شهید على اکبر بشنیجى بیست و
ششم فروردین در عملیات والفجر یک در جبهه شرهانی به شهادت نایل امد. شهید
بشینجی در عملیات رمضان به خاطر شجاعتش به عنوان «خط شکن نترس فرماندهی»
لقب گرفت.
على
اکبر بشنیجى - فرزند براتعلى - در تاریخ دوم اردیبهشت ماه سال 1340 چشم به جهان
گشود. به مکتب خانه رفت و قرآن را آموخت. کودکى فعال بود. در کارها کمک می کرد.
گوسفندها را براى چرا به صحرا می برد. در درو کردن، خرمن کوبى و در مجموع کارهاى
کشاورزى کمک می کرد.
دوره
ی ابتدایى را در مدرسه ی «قطن آباد» روستاى عشق آباد شهرستان نیشابور و دوره ی
راهنمایى را در مدرسه ی «رضوان» گذراند. سال اول متوسطه را در دبیرستان «فردوسى»
به اتمام رساند و بعد از آن ترک تحصیل کرد و به سپاه پیوست.
خدمت
سربازى را در سپاه گذراند. او بسیار سخاوتمند بود.
علىاکبر بشنیجى در 18 سالگى
با خانم طاهره دهحبهاى پیمان ازدواج بست که مدت زندگى مشترک آن ها 2 سال بود.
ثمره ی این ازدواج یک دختر به نام زینب - متولد سوم خرداد ماه سال 1362 متولد - می
باشد.
شهید
دوست داشت اگر فرزندش دختر باشد، اسم او را زینب بگذارد و اگر پسر بود، علىاکبر.
او آرزو داشت قبل از شهادت امام را و همچنین دوست داشت که فرزندش را هرچه زودتر
ببیند.
قبل
از انقلاب در تظاهرات شرکت می کرد. تمام عکس هاى شاه را آتش زده بود. در روزهاى
اول پیروزى انقلاب - که گروهک هاى منافق، از جمله سازمان مجاهدین خلق فعال بودند
- او در کارخانه اى در خوزستان مشغول به کار بود که از ناحیه ی جنبش ناسیونالیسم
غربى اعتراض و شورشهاى کارگرى انجام می شد، ایشان مخالفت شدیدى با این شورشها می
کرد.
بعد
از پیوستن به سپاه آموزش هاى مختلفى را دید. سپس در روستا بسیج را تشکیل داد و به
آموزش نیروهاى بسیجى پرداخت.
با
شروع جنگ تحمیلى به خاطر عشقى که به خدا، اسلام، امام، میهن و دفاع از مرز ایران
داشت، به جبهه هاى حق علیه باطل شتافت.
در
جبهه فرمانده ی گردان نصرالله از تیپ 18 جوادالائمه(ع) بود. در پشت جبهه در کمیته
ی انقلاب اسلامى فعالیت می کرد و جزو نیروهاى بسیج هم بود. زمانى که فرمانده ی
کمیته انقلاب اسلامى بود، پشت میز نمى نشست و می گفت: «برادرهاى من در جبهه با
دشمن می جنگند، من پشت میز بنشینم.»
تابع
دستورات امام بود. زمانى که امام فرمودند: «تخلف از قوانین رانندگى حرام است» شهید
ماشین داشت و به دلیل نداشتن گواهینامه بلافاصله ماشین را فروخت و بدون گواهینامه
ماشین را روشن نکرد. جبهه را بر همه چیز ترجیج داد.
على
اصغر اصغرى - همرزم شهید - می گوید: «زمانى که او به جبهه می رفت، مادر خانمش
بسیار بى تابى می کرد. شهید با خونسردى و با صبر به او گفت: اگر مرا از رفتن به
جبهه باز دارید، با شما قطع رابطه می کنم. من رفتن به جبهه را بر همه چیز ترجیح می
دهم.»
صغرى
بشنیجى می گوید: «یک بار که از جبهه بر گشته بود و زخمى شده بود، وقتى از او سؤال
کردم: چه شده است؟ گفت: «چیزى نیست. من براى هدف و آرمانم به جبهه می روم.»
حسین شبیرى نژاد می گوید: «روزهاى اولى که
پاسدار شدیم و قرار بود لباس پاسدارى بر تن کنیم، او قبل از این که لباس بپوشد، دو
رکعت نماز شکر خواند و بعد لباس را بر تن کرد. واجبات را به خوبى انجام می داد و
تا می توانست مستحبات را نیز به جا مى آورد. در شب هاى گرم آبادان نماز شب را
فراموش نمی کرد.»
همچنین می گوید: «در مقابل مشکلات صبر داشت و
خونسرد بود در سختترین شرایط جنگ - که آتش دشمن شدید بود فرماندهى گردان را بر
عهده داشت. اسلحه ژ3 را مثل یک چوب دستى روى دوشش انداخته بود. چون امکانات
نداشتیم، او جلو می رفت و ما پشت سرش بودیم. در یکى از سنگرها که یک بسیجى بلند
شده بود و عراقى ها با تفنگ هاى دوربین دار به نیروها شلیک می کردند، شهید به
آن بسیجى گفت: بیا پایین. او پایین آمد و خود بالا رفت و ایستاد. آن بسیجى گفت:
چرا به من گفتى بیا پایین و خودت بالا ایستادى؟ گفت: من اعتقاد دارم که عمر دست
خداست؛ تا وقتى خدا نخواهد کسى را پیش خود نمی برد. گفتم شاید تو چنین اعتقادى
نداشته باشى.»
طاهره ده حبه اى - همسر شهید - می گوید: «دفعه
ی آخرى که از جبهه برگشته بود، با تعدادى از دوستانش به بهشت فضل رفتیم. ایشان در
یکى از تابوت ها دراز کشید و گفت: بیایید، ببینید اگر شهید شدم می توانید مرا
بلند کنید.»
على
اکبر بشنیجى آرزو داشت که شهید شود. به خانواده اش می گفت: «اگر دعا کنید من به
سلامت برسم، راضى نیستم. دعا کنید شهید شوم و اسیر نشوم که جنازه ام به دست شما
برسد.»
او
همیشه در مورد حفظ حجاب و تقوا سفارش می کرد و می گفت: «حضرت فاطمه(س) را الگو
قرار دهید و راه آن ها را ادامه دهید و زینب وار باشید. نماز اول وقت بخوانید.»
علاقه
ی زیادى به هم سن و سال هاى خود داشت. افراد مجذوب اخلاق و رفتار او مى شدند.
به
یکرنگى و خوشرویى بسیار توصیه می کرد. قبل از شهادتش به افراد توصیه می کرد: «در
جنگ حضور داشته باشید.» پافشارى خاصى براى حضور در جنگ داشت. او می گفت: «کسانى که
از حضور در جنگ کوتاهى می کنند مدیون خون شهدا هستند». او همیشه با وضو بود. بدون
وضو به آسمان نگاه نمی کرد.
وقتى
از او سؤال می شد: «کى از جبهه بر می گردى؟» می گفت: «تا انقلاب مهدى.» وقتى می گفتند:
«تا کى در جبهه هستى؟» می گفت: «تا انقلاب مهدى.»
او
به گفته ی حضرت على(ع) دنیا را سه طلاقه کرده بود. کلام حضرت رسول(ص) که «دوستى با
دنیا منشأ تمام خطاهاست» را نصب العین خود قرار داده بود. در جبهه به عنوان حلال
مشکل رزمندگان و مرهم گذرانده ی قلب خسته ی آنها بود.
در حمله ی رمضان، شجاعانه بر قلب دشمن تاخت و به عنوان «خط شکن نترس
فرماندهى» لقب گرفت. در عملیات والفجر، وقتى که تیر
خورد، به او گفتند: «استراحت کن» گفت: «اگر دست و پاهایم را قطع کنند، مى غلتم و
بر دشمن می تازم.» که بار دوم ترکش خورد و به شهادت رسید.
على
اکبر بشنیجى در 26/1/1362 در عملیات والفجر یک در جبهه ی شرهانى بر اثر اصابت ترکش
به ناحیه ی سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
پیکر
مطهر او را پس از حمل به زادگاهش در بهشت فضل نیشابور به خاک سپردند.
همرزم
شهید - على اصغر اصغرى - می گوید: «زمانى که جنازه ی شهید را آوردند، به قدرى
نورانى بود که انگار خوابیده است. وقتى جوراب هایش را از پایش در آوردند، هنوز شن
ها توى جوراب هایش بودند. او که با پاى برهنه گردان را هدایت می کرد، پاهایش
آبله زده بود.»
شهید
در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «دنیا به آخر می رسد. پس سعى کنید که به
دنیا دل نبندید و خود را مهیاى سفر آخرت کنید. قدر این ابر مرد را بدانید و از
بیانات گهربارش استفاده کنید.»
همچنین می گوید: «هیهات که 20 سال از عمرم گذشت
و هنوز اندرخم یک کوچهام؛ زیرا که در برابر نعمتهاى پروردگار سپاسگزارى نکردهام
و شرمندهام. و امیدوارم اگر در زندگى خدمتى به اسلام نکردهام، مرگم یک مرگ طبیعى
نباشد که خدمتى کرده باشم. پس به همین خاطر که نمی توانستم در بستر و به مرگ طبیعى
بمیرم و از اینکه حس می کردم در مکانى راحت قرار بگیرم و در سنگر نباشم غمگین
بودم.
پدر
و مادرم، چگونه من می توانستم مشاهده کنم که هر روز عده اى از بهترین جوانان ما
شهید می شدند و من به کارهاى روزمره مشغول باشم. پس پدر و مادر عزیز، ممکن است که
کشته شدن من براى شما کمى سنگین باشد ولى باید شما هیچ ناراحت نباشید و همچون کوهى
استوار باشید و مثل دژى محکم، شما نیز باید با صبر و بردبارى مشت محکمى بر دهان
این منافقین بزنید که خواهید زد. پدر و مادرم، من هر چه فکر کردم، دیدم که خون من
رنگینتر از خون این جوانان و رنگینتر از خون حضرت على اکبر(ع) و علىاصغر(ع)
نبود.»
و در
جایى دیگر می گوید: «برادرم، تو نگذارى سلاحم به زمین افتد و جاى من را در سنگر پر
کنى. خواهرانم، همان طور که ما در جبهه ها با این دشمنان کافر می جنگیم، شما نیز
به نوبه ی خود با صبر و بردبارى و با حجاب خود با دشمنان داخلى بجنگید؛ چون پیروزى
از آن ماست.