید پورهنگ هفتهای سه روز پیش من هستند؛ گاهی صبرم تمام میشود، اما وقتی عکس شهید پورهنگ را نگاه میکنم، گویا صبر دوباره به وجودم برمی گردد. حاجمحمد دوست صمیمی حاجاصغر بود؛ هر وقت حاجاصغر با ما تماس میگرفت، میگفت: حواستان به یادگارهای شهید پورهنگ باشد. یادگارهای دوست من در دست شما امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی ناراحت شود.
* آخرین تماس
بعد از شهادت حاجقاسم، پسرم زنگ زد و حدود ۲۰ دقیقه حرف زدیم. آخرین تماس او بود. پسرم در خواب شهید پورهنگ را دیده بود و میگفت: رفیق شفیقم را در خواب دیدم؛ برایم دعا کن. گفتم: انشاءالله خیر است. در ادامه برای اولین بار به من گفت: مادر ما داریم به خط میرویم. گفتم: کجا میروید؟ گفت: هیچی در جاده داریم میرویم؛ برایم دعا کن. گفتم انشاءالله عاقبت به خیر بشوی و اینطور با شهادت عاقبت به خیر شد.
بعد از شهادت حاجقاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانوادهاش حتی نمیخندید. عروسم برایمان تعریف میکرد که بعد از شهادت حاجقاسم دیگر حاجاصغر حال و هوای دیگری داشت؛ یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزلمان در سوریه آمده بودند. حاجاصغر دو ساعت با آنها درباره حاجقاسم حرف زد و گریه کرد. بعد از این صحبتها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت شوهرت شهید میشود. من هم گفتم زبانت را گاز بگیر. او هم گفت از حرفها و حال و هوایش پیداست که شهید میشود. عروسم بعد از رفتن مهمانها با دقت پای حرفهای حاجاصغر نشسته بود و او هم احساس کرده بود که حاجاصغر به سمت شهادت میرود.
* شنیدن خبر شهادت
آن شب که خبر شهادت حاجاصغر را به خانواده داده بودند، همه اعضای خانواده میدانستند، اما چون من یک ماه پیش عمل قلب داشتم به من نمیگفتند. آن شب بچهها به منزلمان آمدند. تعداد زیادی از دوستان حاجاصغر به محله ما آمده بودند. خیلی در خیابان سر و صدا بود. گفتم از پنجره بیرون را ببینم که در خیابان چه خبر است؟ دختر بزرگم گفت نه نگاه نکن؛ خبر خاصی نیست. بعد دخترم قرص هایم را آورد و گفت مادر بخور. گفتم نه امشب قرص نمیخورم. شما آمدهاید اینجا که بگوییم و بخندیم. اما با اصرار دخترم قرصهایم را خوردم. با اینکه ذکر میگفتم و آیتالکرسی میخواندم، اما باز هم خوابم نمیبرد. بالاخره به سختی خوابیدم. کمی بعد برای خواندن نماز صبح آماده شدیم. بعد از نماز، دخترم صبحانه مختصری آورد و گفت داروهایت را بخور و بعد استراحت کن. با دخترم به اتاق رفتیم و گفت مادر یک چیزی بگویم؟ بعد ادامه داد: یکی از نزدیکان حاجمحمد (شهید پورهنگ) شهید شده است. میآیی شهرری؟ گفتم اصغر نزدیکترین دوستش بود! اصغر شهید شده؟ دخترم گفت نه اصغر مجروح شده. گفتم نه فهمیدم که اصغر شهید شده است.
من بعد از شهادت حاجاصغر خیلی بیقراری میکردم. همسرم و دخترم خیلی من را آرام کردند. شهادت پسرم هم شیرین است و هم سخت. درباره مبادله پیکر پسرم هم گفتم من راضی نیستم حتی به اندازه سر سوزن از بیتالمال خرج شود. هر چه خواست خداست، همان میشود. اگر قرار باشد پیکرش برگردد، برمیگردد. ما باید اکنون صبوری را از حضرت زینب (س) بیاموزیم. خدا خودش داده و الان گرفته و باید شاکر خدا باشیم.
پدر شهید پاشاپوردر خصوص پسرش می گوید : «اصغر همیشه وقتشناس بود و انقلابی عمل میکرد. به یاد دارم که در عاشورای سال ۱۳۸۸ وقتی همراه با دسته زنجیرزنان به هیأت برگشتیم متوجه شدم که پسرم به همراه تعدادی از هیأتیها نیستند. با پرسوجو از اینو آن فهمیدم که به قصد مقابله با حرمتشکنان عزای اباعبدالله الحسین(ع) رفتهاند». او آهی میکشد و به صحبتهایش ادامه میدهد: «نهتنها پشیمان نیستم بلکه خوشحالم که پسرم در راه دفاع از حریم اهلبیت(ع) به شهادت رسیده و عاقبتبهخیر شده است. اصغر دلداده خاندان عصمت و طهارت(ع) بود و نمیتوانست بیتفاوت بماند. اگر رهبر اجازه بدهد من هم آماده جهاد هستم تا پرچم بر زمین نماند».
شهید اصغر پاشاپور
از همان ایام ابتدایی آغاز جنگ سوریه همراه سردار بزرگ اسلام شهید حاج
قاسم سلیمانی به سرزمین شام هجرت کرد. این شهید عزیز از اقوام نزدیک شهید
مدافع حرم محمد پورهنگ بود که او نیز جانش را در دفاع از حرم حضرت زینب(س)
فدا کرد. شهید پاشاپور همان اصغرآقایی است که همهمان بعد از شهادت حاج
قاسم در آن ویدئوی معروف دیدیم، که شهید سلیمانی به او گفته بود: «اصغر آقا
خجالت بکش منو میترسونی به خاطر دوتا گلوله؟»
خواهر پاشاپور: هرگز مورد کارش حرفی نزد
همسر شهید پورهنگ که خواهر شهید اصغر پاشاپور است دقایقی از شهید پاشاپور گفت:
برادرم متولد سال 1358 بود که با سه فرزندش به سوریه رفت تا کنار دیگر
مجاهدان با تروریست های تکفیری مبارزه کند. اصغر با اینکه از ابتدای جوانی
با سن نسبتا کمی که داشت وارد سپاه شد و مسئولیت های حساسی بر عهده گرفت
اما هیچ گاه ندیدیم در مورد کارش حرف بزند.
اتفاقی از روی عکس ها
دیده بودیم که همراه حاج قاسم است اما اصلا از خودش نمی شنیدیم. رسم امانت
داری را در کارش به شدت رعایت می کرد. روحیه اش البته کلا هم اینطور بود که
اهل خاطره گویی نبود. همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند
خاطره برایم تعریف کند. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمی داد. شاید چند سالی از
یک اتفاق که میگذشت تازه از آن برایمان تعریف می کرد.
لحظه آخر از حاج قاسم جدا شد
آنطور
که من شنیدم، البته نمی دانم چقدر درست است، قرار بوده برادرم آن شبی که
سردار سلیمانی شهید می شود همراه ایشان به عراق بیاید اما لحظات آخر از
سردار جدا می شود و رفتنش به عراق کنسل می شود و در سوریه می ماند. قسمت
بود درست یک ماه پس از شهادت فرمانده اش به شهادت برسد.
در یکی از روزهای سرد پاییزی مردم شهیدپرور شهرستان فارسان بار دیگر به
واسطه تشییع پرشور و کمسابقه یکی از فرزندان بسیجی دلاور خود که در دفاع
از حرم حضرت زینب (س) خونش به خروش امده بود، و به ندای هل من ناصر ینصرنی
مولای خیش لبیک گفته بود، برگ زرین دیگری به افخارات خود افزودند.
روزگاری که هر کسی سرگرم بالا و پایین دنیای خود است، روزهایی که در
آرامش، البته آرامشی که شهدای ما برایمان رقم زند، غافلانه به دنبال گذران
زندگی خود هستیم و شاید شکرگزاری و قدردانی داشتههایمان را که خیلیها
در همین همسایگی کشورمان آرزویش را دارند را از یاد بردهایم بار دیگر
توسط جوانی غیور از روستای کران در عین ناباوری به یادمان آورد و همگان را
بهتزده به سوگ نشاند.
آری شهید احمد قاسمی جوانی که تا همین چند وقت پیش در بین ما زندگی میکرد
و ما غافل از این بودیم که او یکی از شهدای رشید آینده است، احمد رفت تا
به ما مسائلی را یادآوری کند که سالهاست از یاد برده ایم و کم کم داشتیم
در لابه لای مشکلات دنیایی خودمان فراموشش می کردیم.
او
با غیرت و مردانگی خود یخ دل ما را شکست تا به ما بگوید آرامش امروز ما
مدیون خون شهیدانی است که در خون خود تبیدند تا ما دیگر از جاهلان دنیا
نهراسیم، او می خواست بگوید فراموش نکنیم اگر امروز عده ای دم از آزادی و
غرب زدگی می زنند شاید جانبازان آسایشگاه های کشورمان را از یاد برده اند
که روزی برای همین هایی که امروز به راحتی می خواهیم تقدیم دشمن کنیم
سرسختانه مبارزه کردند و پای آرمانهایشان تا پای جانشان ایستادند.او خواست
تا بگوید نبض آرامش در نگاه مادران و خواهران دلسوخته ای می تپد که سالها
باید در حسرت دیدار روی جوانشان روزگار بگذرانند و شاید این آرزوی دیدار
را در رویای خواب شبی به نظاره بنشینند...
سخن گفتن از شهید و شهادت آنقدر سخت ولی شیرین است که هر چه می گویی دلت
سیر نمی شود، وقتی پای درد دل و خاطرات همرزمان شهید می نشینی انقدر
سخنانشان دوست داشتی و شیرین است که گذر زمان برایت معنی پیدا نمی کند و دل
و جانت همه گوش می شود برای شنیدن خاطره ای هر چند کوچک از مردانی بزرگ.
احمد قاسمیکرانی فرزند دلاور متولد شهرستان فارسان است،وی در تاریخ 1369/02/02 پا به دنیا نهاد که در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(س) در شهر حلب سوریه ،منطقه عملیاتی زیتان بر اثر گلوله بر اثر ترکش خمپاره در پهلوی سمت چپ بدنش به شهادت رسیدند.
احمد پس از معرفی از گردان فتح به تیپ پانزده تکاوری امام حسن مجتبی(ع) در بهبهان رفت و آموزش های تخصصی لازم را با مسولیت آرپی چی زن زیر نظر مربیان و تکاوران نیروی زمینی سپاه دیدند و در سحرگاه 25 آبان ماه سال جاری به سوریه اعزام شدند .
مهندس شهید احمد قاسمی از سال 1387 تا اوایل سال 1393 در رشته مهندسی مکانیک گرایش سیالات دانشگاه آزاد اسلامی واحد مجلسی ره استان اصفهان مشغول به تحصیل بود و به مدت 4 سال مسئولیت نیروی انسانی بسیج حوزه بسیج دانشجویی شهید باکری ناحیه شهرستان مبارکه بوده است.
ایشان در عرصه های مختلف زندگی جهادی داشتند .
حاج بیگم قاسمی مادر شهید در مصاحبه با مشکات برین گفت: احمد دوم اردیبهشت
سال 1369 در روستای کران از توابع شهرستان فارسان همزمان با ولادت رسول
اکرم(ص) به دنیا آمد. دوران دبستان خود را در روستای کران و پس از مهاجرت
خانواده به شهرکرد سال سوم راهنمایی را در مدرسه شهید معلم شهرکرد و سال
اول دبیرستان را در مدرسه شهید استکی شهرکرد سپری کرد و پس از آن هنرستان
سید احمد خمینی در رشته مکانیک مشغول به تحصیل شد و دیپلم خود را از آنجا
دریافت کرد.
مادر شهید افزود: احمد یک سال را نیز در پیش دانشگاهی
فرهنگ در رشته ریاضی گذراند تا بتواند در مقاطع بالاتر در دوره کارشناسی
شرکت کند وسال بعد در دانشگاه آزاد شهر مجلسی در رشته مهندسی مکانیک گرایش
سیالات مشغول به تحصیل شد و از این دانشگاه مدرک کارشناسی خود را اخذ نمود و
بعد از گذراندن دوران سربازی در تهران و شهرستان شوشتر در رشته دانشگاهی
خود درمقطع کارشناسی ارشد در سه حوزه دانشگاهی مازندران،شیراز و اصفهان
قبول شد که در دانشگاه شیراز ثبت نام کرد و قرار بود در بهمن ماه
امسال(1394) در این دانشگاه مشغول به تحصیل شود اما برگشت و گفت ترم بعد به
دانشگاه میروم.
مادر شهید گفت: به من گفت مادر من میخواهم به
عنوان مدافع حرم باشم و از زائران اهل بیت(ع) دفاع کنم به او گفتم اشکالی
ندارد اما با من در تماس باش او لبخندی زد و گفت چشم مادر اما بد نیست در
فامیلمان هم یک شهید داشته باشیم آن روز من حرف احمد را جدی نگرفتم تا
اینکه با اختیار کامل و علاقه بسیار ترجیح داد که با رفتن به خوزستان و ثبت
نام جهت اعزام به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) جان با ارزش خود را
فدا کند.
مادر شهید با اشاره به فعالیتهای شهید در عرصه جهاد
سازندگی گفت: اردوهای طرح هجرت مناطق دورافتاده استان اصفهان در پشت کوه
های فریدون شهر و مناطق محروم استان کهگیلویه و بویر شهید بزرگوار در مدت
های پست شبانه روزی فعالیت های خالصانه میکرد .
وی با بیان اینکه
احمد در همه عرصه های علمی، فرهنگی، جهادی و اعتقادی نمونه و زبانزد بود
بیان داشت: همزمان با گرفتن مدرک مهندسی مکانیک در دوره های پیشرفته علمی
در بحث نانو کامپوزیت ها فنی مهندسی و دوره های انجمن علمی فعالیت زیادی
داشتند و مدارک ایشان موجود است .
خوبی و اخلاص و صداقت در عمل از شاخصه های این شهید بزرگوار بود
خواهر شهید در مصاحبه با مشکات برین گفت: خوبی و اخلاص و صداقت در عمل از
شاخصه های این شهید بزرگوار بود. احمد همیشه لبخند منحصر بفردی داشتند و
اکثرکسانی که وی را می شناختند گاهی بدزبانی از ایشان ندیدند . او به
برادران و خواهرانش احترام میگذاشت و همیشه گوش به فرمان خانواده بود .
خواهر شهید احمد قاسمی افزود: روحیه خوب و دوستانه ای داشت برای اینکه
مادرم را آماده کند به مادر می گفت در فامیل شهید نداریم کاش ما هم یک شهید
داشتیم و مادر تو باید روحیه مادر ئهب را داشته باشی.
خود را برای
شهادت آماده کرده بود وصیت نامه اش را از قبل نوشته بود و چند سالی بود
کارت اهداء عضو داشت. در طول عمر کوتاهش کسی را از دست خود ناراحت نکرد و
قبل از اینکه به سوریه برود به همه فامیل سر زد از قبل همه کارهایش را
انجام داده بود و مدارکش را اماده کرده بود و فقط با قصد و نیت شهادت رفت.
جهاد سازندگی
اردوهای طرح هجرت مناطق دورافتاده استان اصفهان در پشت کوه های فریدون شهر و مناطق محروم استان کهگیلویه و بویر شهید بزرگوار در مدت های بیست شبانه روزی فعالیت های خالصانه میکردند .
جهاد علمی
همزمان با گرفتن مدرک مهندسی مکانیک در دوره های پیشرفته علمی در بحث نانو کامپوزیت ها فنی مهندسی و دوره های انجمن علمی فعالیت زیادی داشتند و مدارک ایشان موجود است .
جهاد فرهنگی
در برگزاری برنامه های یادواره شهداء و دفتر هماهنگی امام جمعه شهر مجلسی و دیدار از علماء همچون ایت الله ناصری و ایت الله مظاهری در استان اصفهان پیش قدم بودند و در اداره حلقه های صالحین در محیط خوابگاههای دانشجویی و بحث سیره شهداء در محیط دانشگاه فعالیت محسوسی داشتند .که مستندات ایشان قابل دیدن است .
اخلاص در عمل
خوبی و اخلاص و صداقت در عمل از شاخصه های این شهید بزرگوار بود.
ایشان همیشه لبخند منحصر بفردی داشتند و اکثرکسانی که وی را می شناختند گاهی بدزبانی از ایشان ندیدند .
ایشان به برادران و خواهرانش احترام میگذاشت و همیشه گوش به فرمان خانواده بود .
بصیرت
ایشان فقط دو ماه بعد از اتمام خدمت مقدس سربازی در ارتش نیروی زمینی شوشتر تکلیف را خوب میدانست که مقام عظمای ولایت فرمودند :
《سیاست دشمنان اسلام این است که در کشورهاى اسلامى در میان جوامع اسلامى و در امّت اسلامى برادرکشى و جنگ داخلى را به نیابت از خودشان بهراه بیندازند؛ خودشان کنار بنشینند و شاهد این باشند که ما به جان هم افتادیم. خب، اینجا باید دشمن را شناخت، باید توطئهى دشمن را فهمید،》
پس خوب دشمن را شناخت و دشمنی را فهمیده بود و اینجا بود که به نیابت کربلا و یاران حسین بن علی ع به جبهه ای حق علیه باطق و دفاع از حرم حضرت زینب س شتافت و لبیک به ندای امام خامنه ای گفت .
نحوه اعزام به سوریه
پیکر مطهر مهندس شهید بسیجی احمد قاسمیکرانی
وداع آخر
اولین شهید گردان فتح شهرستان بهبهان در مورخ 19آذر ماه 94در روستای کران از توابع شهرستان فارس استان چهارمحال و با حضور عموم مردم شهید پرور و فرماندهان سپاه پاسدران و نیروهای نظامی و امنیتی به خاک سپرده شد .
خوب در خاطر دارم ندای علی محمد برادرش را که لحظه خاک سپاری میگفت
گفتگو با همرزمان شهید
ضرغام بهزادی در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی پیرغار به
بیان خصوصیات شهید احمد قاسمی پرداخت و گفت: احمد قاسمی یکی از دانشجویان
ولایی و فهیمی بود که هم در عرصه دانشجویی و هم در امور معنوی جزو
پیشتازان بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر مجلسی اصفهان بود.
هم دانشگاهی و همرزم شهید ایشان را جزو دانشجویان نخبه دانشگاه خواند و
افزود: شهید قاسمی خالصانه در بحث اردوهای جهادی در دوره های سه گانه فصل
زمستان، بهار و تابستان شرکت می کرد و بر ای خدمت به مناطق محروم استان
اصفهان، شهرستان های مبارکه، فریدون شهر و استان یاسوج دست از پا نمی شناخت
و مشتاقانه کار می کرد.
وی به بیان خاطره ای از شهید پرداخت و خاطرنشان کرد: وقتی در اردو بودیم
گهگاهی بود که بچه ها از کار خسته می شدند و کم می آوردند ولی احمد قاسمی
هر وقت از کار بر می گشت هنوز شوق رفتن داشت و نزد من می آمد و می گفت چه
کاری هست که انجام بدهم.
همرزم شهید قاسمی تصریح کرد: بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه وقتی که بحث
دفاع از حرم حضرت زینب (س) پیش آمد وقتی با ایشان موضوع را در میان
گذاشتم با اینکه برای انجام کار به عسلویه می خواست برود، با بصیرت تمام
مشتاقانه به بهبهان آمد و خودش را به کاروان عاشقان اهل بیت رساند و آماده
دفاع شد.
بهزادی شهید قاسمی را اولین شهید گردان فتح بهبهان نامید و اضافه کرد:
شهید قاسمی در شهریورماه 94 به بهبهان آمد و در جلسات توجیهی و آموزشی
گردان های فتح شرکت نمود و در بعد از فراگیری مسائل نظامی وارد تیپ تکاوری
امام حسن مجتبی (ع) شد و از طریق گردان امام حسین (ع) استان خوزستان به
سوریه برای نبرد با حرام ترین و پست ترین انسان ها اعزام شد تا اینکه در
یکی از درگیری ها بر اثر ترکش خمپاره به ارزوی همیشگی خود رسید و جان
شیرینش را فدای حضرت زینب (س) نمود.
آقای یوسفی فرمانده گردان شهید قاسمی نیز به بیان خاطره این از این شهید
والا مقام پرداخت و گفت: وقتی قرار بود گردانی که شهید قاسمی در آن بود را
اعزام نماییم شهید نزد من آمد و گفت: آقای یوسفی شما واقعا من را به اون
چیزی که همیشه دوست داشتم، رساندید و امروز احساس می کنم که تمام دنیا از
آن من است چون به جایی که واقعا دوست داشتم می روم و واقعا خالصانه رفت و
به آرزویش رسید