یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید «حامد بافنده» هدیه امام رضا (ع) به همسرش بود/ «حامد» همه معیار‌های مرد زندگی را داشت

اردیبهشت‌ماه که می‌شود دل دختر بچه‌ای می‌لرزد، گویا باز هوای پدر را دارد، پدرش رفته بود تا با خود «امنیت» را سوغات بیاورد؛ سوغاتی‌اش آمد، اما پدر دیگر برنگشت...

مادرش از عزم راسخ پدر می‌گوید، وی معتقد است که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بی‌خودی پای در میدان نمی‌گذارند. اراده آن‌ها مصصم و پای در راهی که می‌گذارند استوار است و هرگز نمی‌لغزند.

برای همین است که «حامد بافنده» با وجود شرایط سخت، مردانه پای عشق خود ایستاد و همه شرایط را قبول کرد.

همین «حامد» عاشق، جای دیگری نیز پای عشق خود ایستاد، اما این‌بار شرایط سخت‌تر بود و مسأله سخت‌گیری‌های قبل از ازدواج نبود، بلکه پای جان در میان بود و باید برای عشق خود که عمری نوکری آن را کرده بود، مردانه پای در میدان نبرد می‌گذاشت.

«ساره یعقوبی» می‌گوید وقتی گل‌های حرم امام رضا (ع) را تعویض می‌کردند، من یک غنچه گل رز از وسط یک تاج گل بیرون کشیدم، دوستانم گفتند «اتفاق خوب و خاصی برای من می‌افتد». همان روز خانواده «حامد» به خواستگاری من در مشهد آمدند.

وی معتقد است که «حامد» همه معیار‌هایی که یک مرد در زندگی باید داشته باشد را داشت و مهم‌ترین نکته نیز نوع بینش و برخورد و گفتار صادقانه وی بود.

«صدیقه یعقوبی» کارمند اداره برق رفسنجان است که روند درمانی بیماری پدرش موجب شد تا در مشهد یک آپارتمان (سویت) اجاره کنند، وی نیز برای هر ۲۰ بار روز یک‌بار پنج روز مرخصی می‌گرفت و برای دیدن پدر و همراهی با مادر خود به مشهد می‌رفت که در مسیر بیمارستان تا حرم امام رضا (ع)، سرنوشت زندگی و آشنایی وی با «حامد» رقم خورد.

متن زیر قسمت اول ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با این همسر شهید والامقام است که در ادامه آن را می‌خوانید:

دفاع پرس: اولین برخورد شما با حامد چگونه بود؟

در مسیری که از حرم برمی‌گشتم یک مغازه CD فروشی بود، من برای خرید CD مداحی مورد علاقه فرزند برادرم به داخل مغازه رفتم، CD «سید مهدی ذاکر» را می‌خواستم، وقتی داخل مغازه شدم «حامد بافنده» وارد شد و گفت: «من می‌توانم شما را راهنمایی کنم»، پرسید «CD چه سالی با چه موضوعی را می‌خواهید؟» من را راهنمایی کرد و CD مداحی را خریدم.

این اولین برخورد من با «حامد» بود، بعد‌ها خانواده «حامد» گفتند که در این مدت چهار ماهی که من به حرم و بیمارستان می‌رفتم، وی من را زیر نظر گرفته بود.

شهید «حامد بافنده» هدیه امام رضا (ع) به همسرش بود/ «حامد» همه معیار‌های مرد زندگی را داشت

دفاع پرس: خاطره‌ای از حرم امام رضا (ع) در این چهار ماه دارید؟

بله، برای اقامه نماز مرتب به حرم می‌رفتیم و زیارت و دعا می‌خواندیم و برمی‌گشتیم، اما یک‌بار که با تعدادی از اعضای خانواده و دوستانم به حرم رفتیم، وقتی که زیارت و دعا و مناجات‌ها را خواندیم و شب زنده‌داری کردیم، تصمیم گرفتیم که تا صبح در حرم بمانیم، صبح زود فهمیدیم که گل‌های حرم را تا چند دقیقه دیگر عوض می‌کنند، به همین دلیل در حرم ماندیم، خیلی شلوغ بود و در همان شلوغی ۲ تا تاج گل بزرگ آوردند، من یک غنچه گل رز از وسط یک تاج گل بیرون کشیدم، دوستانم گفتند «اتفاق خوب و خاصی برای من می‌افتد». همان روز خانواده «حامد» به خواستگاری من در مشهد آمدند.

دفاع پرس: «حامد بافنده» چه زمانی برای خواستگاری با خانواده‌اش آمدند؟

«حامد» به همراه مادر و عمه‌ها‌ی خود در مشهد به خواستگاریم آمد، این قضیه در همان گیر و دار بیماری و درمان پدرم اتفاق افتاد. پدرم خیلی اصولی و منطقی قبول نکرد و دلایل خود را تفاوت‌های فرهنگی و نوع آداب و رسوم در ازدواج و سبک زندگی را عنوان کرد و نیز حتی این نکته را بیان کرد که نحوه مهریه دختر‌ها در شهر ما ملک، آب و خانه است و نتیجه گرفت که دختر من به شما نمی‌خورد.

بعد از مدتی که گذشت، «حامد» از مشهد به رفسنجان آمد و پیش برادرم که در دانشکده علوم پزشکی کار می‌کند رفت و در مورد زندگی خود تمام مواردی را که لازم بود را به برادرم گفت و تأکید کرد که می‌خواهم با خواهر شما زندگی کنم و حتی گفت که حاضرم در رفسنجان زندگی کنم.

برادرم نیز گفت: «شما که می‌دانید پدرم مخالفت کرده است، وقتی پدرم با مسئله‌ای مخالفت می‌کند و «نه» می‌گوید نظر وی عوض نمی‌شود».

حامد خیلی اصرار کرده بود و از برادرم خواسته بود که موضوع را مجددا با پدرم مطرح کند، وقتی برادرم مسئله را مجددا به پدرم مطرح کرد، پدرم هم یک مهریه سنگینی را طبق آداب و رسوم منطقه خودمان تعیین کرد، تعدادی سکه، سه دانگ خانه، حج تمتع و سفر کربلا، چند هزار شاخه گل و مبلغی پول که درست یادم نیست، حق سکونت در رفسنجان را نیز پدرم شرط ازدواج ما قرار داده بود و حامد همه را پذیرفت.

در حقیقت پدرم کاری کرد که اگر حامد فقط به یک دلبستگی ظاهری اقدام کرده است پشیمان شود و برود، غافل از آن که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بی‌خودی پا در میدان نمی‌گذارند. اراده آن‌ها مصصم و پای در راهی که می‌گذارند استوار است و هرگز نمی‌لغزند.

شهید «حامد بافنده» هدیه امام رضا (ع) به همسرش بود/ «حامد» همه معیار‌های مرد زندگی را داشت

دفاع پرس: ملاک شما برای پذیرفتن «حامد» چه بود؟

اخلاق و ایمان در زندگی خیلی برای من مهم بود. مهم‌ترین نکته نیز نوع بینش و برخورد و گفتار صادقانه وی بود که باعث شد من «حامد» را قبول کنم، ملاک‌های ظاهری و دنیایی اهمیت چندانی برای من نداشت. «حامد» همه معیار‌هایی که یک مرد در زندگی باید داشته باشد را داشت، مهربانی و کمک به دیگران در زندگی «حامد» از جایگاه خاصی برخوردار بود.

دفاع پرس: در مورد مراسم ازدواج خود بگویید.

مراسم ازدواج‌مان کاملا ساده و اسلامی برگزار شد، مهمان‌ها مثل یک مهمانی ساده وارد سالن شدند و غذا خوردند و رفتند. زندگی‌مان را نیز در زمستان سرد سال ۸۶ شروع کردیم.

شهید حامد بافنده پرورش‌ یافته مسجد و جلسات مذهبی بود/ وقتی به سوریه رفت وضع مالی خوبی داشت

 اردیبهشت‌ماه که می‌شود دل دختر بچه‌ای می‌لرزد، گویا باز هوای پدر را دارد، پدرش رفته بود تا با خود «امنیت» را سوغات بیاورد؛ سوغاتی‌اش آمد، اما پدر دیگر برنگشت...

مادرش از عزم راسخ پدر می‌گوید، وی معتقد است که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بی‌خودی پای در میدان نمی‌گذارند. اراده آن‌ها مصصم و پای در راهی که می‌گذارند استوار است و هرگز نمی‌لغزند.

برای همین است که «حامد بافنده» با وجود شرایط سخت، مردانه پای عشق خود ایستاد و همه شرایط را قبول کرد.

همین «حامد» عاشق، جای دیگری نیز پای عشق خود ایستاد، اما این‌بار شرایط سخت‌تر بود و مسأله سخت‌گیری‌های قبل از ازدواج نبود، بلکه پای جان در میان بود و باید برای عشق خود که عمری نوکری آن را کرده بود، مردانه پای در میدان نبرد می‌گذاشت.

«ساره یعقوبی» کارمند اداره برق رفسنجان است که روند درمانی بیماری پدرش موجب شد تا در مشهد یک آپارتمان (سویت) اجاره کنند، وی نیز برای هر ۲۰ بار روز یک‌بار پنج روز مرخصی می‌گرفت و برای دیدن پدر و همراهی با مادر خود به مشهد می‌رفت که در مسیر بیمارستان تا حرم امام رضا (ع)، سرنوشت زندگی و آشنایی وی با «حامد» رقم خورد. (ادامه داستان آشنایی «صدیقه یعقوبی» و (شهید مدافع حرم) «حامد بافنده» را در قسمت اول این گفت‌وگو بخوانید)

وی می‌گوید که «حامد» برای کسب لقمه حلال، از هیچ تلاشی و کوششی دریغ نمی‌کرد و قدر همسر و فرزند خود را می‌دانست، تا آن‌جایی که مسئولیت «فاطمه» (فرزندش) را شب‌ها به عهده می‌گرفت و شیر خشک درست می‌کرد، «فاطمه» را‌ تر و خشک می‌کرد و هرگز نمی‌گذاشت من از خواب بیدار شوم.

متن زیر قسمت دوم ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با این همسر شهید والامقام است که در ادامه آن را می‌خوانید:

دفاع پرس: «حامد» چگونه انسانی بود؟

«حامد» از آراستگی ظاهری و نظم ادب خاصی برخوردار بود. وی بیشتر در هیئت‌ها و حسینیه علی اصغر (ع) مداحی می‌کرد و نیز قرآن می‌خواند و صدای دلنشین و جذابی داشت، به‌ویژه برای شهدای مدافع حرم و شهادت و میلاد ائمه (ع) همیشه مداحی می‌کرد.

وی در جلسات مداحی بیشتر بچه‌ها و کم سن و سال‌ها را جلوی جلسه می‌نشاند و به آن‌ها بها می‌داد و می‌گفت: «اگر بچه‌ها راتحویل نگیریم و به آن‌ها بها ندهیم، دیگران آن‌ها را جذب می‌کنند و ممکن است جذب مواد مخدر و جلسات خلاف شوند». کسانی بودند که کار‌های حامد برای آن‌ها قابل قبول نبود و از این نحوه رفتار ابراز نارضایتی می‌کردند.

مداحی که صدر نشین جلسات وی  کودکان بودند می خواست نسل جوان را به رفتن به مسجدترغیب کند

دفاع پرس: همسر شما با بچه‌ها چگونه رفتار می‌کرد؟

برخی افراد مرتب به «حامد» تذکر می‌دادند که چرا نوجوانان و بچه‌ها را صدرنشین جلسات می‌کند، چرا این‌قدر که به بچه‌ها اهمیت می‌دهد اما بزرگترها را تحویل نمی‌گیرد. حامد می‌گفت: «بزرگتر‌ها که مسیر و راه زندگی خود را پیدا کرده‌اند، باید به بچه‌ها در انتخاب راه و مسیر زندگی کمک کنیم. کمترین کاری که می‌توانیم انجام بدهیم این است وقتی آن‌ها به مسجد و حسینیه می‌آیند به آن‌ها احترام بگذاریم و قدر این حضور را بدانیم و از این فرصت برای ترغیب و تشویق آن‌ها به مباحث دینی بهره ببریم». «حامد» خود پرورش یافته مسجد و جلسات مذهبی بود و قدر این جلسات را خوب می‌دانست.

دفاع پرس: سال‌های ابتدایی زندگی‌تان چگونه گذشت؟

«حامد» در سال‌های ابتدایی که وارد رفسنجان شد، برای اداره زندگی و کار خیلی سختی و مرارت کشید و از هیچ تلاشی و کوششی دریغ نکرد. هر زمان هر کار متفرقه‌ای که پیش می‌آمد، از آموزش ورزش‌های رزمی گرفته تا نصب دکور و کابینت‌های «M.D.F» را انجام ‌می‌داد.

«حامد» هر کاری که می‌توانست انجام می‌داد تا نان حلال برای همسر و فرزند خود به دست بیاورد و هزینه‌های زندگی خود را تأمین کند و در این راه کوتاهی نمی‌کرد. «حامد» بسیار پرکار و روحیه خستگی‌ناپذیر و شادی داشت، ولی به قول خودش «سختی‌ها گذشت...» درست زمانی که وضعیت کاری وی ثابت شده بود و وضع مالی خوبی داشتیم راهی نبرد با تکفیری‌ها در سوریه شد تا دین خود را به اسلام، اهل بیت (ع) و دفاع از مردم مظلوم سوریه که تحت ستم واقع شده بودند، ادا کند.

دفاع پرس: همسر شما چگونه پدری بود؟

زندگی آرام و خوبی داشتیم، به همین خاطر وقتی «فاطمه» به دنیا آمد نیز خیلی آرام بود و گریه نمی‌کرد. حامد خیلی آرام و مهربان بود و همواره در مسیر زندگی همراه و یاری بی‌ادعا و دل‌سوز بود، هر کاری از دست وی برمی‌آمد انجام می‌داد.

قبل از به دنیا آمدن فرزندمان، دکتر به من گفت که باید بستری شوی. وقتی در بیمارستان بستری شدم به همسرم خبر دادم و وی نیز گفت: «نگران نباش، من الان می‌آیم» وقتی آمد و اوضاع احوالم را دید، گفت: «نگران نباش، مسئله‌ای نیست، من نزدیک بیمارستان دارم کار می‌کنم، امشب تا صبح دکور مغازه‌های پاساژ را می‌زنم، هر زمان مشکلی باشد من در کوتاه‌ترین زمان ممکن خودم را می‌رسانم، توکل به خدا داشته باش». همسرم شب به دنیا آمدن فرزندمان تا صبح کار کرده و دکور پاساژ را کامل کرده بود.

دفاع پرس: ارتباط «فاطمه» با پدرش چگونه بود؟

فرزندمان «فاطمه»، روز شهادت حضرت فاطمه (ع) به دنیا آمد. به همین خاطر تصمیم گرفتیم اسم بچه را «فاطمه» بگذاریم، «حامد» خیلی دوست داشت اسم دخترمان «فاطمه» باشد، در حقیقت حامد علاقه خاصی به ائمه (ع) داشت و این مسئله در سراسر زندگی پربار وی نمود عینی داشت.

مداحی که صدر نشین جلسات وی  کودکان بودند می خواست نسل جوان را به رفتن به مسجدترغیب کند

من چون کارمند بودم، «حامد» مسئولیت «فاطمه» را شب‌ها به عهده می‌گرفت و شیر خشک درست می‌کرد، «فاطمه» را‌ تر و خشک می‌کرد و هرگز نمی‌گذاشت من از خواب بیدار شوم و کار‌های وی را انجام دهم، «حامد» با این که از سه سالگی از نعمت پدر محروم شده بود، ولی خود پدری مهربان و دلسوز بود و علاقه خاصی به بچه‌ها داشت و به «فاطمه» خیلی محبت می‌کرد. وقتی «حامد» در خانه بود، لحظه‌ای از «فاطمه» جدا نمی‌شد و با هم مشغول بازی می‌شدند.

دفاع پرس: «حامد» چگونه همسری بود؟

در سال‌های آخر، بیماری پدرم را ضعیف و ناتوان کرده بود و نیاز به رسیدگی و کمک بیشتری پیدا کرد. «حامد» همانند یک پسر و شاید اگر بگویم دلسوزتر از هر فرزندی مراقب وی بود، اغراق نگفته‌ام حتی در انجام کار‌های شخصی نیز پدرم را کمک و همراهی می‌کرد.

زمانی که پدرم فوت کرد، من به دلیل علاقه شدید و وابستگی و انس زیادی که با پدر داشتم خیلی احساس دلتنگی و خلأ وی را می‌کردم و مرتت بی‌تاب حضور وی می‌شدم. «حامد» در این مواقع من را تنها نمی‌گذاشت و دلداریم می‌داد.

وقتی دلم برای پدرم تنگ می‌شد و این موضوع را به «حامد» می‌گفتم، محبت و توجه بیشتری به من می‌کرد. اگر عنوان می‌کردم پدرم مرا به مکانی خاصی می‌برد و کار خاصی انجام می‌داد که مایه خوشحالیم می‌شد، همسرم همان فضا و موقعیت را برایم ایجاد می‌کرد. «حامد» به قدری مهربان و دلسوز بود که بعد از فوت پدرم هرکاری می‌کرد و سعی داشت با محبت بیشتر به من، تحمل از دست دادن وی را برایم آسان کند.

دفاع پرس: گفتید که «حامد» در ورزش‌های رزمی مهارت داشت، بیشتر در این‌باره توضیح دهید.

حامد در تکواندو و ورزش‌های رزمی مهارت خاصی داشت و به همین خاطر مدتی دفاع شخصی را به کادر بیمارستان و کلینک مدرس در «رفسنجان» و چند مرکز بهداشتی و بیمارستانی آموزش می‌داد.

رزمندگان لشکر فاطمیون عاشق «حامد بافنده» بودند/ رفع مشکلات مردم برایش اهمیت زیادی داشت

اردیبهشت‌ماه که می‌شود دل دختر بچه‌ای می‌لرزد، گویا باز هوای پدر را دارد، پدرش رفته بود تا با خود «امنیت» را سوغات بیاورد؛ سوغاتی‌اش آمد، اما پدر دیگر برنگشت...

مادرش از عزم راسخ پدر می‌گوید، وی معتقد است که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بی‌خودی پای در میدان نمی‌گذارند. اراده آن‌ها مصصم و پای در راهی که می‌گذارند استوار است و هرگز نمی‌لغزند.

برای همین است که «حامد بافنده» با وجود شرایط سخت، مردانه پای عشق خود ایستاد و همه شرایط را قبول کرد.

همین «حامد» عاشق، جای دیگری نیز پای عشق خود ایستاد، اما این‌بار شرایط سخت‌تر بود و مسأله سخت‌گیری‌های قبل از ازدواج نبود، بلکه پای جان در میان بود و باید برای عشق خود که عمری نوکری آن را کرده بود، مردانه پای در میدان نبرد می‌گذاشت.

«ساره یعقوبی» کارمند اداره برق رفسنجان است که روند درمانی بیماری پدرش موجب شد تا در مشهد یک آپارتمان (سویت) اجاره کنند، وی نیز برای هر ۲۰ بار روز یک‌بار پنج روز مرخصی می‌گرفت و برای دیدن پدر و همراهی با مادر خود به مشهد می‌رفت که در مسیر بیمارستان تا حرم امام رضا (ع)، سرنوشت زندگی و آشنایی وی با «حامد» رقم خورد.

وی می‌گوید که همسرش اگر از ناراحتی و مشکلات دیگران باخبر می‌شد، تا آن‌جا که برایش مقدور بود به رفع مشکلات دیگران می‌پرداخت. خوب فکر می‌کرد و از رفتار‌ها و برخورد‌های نادرست دیگران عصبانی و ناراحت نمی‌شد، توکل وی در همه کار‌ها به خدا و ائمه معصومین (ع) بود و از سختی‌ها درس می‌آموخت و به آسانی از مشکلات عبور می‌کرد.

«حامد بافنده» برای اینکه به سوریه برود به آموختن زبان افغانستانی پرداخت ولی زمان اعزام همه ایرانی‌ها که در جمع لشکر فاطمیون بودند شناسایی و برگردانده شدند و «حامد» نیز در آخرین دقایق شناسایی شد، ولی نیرو‌های فاطمیون گفتند که «حامد» پسر دایی ما است، اگر وی را برگردانید همه ما ۱۵۰ نفر با هم برمی‌گردیم و بدون «حامد» به سوریه نمی‌رویم، سرانجام با لشکر فاطمیون عازم سوریه شد که سرانجام در روز شهادت اربابش امام موسی کاظم (ع) به آرزوی خود رسید.

متن زیر قسمت پایانی ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با این همسر شهید والامقام است که در ادامه آن را می‌خوانید: (قسمت اول و قسمت دوم این گفت‌وگو را نیز بخوانید.)

دفاع پرس: «حامد» قبل از رفتن به سوریه چه مباحثی را آموخت؟

«حامد» برای رفتن به سوریه مشغول یادگیری زبان افغانستانی شد، چون می‌خواست از طریق لشکر فاطمیون به سوریه برود و چون ارتباط خوبی هم با افغانستانی‌های اردوگاه داشت و برای شهدای آن‌ها مداحی می‌کرد و خیلی با آن‌ها رفت و آمد داشت، خیلی سریع به زبان افغانستانی مسلط شد.

رزمندگان لشکر فاطمیون عاشق «حامد بافنده» بودند/ رفع مشکلات دیگران برایش اهمیت زیادی داشت

دفاع پرس: جرقه حضور حامد برای رفتن به سوریه از چه زمانی کلید خورد؟

سه سال پیش با حضور یکی از دوستان در منزل، صحبت رفتن به سوریه مطرح شد و «حامد» در این‌باره گفت: «کربلا که رفتم از امام حسین (ع) خواستم تا زمینه زیارت خواهر خود را نصیبم کند و دوست دارم یک بار حرم را ببینم، باید بروم.» اولین‌بار به این بهانه سوریه رفت.

«حامد» همه آموزش‌های نظامی را در چند مرکز متفاوت دیده بود و گفت: «آخرین آموزش‌ها را نیز در شهر دیگری خواهیم دید و بعد با گروه فاطمیون اعزام می‌شوم».

زمان اعزام که رسیده بود همه ایرانی‌ها که در لشکر فاطمیون بودند شناسایی و برگردانده شدند و «حامد» نیز در آخرین دقایق شناسایی شد، ولی نیرو‌های فاطمیون می‌گویند که «حامد» پسر دایی ما است، اگر وی را برگردانید همه ما ۱۵۰ نفر با هم برمی‌گردیم و بدون «حامد» به سوریه نمی‌رویم.

۴۰ روز مانده به عید بود که «حامد» گفت «دارم می‌روم»، اما هنوز نرفته بود، باورم نمی‌شد قضیه جدی شود و برود، گفتم فقط دوره می‌بیند، بچه خواهرم را گفتم برو و از نیرو‌های فاطمیون که با «حامد» بیشتر دوست بودند بپرس «حامد کجاست؟»، من نمی‌گذارم برود. اما «حامد» گفت: برای زیارت می‌روم و کار فرهنگی انجام می‌دهم. آخر سال ۹۳ رفت و اوایل سال ۹۴ برگشت، وقتی که برای اولین‌بار از سوریه برگشت، همه دوستان هیأتی به ویژه هیأت حضرت علی اصغر (ع) بازاری‌ها به دیدن وی آمدند.

«حامد» اخلاق خوبی داشت و مردم به وی علاقه داشتند، این قدر جمعیت افرادی که به دیدن وی آمده بودند زیاد بود که از عصر تا ۱۱ شب طول کشید. بار دوم و سوم هم همین طور رفت و بیشتر می‌گفت: «من عقب (در پشت صحنه نبرد) هستم و کار فرهنگی و مداحی می‌کنم».

وقتی برمی‌گشت مطلبی نمی‌گفت که لو برود، درست می‌گفت، در وقت استراحت و فراغت از جنگ مداحی می‌کرد ولی در عملیات و در صحنه‌های درگیری نیز شرکت می‌کرد، بخشی را که می‌خواست بیان می‌کرد ولی بقیه را سانسور می‌کرد و حرفی نمی‌زد.

دفاع پرس: دفعه آخری که «حامد» به سوریه می‌رفت چه حال و هوایی داشت و چه می‌گفت؟

«حامد» همه زندگی را باخنده و شوخی طی کرد، همه مسائل زندگی را به سادگی و راحتی با خنده مطرح می‌کرد، شاید باور کردن این مطلب سخت باشد وقتی به همسرم گفتم «من چگونه می‌توانم همسر شهید شوم؟»، «حامد» وسط سالن پذیرایی خوابید و چادرم را روی صورت خود انداخت و گفت: «کاری ندارد، بیا تمرین کنیم، فکر کن شهید شدم به همین سادگی است» و بعد شروع به وصیت کردن کردن و به من گفت: «فقط حواست به «فاطمه» دخترمان باشد که غصه نخورد و باید بعد از من بیشتر به او محبت و توجه کنی.» مادرم آمد و این صحنه را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «این چه کاری است که می‌کنید».

«حامد» پنج مرحله از سال ۹۳ تا زمان شهادتش به سوریه رفت و برای «فاطمه» نیز این جدایی‌ها خیلی سخت بود، ولی به روی خود نمی‌آورد، در مدرسه معلم‌ها گریه و گوشه‌گیر شدن «فاطمه» را فهمیدند و به من گفتند. در صورتی که در خانه «فاطمه» ابراز ناراحتی نمی‌کرد، چون می‌دانست من هم نگران هستم.

رزمندگان لشکر فاطمیون عاشق «حامد بافنده» بودند/ رفع مشکلات دیگران برایش اهمیت زیادی داشت

دفاع پرس: خاطره‌ای از برگشت همسر خود از سوریه برای ما تعریف کنید.

«حامد» بسیار نکته‌سنج، مهربان و عاطفی بود، یادم می‌آید همین دفعه آخری که از سوریه برگشت فقط به فکر همسر و فرزند خود نبود، بلکه به بقیه اطرافیان و افرادی که دست‌شان تنگ بود یا کسی را نداشتند نیز محبت و توجه می‌کرد و برای آن‌ها سوغاتی آورده بود، هنوز چند ساعت بیشتر نبود که برگشته بود که به من گفت: «بیا برویم به این خانواد‌ه‌ها سری بزنیم و سوغاتی‌های‌شان را به آن‌ها بدهیم».

اگر از ناراحتی و مشکلات دیگران باخبر می‌شد، تا آن‌جا که برایش مقدور بود به رفع مشکلات دیگران می‌پرداخت. خوب فکر می‌کرد و از رفتار‌ها و برخورد‌های نادرست دیگران عصبانی و ناراحت نمی‌شد، توکل وی در همه کار‌ها به خدا و ائمه معصومین (ع) بود و از سختی‌ها درس می‌آموخت و به آسانی از مشکلات عبور می‌کرد.

دفاع پرس: از نحوه شهادت «حامد» بگویید.

بعد از عملیات که با موفقیت انجام می‌شود، «حامد» و دوستان برای انتقال شهدا با هم همراه می‌شوند، پیکر چند شهید فاطمیون را آماده انتقال می‌کنن دو مسیر را برای یافتن پیکر بقیه شهدا ادامه می‌دهند، در کنار جاده خاکی وی و دوستانش راه می‌رفتند که ناگهان متوجه یک تله کنار جاده می‌شوند. تخریب چی‌ها اقدام به خنثی کردن آن کرده و صدای انفجار در منطقه می‌پیچد، دوستان «حامد» متوجه شدند که وی وسط همان جاده خاکی در حالی که دست‌های وی باز و رو به آسمان بوده دراز کشیده است، ترکشی به شاهرگ گردن «حامد» خورده بود که همین باعث شهادت وی شد.

حامد نزدیک اذان ظهر روز یک‌شنبه سوم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۹۶ همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم (ع) به آرزوی خود رسید.

طبق وصیت «حامد» پیکرش را در کنار سردار شهید «حاج احمد امینی» یکی از شهدای دوران دفاع مقدس در گلزار شهدای «لاهیجان» که یکی از روستا‌های «رفسنجان» از توابع استان کرمان است به خاک سپرده شد.

شهید حامد بافنده از دامن همسرش به معراج رفت

«حامد» از دامن همسرش به معراج رفت

میان تمام دغدغه های کاری، تماس گرفته می‌شود و اعلام می‌کنند باید در مورد شهید حامد بافنده گزارشی بنویسم، شماره همسر این شهید که در رفسنجان زندگی می‌کند را از بنیاد شهید می‌گیرم...

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح توس، میان تمام دغدغه های کاری، تماس گرفته می‌شود و اعلام می‌کنند باید در مورد شهید حامد بافنده گزارشی بنویسم، شماره همسر این شهید که در رفسنجان زندگی می‌کند را از بنیاد شهید می‌گیرم؛ اما هیچ گونه تمایلی برای انجام مصاحبه در او مشاهده نمی‌کنم.

 

به دنبال شماره یکی از وابستگان نزدیک هستم که به محبوبه فیاض، خانم برادر شهید حامد بافنده می‌رسم؛ وعده دیدار ما ساعت پنج عصر.

 

ساعت پنج عصر کوچه پس کوچه های گوشه ای از مشهدالرضا را زیر پا می‌گذارم تا به خانه ای برسم که آجر آجر آن نیز حرف ها برای گفتن دارد، دو بار از کوچه عبور کرده و تک تک خانه ها، دیوارها و نام کوچه را مرور می‌کنم؛ اما نام و عکسی از شهید به چشمم نمی‌آید.

 

مقابل پلاک 47 می‌ایستم، بدون اینکه زنگ را فشار دهم در باز می‌شود. مردی با چهره ای متبسم که خود را حمید بافنده معرفی کرده و مرا به داخل منزل دعوت می‌کند.

 

وارد که می‌شوم خانمی بسیار خوش‌خو به استقبالم می‌آید و با لبخندهای مکرر مرا دعوت به داخل منزل می‌کند؛ چهار پله باید پائین بروم تا وارد منزل شوم شاید هم چهار پله باید کوتاه بیایم تا به شهادت برسم.

 

خانه ای ساده؛ اما گرم را مقابل دیدگان خود می‌بینم؛ برادر و خانم برادر شهید مقابلم می‌نشینند و من گفت‌وگو را آغاز می‌کنم.

 

حمید بافنده بزرگترین فرزند خانواده، جانباز 25 درصد است و چشم چپش مجروح و دست راستش حامل یادگاری هشت سال دفاع مقدس است؛ سرش را به زیر انداخته و سکوت کرده.

 

او نگاهش را از زمین گرفته و به من می‌دوزد سپس می‌گوید: پیش از شهادت حامد ما شش برادر و یک خواهر بودیم؛ چشمانش قرمز شده‌اند، مصاحبه را به همسرش واگذار کرده و من و محبوبه فیاض را تنها می‌گذارد.

 

محبوبه فیاض زمانی که حامد بافنده تنها 11 سال سن داشت عروس این خانواده شده به همین خاطر او را برادر کوچک خود تلقی می‌کند، او می‌گوید: حامد دوم خرداد سال 1366 متولد شد و زمانی که من عروس این خانواده شدم حامد خیلی کوچک بود.

 

حامد با نام جهادی علیرضا امینی سه بار به عنوان رزمنده فاطمیون عازم سوریه شد، این را فیاض گفته و ادامه می‌دهد: اوایل که ایران به جبهه مقاومت نیرو می‌فرستاد حامد آرزو داشت بتواند شرکت داشته باشد از این رو چون به سربازی نرفته بود با مشخصات جعلی سه ماه در دوره های آموزشی یزد شرکت کرد سپس به تهران رفت و با بچه های تیپ فاطمیون و زینبیون آشنا شد تا شاید بتواند با کمک آنها به سوریه اعزام شود؛ سرانجام 17 فروردین 95 با مشخصات اتباع افغانستان از تهران به سوریه اعزام شد.

 

او می‌گوید: 13 فروردین 96 چهارمین و آخرین دوره بود که حامد به سوریه می‌رفت و او در تاریخ سوم خرداد در منطقه عملیاتی سوبین (ریف حماء) دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست.

 

خانم برادر شهید حامد بافنده اظهار می‌کند: حامد در سن سه سالگی پدر خود را از دست داد از این رو در تمام کارهایش به حضرت رقیه(س) توسل می‌کرد، همچنین از حضرت علی اصغر(ع) نیز استمداد می‌گرفت.

 

او به عکس شهید بافنده خیره می‌شود، بغضش را فرو می‌خورد و ابراز می‌کند: حامد از 15 سالگی در هیئت علی اصغر(ع) واقع در آزاد شهر مداحی می‌کرد، او واقعا صدای خوشی داشت که بسیار به دل می‌نشست با این وجود برای هیئات مذهبی به صورت رایگان مداحی می‌کرد شاید همین امر موجب شد برای شهادت برگزیده شود.

 

سکوت می‌کند و اشک های بی رمقش بی صدا می‌بارند، در خاطرات قدیمش‌اش غوطه‌ور شده و ادامه می‌دهد: حامد مدتی با ما زندگی می‌کرد، خاطرم هست یک شب پسرم سخت بیمار شده و تب داشت، حامد تا صبح پا به پای من بیدار بود، حدود ساعت 10 با اصرار می‌خواست پسرم مهدی را به بیمارستان ببرد؛ این نشان دهنده مهربانی و دلسوزی حامد بود.

 

حامد 20 سال داشت که ازدواج کرد، این را فیاض گفت و اضافه می‌کند: ازدواج او بسیار عاشقانه بود؛ حامد 18 سال داشت و در یکی از فروشگاه های مشهد به حرفه فروشندگی مشغول بود و خانواده همسرش به دلیل رفتار خوش حامد هر بار که از رفسنجان به مشهد می‌آمدند از مغازه او خرید می‌کردند؛ یک بار که به رفسنجان رفتند با حامد تماس گرفته و او را به خانه‌شان دعوت کردند و حامد راهی رفسنجان و روستای لاهیجان شد و همان جا دل را در گروی همسرش به امانت سپرد.

 

او می‌گوید: حامد پس از بازگشت به مشهد بسیار به مادرش اصرار کرد که برای وی از خانواده همسرش خواستگاری کنند؛ اما مادر به دلیل بعد مسافت با این ازدواج مخالفت کرد تا سرانجام پس از گذشت دو سال که حامد 20 ساله شده بود خانواده اش راضی به این ازدواج شدند و حامد راهی رفسنجان شد و در آنجا تشکیل خانواده داد.

 

فیاض لبخند زده و ادامه می‌دهد: اکنون ثمره این ازدواج عاشقانه دختری هشت ساله به نام فاطمه است که لهجه بسیار شیرینی دارد.

 

او می‌گوید: حامد خیلی صبور، ساکت و مهربان بود از این رو هیچ گاه مشکلاتش را با کسی در میان نمی‌گذاشت و به همسرش می‌گفت:«من تو را با دست خالی به عقد خود درآوردم پس دوست دارم خوشبخت شوی.»؛ میان صحبتش می‌پرسم آیا همسرش را خوشبخت کرد؟ و فیاض پاسخ می‌دهد: همسر شهید بافنده همیشه می‌گوید حامد ما را خوشبخت کرد زیرا با پیوستن به جبهه مقاومت و دفاع از حرم حضرت زینب(س) مردانگی خود را به اثبات رساند.

 

او از آرزوی شهادت شهید حامد بافنده این‌گونه می‌گوید: عید نوروز امسال حامد به مشهد و منزل ما آمده بود، منزلمان مهمانی بود، حامد بچه ها را مثل همیشه دور خود جمع کرده بود و مداحی می‌کرد، بعد از آن به ما گفت دعا کنید این بار که به سوریه رفتم شهید شوم. خاطرم هست همان روز حامد گفت:«اگر زنده ماندم مداحی کردن را آموزش می‌دهم  وگرنه صدایم جهانی می‌شود.» او در تأیید حرف همسر شهید می‌گوید: تشییع جنازه حامد بسیار باشکوه بود و جمعیت چند هزار نفره در مراسم شرکت کرده و حتی برایش مقبره‌ای در رفسنجان تدارک دیدند.

 

فیاض در پاسخ به سوال مبنی بر تاخیر در دفن پیکر شهید حامد بافنده می‌گوید: از زمانی که پیکر حامد را که به معراج تهران آوردند تا زمان دفن 10 روز طول کشید و علت آن این بود که مادر شهید برای دفن فرزندش در رفسنجان رضایت نمی‌داد و متقابلا همسر شهید نیز بر این عقیده بود که حامد در رفسنجان شکوفا شده است و باید در این شهر به خاک سپرده شود این در حالی است که شهید پیش از اعزام به سوریه وصیت کرده بود او را در رفسنجان و روستای لاهیجان به خاک بسپارند؛ اما این وصیت خود را مکتوب نکرده بود.

 

خانم برادر شهید حامد بافنده خاطرات برادر شوهری را مرور می‌کند که همچون پسر برایش عزیز بود، او ادامه می‌دهد: برای فاطمه، دختر حامد لباسی دوخته بودم که به او هدیه دهم، همان شب خواب حامد را دیدم که لباس دخترش را در دست گرفته و رو به من می‌گوید:«زن داداش، دمت گرم، دستت طلا» زمانی که فاطمه را در آن لباس دیدم خیلی آشفته شدم از اینکه حامد فاطمه را در لباس عروسی نمی‌بیند.

 

فیاض از دلبستگی و وابستگی خواهر و برادر این چنین می‌گوید: حامد هر بار که به مشهد می‌آمد سه شب خانه ملیحه، خواهرش می‌ماند؛ رابطه ملیحه و حامد از رابطه مادر و فرزند خیلی صمیمی تر بود از این رو همه خانواده بر این عقیده اند که آن قدر که شهادت حامد به ملیحه سخت می‌گذرد به باقی خانواده سخت نمی‌گذرد.

 

او ادامه می‌دهد: حامد هر شب که در سوریه بود با ملیحه خواهرش گفت‌وگو می‌کرد، یک شب حامد عکسی از خود را برای ملیحه فرستاد در حالی که عقربی روی پای او نشسته و نیشش زده، پس از ارسال این عکس حامد به ملیحه گفت عقرب پس از نیش زدنش مرده ولی برای حامد اتفاقی نیافتاده است.

 

خانم برادر شهید حامد بافنده اضافه می‌کند: خبر شهادت حامد را ابتدا به برادرش حسین و سپس به حمید دادند؛ اما از آنها خواسته بودند به خانواده اطلاع ندهند، همان شب به خانه مادر شهید رفتیم، تازه عمل قلب باز کرده بود از این رو ابتدا به او خبر جراحت حامد را دادیم و سپس آرام آرام خبر شهادت را مطرح کردیم.

 

او با حسرتی که در صدایش موج می‌زند می‌گوید: ما حامد را نشناختیم و سپس ادامه می‌دهد: حامد از دامن همسرش به معراج رفت، همسر شهید حامد را شکوفا کرد.

 

حامد در جبهه با سردار قاسم سلیمانی دیدار داشت و گفته بود که متولد مشهد است و اکنون در رفسنجان زندگی می‌کند، این را فیاض گفت و ادامه داد: زمانی که همسر شهید بافنده برای راضی کردن مادر شهید می خواست به مشهد بیاید با هواپیمای سردار قاسم سلیمانی آمده و از او خواسته تا برای دفن حامد در رفسنجان دعا کند، سردار سلیمانی در پاسخ به همسر شهید گفت:«برای تسلای دل مادر شهید بروید، هر چه صلاح باشد رخ می‌دهد.»

 

او ادامه می‌دهد: روز بعد از عید فطر فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با خانواده شهدا در رفسنجان دیدار داشت، سردار سلیمانی از فاطمه(فرزند حامد) می‌پرسد چه می خواهد و فاطمه در پاسخ تنها پدرش را مطالبه کرده و در آغوش سردار اشک می‌ریزد.

 

خانم برادر شهید بافنده که سالها کنار شهید زندگی کرده است اشک گوشه چشمانش جمع می‌شود؛ اما بغض خود را فرو خورده و می‌گوید: سردار سلیمانی شماره همسر شهید را گرفته و فردای آن روز تماس می‌گیرد و با فاطمه صحبت می‌کند، سه روز بعد از این تماس سردار سلیمانی به همراه دخترشان به منزل شهید رفتند.

 

او اینها را که می‌گوید سکوت می‌کند، سکوتی به بلندای شهادت و عمق ایثار. نگاهش را بر زمین دوخته و خاطرات را یکی پس از دیگری مرور می‌کند، حرف ها برای گفتن دارد؛ اما سکوت می‌کند شاید می داند تک تک واژه های زمینی بر روی هم به بلندای مقام رفیع شهید نمی تواند برسد.

سکوت می‌کند، سکوتی دنباله دار