یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

مدافع حرم شهید حاج آزاد خشنود + ,وصیتنامه

«حاج آزاد خشنود» رزمنده‌ای شجاع و مبارزی خستگی ناپذیر و از یادگاران دوران دفاع مقدس بود که در نخستین روزهای سال 96 در جبهه حماه سوریه به شهادت رسید؛ پیکر مطهر این نخستین سردار شهید مدافع حرم اهل بیت پیامبر(ص) شهرستان سروستان استان فارس ظهر روز چهاردهم فروردین با حضور کم نظیر مردم کوهنجان در آرامگاه ابدی‌اش و در جوار همرزمان شهیدش در طول سال های دفاع مقدس، به خاک سپرده شد.

شاخص‌ترین شهدای مدافع حرم در سال ۹۶ / عاشورایی‌ترین شهدای عصر حاضر

صیت‌نامه سردار شهید مدافع حرم، سرتیپ دوم پاسدار حاج آزاد خشنود کوهنجانی

به نام خداوند«ی که» اول می‌بخشد وبعد مهربان است، ضمن «این»‌که می‌بخشد، مهربان هم هست.

با صلوات بر محمد و آل محمد(ص).

سلامٌ‌علیکم

بدون مقدمه وصیت من اجرای وصیت امام خمینی قدس‌سره می‌باشد.

1- برادران و خواهران گرامی؛ پیرو ولایت باشید هر چند به ضرر شما باشد از لحاظ دنیوی، ولی بدانید اجر دنیا و آخرت دارد. پُست و مقام امور دنیوی شما را فریب ندهد، پیرو ولایت یعنی پیرو حضرت صاحب‌الامروالزمان، یعنی پیرو امر و مطیع فرمان الهی.

2- مسجد، نماز جمعه و جماعات، مخصوصاً نماز اول وقت، قرائت قرآن کریم با معنی هر روز «را» ترک نکید، با جماعت باشید«که» دست خدا با جماعت هست.

3 - زیر بار ظلم نروید چون اول خود شما در دنیا و آخرت ضرر می‌کنید چون اگر شما مظلوم واقع نمی‌شدید ظالم، ظلم نمی‌کرد، طبق روایات خداوند از شما سئوال می‌کند.

4 - بصیرت و آگاهی داشته باشید. نگویید به ما چه، یا اینکه کاری از دست ما بر نمی‌آید. نه خیر، خداوند «از» هر کس در حدّ توان خود او تکلیف می‌‌خواهد. به دیگرن آگاهی بدهید و این آگاهی جهت تفرقه و جدائی نباشد، آگاهی دینی و مذهبی باشد نه فقط سیاسی و دنیوی، که به درد نمی خورد. البته بصیرت دینی و سیاسی در کنار هم چون دین و سیاست با هم هستند وجدا نیست.

5 - شفاعت شهدا شامل حال کسانی که پیرو ولایت نیستند نمی‌شود، هرچند اقوام نزدیک باشند.

زندگی نامه و گفتگو با همسر شهید مدافع حرم شهید جاسم نوری /از نقش کلیدی در فتح فاو تا ایجاد اختلاف بین النصره و داعش

شهید سید جاسم نوری از مدافعان حرم بود که در دوران دفاع مقدس نیز در جبهه‌های جنگ حضور داشته است. سید جاسم از پیشکسوتان قرارگاه سری نصرت به فرماندهی سردار شهید علی هاشمی بود و سال‌ها پس از اتمام دفاع مقدس نیز روحیه رزمندگی را در خود زنده نگه داشت؛ تا اینکه سال 1392 برای دفاع از حریم آل‌الله راهی سوریه و عراق شد. وی نهایتاً در خرداد ماه 1394 و پیش از ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.
 
در پانزدهم اسفند سال 1346در حمیدیه فرزندی از خانواده سید جابر به دنیا آمد که نامش را جاسم گذاشتند، پدرش از سادات سید نور و مادرش بانوئی مؤمنه بنام قسمه بود. هنوز درگیر دوران کودکی و نوجوانی بود که جنگ پابرهنه وارد زندگی مردم شد و سید بزرگوار هم مثل همه غیور مردان ایرانی برای دفاع از مرزهای کشورش راهی می‌شود و امروز بانوی علویه برای خوانندگان رجانیوز گذری کوتاه از 28 سال زندگی مشترکش دارد.
 
آغاز زندگی مشترک
 
یازده سال داشتم و آقا سید بیست سال داشت که سر سفره عقد نشستیم. دبستانی بودم، کلاس پنجم تجدیدی ریاضی داشتم که سید حتی اجازه نداد امتحانم را بدهم، مادرم می گفت: این دختر من بچه است، نمی‌تواند یک زندگی را اداره کند. اما من در همان سن و سال بچگی‌ام، گفتم: من مشتاق ایمان و اخلاق سید هستم  و بله را با هر زوری بود به سید و خانواده‌اش دادم و سال 66 عروسی کردیم، با یک مهمانی ساده در حمیدیه. زندگی مشترک ما به 28 سال شد، سید بیشتر برای من یک دوست و یک پدر مهربان بود. بچه سال بودم و اصلاً از خانه‌داری و زندگی مشترک هیچ نمی‌دانستم، و همیشه و هر روز به من یاد می‌داد که در زندگی چه کاری انجام بدهم و چه کاری نکنم، تا آنجا که وقتش را داشت کارهای منزل را انجام می‌داد، و حالا بعد از رفتن سیدم از خانه بیرون نمی‌روم.
 
 
مرد همیشه مبارز
 
سید انگار مبارزه و نبرد با گوشت و خونش عجین شده بود، و من در همان بچگی می دانستم که ازدواج با یک رزمنده چقدر سخت است و خودم را برای همه چیز از جانبازی تا اسارت و نهایتاً شهادتش در زمان جنگ تحمیلی آماده کرده بودم. همیشه آخر همه دعاهایش از خداوند رزق شهادت بود. سید و دو پسر عمویش در هشت سال جنگ تحمیلی حضوری فعال داشتند و هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیش رفته بودند. یکی از پسر عموهایش شهید سید ناصر در خیبر و دیگری شهید سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیدند. سید در سن 13 سالگی به جبهه رفته بود و فرماندهی گردان اطلاعات نیروهای رزمی را بر عهده داشت. در سال‌های 1361 و 1362 مجروح شد و در تیپ ۸۵ موسی بن جعفر، تیپ ۵۱ حجت، تیپ امام صادق(ع) و مدتی نیز در تیپ ۳۷ نور فعالیت‌های بسیاری داشت. اکثر دوستان و هم دوره‌ای‌هایش از در زمان جنگ تحمیلی شهید شده بودند و همیشه حسرت جاماندن از دوستانش را داشت. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت نقش اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند و از بنیان‌گذاران اطلاعات برون مرزی بودند. آنها در جنگ تحمیلی وارد پادگان ها و مقرهای نظامی عراق می‌شدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر می‌گشتند. سید همه نقاط منطقه عملیاتی جنوب را می‌شناخت و چشم بسته می‌رفت. شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسی داشتند.
 
 
خلقیات سید 
 
همیشه گوش به زنگ حرف حضرت آقا بود و می‌گفت ما باید ببینیم در مسائل ریز و درشت آقا چه می‌گویند. بسیار با تقوا، منظم و فعال بود. خنده‌رو بود و خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت. سید فردی متواضع و خیلی هم اجتماعی بود. و همیشه گره از مشکلات دوستانش باز می کرد و در عوض از همه آنها می‌خواست که برای شهادتش دعا کنند. شجاعت و بی‌باکی‌اش مثال‌زدنی بود. همیشه پیش‌نماز نیروهایش بود و آنها از قنوت‌های پر از شور و احساس سید برایم می‌گویند. سید جانباز شیمیایی بود و بیشتر فصل سرما را در بیمارستان سپری می‌کرد و به گونه‌ای می‌شد که حتی نمی‌توانست حرف بزند و مجبور بود همه حرف‌هایش را بر روی برگه بنویسد تا اینکه به پیاده‌روی اربعین رفت و کمی حالش بهتر شد. به نظرم امام حسین(ع) شفایش داده بود. به یاد ندارم هیچ وقت سید از مسائل کار و بیرون از منزل برای ما حرفی بزند، می‌گفت: حرف بیرون مال بیرون است و هر مردی که وارد خانه‌اش می‌شود باید همه هم و غمش همسر و فرزندانش باشد و همیشه هم می‌گفت شما خودتان را درگیر مسائل کار من در بیرون از خانه نکنید. می‌خواهم در خانه با شما و فرزندانم راحت باشم.
 
 
حال و هوای دفاع از حرم
 
بسیار زیرک و باهوش، وقتی فهمید تکفیری‌ها در حال رشد و پیش‌روی به حرم خانم حضرت زینب(س) هستند، به‌صورت نیروی داوطلب به سوریه رفت، به ما گفت برای زیارت به سوریه می‌رود. حرف جنگ نزد. هر وقت هم که می‌آمد و بچه‌ها از اوضاع و احوال آنجا می‌پرسیدند حرفی نمی‌زد. دوستان و همراهانش در جریان کارهای سید بودند، اما ایشان برای اینکه ما نگرانی نداشته باشیم، چیزی به ما نمی گفت.  بعد از مدتی به عراق رفت، و در آنجا هم به عنوان نیروی داوطلب عادی بود، اما به‌خاطر تخصص و هوش و توانمندی که داشت به کار شناسایی مشغول شد. لهجه غلیظ عربی سید کمک حالی بود برای هم خودش و هم بقیه نیروها. به مناطقی که داعشی‌ها تحت نفوذشان بود می‌رفته و اطلاعات لازم را به دست می‌آورده و کمک بسیار خوبی برای نیروهای عراقی بوده است. سید فعالیت‌های زیادی از لحاظ اطلاعات شناسایی در عراق انجام داد و به کار شناسایی یک نظم خاصی داده بود. در اواخر عمر دنیایی‌اش می‌خواست یک لشکر مستقل به نام «سادات سید نور» از سادات داوطلب خوزستانی و عراقی راه‌اندازی کند که زندگی‌اش ختم به شهادت شد. یکی از کارهای بسیار قهرمانانه سید بین داعش و النصره اختلاف انداخت و با درگیری‌های بین‌شان تلفات بسیار زیادی دادند و در عراق هم برای سامان‌دهی نیروهای حشدالشعبی یا همان مردمی تلاش بسیار زیادی کرد. شب نوزدهم ماه مبارک رمضان با یکی از دوستانش تماس می‌گیرد و می‌گوید: فقط برایم دعا کن که من شهید شوم. دوستانش می‌گفتند: سید یک مرتبه همراه چند تن از همرزمانش به مقر داعشی‌ها سرکشی کرده بودند و مقداری غذا و خوراکی به غنیمت آورده بودند.
 
 
زندگی با شهادت
 
سید همیشه بی‌تاب دوستان شهیدش شده بود، اما این اواخر دیگر خیلی بی‌تاب بود. وقتی یکی از دوستان یا همرزمانش شهید می شد، آرام گوشه‌ای می‌نشست و فقط گریه می‌کرد. حاج روزبه هلیسائی که شهید شد به من گفت خانم من دیگر از این جنگ بر نمی‌گردم، یا جنگ تمام می‌شود و من می‌آیم یا شهید می‌شوم و پیکرم به خانه بر می‌گردد. پایان این جنگ برای من شهادت است. دوستانش می‌گفتند: سید جاسم یک‌مرتبه همراه شهید هلیسائی و شهید کجباف به مقر داعشی‌ها سرکشی کرده بودند و مقداری غذا و خوراکی به غنیمت آورده بودند. شهر دجیل، یکی از حساس‌ترین شهرهای عراق، که به دست تروریست‌های داعش اشغال شده بود با هدایت و مشاوره سید آزاد شده. برای همین مردم دجیل به پاس حماسه‌سرایی سید جاسم به او لقب سبع الدجیل، یا همان شیرمرد دجیل دادند و شعارش کنا عباسک یا مهدی بود.
 
 
نحوه شهادت
 
پنجشنبه 7 خرداد 1394 در نزدیکی شهر الرمادی استان الانبار عراق مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان مدینه الطب بغداد به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت سید را به من دادند هلهله کردم و مستقیم به اتاق سید رفتم و پرچم حضرت زینب(س) را در اتاقش نصب کردم و گفتم خانم جان خودت به خودم و فرزندانم صبر بده، نگذار در فراق سید زجر بکشیم. ابتدا پیکر مطهرش را به کربلا منتقل و در بین‌الحرمین تشییع جنازه بسیار باشکوهی برایش گرفتند و بعد از آن از فرودگاه تهران پیکرش را به حمیدیه زادگاهش آوردند و در آنجا هم تشییع شد و بعد از آن پیکرش را به اهواز منتقل کردند، که آنجا هم تشییع باشکوهی تا بهشت‌آباد صورت گرفت.
 
 

گفتگو با مادر برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی گفتم سرهایتان فدای سرآقا امام حسین(ع)

دو برادر که برای رفتن به سوریه خودشان را پسرخاله معرفی کردند، اسم و فامیلشان را عوض و مدت زیادی را صرف یادگیری لهجه افغانستانی کردند. مادرشان هم بدون این که ذره‌ای شک داشته باشد در همان لحظه اول که موضوع مطرح می‌شود با رفتنشان موافقت می‌کند. همیشه و همه‌جا در سوریه کنار هم بوده‌اند همه از لبخندهای آن‌ها  خاطره دارند. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی حالا به آرزویشان رسیده‌اند و مادرشان هنوز با آرامش و متانت از خاطرات آن‌ها  تعریف می‌کند و دلتنگی‌های مادرانه اشک نمی‌شود که بر گونه‌اش بلغزد،بلکه لبخندی می‌شود و سکوتی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.برای مصاحبه با خانواده شهیدان بختی به منزلشان رفتیم وساعتی را پای صحبت‌هایشان نشستیم.
لبخندهایی که فراموش نمی‌شود
علی آقای بختی پدر شهیدان با چهره‌ای مهربان و محاسنی سپید، روی صندلی سبزرنگی داخل پذیرایی نشسته است. بعد از   شهادت فرزندانش دو بار سکته کرده و حالا بیشتر حرف‌هایش را با نگاهش می‌زند. نگاهی که در عین مهربانی و وقار، ابهت خاصی دارد. درباره صبر مادر شهیدان بختی زیاد شنیده‌ام خانم خدیجه شاد ماجرای رفتن فرزندانش به سوریه را این‌طور تعریف می‌کند:
«مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. (لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را به‌عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند.  به محض این که چشمم به آن‌ها  افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آن‌ها  نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. صحبت‌هایشان که تمام شد خندیدم و به آن‌ها  گفتم: «شما از این حرف‌ها  چه هدفی دارید؟»
هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد».
بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمی‌زنید؟»
گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. حالا که هستیم اجازه می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم؟»
به چهره‌ها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌وضوح می‌دیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارف‌مسلک بود. آن روز طوری خوشحالی می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچه‌هایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟»
گفتم: «بله، اجازه دادم».
بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشی‌ها  با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟»
من در تلویزیون دیده بودم که داعشی‌ها  یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. با لبخند به آن‌ها  گفتم: «مگر داعشی‌ها  چه کار می‌کنند؟»
گفتند: «داعشی‌ها  سر مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».
لبخند زدم و گفتم: «یزیدی‌ها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».
نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، شاید ما را تکه‌تکه کنند».
هر چیزی که می‌گفتند یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».
مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.»
وقتی مادر شهیدان بختی این خاطرات را تعریف می‌کرد، همسرش روی صندلی‌اش گوشه اتاق نشسته و به روبه رو خیره مانده بود. شاید در ذهنش خاطرات مصطفی و مجتبی را از کودکی تا روزهای قبل از شهادتشان مرور می‌کرد.مادرشهیدان ادامه می‌دهد: «مجتبی کارشناسی‌اش را در رشته حقوق گرفت و چون رتبه یک دانشگاهشان بود این امتیاز را داشت که بدون آزمون وارد رشته قضاوت شود و این چیزی است که تعداد زیادی از کسانی که در این رشته تحصیل می‌کنند در آرزوی به دست آوردنش هستند. چندین بار به او اصرار کردم که پیگیر کارهایش باشد. اما مجتبی هر بار می‌گفت: «صبر کن ببینیم تا آن زمان زنده هستیم.»
از وقتی از ما اجازه گرفتند تا زمانی که به سوریه اعزام شدند حدود دو سال طول کشید. در این دو سال مجتبی و مصطفی دایم باهم بودند و پیگیر انجام کارهایشان می‌شدند. هر کاری می‌خواستند انجام بدهند با ما مشورت می‌کردند. درباره این که اسم‌هایشان را عوض کنند، درباره این که برای اعزام پیش چه کسی بروند زودتر کارشان انجام می‌شود و درباره بسیاری از موارد دیگر. هرجایی که احتمال می‌دادند آن‌ها  را اعزام می‌کنند به آن جا می‌رفتند. فکر و ذکرشان شده بود رفتن به سوریه. هرروز از این که کارهای مربوط به اعزامشان درست نمی‌شد، غمگین‌تر می‌شدند. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. گاهی وقت‌ها کار کمی پیش می‌رفت و مصطفی و مجتبی خوشحال می‌شدند و سریع همه کارهایشان را انجام می‌دادند تا به سوریه بروند.دو بار از مشهد اقدام کردند و هر دو بار شناسایی شدند و یک‌بار دیگر هم از داخل اتوبوس آن‌ها  را شناسایی کردند و برگرداندند. اما این دو برادر تمام عزمشان را جزم کرده بودند تا خودشان را به سوریه برسانند. کار به‌جایی رسیده بود که مسئولان فاطمیون را پیداکرده بودند و به سراغ شان می‌رفتند تا از هر راهی شده آن‌ها  را راضی کنند کارهای مربوط به اعزام به سوریه را انجام دهند. روز و شب‌کارشان شده بود همین. (خانم شاد، لبخند می‌زند، سکوت می‌کند)  و بعد ادامه می‌دهد:یکی از مسئولان اعزام که می‌فهمد مصطفی و مجتبی باهم برادرند اول با رفتن آن‌ها  مخالفت می‌کند ولی وقتی مخالفتش را بی‌فایده می‌بیند به آن‌ها  می‌گوید: «اگر می‌خواهید بروید حداقل هر دو نفر باهم به سوریه نروید. یک نفرتان برود و وقتی به مرخصی برگشت نفر بعدی به سوریه برود. چون برای مادرتان تحمل دوری هر دو نفر شما سخت است».مصطفی در جواب ایشان گفته بود: «ما دو تا باهم به سوریه می‌رویم و هر دو نفر باهم شهید می‌شویم. شما نگران نباشید مادرمان به رفتن هر دو نفر ما رضایت داده و از روز اول در جریان تمام ماجراست».مادر شهیدان بختی این‌طور ادامه می‌دهد: «مصطفی و مجتبی از هر راهی بود خودشان را به سوریه رساندند. بعد از رفتن شان قرار گذاشتیم که من در تماس‌های تلفنی خودم را خاله مصطفی و مادر مجتبی معرفی کنم و همین کار را هم کردیم. ما می‌دانستیم اگر کسی باخبر شود که مصطفی و مجتبی باهم برادرند آن‌ها  را به ایران برمی‌گردانند. بعد از اعزام هر وقت زنگ می‌زدند من به‌جای خاله مصطفی و مادر مجتبی با آن‌ها  صحبت می‌کردم.

تک‌تیراندازها
مهدی بختی برادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی است. او هم مثل دو برادر شهیدش دانش‌آموخته رشته حقوق است. بی‌شک او بعد از شهادت برادرهایش هرروز خاطراتش را با مصطفی و مجتبی مرور می‌کند. وقتی به این روزها می‌رسد با جای خالی آن‌ها  مواجه می‌شود. از او می‌خواهم درباره نبردهای شهیدان بختی در سوریه خاطراتی را که از همرزمان برادران شهیدش شنیده تعریف کند. مهدی می‌گوید: «بالاخره مصطفی و مجتبی باپشتکاری که از خودشان نشان دادند به سوریه اعزام شدند. آن‌ها  مثل زمانی که کارهایشان را پیگیری می‌کردند در سوریه و نبردها همیشه باهم بودند. به سوریه که رسیده بودند فرماندهان مدافع حرم وقتی تبحرشان را در تیراندازی می‌بینند آن‌ها  را به‌عنوان تک‌تیرانداز انتخاب می‌کنند و به‌این‌ترتیب دو برادری که دو سال برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب «س» به هر دری زده بودند حالا به‌عنوان تک‌تیراندازهای مدافع حرم به دفاع از اعتقادات و حرم حضرت زینب «س» می‌پرداختند. آن‌طوری که همرزمانشان تعریف می‌کنند داعشی‌ها  از دست مصطفی و مجتبی به تنگ آمده بودند و این از صحبت‌های داعشی‌ها  پشت بی‌سیم‌هایشان کاملاً مشخص بوده است و دایم از دو تک‌تیرانداز صحبت می‌کرده‌اند که تیرهایشان هیچ‌وقت به خطا نمی‌رفته است. به‌اصطلاح نظامی‌ها مصطفی و مجتبی، تک‌تیراندازهای خال‌زن بوده‌اند.مهدی درباره نحوه شهادت برادرانش این‌طور می‌گوید: «به ما گفته‌اند روزی که مصطفی و مجتبی قصد داشتند به مرخصی بیایند، متوجه می‌شوند که قرار است دوباره عملیات شود. از برگشتن منصرف و به سرعت آماده می‌شوند تا با دیگر مدافعان به منطقه عملیات اعزام شوند. شهید صدر زاده که فرمانده شان بود از ماجرا خبردار می‌شود و از آن‌ها  می‌خواهد که به مرخصی بروند و بعد از دیدار با خانواده‌شان دوباره برگردند. اصرارهای مصطفی و مجتبی این بار هم کارساز می‌شود و به همراه دیگر مدافعان حرم به منطقه عملیاتی اعزام می‌شوند».مهدی کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «در آن عملیات از ناحیه دشت، ارتش سوریه، از ناحیه جاده نیروهای حزب ا... و از ناحیه کوه نیروهای فاطمیون پیشروی می‌کرده‌اند. تک‌تیراندازها بافاصله بیشتری از گردان مستقرشده بودند تا مسیر را برای ادامه عملیات پاک‌سازی کنند. آن شب مصطفی و مجتبی داخل یک سنگر کنار هم مستقر می‌شوند و شروع به پاک‌سازی منطقه می‌کنند تا لشکر فاطمیون راحت‌تر به مسیر پیشروی‌اش در کوه ادامه دهد. درگیری لحظه‌به‌لحظه بیشتر و فاصله تک‌تیراندازها با داعشی‌ها  به‌شدت کمتر می‌شده است. آن‌قدر نزدیک که حتی به‌راحتی می‌توانسته‌اند صدای هم را بشنوند. درگیری شدیدی بین مدافعان و داعشی‌ها  رخ می‌دهد. داعشی‌ها  یک نارنجک داخل سنگر مصطفی و مجتبی پرتاب می‌کنند. نارنجک منفجر می‌شود و دو برادرم همان‌طور که خودشان گفته بودند کنار همدیگر به شهادت می‌رسند. درگیری آن‌قدر سنگین بوده است که مدافعان حرم بعد از سه ساعت مبارزه نفس‌گیر به آن منطقه می‌رسند. اولین نفری که بالای سر برادرانم می‌رسد شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) بوده است. شهید عطایی تعریف می‌کرد: «به‌محض این که بالای سر شهیدان بختی رسیدم، فکر کردم آن‌ها  سرشان را روی شانه هم گذاشته‌اند و خوابیده‌اند اما وقتی نزدیک‌تر رفتم آثار ترکش‌های نارنجک را روی بدنشان دیدم آن‌ها  کنار هم به شهادت رسیده بودند. با احترام پیکر شهید مصطفی و شهید مجتبی بختی را به عقب برگرداندیم ».مهدی ادامه می‌دهد: «پیکر دو شهید را به عقب برمی‌گردانند. اما همه مدافعان حرم و فرماندهانشان آن‌ها  را به عنوان دو پسرخاله افغانستانی که ساکن قم هستند و برای دفاع به سوریه آمده‌اند، می‌شناختند. مسئولان اعزام و فرماندهان مدافع حرم هر چه پیگیر خانواده این دو شهید می‌شوند به دربسته می‌خورند. هرچه قدر تحقیق می‌کنند خبری از خانواده این دو شهید پیدا نمی‌کنند. کار به‌جایی می‌رسد که قرار می‌شود برادرانم را در شهر قم دفن کنند. یک‌بار دیگر وسایل برادرانم را جست و جو می‌کنند تا این که در تلفن آن‌ها  شماره مادرم را که دو شهید با آن تماس می‌گرفتند، پیدا می‌کنند. یک روز با مادرم تماس می‌گیرند و می‌گویند جواد رضایی (اسم مستعار مجتبی در سوریه) مجروح شده است. مادرم شماره من را به آن‌ها  می‌دهد و برای انجام کارهای مربوط به تحویل پیکر شهدا من را به مسئولان امر معرفی می‌کند. آن‌ها  هم بلافاصله با من تماس می‌گیرند.مجتبی و مصطفی به خاطر این که کسی متوجه نشود آن‌ها  باهم پسرخاله نیستند و حتی افغانستانی هم نیستند خیلی کم با بقیه مدافعان حرم صحبت می‌کرده‌اند. فقط یک نفر در سوریه متوجه ایرانی بودن آن‌ها  می‌شود و آن‌هم کسی نبوده جز یکی از نیروهای حزب ا....
این مدافع حرم حزب ا... بعد از شهادت مصطفی و مجتبی برایمان تعریف می‌کرد که دریکی از مناطق عملیاتی بودم که یک نفر از پشت‌روی شانه‌ام زد و با لهجه غلیظ افغانی گفت: «چطوری؟» برگشتم و دیدم یکی از برادران بختی است که درخواست داشتند آن‌ها  را به سوریه بفرستم. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب یکی از دو برادر بود با تعجب، خطاب به او گفتم: «چطور خودت را به سوریه رساندی؟» دوباره خندید و ادامه داد: «تازه برادرم هم با من به سوریه آمده است».مهدی می‌گوید: «ما هر وقت به قطعه مدافعان حرم بهشت رضا می‌رویم. چند نفر از مدافعان حرم را می‌بینیم که کنار قبر مصطفی و مجتبی نشسته‌اند و در حال فاتحه خواندن هستند. آن چنان دقیق از روحیات برادرانم صحبت می‌کنند که هیچ حسی جز برادری با این مدافعان حرم به من دست نمی‌دهد و واقعاً آن‌ها  را مثل برادرهای خودم می‌دانم.

نتیجه تصویری برای شهید مصطفی بختی سلیمانی

پیغامی برای داعش
مرتضی بختی، پسر مهدی بختی و برادرزاده شهیدان بختی است. مرتضی 11‌ساله همه ماجرا را می‌داند. او می‌داند که عمو مصطفی و عمو مجتبی چه قدر برای رفتن به سوریه تلاش کرده‌اند. می‌داند مدافع حرم یعنی چه. او درباره خاطراتش با شهیدان بختی می‌گوید: «من 9 ‌ساله بودم که عموهایم شهید شدند. عمو مجتبی خیلی با من شوخی می‌کرد و وقتی با عموهایم بودم خیلی خوش می‌گذشت. باآن که هیچ‌کس از آن‌ها  بدی ندیده بود وقتی می‌خواستند به سوریه بروند از همه حلالیت طلبیدند.
حتی از بچه‌ها هم حلالیت گرفتند. (با خنده ادامه می‌دهد) وقتی عمو مجتبی رفته بود از دخترعموهایم که آن‌ها  هم تقریباً هم سن من هستند حلالیت بگیرد آن‌ها  به او گفته بودند باید لپ‌تاپت را به ما بدهی تا ما حلالیت بدهیم او هم لپ‌تاپش را به آن‌ها  داده بود تا حلالیت آن‌ها  را هم بگیرد.»مرتضی عکسی از شهید حججی را در کنار عکس عموهایش روی پیراهنش چسبانده و می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و چون می‌دانم حرف‌ها یم رسانه‌ای می‌شود این پیغام را می‌دهم تا به گوش داعشی‌ها  برسد».او درحالی‌که انگشتش را به علامت هشدار نشان می‌دهد، می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و می‌خواهم بگویم من 11 سال دارم و برادرزاده شهیدان مصطفی و مجتبی بختی هستم.
داعشی‌ها  بدانند که من امروز عکس شهید حججی را کنار عکس عموهایم روی سینه‌ام زده‌ام و می‌خواهم به داعشی‌ها  بگویم که با سربریدن و عکس گرفتن از سرهای بریده مدافعان حرم نمی‌توانند ذره‌ای ما را بترسانند. با این کارها اتفاقاً اعتقاد ما به راهی که مدافعان حرم رفته‌اند بیشتر می شود