یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

وصیتنامه شهید حسین معز غلامی + عکس شهید با شهید حاج قاسم سلیمانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیتنامه را می نویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود.

سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست.

بعد از مرگم به پدرم توصیه می کنم که مانند اربابم حسین (ع) صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوی صبر و استقامت در کربلا حضرت زینب (س) صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند.

هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید. هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی به عنوان کمک بدهید.

از خواهران و خانواده ای آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم.

در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست.

هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و …. پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.

امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.

این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله

مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر

چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم

سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام

سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم

اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین (ع)

بسیجی حسین معز غلامی

نتیجه تصویری برای شهید حسین معز غلامی

نتیجه تصویری برای شهید حسین معز غلامی

نتیجه تصویری برای شهید حسین معز غلامی


گفتگو با مادر شهید مدافع حرم حسین جمالی: می گفت مادر برای ما زشت نیست که در خانه بنشینیم و کاری برای بی بی زینب انجام ندهیم

مادر حسین خواهر شهید بود و راه و رسم شهید پروری را می دانست . آرامش نشأت گرفته از قرآن در کلام و نگاهش موج می زد . مادر ، پسرش را نذر نگاه حضرت عباس کرده بود و بالاخره در روز تاسوعا هم او را هدیه آقا امام حسین (ع ) کرد . مادر می گفت : پسرم اهل نماز شب بود و ذکر و دعا . با خودم می اندیشیدم  از مادری مانوس با قرآن پسری جز این توقع نمی رود. شاخص ترین خصلت حسین را اهل انفاق بودنش میدانستند. مادر که تمام نگاهش قرآنی بود میگفت او مصداق آیه های انفاق بود...


ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود

فرشته ای از آسمان

زهرا جمالی مادر شهید مدافع حرم و خواهر شهید دفاع مقدس . ما در سال 64 ازدواج کردیم و یک سال بعد در پاییز مهر ماه 1365 خداوند نوزادی را به من عطا کرد.
هر کس نامی را برای نوزادم انتخاب می کرد. تا اینکه شب هنگام برادر شهیدم را در خواب دیدم . قالیچه ای را به من نشان داد که نام حسین روی آن نگاشته شده بود. به من گفت این نام را برای نوزادت انتخاب کن. همیشه در این افکار بودم که چرا برادرم عبدالرزاق نام حسین را برای پسرم انتخاب کرد. و اکنون معنای واقعی آن خواب را دریافته ام...

او دوران کودکی آرامی داشت گاهی به خود می گفتم؛ خدا یک فرشته را به من هدیه داده است.  حسین روز به روز بزرگ تر می شد و فضائل اخلاقی او بیشتر . هر سال چند روز مانده به  ماه محرم لباس مشکی اربابمان را تنش می کردم و با پدرش راهی حسینه می شد و با دستان کودکانه اش حسینه را با کمک مردم محل مشکی پوش می کرد. حسین در این راه بزرگ شد و قد کشید.

به سن 7 سالگی که رسید او را به مدرسه عمار فرستادیم. در کنار مدرسه به ورزش کشتی مشغول بود. او همیشه از راه مدرسه پیش پدر می رفت و در امور کشاورزی به او کمک می کرد. یاد دارم روزی در هوای سرد زمستان به کمک پدر رفت و تا دیر وقت سرزمین ماند. پدر و برادرش را به خانه فرستاد و خود نیز مشغول بود حسین در آن هوای سرد و تاریک زمستانی با وجود حیوانات درنده تنها به خانه بازگشت بدون هیچ ترس و دلهره ای .

او تا سوم دبیرستان را در روستای خورنگان و پیش دانشگاهی را با نمرات بالا در فسا گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم با توجه به علاقه ای که به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت، وارد این نهاد مقدس شد و از دانشگاه نیروی زمینی امام حسین (ع) مدرک کارشناسی گرفت و به خیل پاسداران در آمد. مدتی حسین را به سروستان انتقال دادند ولی طاقت دوری دوستانش را نیاورد و به تهران بازگشت و در نیروی یگان ویژه صابرین تهران ادامه خدمت داد.

جانبازی گمنام بود!

حسین چند ماهی یک بار به مرخصی می آمد یک روز با پاهای گچ گرفته به خانه آمد. با اضطراب پرسیدم: مادر پاهایت چطور شده ؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مادر موتور روی پایم افتاده...

بعد از شهادتش فهمیدم در کوه های خان طومان در سال 90 زخمی شده ولی برای اینکه من مضطر نشوم حقیقت را به من نگفته بود. در آن ماموریت بهترین دوستش (کمیل صفری تبار ) را از دست داده بود. خانه آن شهید عزیز در بابل بود. حسین پس از شهادتِ دوستش در مرخصی هایش ابتدا به مادر کمیل سر می زد و بعد به خانه می آمد . و همیشه به مادر کمیل می گفته دعا کنید تا من هم شهید شوم .


ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود

نجواهای عاشقانه اش هنوز به گوش می رسد

هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد . این عادت همیشه ی حسین بود.
یک شب که همه خواب بودند از رختخواب برخواستم  تا یک لیوان آب بخورم .  نور ضعیفی را در آشپزخانه دیدم . به سمت آشپزخانه رفتم . حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند . گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای ؟ گفت می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزمه های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.


ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود

عطر خوش نماز شب

برادرش می گوید: یک شب در کنار حسین خوابیده بودم . نیمه های شب حسین بیدار شد. پایش ناخواسته به من خورد و من هم بیدار شدم . دیدم حسین سریع توی اتاق دیگری رفت و مشغول به نماز شد . من هم سراسیمه از جا برخواستم وضو گرفتم دو رکت نماز صبح را خواندم و خوابیدم . بعد از نیم ساعت در حالت خواب و بیداری بودم که صدای اذان صبح را شنیدم...

یکی از دوستانش پس از شهادت حسین می گفت: تازه وارد یگان شده بودم که مرا به گردان یکم معرفی کردند. در آن زمان در آسایشگاه شهرستانی ها برای اولین بار حسین جمالی را دیدم. شب بود حوالی ساعت 2:30 از اتاقم بیرون آمدم که بروم آب بخورم در راهرو آسایشگاه بودم که صدای گریه ای از نمازخانه شنیدم. تا انتهای آسایشگاه رفتم . وقتی به آنجا رسیدم دیدم حسین سر بر سجده گذاشته و با خداوند متعال راز و نیاز می کند و اشک از چشمانش جاری است. وقتی متوجه حضور من شد گریه هایش را قطع کرد و من همان لحظه عقب کشیدم و رفتم آنجا فهمیدم که کجا آمده ام و با چه مردانی هم رزم هستم.

ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود


شما در آینده حافظ کل قرآن می شوی / همیشه به حسین می گفتم آیه های انفاق در وصف شماست

چند سال پیش با پیام حضرت آقا (در سی ماه سی جزء ) قرآن را حفظ کنید . شروع به حفظ قرآن کریم کردم. در این راه حسین مشوق اصلی من بود. او مدام پیگیر بود . حتی گاهی اوقات قرآن را باز می کرد و می گفت مادر فلان صفحه را بخوان و سپس ایرادهای من را می گرفت . اوایل اشتباهات تلفظی زیادی داشتم. حسین می گفت: مادر ایرادر ندارد... شما ان شاالله حافظ قرآن می شوی .

هرگاه به آیه های انفاق می رسیدم به حسین می گفتم : مادر این آیه در وصف شماست ( آخر حسین ما هم خیلی انفاق می کرد.)
 برادرش می گوید: زمستان سال 87 من وحسین در میدان امام حسین تهران قدم می زدیم. یک خانمی با فرزندش در کنار خیابان نشسته بود و جوراب می فروخت. از کنار آن می گذشتیم که حسین ایستاد و تمام جوراب های آن خانم را خرید. و هزینه ای بیشتر از قیمت جورابها پرداخت کرد. از حسین پرسیدم مابقی پولت چی؟ گفت تمام جورابها را خریدم که با بچه ی کوچکش اینجا ننشیند.


میلاد امام زمان (عج الله فرجه الشریف)

سال 84-85 روز میلاد امام زمان قصد داشت جشنی برپا کند. دعای سلامتی امام زمان را گذاشت و شروع کرد به آزین بستن کوچه . بچه ها یکی یکی به سمتش آمدند و کمک کردند. بعد از آن هر سال این جشن را برپا می کرد و تمام هزینه ها را خودش پرداخت می کرد.

می روم تا واقعه کربلا دوباره تکرار نشود

آخرین باری که به مرخصی آمد چند روزی بیشتر از هر سری ماند. ساکت بود خیلی حرف نمی زد. گفت مادر چند خواب دیدم که دو تای آن تعبیر شده است. دعا کنید سومی هم تعبیر شود.
روزی که پیکر شهید همدانی را آوردند از حسین پرسیم . مادر چه کسانی به سوریه می روند؟ گفت: فرماندهان قدیمی. چند لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: مادر از یک رزمنده فاطمیون می پرسند، چرا به سوریه می روی؟ در جواب می گوید ، می روم تا واقعه کربلا دوباره تکرار نشود.
مادر برای ما زشت نیست که در خانه بنشینیم و کاری برای بی بی زینب انجام ندهیم. مادر منم سوریه بروم؟
گفتم : برو
سریع بحث را عوض کرد.

ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود


دعا کن اولین شهید در روز تاسوعا باشم

یکی از همرزمانش از شب عملیات می گوید: شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم ...


وفای به عهد / روز تاسوعا به خانه برمی گردم


ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذر می پزیم و بانی آن حسین بود . آن روز تمام وسایلهای نذر را خرید. سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب که مایع روشنایی بود را پشت سرش ریختم . با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت. سوم محرم زنگ زد گفت مادر چه خبر از حسینه..
گفتم: مادر کی میای ؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم .
 روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه...
بعد از مراسم دیدم حسن برادرش آشفته است و گریه می کند. گفتم: مادر اتفاقی افتاده؟ چرا آشفته ای؟ 
گفت: یک دوست خوبی داشتم شهید شده.  آرام و قرار نداشت...


خبر شهادت


زمانی که خبر شهادتش را شنیدم مات و مبهوت بودم...  ناگاه آیه 156 – 157 سوره بقره در ذهنم تکرار شد الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ‌
" (صابران) کسانى هستند که هرگاه مصیبتى به آنها رسد، مى‌گویند ما از آنِ خدا هستیم و به سوى او باز مى‌گردیم."  " آنانند که برایشان از طرف پروردگارشان، درودها و رحمت‌هایى است و همانها هدایت یافتگانند."
تکرار این آیه تسکین دلم بود و آرام می شدم. باید به خاطر بچه ها خودم را نگه می داشتم و صبر می کردم. حسین خودش شهادت را دوست داشت و در وصیت نامه اش نوشته بود که به جای اینکه برای من گریه کنید برای امام حسین گریه کنید...
مراسمش با شکوه بود . همیشه می گفت مادر مراسم هایی که در روستا می گیرند بدون سوز است. دوستانم در روضه به گونه ای گریه می کنند که گویا مادر خود را از دست داده اند. تشییع حسین با شکوه و پر از سوز و آه برای اباعبدالله بود.

ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود

دیدار آخر( روایت مادر شهید  به نقل از همرزمان)

همرزمش تعرفی می کرد که روز اول آبان 94 صبح یکی یکی بچه ها را بدرقه کردم. احتمال این را می دادم که شاید دیدار آخر باشد . همه را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردم. فقط حسین از درب خارج نشد. چند بار داخل حیاط  را نگاه کردم . حسین مشغول گرم کردن موتور بود.رفتم سرستون اما از ته دل دلنگرانی داشتم که چرا با حسین خداحافظی نکردم . حرکت کردیم . نیروها در تاریکی استقرار پیدا کردند و دیگر پیدا کردن حسین ممکن نبود. نزدیک صبح بود که خبر دادند حرکت کنید. نیروها را برپا دادم و خودم سر ستون به طرف محل خروج از باغ ما اولین گردانی بودیم که از باغ حرکت کردیم . و می بایست دنبال نیروهای حیدریون برویم . عجله کردیم و حتی متوجه شدم که دو تا از دوستان جا مانده به هر حال حر کت کردیم.
تا اینکه رسیدیم پشت یک خاکریز آنجا تمام نیروها در عرض گسترش پیدا کردند و سپس به سمت هدف حرکت کردیم میثم سر ستون می رفت و من تیم ها را یکی یکی پشت سرش رها می کردم تا اینکه رسیدیم به نزدیکی هدف رفتیم و گفتیم از سمت راست حرکت کنید ... چند گامی را حرکت کرده بودند که مهدی بسیم چی صدا زد استاد امدادگر بفرست.
 داد زدم امدادگر ...
بچه ها پیش می رفتند و من هم به سمت مهدی رفتم . یکی از بچه ها را دیدم که زخمی شده و روی زمین افتاده و خیلی آرام و بدون صدا گفت: استاد تیر خوردم. جای گلوله را نشانم داد نگاه کردم خونریزی نداشت به یکی از امدادگر ها گفتم ببندش و حرکت کردم. رسیدم بالای سر حسین. آرام دراز کشیده بود انگار سالها بود که خوابیده بود . دوست داشتم بنشینم و او را درآغوش بگیرم اما متوجه شدم همه منتظر عکس العمل من هستند به ناچار از حسین گذشتم .. و با خودم این شعر را زمزمه کردم
چون چاره نیست میروم و می گذارمت
ای پاره پارخ تن به خدا می سپارمت


چرا ما آن روزی که به مادرمان زهرا(س) بی احترامی کردند داخل آن کوچه نبودیم/ ما اکنون برای نبرد آماده ایم

حسین در وصیت نامه اش می نویسد: روزی به این فکر بودم که چرا ما در سال ها و قرن های پیش به دنیا پا نگذاشته ایم و دائما این فکر بر من می گذرد که چرا ما آن روزی که به مادرمان زهرا(س) بی احترامی کردند داخل آن کوچه نبودیم. چرا ما آن روز درب نیمه سوخته را به پهلوی مادرمان زدند نبودیم، چرا ما نبودیم که به مولایمان امیرالمومنین (ع) کمک و او را یاری کنیم. چرا ما نبودیم که مولایمان امام حسن مجتبی(ع) را یاری کنیم، چرا ما روز عاشورا نبودیم که جانمان را فدای ارباب مان کنیم و چرا…..؟
 ای آقا، ای امام ما، من و همرزمانم در آن کوچه نبودیم، ما پشت درب نیمه سوخته نبودیم، ما روز عاشورا نبودیم که در راه دفاع از دین و قرآن جانمان را فدا کنیم و حالا که هستیم با تمام وجودمان هستیم. من از خدای تبارک و تعالی خواسته، و دائما می خواهم که دست رد به سینه من و دوستانم نزند، من از خدا می خواهم که در زمان حال به من شهادت عنایت کند و از خداوند می خواهم زمانی که امام زمان ظهور کرد دوباره ما را زنده کند و از خاک بلند کند تا در رکاب امام زمان (عج) دوباره بجنگیم و به شهادت برسیم تا دیگر واقعه عاشورا اتفاق نیفتد خدایا به من و دوستانم و باقی ماندگان گروه۱+۱۰ شهادتی زیبا اعطا کند …
ای کسانی که این نوشته را می خوانید یا می شنوید امام علی (ع) می فرمایند: نداشتن چشم بهتر از نداشتن بصیرت است. پیرو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت مان آسیبی نرسد. ولی امر ما تنهاست. امام ما تنهاست من با فدای خون خود می گویم ای ولی ما ای امام ما، ای رهبرم، من با فدای خون خود نخواهم گذاشت هیچکس چه خودی و چه دشمن نگاه چپی به شما بیندازد. من از خانواده خود حلالیت می طلبم و از تمام کسانی که از من آزرده خاطر شده اند حلالیت می طلبم. و از پدر و مادرم می خواهم که بی تابی نکنید .
هروقت خواستید برای من گریه کنید، به جای من کمترین بر مصیبت ارباب بی کفن مان حسین بن علی (ع) و بر مصیبت اهل بیت گریه کنید، بر مصیبتی که بر خانم زینب کبری(س) گذشت گریه کنید.
* ای خواهرانی که این نوشته را می خوانید از شما می خواهم که حجاب خود را حفظ کنید و چادر به سر کنید. *
حسین جمالی ۲۲/۴/۹۴ ساعت ۰۳:۰۰


پسرم زنده است
زمانی که به من گفتند قرار است پیکر حسین را ببینی حالم دگرگون شد. تمام مدت صلوات می فرستادم.  پیکر حسین را که دیدم، چشمانش نیمه باز بود یادم به کودکی اش افتاد که با چشمان نیمه باز می خوابید. همه گریه می کردند ولی من می گفتم خدا این چشمها را قبلا به من نشان داده حسین زنده است .
هر وقت دلم می گیرد سراغ کمد لباس حسین می روم. آن کمد برای من همانند حجله گاه حسین است. آخرین لباس ، آخرین کفش... قطره های خونی که هنوز روی فانوسقه اش مانده ... تمام خاطرات حسین در این کمد جمع شده...
ماه محرم که نزدیک می شود قلبم به تپش می افتد و حالم دگرگون می شود. هر روز حسین را در کنارم احساس می کنم و روز تاسوعا سخت تر می شود. خدا به فریاد دل حضرت زینب برسد ...

ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود

ندای یک مدافع؛ ما اگر در پشت درب سوخته و عاشورا نبودیم اکنون با تمام وجود هستیم / او مصداق آیه های انفاق بود

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا : باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحب‌الزمان (ع) برسد

شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» از بسیجیان مشهد در روز دوم شهریور 1363 به دنیا آمد، او دومین پسر خانواده بود و به‌ غیر از خودش سه برادر دیگر هم داشت، حسن پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آن‌جا نرفت و در نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامی‌گری برخوردار بود و به رزم علاقه داشت و این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که همیشه در رزمایش‌های عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
شهید قاسمی دانا به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت ویژه‌ای داشت و این دوستی به گونه‌ای بود که دو ماه محرم و صفر را عزاداری می‌کرد و لباس مشکی از تنش خارج نمی‌شد.
همیشه به شهادت فکر می‌کرد. دلنوشته‌های زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جان‌دادن برای ائمه (ع) را خواهان است.
او به طور داوطلبانه به سوریه رفت و در مدت کوتاهی که در آنجا بود، لیاقت‌های خود را نشان داد. اما پس از مدت کوتاهی بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید. پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
 

۱۳۸۴؛ اعزام به خدمت سربازی در مرزبانی ناجای سیستان و بلوچستان

۱۳۸۵؛ قبولی در دانشگاه در رشته حقوق دانشگاه گناباد و انصراف

۱۳۸۶؛ عضویت در بسیج

        ؛اشتغال به شغل نانوایی در وکیل آباد مشهد

۱۳۹۳؛ (۲۵ فروردین) اعزام به سوریه با گذرنامه افغانی

۱۳۹۳؛ (۱۹ اردیبهشت) شهادت در حی الزهرا (س) حومه حلب

۱۳۹۳؛ (۲۵ اردیبهشت) تشییع در مشهد و تدفین

مزار: گلزار شهدای قبرستان خواجه ربیع مشهد

به گفته پدر شهید قاسمی دانا، شهید در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار بی رحمانه مردم توسط نیروهای تکفیری و جسارت به حرم مطهر حضرت زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) بود و همین مسئله سبب شد که خودش به صورت داوطلبانه عازم سوریه شود و از این مکان مقدس و مردم بی گناه دفاع کند. وی از 25 فروردین ماه در سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد.
نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان و با جمع آنان که داوطلبانه می‌رفتند، رهسپار سرزمین سوریه شده است. او خودش را حسن قاسم‌پور معرفی کرده بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. یک سال از شهادتش می‌گذرد و حالا دوستان ایرانی و افغانستانی‌اش برایش یادواره می‌گیرند و از سوز شهادتش می‌گویند.
پدر این شهید در گفت‌وگویی با خبرگزاری تسنیم به گفته یکی از همرزمان فرزندش اشاره کرده و گفته بود: دشمن از حسن سئوال می‌کرد که تو کی هستی؟ و او پاسخ می‌داد شیعه علی (ع)، شیعه زینب (س)، سپس دشمن می‌گفت نه تو کافر هستی و حسن نیز در جواب همان جمله را تکرار می‌کرد و این تکرار بارها و بارها از سوی هر دو طرف تکرار شد تا اینکه نهایتاً نیروی دشمن به سمت فرزندم تیراندازی کرد و او به شدت مجروح شد.

گفتگو با مادر شهید مشهدی مدافع حرم حضرت زینب(س) در سالگرد شهادتش
* لطفا خودتان را برای ما معرفی کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزار وسیصدو چهل‌و چهار.
* شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود. حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد می‌خواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه ویژه‌ای داشت و تقریبا تمام کتاب‌های ایشان را خوانده بود. الان هم کتاب‌های زیادی از او در خانه داریم.
آیا برای شهید خواستگاری رفته بودید ؟
از ۲۵ سالگی حسن پیگیر ازدواجش بودم. دختری را پیدا کرده بودم که خیلی اشتراکات با او داشتیم. فقط مانده بود که برویم ببیندش. قرار هم گذاشته بودم. وقتی به حسن گفتم خیلی ناراحت شد. گفت امشب شب شهادت حضرت رقیه (س) است. من نمی آیم. می خواهم بروم هیئت. در مقابل اصرارهای من که فقط یک دیدار ساده است، تسلیم شد؛ ولی یک شرط گذاشت.گفت: اگر برای پذیرایی شرینی بیاورند، همه چیز آنجا تمام خواهد شد. من هم قبول کردم.از آنجایی که با خانواده عروس هماهنگ نکرده بودم، اتفاقا آنها با شیرینی پذیرایی کردند. همانجا با چشم و ابرو اشاره کرد که برویم. هر چقدر اصرار کردم حاضر نشد حتی پنج دقیقه با دختر صحبت کند.
خیلی از دستش ناراحت شدم. گفتم: آخر شیرینی هم شد ملاک ازدواج؟! تو وقتی وارد خانه خودت شدی هر طور خواستی زندگی کن.
می گفت: من کسی را می خواهم که از بچگی با این مسائل عجین شده باشد.
البته اکثر وقتهایی که در مورد ازدواج حرف می‌زدم، جواب می‌داد: « من هدف‌های بزرگ‌تری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر دل من آمد اما باز هم قبول نمی‌کرد. حدود هفت یا هشت ماهی بود که می‌گفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد، حتما به ازدواج می‌رسم.»
* یعنی فکر می‌کنید می‌دانست به شهادت می‌رسد؟
اینکه حسن می‌دانست به شهادت می‌رسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تک‌تک پاورقی‌ها نوشته است: «می‌شود به آرزوی شهادت برسم».

* از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود خیلی بی‌قرار بود. به‌هم‌ریخته بود، به من می‌گفت: «باید کاری انجام دهم.» یک شب سی‌دی حادثه‌ای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: «باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلوم‌خواهی بلند شود» جسته‌وگریخته هر شب این حرف‌ها را برایم می‌زد. تا اینکه حدود یک‌ماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چکار می‌کنید؟ اگر برنگردم چه عکس‌العملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده می‌کرد.
* واقعا به عنوان یک مادر راضی شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین رسیدید؟
می‌توانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در برابر حرف‌هایی که می‌زد نمی‌توانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آن‌قدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به خودم نمی‌توانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی شده بودم.
* آیا شهید قاسمی‌دانا دوره‌های رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال بود و می‌توانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم رفت. بعد هم با اینکه می‌توانست در مشهد بماند به مرز طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
* آن وقت‌ها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آن‌قدر دوران سختی را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی بیفتد.
* از آنجایی که پسرتان در شرایط بدی بود، آن‌وقت‌ها فکر می‌کردید، شهید شود؟
من آن‌وقت‌ها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و هروقت به من می‌گفت: مادر فکر می‌کنی در سربازی آسیب ببینم؟ در جوابش می‌گفتم: نه مادرجان شماهیچ‌کاری نخواهی شد. حتی تصادف‌های وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاق‌ها را که کنار هم می‌چینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و بیاید و شهادت نصیبش شود.
* شهید فقط یک‌بار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
*دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم می‌دانستم.
*جدی؟ ! حتی پدرشان هم بی‌خبر بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که می‌خواهم به کربلا بروم. در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ می‌شود، جواب داد :نه. آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان می‌گوید: وقتی که برای خداحافظی به مغازه‌ام آمد یک جوری نگاهم کرد که دلم لرزید.
* پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟

دقیقا لحظه‌ لحظه‌اش را یادداشت کردم. سه‌شنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر از آن استفاده می‌کرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش بود را نشویم. آن را همان‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود. سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یک‌باره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت.
*پس باز هم نگذاشت، شما صورتش را ببوسید؟
بله، اتفاقا هم‌رزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
*برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن این‌بار سنت‌شکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمی‌گردد.
*پس ایشان خیلی به شما علاقمند بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بی‌سر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمی‌خواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.
 

* شهید حسن قاسمی‌دانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت رسیدند، درست است؟
اتفاقا هم‌رزم‌هایی که با او بودند، می‌گویند وقتی برای اولین‌بار به چهره‌اش نگاه کردیم، پیش خودمان گفتیم: زود به شهادت می‌رسد. در حالی که سر نترسی داشت، اما در چهره‌اش یک معنویت خاصی بود که آدم را جذب می‌کرد. در مورد مهارت‌های رزمی‌اش در همان ٢٢روزی که در سوریه بود، خیلی‌ها خاطرات ویژه‌ای دارند.
*چند نمونه‌اش را بیان می‌کنید؟
می‌گفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد سوریه شده بود، می‌گفت که مربی آموزش است. وقتی که ٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به ٢روز سریع همه چیز را یاد گرفته‌ای؟!» بعد از ٣ یا ۴روز که در عملیات‌ها شرکت می‌کرده و خیلی تاکتیکی عمل کرده، تازه فهمیده‌اند که خودش مربی رزم است.
*بچه‌هایی که برای دفاع از حرمین معصومین به عتبات عالیات می‌روند، آیا همه داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب هستند. این همان بصیرت افراد را می‌رساند. تنها برخی به صورت مستشاری اعزام می‌شوند؛ اما افرادی شبیه پسر من خودشان داوطلبانه می‌روند و می‌آیند.
*پشت این اتفاقات وهابیت خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیری‌ها و داعشی‌ها اسرائیل است.
*در این یک‌سال چطور با دوری شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دست‌دادنش داغ است و آدم را می‌سوزاند. جای خالی‌اش همه‌جا دیده می‌شود. آن دلتنگی‌ها هست، اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من در یک تصادف فوت می‌کرد حتما برایم تحمل کردنش سخت بود، اما اینکه می‌دانم جایش کجاست، خیالم را راحت کرده است.
* بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیث‌ها زیاد بود و بعضی‌ها مدام به من می‌گفتند: اگر تو نمی‌خواستی حسن نمی‌گذاشت و نمی رفت.

روایت مادر از نبرد آخر شهید ایرانی‌ که با «فاطمیون افغانستانی» همراه شد


*حرف‌های دیگری هم بود که دل شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که بعضی‌ها فکر می‌کنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی دریافت کرده‌اند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخی‌ها حتی این حرف‌ها را در مراسم سه، موقع عزاداری که طبق رسم‌ورسومات برگزار می‌شود به گوشم می‌رساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این تنگ‌نظری‌ها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
* این سری شایعات به نظر شما، چرا در جامعه می‌پیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه می‌دانند و نه می‌پرسند. همین‌طور انحرافات فکری دارند. الان اگر به یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر سی‌ساله من که جانشان را کف دستشان می‌گذارند و می‌روند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم رده‌های حسن داوطلبانه می‌روند. برخی از آن‌ها بچه دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
*دوستان هم‌رزم شهید چه خاطراتی را برایتان از سوریه تعریف می‌کنند؟
حسن خیلی شجاع بود. این‌طور که می‌گویند، همین که کارش با نیروهای خودی تمام می‌شد پیش نیروهای سوری می‌رفت و به آن‌ها کمک می‌کرد. در یک عملیات به اندازه‌ای تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین هم‌ رزمان باب کرده بود.
* ماجرای رجزخوانی چیست؟
می‌گویند وقتی که با دشمن روبه‌رو می‌شد، رجزخوانی می‌کرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آن‌ها می‌پرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب می‌داد: من فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانی‌ها الان بعد از حسن باب شده است.
* یعنی آنجا این‌قدر ناامن است که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند. داعش ،تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
*برایتان سخت نبود که پسرتان را به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما این‌طور برای خودتان دلیل نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان دفاع نمی‌کنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشت‌رضا(ع) هم ببینید، ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خط‌هایی که در روی نقشه می‌کشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی انسانی.هیچ‌گاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحب‌الزمان (ع) برسد.
*نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه می‌کرد و می‌گفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به حرم‌ها برسد، پس من که می‌توانم مقاومت کنم باید به‌پا خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر می‌کنند، مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی به این بیندیشیم چمران کجا می‌جنگید. او در کنار امام موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد، برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که ما ندیده‌ایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم، اما این نقل‌قول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
 

*پدر شهید هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سال‌ها فعالیت زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
* با اینکه هنوز یک‌سال از شهادت پسرتان نمی‌گذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و حرف‌زدن شما به عنوان یک مادر موج می‌زند. طوری‌که من را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس می‌اندازد، علتش را چه می‌دانید؟
نمی‌دانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل به ائمه(ع) و به‌خصوص حضرت زینب آرام می‌کنم. کما اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.

*چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان می‌دانستید که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟

من خودم علاقه ویژه‌ای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم.‌ هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع) در کنار یکی از قبر‌ها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد، بودیم. آن شهید گمنام آن زمان هم‌سن حسن من بود. آن وقت توی دلم گفتم: آیا می‌شود سال آینده همین وقت پسر من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم. جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت حضرت زینب(س) بود که به نظرم این‌طور حاجت‌روا شدم و دامادی پسرم همان شهادتش بود.
* این صبر و نگاه عرفانی شما قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده می‌شود، سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی یادم هست عکسی را که به‌عنوان عکس شهادتش استفاده کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت: مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقت‌ها نه جنگی بود و نه جبهه‌ای. من هم تعجب کردم، اما خودش به دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه اقدام کند.

مادر چند خاطره از فرزندتان می گویید؟

موسیقی غیرمجاز در اتوبوس

اقوام عموى حسن زاهدان زندگى می کنند . چند سال یک بار می ریم زاهدان . هر بار هم با اتوبوس رفتیم. دقیقا سال 82 بود میخواستیم بریم ، در حال بستن ساک بودم که حسن اومد گفت: این چند تا سى دى رو هم بردار . گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه . خلاصه راه افتادیم . اینکه همه می دونیم که راننده هاى اتوبوس موسیقى گوش می کنند . وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده . زود با همه ارتباط برقرار می کرد . که این خودش خیلى مهمه. خلاصه با راننده دوست شد و ازش خواهش کرده بود سى دى رو براش بزاره . سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده موند، از هر درى صحبت می کرد . وقتى اومد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره . خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى تو اتوبوس پخش بشه. وقتى رسیدیم مقصد خیلى خوشحال بود که تونسته موفق باشه و این کارش همیشه ادامه داشت چندین بار که با هم سفر رفتیم همین برنامه پیاده می شد .

فعالیتهای فرهنگی

وقتى دهه فجر شروع میشد حسن خیلى تلاش میکرد که به قول خودش برای بچه هاش (که بچه هاى حوزه و بسیجى بودند) برنامه ریزی کنه .
دو سه تا از برنامه هاشو که یادم هست .یکى رژه موتور سوارها بود که روز 22 بهمن اجرا میکرد . همه موتور سوارهارو جمع میکرد . حتى موتور براشون تهیه میکرد، خیلى مرتب همه با پرچم ایران و عکس امام خمینى و امام خامنه اى با نظم خاصى از بلوار وکیل آباد به طرف حرم راه می افتادن . خودش میشد فیلم بردار و از همه فیلم میگرفت . فیلم و عکسهاش الان هست . ولى هیچ وقت خودش تو فیلم و عکسها نبود .
.یکی دیگه از برنامه هاش غبار روبى مزار شهدا در بهشت رضا بود که توی چند مرحله بچه هارو میبرد . خیلى وقتها شب جمعه و دعاى کمیل میرفتن مزار شهدا وبا روحیه عالى برمیگشت . میگفت . وقتى میرم مزار شهدا انرژى میگیرم . .
وخیلى برنامه هاى دیگر که مجال بیانش نیست.

پرچم شهدای گمنام

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت.
صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود....

از نحوه شهادت فرزندتان با خبر هستید
همرزمانش تعری کرده اند : به سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعت‌مان بالا بود که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو اتاق را پاک‌سازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان سه را به ساختمان چهار وصل می‌کرد. آرام پشت دیوارها موضع گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود. متأسفانه تکفیری‌ها صدای پای ما را شنیدند و فریاد می‌زدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد کشید «أنا شیعة علی ابن ابی‌طالب» و نارنجک منفجر شد.
صدای ناله تکفیری‌ها به گوش می‌رسید چند نارنجک به طرف ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن سالم بود بلند بلند رجز می‌خواند و تیراندازی می‌کرد به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه مستقر شویم. حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت داد می‌زد «انت شیعه». به او گفتم چه می‌گویی؟ بگو «أنا شیعه»، «نحن شیعه». قاطی کردی حسن؟ خنده‌اش گرفت. بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد می‌کشید «یا اباالفضل».
می‌رفت جلو در حفره نارنجک می‌انداخت و برمی‌گشت تعداد دشمن بیشتر و بیشتر می‌شد به ما صفت‌هایی مثل کافر، مشرک، رافضی را نسبت می‌دادند. اشک در چشم‌های حسن جمع شده بود و با بغض فریاد می‌زد «نحن شیعة علی ابن ابی طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی‌ توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.
آمد طرف من اسلحه‌اش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت. گفت بدون اسلحه می‌روم. می‌روم تا کار را تمام کنم. گفتم حسن پس نارنجک‌ها را درست در حفره بینداز گفت یا علی و رفت. چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش گفت «سید برایم آتش تامین می‌ریزی؟» بعد چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم داداش نارنجک‌ها را به من بده تا من بروم و بیندازم. خندید و گفت من که هستم تو که زخمی شده‌ای و رفت.
داخل اتاق فریاد می‌کشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند گلوله آمد. شوکه شدم چون حسن بدون اسلحه رفت و این نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای انفجار نارنجک‌ها آمد صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب نمی‌داد؛ گریه‌ام گرفت گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد. رفتم داخل اتاق. یکی از بچه‌ها من را کنار زد و رفت جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام نارنجک‌ها را به سمت آن‌ها پرتاب کرده بود وقتی حسن را عقب می‌کشید صدای ناله تکفیری‌ها بلند بود.

خاطراتی از زبان برادر شهید :

ارادت شهید حسن قاسمی دانا به حضرت زهرا (س)

حسن عاشق مجالس اهل بیت (ع) بود. محرم سه وعده هیئت می رفت و صورتش دائم کبود بود. روضه حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) حالش را منقلب می کرد.
شب شهادت حضرت زهرا (س) از هیئت می آمدیم. گفت: مهدی دقت کردی که ما بچه های حضرت زهراییم و قیامت می توانیم دست ایشان را ببوسیم.
  جلوه های دست به خیری در سیره شهید حسن قاسمی دانا

حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرومی ماندند، به حسن مراجعه می کردند.
یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده.
  دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده» فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده است.

 

شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» به روایت شهید «مصطفی صدر زاده»

شهدا با معرفت هستند
حسن کار همه را راه می‌انداخت. از صبح تا شب برنامه‌ه­اش یک چیز بود، آن هم خدمت به رزمند­‌گان. همه بچه‌ها می‌گفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را می‌خنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند. یک روز که می‌خواستیم غذا به دست بچه‌ها برسانیم با موتور راه افتادیم. وسط راه حسن و گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خیلى بى‌معرفتى. خیلى ناراحت شد. گفتم من را تنها رها کردى. گفت نمی­‌دانستم که راه و بلد نیستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت دیگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل می‌شدم و می‌گفتم اگر جواب من را ندهى خیلى بى‌معرفتى. خیلى جاها به کمکم آمد. خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مى‌کنم.
هنوز وقتش نرسیده است
تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می­ خندید و می­‌گفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.

شهید حسن غفاری | تاریخ شهادت: ۱ تیر ۱۳۹۴ شهیدی که عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

نام و نام خانوادگی: حسن غفاری
تاریخ تولد: ۲۵ شهریور ۱۳۶۱
محل زندگی: شهرری
تاریخ شهادت: ۱ تیر ۱۳۹۴
محل شهادت: سوریه درعا
محل دفن: گلزار شهدای بهشت‌زهرا (قطعه ٢٦ ردیف ۷۹ شماره ١٥)
 
شهید حسن غفاری در سال ۱۳۶۱ متولد شد. وی ۳۳ سال بیشتر نداشت که به همراه محمد حمیدی و علی امرایی (مدافعان حرم حضرت زینب (س)) در مسیر دمشق – درعا به شهادت رسیدند.



وصیت نامه


http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-ghaffari/08.jpg


سم رب الشهدا و الصدیقین
 یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک رضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی، و ادخلی جنتی
 
بوی شهادت می‌کند مستم، از ازل مرا، بر مویت بستم
بی‌قرارم من ای حسین (ع) جانم
 
آری! این است وعده الهی، بازگشت همه به سوی اوست. خدای من در این لحظه که من تمام حرف‌هایم را به روی کاغذ می‌آورم. تنها فقط خودت می‌دانی که چه شور و غوغایی برای رسیدن به تو در دلم موج می‌زند.
دیگر هیچ‌چیز در این دنیا مرا آرام نمی‌کند جز رسیدن به سوی تو و خشنودی تو.
تازه معنی فزت و رب الکعبه را که از زبان مولا و امام اول خود جاری شده را درک می‌کنم. در این دنیای ناچیز که دشمن زبون، شمشیر را برعلیه شیعیان از رو بسته، دیگر آرام و قرار ندارم.
خدای من! تو از دل بنده‌هایت آگاه و باخبری، چگونه می‌توانم ساک نشسته و زندگی‌ام را ادامه دهم. در حالی که جگر مولایم امام زمان (عج) خون است.
آیا می‌توانم چشمانم را به روی این همه جنایت‌ها که بر محبین اهل‌بیت (ع) می‌آورند ببندم.
خدای من! دوستانم یک به یک می‌روند من راست، راست برای خود می‌گردم آرامش و قرار ندارم.
خدای من! دیگران شاید فکر کنند من شهادت را برای بهشت می‌خواهم، ولی نه!
ای معبود من! در این لحظه، مکان و زمان از تو می‌خواهم اگر جان بی‌ارزش مرا قبول نمودی و بعد از پاک نمودت من خواستی مرا در بهشت خود جای‌دهی، از تو خواهش و تمنا دارم به جای بهشت که شاید آرزوی همه باشد به من نوکری، غلامی آقا سیدالشهدا (ع) را بدهی. چرا که تنها چیزی که مرا آرامم می‌کند، نوکری و خادمی و خدمتگزاری به سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین (ع) می‌باشد...
 

http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-ghaffari/07.jpg

بسیار تیغ دیدم که یکی را دوتا کند

نازم به تیغ عشق، دوتا را یکی کند



http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-ghaffari/10.jpg


شهید حسن غفاری متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۶۱ در تهران بود؛ جوانی با محبت، دست‌ودل‌باز و مهمان‌دوست. وی که خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود، پس از چندین مرتبه اعزام به سوریه در تاریخ اول تیرماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. در ادامه، ماجرای اعزام تا شهادت این شهید بزرگوار را از زبان همکاران وی می‌خوانید:

سردار امام قلی فرمانده شهید: راضی به اعزامش نبودم

به دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها حسن غفاری از نیروهای سردار چیذری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به کار کرد.

هر بار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان حرم می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و با رضایت‌مندی کامل بود.

ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسوولیت اعزام مدافعان حرم به سوریه را به او بسپارم. هر چه گفتم: «حسن جان اینجا برایت خوب است. ما به تو نیاز داریم.» گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا مسوول اعزام مدافعان به سوریه شد. کارش خیلی سنگین شده بود. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوار کردن مدافعان به هواپیما را بر عهده داشت.

مجدد، موقع بازگشت رزمندگان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از آنها، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن بود. اصلا فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن کارهایش را با نظام خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیافتد. هر کاری به او محول می‌شد، سریع، درست و کامل انجام می‌داد. هر از گاهی می‌آمد، به من سر می‌زد و می‌پرسید: «حاج امام کاری ندارید؟»

فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. کم کم زمزمه می‌کرد که می‌خواهم، مدافع حرم بی بی باشم. گفتم: «حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین جا بمان و خدمت کن.»

دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: «حاج امام اجازه بدید، حسن بره. این بچه دل تو دلش نیست.» با اصرارهای حسن و دوستانش، پذیرفتم. حسن را صدا زدم. گفتم: «اجازه می‌دهم؛ اما باید قول مردانه بدهی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.»

دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با ۲ نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز به دمشق زنگ زدم تا سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری، محمد حیدری و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.

محمود مردانی همکار شهید: عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

یک روز از اداره به سمت خانه می‌رفتم که سر راه حسن را دیدم. به رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آورده بودم به همین جهت او را سوار ماشین کردم. در مسیر گفت: «محمود خواب بابام را دیدم. دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دست منی.»

خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام (فرمانده وی) اجازه نمی‌دهد. گفتم: «حسن می‌خواهی با فرمانده صحبت کنم و رضایت اعزامت را بگیرم؟» با روی باز پذیرفت و گفت: «اگر بتوانی رضایت را بگیری، یک عمر دعایت می‌کنم.»

فردای آن روز جهت رضایت اعزام حسن به ستاد رفتیم. درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیدا شدن پیکر شهید کجباف صحبت کردیم. آن روز با هزار، اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم.

یکشنبه بود که حسن با دوستان خداحافظی کرد و گفت: «شاید دیگر شما را نبینم.» او حین رفتن، دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: «حسن جان این چیه؟» بر روی شانه‌ام زد و گفت: «عکس‌ها را نگه‌دار. لازمت می‌شه. فقط دعا کن، شهید بشم.» با اخم گفتم: «چرت نگو پسر، حالا حالاها لازمت داریم.» سه شنبه اعزام و شنبه هفته بعد شهید شد. پس از شهادتش، همان عکسی را که به من سپرده بود، بر روی بنرها زدیم.

حسن تقی پور همکار شهید: حسن می‌گفت: من کجا و شهادت کجا

یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت: «رحیم دیر وقت شد. امشب، همین جا بخوابیم.» شب در محل کار ماندیم. خطاب به حسن گفتم: «حالا که مهمان دعوت کردی، شام می‌خواهی به من چه بدهی؟» کنسرو بادمجان آورد و گفت: «امشب این را می‌خوریم، خیلی خوشمزه است.» گفتم: «من نمی‌خورم. چربی دارم و نمی‌توانم کنسرو بخورم.»

سر همین موضوع، کلی سر به سر هم گذاشتیم، گفتیم و خندیدیم. توفیقی شد تا صبح با حسن در یک اتاق بودم. از گذشته‌ها و آینده‌ها حرف زدیم. حسن گفت: «رحیم دوست دارم، بچه‌هام خیلی خوب بزرگ شوند. می‌خواهم آن‌ها را به بسیج بفرستم. کسانی که به بسیج می‌روند، مقاوم هستند و می‌توانند از خودشان دفاع کنند، چون فقط از خدا می‌ترسند و از عشق به خدا مومن بار می‌آیند.

قبل از رفتن یک گوشی به او داده بودم. یک آهنگ با صدای سلحشور در گوشی بود که در آن می‌خواند: «شهدا شناخته شده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر می‌کشن و می‌رن.»

حسن گفت: «رحیم، بچه‌هام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا می‌گویند بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم.» گفتم: «حسن نکند راستی راستی بروی و دیگر برنگردی؟» پاسخ داد: «من کجا و شهادت کجا».

روز یک شنبه پشت فرمان بود که او را دیدم. ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون آورد و احوال پرسی کرد، سپس حلالیت طلبید. گفتم: «تا سه شنبه زمان داریم. باز همدیگر را می‌بینیم». گفت: «نه رحیم. کارها حساب و کتاب ندارد. شاید دیگر ندیدمت.»

واقعا همان شد و دیگر او را ندیدم. خبر شهادتش که آمد، باورم نمی‌شد. معراج شهدا رفتم. بچه‌ها گریه می‌کردند. آنجا ۲ تابوت بود. گفتم: «دیدید، حسن شهید نشده است.» گریه بچه‌ها بلندتر شد. از پیکرها چیزی نمانده بود.