یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

گفتگو با همسر شهید امین کریمی | تاریخ شهادت: ۳۰ مهر ۹۴

نام و نام خانوادگی: امین کریمی
تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۳۰ مهر ۱۳۹۴
محل شهادت: حلب سوریه
 
امین کریمی اصالتاً مراغه‌ای و ساکن تهران، دانشجوی بسیجی در رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود که در حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. این شهید بزرگوار در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه ۳۰ مهر در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به‌دست نیروهای تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت.



«زندگی»، «جوانی»، «سلامتی»، «آرامش»، «موقعیت اجتماعی» و... هرکدام به تنهایی برای وابستگی آدم‌های کره خاکی به دنیا کافی است.

به گزارش فارس، حال اینکه با وجود داشتن همه چیز از مواهب حلال و شیرین دنیا، دل بکنی و عزم رفتن کنی. به قول سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.»

این دو نگاه به زندگی دنیاست. صاحبان هردو نگاه می‌میرند اما تفاوت نگاه‌ها از زمین تا آسمان است. ظاهراً شهادت را انتخاب می‌کنند اما طبق نص صریح روایت «با شهادت زمان اجل هیچ‌کس جلوتر نمی‌افتد!» به کلامی ساده «اگر شهید نشویم، می‌میریم! راه دیگری وجود ندارد.»

گویا شرایط دفاع از حریم اهل بیت فراهم شده تا اثبات شود «هنوز هم می‌توان شهید شد». همین!

شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
خبرگزاری فارس با افتخار گفتگویی با همسر بزرگوار مدافع حرم اهل بیت عصمت و طهارت شهید «امین کریمی چنبلو» داشته که در 3 بخش آماده شده است. بخش نخست آن در روزهای گذشته به مخاطبین ارائه شد که در آن به خاطرات شیرین ازدواج شهید کریمی پرداخته شده است.

در ادامه، بخش دوم گفتگو با «زهرا حسنوند»، همسر این شهید گرانقدر را مشاهده خواهید کرد.
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
همسر شهید «امین کریمی چنبلو»

*ذوق زندگی

گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار می‌‌کردیم. نانچیکو را به صورت حرفه‌ای به من یاد داد. تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ... هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم. آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دار شوید، با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم؟ وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند. به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری؟» می‌گفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» می‌گفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.» می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم. باید خودت راضی باشی.» من هم پشتم گرم بود. تا کسی حرفی می‌زد، می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم، شوهرم برایم بس است. شوهرم همه کسم است. فکر می‌کردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شوم.

*هر روز عاشق‌تر از دیروز


اواخر امین می‌گفت «زهرا خیلی بد است که ما اینطور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...» انگار که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من می‌‌ترسید. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. اعتراض کردم که «چرا اینطور می‌گویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما می‌گذرد و این همه به هم وابسته‌ایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم می‌شویم.»
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
واقعاً‌ علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود. گفت «آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده...» گفتم «آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی؟» گفت «نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟ اصلاً‌ منظورم این نیست!» از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد. گفتم «همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت.

*همسرم حساس است


به امین حساسیت بالایی داشتم. بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید! گفتم چرا؟ گفت واقعیتش یک‌بار چند نفر از رفقا با هم شوخی می‌کردیم. امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود. یکی از بچه‌ها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت. دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!» همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟» به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم می‌گویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در می‌آورد!»

*جای خراشیدگی


یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت. از مأموریت زنجان برمی‌گشت. از خوشحالی دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لب‌هایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟» گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش». گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفش‌هایت را در نیاور. چند لحظه منتظر بمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.» امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد. گفت «باشه، آماده شو» و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!» گفتم «می‌دانم خسته‌ای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.»از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند، هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتی به او می‌گفتم «پس چرا خوب نشد؟»
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
*اعزام اول به سوریه

اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم «امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.» گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت.» گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم.»

*خانمم را تنها نمی‌گذارم


برای جشن ازدواج برادرم آماده می‌شدیم. می‌دانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود. تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود. به امین گفتم «امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی ...» خندید و گفت «می‌دانم. مگر قرار است شهید شوم.» گفتم «خودت می‌دانی و خدا که در دلت چه می‌گذرد اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»سر شوخی را باز کرد گفت «مگر می‌شود من جایی بروم و خانم‌ام را تنها بگذارم؟»

امین همیشه به زبان لری به من می‌گفت "کُرِخان" به معنای "پسر خان". می‌گفت «من کُرِخان را تنها نمی‌گذارم.» گفتم «چه بگویم؟ هیچ بعید نیست!» با خنده گفت «نه بابا! آدم بدون اجازه رئیسش کاری نمی‌کند!»

*فقط تو بمان


باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد. گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای. خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم. شب‌ها خواب ندارم  و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم...» گفت «ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!» گفتم «نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»گفت «مگر می‌شود؟» گفتم «من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...» سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»‌ گفتم «در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!» گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟» گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
شهید امین کریمی چنبلو. عیادت از جانبازان آسایشگاه ثارالله تهران

*با شنیدن نام سوریه از حال رفتم

انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم! نمی‌دانم غرض‌اش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.» صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم «آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟» گفت «آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش...» دلم شور می‌زد. گفتم «امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌ گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.» دلم ریخت. گفتم «امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.

گفت «ناراحت نشوی‌ها، بله!» کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود. تا به هوش آمدم گفت «بهتر شدی؟» تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. گفتم «امین داری می‌روی؟ واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟» گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...»
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
*التماس می‌کنم بمان!

 حس التماس داشتم گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...» گفت «آره می‌دانم» گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟» صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟»

*خادم حرم‌ام نه مدافع حرم


تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.» گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»

*بوسه به ازای اشک‌هایم


آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند. نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمی‌شود گفت... گریه می‌کردم و حرف می‌زدم... دائم مرا می‌بوسید و می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» فقط گریه می‌کردم. حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد. چرا باید راضی می‌شدم؟ امین، تنهایی، سوریه... به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم... تا همین ‌جا هم زیادی بود!
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
‌گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرین‌بار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد...

*می‌خواهم گریه کنم


واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.

گفت «برویم خانه حاجی؟» پدرم را می‌گفت. قبول نکردم. گفت «برویم خانه پدر من؟» نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم. گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.» گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.»

وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود. 29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.

*تعلق‌خاطری که از من هم عزیزتر بود


با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت. امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود. طوری از "خانم زهرا" و "خانم زینب" حرف می‌زد که سر به ‌سرش می‌گذاشتم و به او می‌گفتم «انگار صدها سال با آنها زندگی کردی و در خدمتشان بودی.» به شوخی می‌گفت «پس چی...».

*محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)


دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
شهید امین کریمی چنبلو. حرم حضرت رقیه. سال 1394

بعد از آن خواب، سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. دائم با خودم فکر می‌کردم یعنی ممکن است امین هم به آنجا برود؟ وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که می‌دانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.» با خودم فکر می‌کردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. به من گفت «چطور زهرا؟» خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود... به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود. اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید.

*انگار انتخاب شده‌ام


می‌گفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده‌ای زهرا جان، خانم‌ام، عزیزم...» عصبانی‌تر ‌شدم. ترس یک لحظه رهایم نمی‌کرد. گفتم «بله، شما که به آرزویت می‌رسی، می‌روی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها می‌گذاری؟ مرا می‌خواهی چکار؟» گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیده‌ای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» گفتم «خوابش را دیده‌ام اما این فقط خواب است!» گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شده‌ام.»

*جبران می کنم...اربعین کربلا می‌رویم


با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتم‌زده فقط نشستم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. مهمان‌ها از مادرم می‌پرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور می‌کند!
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
شهید امین چنبلو. سوریه. سال 1394

حتی وقتی به خانه مادرم می‌رفتیم اگر مادرم مثلاً می‌گفت زهرا جان میوه بیاور، می‌گفتم مامان نمی‌شود خودت بیاوری؟ واقعیتش دلم نمی‌آمد همان چند لحظه را از کنار امین جدا شوم.برای نرفتنش به او می‌گفتم «امین می‌دانی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذرد.» می‌گفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید می‌رفتم. قول می‌دهم جبران ‌کنم... ان‌شاء الله اربعین به کربلا می‌رویم.» گفتم «ان‌شاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»

انگار که غرورش جریحه‌دار می‌شد اگر به این مأموریت نمی‌رسید. یکبار دیگر هم پیش آمده بود که مأموریتی را به خاطر من کنسل کرده بود اما این‌بار واقعاً فرق داشت.

*با خوشحالی به سوریه رفت


فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده! برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام.» گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟» گفت «پس چی؟ این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...» گفتم «خب مطمئناً  تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات...» خوشحالی‌اش واقعی بود. هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت...هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد.

روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم...

*سوغات سوریه


وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود می‌گفت «چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.

وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند، خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.

*ثانیه‌های انتظار


وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.»

آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟ می‌دوم، بغلش می‌کنم و می‌بوسمش. شاید ساکت می‌شوم! شاید گریه می‌کنم! دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود... امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم... بی او عمری گذشت...

*امین عوض شده بود


وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم! خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی‌ بود، اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود. یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد. کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد، من هم خندیدم. انگار تپش قلب گرفته بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم! امین تمام دارایی من بود.
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
*دلم برایت تنگ شده بود

آن لحظه گفتم «آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیده‌ام.» سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید.

نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟» خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام. گفتم «می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...» گفت «زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.»

*بخاطر خدا درس بخوان نه من


گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمی‌توانم تحمل کنم. باور کن نمی‌توانم... دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم...» حرف دانشگاه‌ام را پیش کشید. گفتم «امینم، من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم. اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.»خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.» گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»

حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تی‌شرت، شلوار، کفش، کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم. او هم عادت کرده بود می‌گفت «باز برایم چه خریده‌ای؟» می‌گفتم «ببین اندازه‌ات هست؟» می‌‌گفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری...»

مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود.

*من خوش تیپم!

تک تک لباس‌ها را ‌پوشید.گفتم «چقدر به تو می‌آید.» کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوش‌تیپم، حتی گونی‌ هم بپوشم به من می‌آید!» گفتم «شکی نیست.»می‌خندیدم اما ذره‌ای از غصه‌هایم کم نمی‌شد. وسط خنده‌ها بی‌هوا گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. می‌گفت «چرا گریه می‌کنی؟» چرایی اشک‌هایم مشخص بود...

لباس‌هایش را که جمع کرد گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت «نه این لباس‌ها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید.

*فقط یک روز


لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم، گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن. تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام...» گفت «می‌روم و برمی‌گردم. قول می‌دهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.

*قول داد که برگردد


کلی وعده وعید داده بود تا آرام‌ام کند. قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا... «آرام باش زهرا»! اما نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم. چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود. دلم آشوب بود...

*عاشورایِ متفاوت


قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.

مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده.

بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
شهید مدافع حرم: من خوش تیپم!
*همسر شجاع من

در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.»به بابا گفتم «این تلفن درباره شوهر من بود؟» گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»

شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند. چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم...

به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.

وصیت نامه شهید امین کریمی ازشهدای مدافع حرم

به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی، به نام خالق هست و نیست... سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می‌کنم،
بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،
همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت می‌کنم؛
بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید.
و در آخر؛
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کرده‌اند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت می‌طلبم و خواهش می‌کنم و باز خواهش می‌کنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه‌ی زندگی من، ای نازنین؛
از شما خواهش می‌کنم که باقی عمر گران‌قدر خود را به تحصیل علم و ادامه‌ی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)

 


 

 

 

 

گفتگو بامادرشهیدمدافع حرم اصغر پاشاپور

بعد از شهادت حاج‌قاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانواده‌اش حتی نمی‌خندید. یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزل‌مان در سوریه آمده بودند. حاج‌اصغر دو ساعت با آن‌ها درباره حاج‌قاسم حرف زد و گریه کرد. بعد از این صحبت‌ها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت از حرف‌ها و حال و هوای شوهرت پیداست که شهید می‌شود.

یک محله بود و یک حاج‌اصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمی‌آمد برای مردم محله ملک‌آباد انجام می‌داد. گاهی می‌دیدی که با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا می‌کرد و در اقامه نماز، صد‌ها نفر حضور پیدا می‌کردند. گاهی خادم زوار امام رضا(ع) در مشهد مقدس می‌شد و آستین بالا می‌زد و غذا درست می‌کرد و مایحتاج زوار را فراهم می‌کرد. خلاصه یک حاج‌اصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحب‌الزمان (عج) که آنجا شهید پاشاپور با جوان‌های محله حرف می‌زد و سعی می‌کرد راه و چاه را نشان‌شان بدهد.

همان حاج‌اصغری که در خط مقدم جنگ فرهنگی بود، با آغاز جنگ سوریه عازم دفاع از حرم شد و بعد از هفت سال و چند ماه جهاد در مقابل تروریست‌های تکفیری و داعش، عاقبت ۱۳ بهمن‌ماه امسال (۹۸) در حومه حلب سوریه به شهادت رسید. شهید «حاج‌اصغر پاشاپور» از یاران نزدیک سپهبد شهید حاج‌ قاسم سلیمانی بود که خیلی دوری فرمانده‌اش را تاب نیاورد و درست یک ماه بعد از شهادت حاج‌قاسم، او نیز آسمانی شد. چند روز پس از شهادت حاج‌اصغر پای حرف‌های مادرش «سیده‌حوریه موسوی‌پناه» نشستیم. مادری که با صلابت می‌گوید: هدیه‌ای در راه خدا دادم و راضی نیستم ذره‌ای از پول بیت‌المال خرج بازگرداندن پیکر پسرم شود. روایت‌های این مادر شهید را در ادامه بخوانید.

* بوسه بر پای مادر

حاج‌اصغر فرزند چهارم خانواده و متولد سال ۱۳۵۸ بود؛ پدرش هم از جانبازان دوران دفاع مقدس است. پسرم از کلاس دوم راهنمایی فعالیت بسیجی داشت. یک عکس هم از او داریم که پرچم «یاحسین (ع)» بر دوش، اعتقاداتش را در نوجوانی نشان می‌دهد. پسرم به راهپیمایی‌ها علاقه داشت و هیچ وقت از این فعالیت‌ها جا نمی‌ماند. بسیار مهمان‌نواز بود و احترام همه را نگه می‌داشت. از کودک خردسال گرفته تا افراد مسن؛ بسیار شوخ‌طبع بود. با خواهر و برادر و فرزندان‌شان شوخی می‌کرد. کلاً در اقوام مرام دیگری داشت. برای من احترام ویژه‌ای قائل بود؛ وقتی برای دیدنش به سوریه رفته بودیم، پا‌های من را می‌بوسید و می‌گفت «شما پای من را باز کردید تا به اینجا بیایم و از دین مان محافظت کنم.»

* خواستگاری به سبک حاج‌اصغر

پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی می‌خواست ازدواج کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت. یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود. وقتی این عکس حاج‌اصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟» گفت «من آنجا نامزد کردم». گفتم «بدون اجازه من؟» گفت «آره». گفتم «خودت می‌دانی! عروسی کردی الان داری به من می‌گویی؟» خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟» گفت «عقد کردیم». گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!» بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه». خندیدم و گفتم «خب چرا با من این کار را می‌کنی؟ بگو زن می‌خواهم؛ من می‌روم و برایت زن می‌گیرم».

* زندگی بسیار ساده

ما در محله ملک‌آباد زندگی می‌کردیم. حاج‌اصغر و همسرش هم مستأجر ما بودند. تمام زندگی حاج‌اصغر یک اتاق و یک آشپزخانه بود. به او می‌گفتم شما که این همه فعالیت می‌کنی، کمی فکر زندگی‌ات باش. می‌گفت همین هم برای من زیاد است. آن دنیا جایمان بزرگ باشد. هیچ وقت دنبال تجملات نبود.

* من کاره‌ای نیستم

ابتدای جنگ در سوریه، حاج‌اصغر به منزل ما آمد و گفت ما باید به مأموریت برویم. پرسیدم: کجا می‌روی؟ گفت: سوریه. گفتم باشد خدا به همراهتان. بعد از رفتن حاج‌اصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم؛ یک‌بار بعد از شهادت دامادم حاج‌محمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاج‌اصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمی‌دانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم «اینجا چه‌کاره هستی؟» گفت «ما کاره‌ای نیستیم.» بعد‌ها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاج‌اصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار می‌کنید؟» یک بار گفت «من در یک اتاق نشستم؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدیم پس شما هیچ‌کاره‌ای! بیسیم‌چی هم نیستی؟ گفت نه. پرسیدم پس چه کار می‌کنی که به ایران نمی‌آیی؟ گفت می‌نشینیم در اینجا یک وقت‌هایی بچه‌ها لباس یا وسیله‌ای می‌خواهند برای آن‌ها می‌بریم. گفتم باشد خدا کمک‌تان کند. هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمی‌دیدیم؛ مثل یک مهمان می‌آمد و چند ساعت کنار ما بود و می‌رفت. تا زمان شهادتش دو سال بود که به ایران نیامده بود. یک‌بار به سوریه رفتم، خیلی شلوغ بود و صدا می‌آمد. گفتم اصغر خانه‌تان خیلی صدا می‌آید، آخه چرا زن و بچه‌ات را به اینجا آورده‌ای؟ گفت عرب‌ها رسم دارند شب‌ها اسباب‌کشی می‌کنند. این صدای اسباب‌کشی آنهاست؛ شما اصلاً خودتان را ناراحت نکنید. منزل حاج‌اصغر در سوریه طبقه دوازدهم بود. یک‌بار به عروسم گفتم کاش طبقه پایین باشید، اگر حمله‌ای شد، زودتر به طبقه زیرزمین بروید. عروسم گفت مامان اگر بخواهند بزنند، زیرزمین را هم می‌زنند. ما برای آخرین بار در تابستان امسال به دیدنشان رفته بودیم.

* شرط حاج‌اصغر برای بازگشت به ایران

پنج سال از حضور حاج‌اصغر در سوریه می‌گذشت که به سوریه رفتم و به او گفتم: بیا برگردیم بس است دیگر؛ الان پنج سال است اینجا هستی. گفت باشد برمی گردم، فقط یک شرط دارد. گفتم چه شرطی؟ گفت: فردای قیامت جواب بی‌بی زینب (س) را شما می‌دهی؟ اگر جواب می‌دهی من برمی‌گردم. گفتم: نه من نمی‌توانم جواب بی‌بی زینب (س) را بدهم؛ پس بمان.

پسرم هر وقت می‌خواست به سوریه برود می‌گفت: «می‌روم تا مزدم را از بی‌بی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز». البته حاج‌اصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یک‌بار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیه‌اش مشخص بود که زخمش را غیرحرفه‌ای بخیه زده‌اند طوری که انگار فقط می‌خواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند.

* حاج‌محمد هم مثل پسرم بود

دامادم شهید حاج‌محمد پورهنگ هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلو‌های شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاج‌محمد آمد و گفت «می خواهم به سوریه بروم». پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، می‌گوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بی‌بی زینب (س) بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم برو خدا به همراهت.»

وقتی دوقلو‌ها به یک سال و نیم رسیدند، حاج‌محمد گفت: می‌خواهم زینب‌خانم را هم به سوریه ببرم. باز هم راضی شدم تا دخترم به همراه دوقلو‌ها بروند. منطقه‌ای که زینب‌خانم در آنجا بود، ۳۰ کیلومتر تا منطقه جنگی و خط مقدم فاصله داشت. در آنجا صدای عملیات‌ها و تحرکات جبهه، شنیده می‌شد، اما باز در چنین شرایطی دخترم کنار حاج‌محمد بود.

من می‌دانستم که دامادم شهید می‌شود. بار آخر که با دخترم و عروسم برای بدرقه شهید پورهنگ به فرودگاه رفتیم، به عروسم گفتم این دفعه حاجی شهید می‌شود. عروسم گفت «نه مامان». گفتم «احساس کردم آخرین دیدار بود.» بعد هم حاج‌محمد مظلومانه به شهادت رسید.

اکنون فرزندان شهید پورهنگ هفته‌ای سه روز پیش من هستند؛ گاهی صبرم تمام می‌شود، اما وقتی عکس شهید پورهنگ را نگاه می‌کنم، گویا صبر دوباره به وجودم برمی گردد. حاج‌محمد دوست صمیمی حاج‌اصغر بود؛ هر وقت حاج‌اصغر با ما تماس می‌گرفت، می‌گفت: حواس‌تان به یادگار‌های شهید پورهنگ باشد. یادگار‌های دوست من در دست شما امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی ناراحت شود.

* آخرین تماس

بعد از شهادت حاج‌قاسم، پسرم زنگ زد و حدود ۲۰ دقیقه حرف زدیم. آخرین تماس او بود. پسرم در خواب شهید پورهنگ را دیده بود و می‌گفت: رفیق شفیقم را در خواب دیدم؛ برایم دعا کن. گفتم: ان‌شاءالله خیر است. در ادامه برای اولین بار به من گفت: مادر ما داریم به خط می‌رویم. گفتم: کجا می‌روید؟ گفت: هیچی در جاده داریم می‌رویم؛ برایم دعا کن. گفتم ان‌شاءالله عاقبت به خیر بشوی و این‌طور با شهادت عاقبت به خیر شد.

بعد از شهادت حاج‌قاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانواده‌اش حتی نمی‌خندید. عروسم برایمان تعریف می‌کرد که بعد از شهادت حاج‌قاسم دیگر حاج‌اصغر حال و هوای دیگری داشت؛ یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزل‌مان در سوریه آمده بودند. حاج‌اصغر دو ساعت با آن‌ها درباره حاج‌قاسم حرف زد و گریه کرد. بعد از این صحبت‌ها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت شوهرت شهید می‌شود. من هم گفتم زبانت را گاز بگیر. او هم گفت از حرف‌ها و حال و هوایش پیداست که شهید می‌شود. عروسم بعد از رفتن مهمان‌ها با دقت پای حرف‌های حاج‌اصغر نشسته بود و او هم احساس کرده بود که حاج‌اصغر به سمت شهادت می‌رود.

* شنیدن خبر شهادت

آن شب که خبر شهادت حاج‌اصغر را به خانواده داده بودند، همه اعضای خانواده می‌دانستند، اما چون من یک ماه پیش عمل قلب داشتم به من نمی‌گفتند. آن شب بچه‌ها به منزل‌مان آمدند. تعداد زیادی از دوستان حاج‌اصغر به محله ما آمده بودند. خیلی در خیابان سر و صدا بود. گفتم از پنجره بیرون را ببینم که در خیابان چه خبر است؟ دختر بزرگم گفت نه نگاه نکن؛ خبر خاصی نیست. بعد دخترم قرص هایم را آورد و گفت مادر بخور. گفتم نه امشب قرص نمی‌خورم. شما آمده‌اید اینجا که بگوییم و بخندیم. اما با اصرار دخترم قرص‌هایم را خوردم. با اینکه ذکر می‌گفتم و آیت‌الکرسی می‌خواندم، اما باز هم خوابم نمی‌برد. بالاخره به سختی خوابیدم. کمی بعد برای خواندن نماز صبح آماده شدیم. بعد از نماز، دخترم صبحانه مختصری آورد و گفت داروهایت را بخور و بعد استراحت کن. با دخترم به اتاق رفتیم و گفت مادر یک چیزی بگویم؟ بعد ادامه داد: یکی از نزدیکان حاج‌محمد (شهید پورهنگ) شهید شده است. می‌آیی شهرری؟ گفتم اصغر نزدیک‌ترین دوستش بود! اصغر شهید شده؟ دخترم گفت نه اصغر مجروح شده. گفتم نه فهمیدم که اصغر شهید شده است.

من بعد از شهادت حاج‌اصغر خیلی بی‌قراری می‌کردم. همسرم و دخترم خیلی من را آرام کردند. شهادت پسرم هم شیرین است و هم سخت. درباره مبادله پیکر پسرم هم گفتم من راضی نیستم حتی به اندازه سر سوزن از بیت‌المال خرج شود. هر چه خواست خداست، همان می‌شود. اگر قرار باشد پیکرش برگردد، برمی‌گردد. ما باید اکنون صبوری را از حضرت زینب (س) بیاموزیم. خدا خودش داده و الان گرفته و باید شاکر خدا باشیم.

پدر شهید پاشاپوردر خصوص پسرش می گوید : «اصغر همیشه وقت‌شناس بود و انقلابی عمل می‌کرد. به یاد دارم که در عاشورای سال ۱۳۸۸ وقتی همراه با دسته زنجیرزنان به هیأت برگشتیم متوجه شدم که پسرم به همراه تعدادی از هیأتی‌ها نیستند. با پرس‌وجو از این‌و آن فهمیدم که به‌ قصد مقابله با حرمت‌شکنان عزای اباعبدالله الحسین(ع) رفته‌اند». او آهی می‌کشد و به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: «نه‌تنها پشیمان نیستم بلکه خوشحالم که پسرم در راه دفاع از حریم اهل‌بیت(ع) به شهادت رسیده و عاقبت‌به‌خیر شده است. اصغر دلداده خاندان عصمت و طهارت(ع) بود و نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. اگر رهبر اجازه بدهد من هم آماده جهاد هستم تا پرچم بر زمین نماند».

گفتگو با خواهر شهید اصغر پاشاپور ( شهید اصغر ذاکر ) شهیدی که همیشه همرزم حاج قاسم بود و قبل از شهادت از حاجی جدا شد

شهید اصغر پاشاپور از همان ایام ابتدایی آغاز جنگ سوریه همراه سردار بزرگ اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی به سرزمین شام هجرت کرد. این شهید عزیز از اقوام نزدیک شهید مدافع حرم محمد پورهنگ بود که او نیز جانش را در دفاع از حرم حضرت زینب(س) فدا کرد. شهید پاشاپور همان اصغرآقایی است که همه‌مان بعد از شهادت حاج قاسم در آن ویدئوی معروف دیدیم، که شهید سلیمانی به او گفته بود: «اصغر آقا خجالت بکش منو می‌ترسونی به خاطر دوتا گلوله؟»
خواهر پاشاپور: هرگز مورد کارش حرفی نزد

اصغر ذاکر کیست؟ / نگاهی گذرا به زندگی شهید اصغر پاشاپور


همسر شهید پورهنگ که خواهر شهید اصغر پاشاپور است دقایقی از شهید پاشاپور گفت: برادرم متولد سال 1358 بود که با سه فرزندش به سوریه رفت تا کنار دیگر مجاهدان با تروریست های تکفیری مبارزه کند. اصغر با اینکه از ابتدای جوانی با سن نسبتا کمی که داشت وارد سپاه شد و مسئولیت های حساسی بر عهده گرفت اما هیچ گاه ندیدیم در مورد کارش حرف بزند.

اتفاقی از روی عکس ها دیده بودیم که همراه حاج قاسم است اما اصلا از خودش نمی شنیدیم. رسم امانت داری را در کارش به شدت رعایت می کرد. روحیه اش البته کلا هم اینطور بود که اهل خاطره گویی نبود. همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند خاطره برایم تعریف کند. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمی داد. شاید چند سالی از یک اتفاق که می‌گذشت تازه از آن برایمان تعریف می کرد.
لحظه آخر از حاج قاسم جدا شد

آنطور که من شنیدم، البته نمی دانم چقدر درست است، قرار بوده برادرم آن شبی که سردار سلیمانی شهید می شود همراه ایشان به عراق بیاید اما لحظات آخر از سردار جدا می شود و رفتنش به عراق کنسل می شود و در سوریه می ماند. قسمت بود درست یک ماه پس از شهادت فرمانده اش به شهادت برسد.


واسطه ازدواج من و شهید پورهنگ برادرم بود

می گفتند مسئولیت برادرم در سوریه حساس بوده. هنگام شهادت همسرم حال مساعدی نداشتم. یک هفته پیش از شهادت او از سوریه به ایران آمدیم. شهید پورهنگ مسموم شده بود و یک هفته بعد در ایران شهید شد. اصغر آقا به دلیل مشغله فراوان نتوانست کارش را رها کند و برای تشییع به ایران بیاید. درکارش واقعا احساس مسئولیت و جدیت داشت. با اینکه شهید پورهنگ از دوستان نزدیکش هم بود و اصلا واسطه ازدواج ما خود برادرم بود.

عکس العمل شهید اصغر پاشاپور با شنیدن شهادت سردار سلیمانی

وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید اصغر برای مراسم تشییع کارش را رها نکرد به ایران بیاید. فقط همسرش تعریف می کرد خبر را که شنید چند ساعتی آمد خانه و با خودش خلوت کرد. خبر برایش خیلی سنگین بود. بعد با مادرم تماس می گیرد و با حزن بسیار با مادرم صحبت می کند.

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم احمد قاسمی

در یکی از روزهای سرد پاییزی مردم شهیدپرور شهرستان فارسان بار دیگر به واسطه تشییع پرشور و کم‌سابقه یکی از فرزندان بسیجی دلاور خود که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) خونش به خروش امده بود، و به ندای هل من ناصر ینصرنی مولای خیش لبیک گفته بود، برگ زرین دیگری به افخارات خود افزودند.
روزگاری که هر کسی سرگرم بالا و پایین دنیای خود است، روزهایی که در آرامش، البته آرامشی که شهدای ما برایمان رقم زند، غافلانه به دنبال گذران زندگی خود هستیم و شاید شکرگزاری و قدردانی داشته‌های‌مان را که خیلی‌ها در همین همسایگی کشورمان آرزویش را دارند را از یاد برده‌ایم بار دیگر توسط جوانی غیور از روستای کران در عین ناباوری به یادمان آورد و همگان را بهت‌زده به سوگ نشاند.
آری شهید احمد قاسمی جوانی که تا همین چند وقت پیش در بین ما زندگی می‌کرد و ما غافل از این بودیم که او یکی از شهدای رشید آینده است، احمد رفت تا به ما مسائلی را یادآوری کند که سالهاست از یاد برده ایم و کم کم داشتیم در لابه لای مشکلات دنیایی خودمان فراموشش می کردیم.
او با غیرت و مردانگی خود یخ دل ما را شکست تا به ما بگوید آرامش امروز ما مدیون خون شهیدانی است که در خون خود تبیدند تا ما دیگر از جاهلان دنیا نهراسیم، او می خواست بگوید فراموش نکنیم اگر امروز عده ای دم از آزادی و غرب زدگی می زنند شاید جانبازان آسایشگاه های کشورمان را از یاد برده اند که روزی برای همین هایی که امروز به راحتی می خواهیم تقدیم دشمن کنیم سرسختانه مبارزه کردند و پای آرمانهایشان تا پای جانشان ایستادند.او خواست تا بگوید نبض آرامش در نگاه مادران و خواهران دلسوخته ای می تپد که سالها باید در حسرت دیدار روی جوانشان روزگار بگذرانند و شاید این آرزوی دیدار را  در رویای خواب شبی به نظاره بنشینند...
سخن گفتن از شهید و شهادت آنقدر سخت ولی شیرین است که هر چه می گویی دلت سیر  نمی شود، وقتی پای درد دل و خاطرات همرزمان شهید می نشینی انقدر سخنانشان دوست داشتی و شیرین است که گذر زمان برایت معنی پیدا نمی کند و دل و جانت همه گوش می شود برای شنیدن خاطره ای هر چند کوچک از مردانی بزرگ.

احمد قاسمی‌کرانی فرزند دلاور متولد شهرستان فارسان است،وی در تاریخ 1369/02/02 پا به دنیا نهاد که در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(س) در شهر حلب سوریه ،منطقه عملیاتی زیتان بر اثر گلوله بر اثر ترکش خمپاره در پهلوی سمت چپ بدنش به شهادت رسیدند.

احمد پس از معرفی از گردان فتح به تیپ پانزده تکاوری امام حسن مجتبی(ع) در بهبهان رفت و آموزش های تخصصی لازم را با مسولیت آرپی چی زن  زیر نظر مربیان و تکاوران نیروی زمینی سپاه دیدند و در سحرگاه 25 آبان  ماه سال جاری به سوریه اعزام شدند .

مهندس شهید احمد قاسمی از سال 1387 تا اوایل سال 1393 در رشته مهندسی مکانیک گرایش سیالات دانشگاه آزاد اسلامی واحد مجلسی ره  استان اصفهان مشغول به تحصیل بود و به مدت 4 سال مسئولیت نیروی انسانی بسیج حوزه بسیج دانشجویی شهید باکری ناحیه شهرستان مبارکه بوده است.

ایشان در عرصه های مختلف زندگی جهادی داشتند .

حاج بیگم قاسمی مادر شهید در مصاحبه با مشکات برین گفت: احمد دوم اردیبهشت سال 1369 در روستای کران از توابع شهرستان فارسان همزمان با ولادت رسول اکرم(ص) به دنیا آمد. دوران دبستان خود را در روستای کران و پس از مهاجرت خانواده به شهرکرد سال سوم راهنمایی را در مدرسه شهید معلم شهرکرد و سال اول دبیرستان را در مدرسه شهید استکی شهرکرد سپری کرد و پس از آن هنرستان سید احمد خمینی در رشته مکانیک مشغول به تحصیل شد و دیپلم خود را از آنجا دریافت کرد.
مادر شهید افزود: احمد یک سال را نیز در پیش دانشگاهی فرهنگ در رشته ریاضی گذراند تا بتواند در مقاطع بالاتر در دوره کارشناسی شرکت کند وسال بعد در دانشگاه آزاد شهر مجلسی در رشته مهندسی مکانیک گرایش سیالات مشغول به تحصیل شد و از این دانشگاه مدرک کارشناسی خود را اخذ نمود و بعد از گذراندن دوران سربازی در تهران و شهرستان شوشتر در رشته دانشگاهی خود درمقطع کارشناسی ارشد در سه حوزه دانشگاهی مازندران،شیراز و اصفهان قبول شد که در دانشگاه شیراز ثبت نام کرد و قرار بود در بهمن ماه امسال(1394) در این دانشگاه مشغول به تحصیل شود اما برگشت و گفت ترم بعد به دانشگاه میروم.
مادر شهید گفت: به من گفت مادر من میخواهم به عنوان مدافع حرم باشم و از زائران اهل بیت(ع) دفاع کنم به او گفتم اشکالی ندارد اما با من در تماس باش او لبخندی زد و گفت چشم مادر اما بد نیست در فامیلمان هم یک شهید داشته باشیم آن روز من حرف احمد را جدی نگرفتم تا اینکه با اختیار کامل و علاقه بسیار ترجیح داد که با رفتن به خوزستان و ثبت نام جهت اعزام به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) جان با ارزش خود را فدا کند.
مادر شهید با اشاره به فعالیتهای شهید در عرصه جهاد سازندگی گفت: اردوهای طرح هجرت مناطق دورافتاده استان اصفهان در پشت کوه های فریدون شهر و مناطق محروم استان کهگیلویه و بویر شهید بزرگوار در مدت های پست شبانه روزی فعالیت های خالصانه میکرد .
وی با بیان اینکه احمد در همه عرصه های علمی، فرهنگی، جهادی و اعتقادی نمونه و زبانزد بود بیان داشت: همزمان با گرفتن مدرک مهندسی مکانیک در دوره های پیشرفته علمی در بحث نانو کامپوزیت ها فنی مهندسی و دوره های انجمن علمی فعالیت زیادی داشتند و مدارک ایشان موجود است .

 خوبی و اخلاص و صداقت در عمل از شاخصه های این شهید بزرگوار بود

خواهر شهید در مصاحبه با مشکات برین گفت: خوبی و اخلاص و صداقت در عمل از شاخصه های این شهید بزرگوار بود. احمد همیشه لبخند منحصر بفردی داشتند و اکثرکسانی که وی را می شناختند گاهی بدزبانی از ایشان ندیدند . او به برادران و خواهرانش احترام میگذاشت و همیشه گوش به فرمان خانواده بود .
خواهر شهید احمد قاسمی افزود: روحیه خوب و دوستانه ای داشت برای اینکه مادرم را آماده کند به مادر می گفت در فامیل شهید نداریم کاش ما هم یک شهید داشتیم و مادر تو باید روحیه مادر ئهب را داشته باشی.
خود را برای شهادت آماده کرده بود وصیت نامه اش را از قبل نوشته بود و چند سالی بود کارت اهداء عضو داشت. در طول عمر کوتاهش کسی را از دست خود ناراحت نکرد و قبل از اینکه به سوریه برود به همه فامیل سر زد از قبل همه کارهایش را انجام داده بود و مدارکش را اماده کرده بود و فقط با قصد و نیت شهادت رفت.

 جهاد سازندگی 

اردوهای طرح هجرت مناطق دورافتاده استان اصفهان در پشت کوه های فریدون شهر و مناطق محروم استان کهگیلویه و بویر شهید بزرگوار در مدت های بیست شبانه روزی  فعالیت های خالصانه میکردند .

 جهاد علمی

همزمان با گرفتن مدرک مهندسی مکانیک در دوره های پیشرفته علمی در بحث نانو کامپوزیت ها فنی مهندسی  و دوره های انجمن علمی فعالیت زیادی داشتند و مدارک ایشان موجود است .

 جهاد فرهنگی 

در برگزاری برنامه های یادواره شهداء و دفتر هماهنگی امام جمعه شهر مجلسی و دیدار از علماء همچون ایت الله ناصری و ایت الله مظاهری در استان اصفهان پیش قدم بودند و در  اداره حلقه های صالحین در محیط خوابگاههای دانشجویی و بحث سیره شهداء در محیط دانشگاه فعالیت محسوسی داشتند .که مستندات ایشان قابل دیدن است . 

 

اخلاص در عمل 

خوبی و اخلاص و صداقت در عمل از شاخصه های این شهید بزرگوار بود.

ایشان همیشه لبخند منحصر بفردی داشتند و اکثرکسانی که وی را می شناختند گاهی بدزبانی از ایشان ندیدند .

ایشان به برادران و خواهرانش احترام میگذاشت و همیشه گوش به فرمان خانواده بود .

 

بصیرت 

ایشان فقط دو ماه بعد از اتمام خدمت مقدس سربازی در ارتش نیروی زمینی شوشتر تکلیف را خوب  میدانست که مقام عظمای ولایت فرمودند :

《سیاست دشمنان اسلام این است که در کشورهاى اسلامى در میان جوامع اسلامى و در امّت اسلامى برادرکشى و جنگ داخلى را به نیابت از خودشان به‌راه بیندازند؛ خودشان کنار بنشینند و شاهد این باشند که ما به جان هم افتادیم. خب، اینجا باید دشمن را شناخت، باید توطئه‌ى دشمن را فهمید،》

پس خوب دشمن را شناخت و دشمنی را فهمیده بود و اینجا بود که به نیابت کربلا و یاران حسین بن علی ع به جبهه ای حق علیه باطق و دفاع از حرم حضرت زینب س شتافت و لبیک به ندای امام خامنه ای گفت .

 نحوه اعزام به سوریه

با توجه به فراخوان برای اعزام مردمی در خوزستان و در جبهه های حق علیه باطل و مبارزه با گروهک های تکفیری داعشی در کشور سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) در شهریور ماه سال 1394 اعلام آمادگی  میکند و پس از پیگیری های لازم از آنجا که استان چهار محال و بختیاری امکان اعزام نیرو های بسیج مردمی را نداشته و از استان اصفهان هم موفق به اعزام نمی شود لذا با همکاری و همیاری نیروی سپاه خوزستان آموزش  های لازم را جهت ماموریت خارج از کشور در گردان فتح شهرستان بهبهان در مهرماه سال 1394 از جمله آموزش های تاکتیکی با سلاح را کسب نموده و پس از تایید صلاحیت از رده های امنیتی در تیپ دوم تکاور امام حسن مجتبی(ص) قرار گرفت . اول آبان ماه در یک آموزش تخصصی توسط نیرو های تکاور و صابرین جزء نیرو های تخصصی و اصلی تیپ تکاور امام حسن مجتبی قرار گرفت و در رسته آر پی چی زن گردان امام حسین در سحرگاه 25 آبان ماه 94 به تهران و از آنجا به سوریه اعزام شد . که پس از چند روز مبارزه  در اطراف شهر حلب در منطقه عملیاتی زیتان در باز پس گیری روستا های اطراف لازقیه ، شانزدهم آذرماه 1394 در پیشروی دسته هجومی گردان امام  حسین (ع) بر اثرگلوله گروهک های تکفیری داعش به جناح پهلوی سمت چپ به شهادت رسید . پیکر این مدافع حرم پس از تشییع باشکوهی که انجام گرفت  در گلزار شهدا زادگاهش به خاک سپرده شد . 

 مدافع حریم :: تحولات جهان اسلام

 پیکر مطهر مهندس شهید بسیجی احمد قاسمی‌کرانی

 وداع آخر

اولین شهید گردان فتح شهرستان بهبهان در مورخ 19آذر ماه 94در  روستای کران از توابع شهرستان فارس استان چهارمحال و با حضور عموم مردم شهید پرور و فرماندهان  سپاه پاسدران و نیروهای نظامی و امنیتی به خاک سپرده شد .

 خوب در خاطر دارم ندای علی محمد برادرش را که لحظه خاک سپاری میگفت

گفتگو با همرزمان شهید

ضرغام بهزادی در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی پیرغار به بیان خصوصیات شهید احمد قاسمی پرداخت و گفت: احمد قاسمی یکی از دانشجویان ولایی و فهیمی بود که هم در عرصه دانشجویی و هم در امور معنوی جزو پیشتازان بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر مجلسی اصفهان بود.
هم دانشگاهی و همرزم شهید ایشان را جزو دانشجویان نخبه دانشگاه خواند و افزود: شهید قاسمی خالصانه در بحث اردوهای جهادی در دوره های سه گانه فصل زمستان، بهار و تابستان شرکت می کرد و بر ای خدمت به مناطق محروم استان اصفهان، شهرستان های مبارکه، فریدون شهر و استان یاسوج دست از پا نمی شناخت و مشتاقانه کار می کرد.
وی به بیان خاطره ای از شهید پرداخت و خاطرنشان کرد: وقتی در اردو بودیم گهگاهی بود که بچه ها از کار خسته می شدند و کم می آوردند ولی احمد قاسمی هر وقت از کار بر می گشت هنوز شوق رفتن داشت و نزد من می آمد و می گفت چه کاری هست که انجام بدهم.

همرزم شهید قاسمی تصریح کرد: بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه وقتی که بحث دفاع از حرم حضرت زینب (س) پیش آمد وقتی با ایشان موضوع را در میان گذاشتم با اینکه برای انجام کار به عسلویه می خواست برود، با بصیرت تمام مشتاقانه به بهبهان آمد و خودش را به کاروان عاشقان اهل بیت رساند و آماده دفاع شد.
 بهزادی شهید قاسمی را اولین شهید گردان فتح بهبهان نامید و اضافه کرد: شهید قاسمی در شهریورماه  94 به بهبهان آمد و در جلسات توجیهی و آموزشی گردان های فتح شرکت نمود و در بعد از فراگیری مسائل نظامی وارد تیپ تکاوری امام حسن مجتبی (ع) شد و از طریق گردان امام حسین (ع) استان خوزستان به سوریه برای نبرد با حرام ترین و پست ترین انسان ها اعزام شد تا اینکه در یکی از درگیری ها بر اثر ترکش خمپاره به ارزوی همیشگی خود رسید و جان شیرینش را فدای حضرت زینب (س) نمود.
 آقای یوسفی فرمانده گردان شهید قاسمی نیز به بیان خاطره این از این شهید والا مقام پرداخت و گفت: وقتی قرار بود گردانی که شهید قاسمی در آن بود را اعزام نماییم شهید نزد من آمد و گفت: آقای یوسفی شما واقعا من را به اون چیزی که همیشه دوست داشتم، رساندید و امروز احساس می کنم که تمام دنیا از آن من است چون به جایی که واقعا دوست داشتم می روم و واقعا خالصانه رفت و به آرزویش رسید