یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی ، دلنوشته همسر شهید خطاب به همسرشهیدش


بسم رب الشهدا   تقدیم به همسر مهربانم ، عبدالرحیم عزیز سلام ، سلامی به بلندای آسمانی که روح بیقرارت را مأمن و مأوای خودساخت سلام همسر مهربانم و همدم و مونس تنهایی من همدم  زیباترین لحظههای زندگیم سلام، حالت چطور است؟ حتماً خوبی عزیز چهل روز از شهادتت و وصالت به معبود بیهمتا گذشت قریب به هفتاد روز از آخرین دیدار ما سپری گشت و من همچنان ناباورانه زندگی بدون تورا تجربه میکنم.  درآخرین دیداری که باهم داشتیم و آن لحظه غمانگیز خداحافظی، هیچ باورم نمیشد که این بار رفتنت بازگشتی را به همراه نخواهد داشت  و گریههای آرامت نشان از دل پرآشوبت را داشت. نجواهای عاشقانهات همراه با اشک چشمانت چه غمانگیز و غریبانه بود. آن شب تو، درتبوتاب پرکشیدن بودی و من درتمنای برگشت دوباره ازسفرتازهات، اما گویا هردو یک احساس مشترک داشتیم و آن اینکه فهمیده بودیم شاید این دیدار آخرمان باشد و من برای دوباره دیدنت باید صبری به درازای قیامت آرزو کنم. عزیز بهتر از جانم! نمیدانم در لحظات آخر وداع چه چیزهایی را زمزمه میکردی چرا که آنقدر محو تماشای سیمای دلانگیز و نورانیت شدم که کلمات و جملات برایم گنگ و نامفهوم بود، انگار چشمهایم این راز را فهمیده بودند که باید سیر نگاهت کنند، چراکه دگربار چشمان غمدیده و اشکبارم باید پیکر بیجان و زخمخورده از بغض و کینه دشمنان اهل بیت(ع) را به نظاره بنشینند.رحیم عزیزم! اولین حرف و خواستهات در اولین روز آشنایی ما به هنگام خواستگاری، یادت هست که گفته بودی من آروزی شهادت دارم باید به آرزویم برسم اما من این حرفها را به حساب آرزوهای یک بچه مسلمان متدین گذاشتم و هیچگاه فکر نمیکردم آین آرزویت به این زودی رنگ واقعیت بگیرد و هدف نهایی زندگیت باشد. دراین ایام نبودنت، هرگاه خاطرات با تو بودن را در ذهن خستهام مرور میکنم، در مییابم که روح بلندت نمیتوانست در این دنیای فانی آراموقرار گیرد و مشتاقانه در انتظار اوج گرفتن و پرکشیدن بود و تنها نوشیدن شهد شهادت در راه خدا و لقای پروردگار میتوانست روح تشنه تو را سیراب سازد.  چه زود گذشت زندگی مشترک ما و چه زود پایان یافت کنارهم بودنمان. درابتدای زندگی مشترک  عهد و پیمانی را درکنار بیتاللهالحرام باهم بستیم و لبیک گویان درکنار مقام حضرت ابراهیم(ع) به استقبال یک زندگی جدید رفتیم اما در مراجعت از این سفر معنوی با وجودی که سه روز اززندگی مشترک ما میگذشت براساس رسالت و تعهدی که داشتی داوطلبانه عازم مأموریت و سفر گشتی.   در مدت چهار سال از زندگی مشترک ما، مأموریت پشت مأموریت و خداحافظی و بدرقه از پی هم و من هربار چشم براه و چشم انتظار دیدن دوبارهات، اما خداحافظی برای سفر به سوریه برای دفاع ازحرم اهل بیت(ع)  حکایت دیگری بود. دیگر من و فاطمه و حنانه به رفتن و برگشتنهای تو عادت کرده بودیم اما گویا تو خودت از این بازی تکراری خسته شده بودی و از خدا طلب سفر بیبازگشت را کردی تا جسم خاکی و تن خسته از مأموریتهای متوالی در بهشت رضوان آرام و قرار گیرد.

  عزیز بهتر از جانم، رحیم مهربانم حال و هوای تو در محرم امسال، عجیب چشمنواز و معنادار بود. حضور تو در هیئت عزاداری به رسم همه ساله ولی متفاوت ازسالهای دیگر بود و این را از شور و هیجان وصفناشدنیات میتوانستیم درک کنیم. آیا میدانستی که ارباب بیکفن دشت کربلا تو را به ضیافت احسانش دعوت کرده و لیاقت پاسداری از حرم خواهرش زینب کبری(س) را به توعطا کرده؟ و تو چه خوب قدرشناس لطف و احسان حضرت سید الشهدا بودی و چه سرباز دلاوری برای حرم بیبی جان زینب(س).  یادت هست رحیم جان هربار به سفر و یا مأموریت میرفتی خودت به تنهایی بار و بنه سفر را میبستی و ساک مسافرتیات را آماده میکردی، اما در سفر آخر انگار از عاقبت کار خبر داشتی و آماده نمودن وسایل سفر را به من محول کردی و من بیخبر از همه جا نمیدانستم باید بعد از مدتی کوتاه وسایل سفرت را بعد شهادتت به عنوان سوغات تحویل بگیرم و عطر و بوی لباسهایت را التیام بخش غم فراقت کنم.  و اکنون از طیران روح بلندت چهل روز گذشت اما چه سخت گذشت این روزها برای من، گرچه همواره حضور معنوی تو را کنارم احساس میکنم و یاد و خاطرت را تا ابد در دل غمزدهام حفظ خواهم کرد اما با دو گل نوشگفته زندگیمان، فاطمه و حنانه چه کنم و چه بگویم، با بهانهگیریهای آنان برای تو چکار کنم؟  میدانم آنها هنوز درک درستی ازشهادت و مقام والای آن ندارند اما با زبان خودشان به آنها فهماندم که پدرشان مهمان خداست و برای دیدنش باید پدر گونه زیست. همیشه میپنداشتم من و دو دختر خردسالم بیش از هرکس دیگر رحیم را دوست میداریم و چشم به را هش هستیم اما خداوند متعال بیشترش دوست میداشت و او را طالب وصل خود میدانست.   تحمل روزهای بی تو سخت است... اما هنگامیکه به هدف و آرمانت میاندیشم، تنهایی خودم را فراموش میکنم چراکه تو در همان راهی که آرزویش را داشتی، گام نهادی خوشا به حال تو  ای همدم  سفر کردهام. خداوند را سپاس میگویم که در این رهگذر عمر، هرچند کوتاه،  همسفرت بودم، من در لحظه لحظه این ایام  به بودن در کنار تو افتخار میکردم و هنوز هم میبالم. چیزی تغییر نکرده، تنها بین من و جسم خاکی تو فاصله افتاده همین. پس تو هم کمکم کن تا صبور و مقاوم باشم. مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو وجودم را پر از آرامش و اطمینان خاطر میکرد.  از تو میخواهم مثل همان زمانی که بودی مرا در پناهت قرار دهی و تکیهگاهم باشی و درتربیت فرزندانمان کمکم کنی تا به آن چیزی برسند که همیشه آرزوی آنرا برایشان داشتی.  عزیزم بغض شبانهام را فرو میخورم و چشم انتظارم که شاید شبی ازشبها به خوابم بیایی و غم درونم را بانگاه جذاب و لبان پر از خندهات التیام ببخشی  رحیم جان، الان که این جملات را مینویسم بغضم شکست و اشک از چشمانم جاری شده، دیگر توان نوشتن ندارم ولی راضی هستم به تصمیمی که تو گرفتی و اینکه بین خدا و خانوادهات، همنشینی با خداوند سبحان را انتخاب کردی و هماکنون در جوار رحمت حق تعالی نظارهگر رفتار و افعال ما هستی. به شهادتت افتخار میکنم و نوشیدن شهد شیرین شهادت گوارای وجودت، به تو تبریک عرض میکنم به جهت این مقام شامخ تو .  به امید شفاعتت رحیم جان فراموشمان نکنی عزیزم ........   معصومه گلدوست کوهساری بیست وششم دیماه هزاروسیصد ونودچهار


شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی ، خواهر شهید : نظرشان این بود حالا خط مقدم کشور ما سوریه است

 بسم الله الرحمن الرحیم وقتی پای صحبت‌های خانواده شهدا می‌نشینیم ، هنوز هم خود را بدهکار نظام می‌دانند. آنها بی شک آیه‌های صبوری و استقامت‌اند.

سلام علیکم امشب در خدمت خواهر بزرگوار شهید فیروز آبادی هستند که لطف کردند و امشب دلهایمان را مهمان شهید بزرگوار می کنند باشد که پیرو راه و سیره شان باشیم

 لطفا خودتان را معرفی بفرمایید بزرگوارچه نسبتی با شهید دارید

باعرض سلام خدمت شماواعضای محترم. من زینب فیروزآبادی هستم خواهر اولین شهید مدافع حرم شهرستان نکا حاج عبدالرحیم فیروزآبادی

  بیوگرافی کوتاهی از شهید بزرگوارربفرمایید

شهید عبدالرحیم فیروزآبادی در تاریخ 20 بهمن 64 دیده بجهان گشود و در 16 آذر 94 به درجه والای شهادت رسیدند.

  از دوران کودکی شهید بزرگوار بفرمایید

 برادرم از لحظه متولد شدن در ذهنها خاطره ساخت در زمان وضع حمل مادر بدون حضور ماما بدنیا آمدن در چهار سالگی راه مسجدراهمراه پدریادگرفت و در شش سالگی مکبر مسجد شد در همان کودکی فرایض دینی وعقیدتی را که از پدر و مادر آموخته بود عمل میکردن هم نماز می خواندند و هم روزه میگرفتن

  ایا پدر بزرگوارتان از رزمندگان دفاع مقدس بودند

 بله پدر نیز یکی از سربازان امام در دوران دفاع مقدس بودند.

  از خصوصیات اخلاقی و ویژگی های بارز شهید بفرمایید

  از خصوصیت شهید این بود که خیلی متواضع بودن وخوش اخلاق ودوستدار همه وبعد از شهادتشون کسانی می آمدن باگریه برای ازدست دادن حاج عبدالرحیم ازخوبی های برادرم برایمان تعریف میکردند. برای حاج عبدالرحیم پست ومقام هیچ ارزشی نداشت وباهمه بالحن مهربانانه ودلنشین معاشرت میکرد

   چه مقطعی تحصیل کردند چه طور شد که وارد سپاه پاسداران شدند

  برادر بعد از گرفتن دیپلم با اصرار وراضی کردن پدر و مادر به دانشگاه امام حسین راه یافتن

  اولین بار وقتی برادربزرگوارتان را در لباس پاسداری دیدید چه احساسی داشتید

  وقتی حاج رحیم در دانشگاه افسری درس میخواندند من ساکن تهران بودم قرار شد بعد از یک دوره آموزش برای اولین بار مرخصی بیان حاجی به خانه ما آمد وقتی در را برایش باز کردم دیدم با لباس نظامی سبز رنگ وارد شد قد وبالایش را براندازی کردم بغض گلویم را می‌فشرد آب دهانم را محکم قورت دادم بغلش کردم ولی نمیتونستم حرفی بهش بزنم وفقط نگاهش کردم بعدازچندثانیه بهش گفتم وقتی در این راه قدم گذاشتی و تورا در این لباس دیدم از حالا تا هر وقتی که به نظام خدمت میکنی من منتظر شنیدن خبری از تو هستم خود را از حالا آماده می کنم برای روزی که خبر شهادتت رو بشنوم میدانم برای رسیدن به این هدف از هیچ تلاشی دست نمیکشی

  سمت ایشان در سپاه پاسداران چه بود و در کجا خدمت میکردند

  ایشان جزو گردان صابرین بودن تا خرداد به دلیل پارگی تاندوم پا و عمل جراحی منتقل شدند به گردان امام حسین شهرستان نکا فرمانده گروهان گردان امام حسین بودن

  از ماموریت های داخلی شهید بفرمایید ؟

 حاجی همیشه در حال انجام ماموریت بودن از مبارزات با گروهک تروریستی پژاک در غرب کشور و همچنین در سیستان و بلوچستان در برابر اشرار مرزی همه جا حاضر بودن

  شهیدبزرگوار متاهل بودند یا مجرد چند فرزند دارند

 شهید بزرگوار متاهل بودن دارای دو دختر به نام های فاطمه جون و حنانه جون

 شهید بزرگوار در خصوص دفاع از حرم و شهدای مدافع چه نظری داشتند

  هر وقت باهم حرف می زدیم در مورد حضور بچه‌های مازندران در سوریه صحبت میکردن و نظرشان این بود حالا خط مقدم کشور ما سوریه است چون دشمن عزمش راجزم کرده وبقصد ایران این جنگ را شروع کردن و هر چه در این راه انجام بدهیم برای امنیت ایران است ومیگفتن راه شهدای مدافع باید ادامه داشته باشه وبه من گفته بودن اگر در این راه قدم گذاشتن وشهید شدن برای شناسوندن من٬ کارت سنگین میشه

  ایشان چند بار راهی سوریه شدنداولین بار چه تاریخی و طورشد که راهی سوریه شدند خانواده موافق رفتن ایشان بودند

 برادرم یک بار به سوریه اعزام شدند در 27 روز دفاع از حرم بی بی به شهادت رسیدن وخانواده از رفتن ایشان خبر نداشتن و وقتی هم که با خبر شدن همه براش دعا میکردن  ایشان یک بار در سکوت مطلق بدون خداحافظی از پدر ومادر خود راهی سوریه شدن و همچنان چشم به راه برگشتن فیزیکی حاجی هستیم

  در چه تاریخی و چه مکانی به شهادت رسیدن

 ایشان در یک ماموریت مستشاری صبح روز دوشنبه ساعت 5.30 دقیقه صبح بعداز ناحیه گردن مجروح شدند که در ساعت 8.30 در بیمارستان به شهادت رسیدند ودر حلب سوریه بودن که این اتفاق افتاد

  چه طور در جریان شهادت برادر بزرگوارتان قرار گرفتید

  از وقتی فهمیدم برادرم در سوریه مشغول دفاع از حریم اهل بیت علیهم سلام هستن دعاهایی برای سالم برگشتنش میخوندم در روز سه‌شنبه حالم خوب نبود دلشوره عجیبی داشتم من خیلی برادرامو دوست داشتم ویک وابستگی غیر قابل وصف بین ما بود خانواده از این حال بین ما خبر داشتند با ترفند اینکه مادر بیمار شده و فقط میخوان منو ببینن من رو به نکا کشیدن وبا صحنه حجله شهادت برادر سر کوچه مواجه شدم دیگه یادم نیست چه کردم

  اگر خاطره ای از شهید بزرگوار دارید لطفا بفرمایید

  حاجی یکی از افرادی بود که من را تشویق میکردن برای حضور در بسیج ومیگفتن هر آموزشی که ترتیب میدن شرکت کن برای جذب بسیجی به دختران و زنان باحجاب اکتفا نکن سعی بر این داشته باش که افراد عادی کسانی که اهل بسیج و مسجد نیستن را جذب کنی ومن هم با راهنمایی ایشان در این مورد موفق بودم

مهم ترین وصیت و سفارش شهید بزرگوار چه بود ؟

  ایشان پیرو ولایت فقیه بودن ودر وصیت‌نامه خودشون به همه گفتن که پشت ولی وامام خود را خالی نکنیم وهمیشه سرباز امام زمان خود باشیم وبه حجاب وخواندن نماز اول وقت توصیه کردن

  مزار شهید بزرگوار کجاست

 شهیددرسوریه-حلب به شهادت رسیدندودرنکاگلزارشهدای آبلوخاکسپاری شدند

  چه توصیه ای به جوانان دارید

  حرفم با جوانان این است که در شهدای مدافع حرم تدبر کنند وببینن که همه جوان و دارای فرزندان کوچک یا فرزندانی که بعد از شهادت پدر بدنیا آمدن پس چه دیدن واین راه را انتخاب کردن در صورتی که همه چیز براشون محیا بود ما امنیت وآزادی را مدیون شهدا وخونی که در این راه دادن هستیم با احترام به خانواده شهدا قدر دان آنان باشیم


مدافع حرم شهید عبدالرحیم فیروزآبادی، همسر شهید : تا به امروز بخاطر همه‌ی خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس می‌کنم

گذری برزندگی شهید
عبدالرحیم 20 بهمن 64 به دنیا آمد، 16 آذر 84 وارد سپاه شد و 16 آذر 94 به شهادت رسید. با ایمان و مومن بود که از همان کودکی که پایش به مسجد باز شد پیوند عجیبی با مسجد گرفت و کم‌کم به عنوان مکبر مسجد انتخاب شد.

وقتی پای صحبت‌های خانواده شهدا می‌نشینم، هنوز هم خود را بدهکار نظام می‌دانند. آنها آیه‌های صبوری و استقامت‌اند. قدم گذاشتن در منزل این خانواده‌های معظم، حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن با نزدیک‌ترین افرادی که عمری را با شهید گذرانده‌اند نیز زیباتر و غریب‌تر...

همسر شهید «عبدالرحیم فیروزآبادی»: نبودِ «عبدالرحیم» را هر لحظه احساس می‌کنم

قسمت شد تا گفت‌وگویی با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی» داشته باشم. همسری که در حال حاضر با دو یادگار شهید عزیز، زندگی خود را با دلتنگی همسرش می‌گذارند. وی برایم در آغاز کلام، از شروع آشنایی‌اش با شهید اینگونه گفت:



 

 
فصل بهار، بهار زندگی من و همسرم بود. با یک واسطه من و عبدالرحیم با یکدیگر آشنا شدیم. عبدالرحیم یک دختر محجبه و متدین می‌خواست. من یک فرد بااعتقاد و اخلاق و البته کار مناسبی هم داشته باشد. وقتی عبدالرحیم به خواستگاری من آمد از سختی های شغلش گفت و اینکه کسی را می خواهد که در برابر این سختی بتواند تحمل کند و دوست دارد عاقبتش ختم به شهادت شود. همان لحظه دلم لرزید.ازدواج من و عبدالرحیم، کاملاً سنتی بود. روزی که به خواستگاری بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبت‌بخیری و شهادت هستم و دوست دارم همسر آینده‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگاری در چهره‌اش متبلور بود و با کلام دلنشینش که بوی خدا می‌داد، من را جذب کرد. از اولین لحظه آشنایی مان حرف از رفتن می زد. با این حال من جواب بله را به عبدالرحیم دادم.  سال 1388 ولادت امام علی (ع) عقد کردیم. 
 
فردای نامزدیمان به خانه ما آمد و از پدرم اجازه گرفت و گفت: می‌توانم خانمم را بیرون ببرم. باهم رفتیم دریا اولین  جایی که برای تفریح رفتیم دریا بود، به ساحل و دریا علاقه خاصی داشت و می‌دانست که من هم علاقه دارم  و آرامش خاصی می‌گرفتیم. همیشه هروقت فرصت داشت ما را به دریا می‌برد، حتی وقتی هم که بچه‌دار شدیم. دوستانمان که از شهرستان می آمدند و مهمانمان بودند برای تفریح اولین جا آنها را به دریا می‌برد. 
 
 
سال 1390 برای مراسم عروسی مان به مکه رفتیم. و زندگی مشترک‌مان را در کنار خانه خدا شروع کردیم. ما چهار سال با هم زیر یک سقف زندگی کردیم که نصف بیشتر آن را عبدالرحیم در ماموریت بود و ما به دور از هم بودیم. از مکه که برگشتیم دو روز خانه بود و مأموریت به اشنویه برای مبارزه با پژاک رفت. برای من در روزهای اول زندگی مان سخت گذشت و سخت تر از آن که از عبدالرحیم چند روزی خبر نداشتم. 
 
اولین ماه رمضان زندگی مشترکمان داشتم سحری درست می‌کردم من مشغول پختن غذا بودم و عبدالرحیم هم تلویزیون تماشا می‌کرد. یک ساعتی مانده بود به اذان صبح گفت: خانم غذا را آماده و جمع و جور کن تا به منزل پدرت برویم. تعجب کردم و گفتم: این موقع؟ گفت: بله، ما که نزدیک به هم هستیم و خدا را شکر ماشین هم که هست، بردار سحری‌مان را تا برویم و آنها را هم از تنهایی در بیاوریم خودمان هم تنها نباشیم. وقتی رسیدیم در خانه پدرم آنها هم از رفتن ما در آن‌موقع صبح بدون اینکه از قبل خبر بدهیم تعجب کرده بودند. یک مرتبه در ماه رمضان همان سال سحری‌مان را بردیم منزل پدر شوهرم و آنها را از تنهایی در آوردیم، عبدالرحیم همیشه در فکرش خوشحال کردن اطرافیانش بود. 
 
عبدالرحیم یک انسان مهربان، دلسوز بود و در جمع شوخ طبع بود و شیطنت‌هایی هم می کرد. پیرو خط ولایت فقیه و یک همسر دلسوز و پدری مهربان برای دو تا دخترانش بود. انگشتری عقیقی داشت که همیشه در قنوت نگین آن را برمی‌گردادند و دعای «اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک» می‌خواند.
 
از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. مسئولیت مربی آموزش را در سپاه داشت؛ با این وجود در تمام مواقعی که با ایشان رو به رو می شدند. جز ادب و احترام چیزی نمی‌دیدند. از آنجا که بسیار مبادی آداب بود خیلی زود افراد را به خودش جذب می‌کرد. به نسبت دیگر دوستانش حال و هوای متفاوتی داشت و شوق شهادت را می‌توانستند همه در او ببینند.
 

در مدت زندگی مشترک خصلت‌های بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش، ساده زیستی‌اش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همه‌ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند.

عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.

بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود...


سال 91 به پیرانشهر برای مأموریت رفت. سال 92 به مدت یک سال چابهار ماموریت داشت که به مدت یک سال در حال رفت و آمد بود. سال 94 هم یک ماهی پیرانشهر مأموریت داشت که وقتی برگشت داوطلب برای اعزام به حرم عقیله بنی هاشم شد. تازه از پیرانشهر رسیده بود که قرار شد به سوریه برود. گفتم: تازه از ماموریت برگشتی، بگذار کمی رفع دلتنگی برای من و بچه ها بشود بعد برو. گفت: من وظیفه خودم می‌دانم که بروم، هر چه زودتر بهتر. راضی کردن من زیاد هم سخت نبود چون به این نبودن‌ها و رفتن‌ها عادت داشتم. دخترهایم هم تقریباً ندیدن پدرشان برایشان عادی شده بود.
 

یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستنم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم...

فاطمه دختر سه ساله‌ام وقتی دلتنگ بابایش می شد، میبردمش زیر نور ماه و به او می گفتم به آسمان نگاه کن و از خدا بخواه که پدرت را سالم برگرداند. سالم برگشت اما جانی در بدن نداشت...

نوع خبر شهادتشان اینگونه بود که مستقیم خبر شهادت را سپاه به من نداد و پدر شوهرم را واسطه قرار داد و به او انتقال دادند. یک روز که با پدر همسرم تماس گرفتن و موضوع را گفتند. او از گفتن خبر شهادت عبدالرحیم خودداری کرد و به من گفت که زخمی شده است. اما آن روز اشک های پنهان مادر و چهره‌های غمگین خانواده باعث شد که بفهمم تمام هستی ام را از دست داده ام...

اکنون من مانده‌ام و دو یادگار شهید و دلتنگی‌هایی که این روزها و شب‌ها انیس من شده است. رفتنش اگرچه برایم بسیار سخت و رنج‌آور است، ولی خوشحالم به آرزویش رسید و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) جانش را فدا کرد.

دقیقاً بعد از شهادتش هم به خوابم آمد و من را کنار ساحل دریا برد و همان آرامشی که آن روزهای با هم بودن‌مان بود در خواب به من القا شده بود و بعد از بیدار شدن از خواب حس پرواز به خاطر آن خواب داشتم. چند بار در خواب دیدم که من را به دریا برد.
 

خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی

معصومه گلدوست همسر شهید خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می کند:

 

ما به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. من با خانواده همسرم و بچه هایم رفته بودم. وقتی سخنرانی سردار سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقه ای دیدار کنیم و حرف بزنیم. اینکه چه هیجانی داشتم از اینکه قرار بود با حاج قاسم رو به رو شوم از اصلا قابل وصف نیست. همیشه دلم می خواست او را از نزدیک ببینم اما چنین موقعیتی پیش نیامده بود.

حاج قاسم تک تک میزها می رفتند و چند دقیقه ای کنار هر خانواده می نشستند. آن روز حس می کردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند.

سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.

وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید با هم دوست هستید؟  با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم می گوید: بله. حاج قاسم می گوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.

بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حس ها دلی است و نمی توان قشنگی آن را توصیف کرد.


عکس یادگاری حاج قاسم با دختران شهید فیروزآبادی

 

بعد از شهادت سردار خواب دیدم. محفل بزرگی است همه هستند. برادرم می گوید: خواهر همه دارند می روند سردار سلیمانی را ببیند. ناگهان در اتاقی باز شد و ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود. حاجی نشسته بود در اتاق، تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود شهید شدند. سردار در عالم رویا گفت:گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همه جا هست؟ من هستم. این جمله را کامل در ذهن دارم و فراموش نمی کنم که گفتند: من هستم!

 
وصیت‌نامه شهید:
 
بنام حضرت حق
 
سلام خدمت خانواده عزیزم، امیدوارم که در تمام حالات سالم باشید در پناه حضرت حق و ولی عصر(عج)، این نوشته بعنوان وصیت‌نامه اینجانب عبدالرحیم فیروزآبادی فرزند ابراهیم است.
 
باتوجه به اینکه لطف خدا شامل حال بنده شده و به‌عنوان یکی از سربازان خانم بی‌بی زینب شدم و به یکی از آرزوهایم رسیدم، امیدوارم که در این راه هم به درجه رفیع شهادت نایل شوم.
 
از خداوند می‌خواهم که به خانواده و پدر و مادرم و برادر و خواهرانم صبری عظیم عنایت کند که بتوانند همچون بی‌بی زینب در برابر مصائب و سختی‌ها صبر پیشه کنند و برای رزمندگان اسلام دعا کنند.
 
همسر عزیزم خیلی تو را دوست دارم و امیدوارم که در پناه حضرت حق سالم و سلامت باشی و باتوجه به عنایت حضرت ولی عصر(عج) بتوانی فرزندانی پاک و سالم تربیت کنی که بتوانند مدافع ولایت باشند.
 
فاطمه جان و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان(عج) باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را بخوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید و به او که برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنجها کشیده است.
 
از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر می‌خواهم که برای من زحمت‌های زیادی را کشیدن تا مرا به این راه هدایت کنند، امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.
 
اگر جهان خواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آن‌ها از پای نخواهیم نشست یا همه آزاد می‌شویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد، اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمی‌جنگیم برای اسلام عزیز می‌جنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت گویی تازه متولد شدم و زندگی جاوید خود را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می‌رساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.»
 


مدافع حرم شهید عبدالرحیم فیروزآبادی ( گفتگو با پدرو مادر شهید ): با شنیدن شهادت عبدالرحیم نماز شکر خواندم/ پسرم عاشق شهادت بود

مدافعان حرم کبوترانی خونین‌بال هستند که به عنوان مدافع حرم حضرت زینب(س) و اهل بیت(ع) جان شیرین خود را تقدیم اسلام کردند.

شهدای مدافع حرم شهدایی بودند که بوی ایثار و بوی عطر شهادتشان دیار علویان را مانند دیگر نقاط کشور عطرآگین کرد و چه وصفی دارند این شهدا. چه سبکبال رفتند این مردان عاشق گویی هیچ دلبستگی برایشان در این دنیای فانی معنا ندارد و چه خوب با خدای خویش معامله کردند.

امروز برای مصاحبه با خانواده شهید عبدالرحیم فیروزآبادی نخستین شهید مدافع حرم شهرستان نکا به محله مهرآباد نکا رفتیم وارد خانه می‌شویم پدری که خود بازنشسته نهاد مقدس سپاه است و مادری مهربان با لهجه شیرین سمنانی از ما به گرمی استقبال می‌کنند.

مصاحبه را از پدر شهید آغاز می‌کنیم.

تسنیم: لطفا خود را معرفی کنید و کمی از شرایط شغل و زندگیتان برایمان بگویید؟

پدر شهید: سال 55 با حاج خانم فاطمه مفتیان ازدواج کردم و حاصل ازدواج ما زینب، زلیخا، زهره، عبدالرحمن و عبدالرحیم بود بنده نیز سال 58 به سپاه ملحق شدم و در پادگان امام حسین(ع) که اکنون به عنوان دانشگاه امام حسین(ع) نامگذاری شد آموزش‌ها را فرا گرفتم سپس به درگیری‌هایی که در گنبد و آق قلا بندر ترکمن شد اعزام شدم سال 59 هم افتخار داشتم در کنار ابوعمار در بندرترکمن خدمت کنم.

در سال 60 برای مبارزه با کوملو دموکرات به سنندج و مریوان اعزام شدم سه ماه در خدمت سردار متوسلیان بودم که هر کجا هست خدا پشت و پناهشان باشد. سال 60 به سوادکوه جهت تشکیل سپاه رفتم و تا سال 68 در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشتم اما افتخار شهادت نصیبم نشد.

تسنیم: از ویژگی‌های اخلاقی شهید بگویید؟

پدر شهید: عبدالرحیم 20 بهمن 64 به دنیا آمد، 16 آذر 84 وارد سپاه شد و 16 آذر 94 به شهادت رسید. پسری با ایمان و مومن بود که از همان کودکی که پایش به مسجد باز شد پیوند عجیبی با مسجد گرفت و کم کم به عنوان مکبر مسجد انتخاب شد.

علاقه زیادی به مراسمات مذهبی و دینی داشت. اخلاقش بسیار خوب و با همه مهربان بود خوش برخورد بود از همان دوران کودکی میهمان‌نواز بود و از کودکی در انجام فریضه نماز و روزه پیشی می‌گرفت. زمانی که دوران راهنمایی بود یک شب موقع سحر بیدارش نکردیم با دلخوری گفت من هر طور شده امروز روزه‌ام را می‌گیرم و آن روز را روزه گرفت و ما جایزه‌ای به وی تقدیم کردیم.

تسنیم: ورود به نهاد مقدس سپاه تصمیم شما بود یا عبدالرحیم؟

پدر شهید: عبدالرحیم علاقه خاصی به بسیج و سپاه داشت. در سال 70 یا 72 بود که عبدالرحیم اصرار کرد که با من به خط پدافندی آبادان بیاید. او را در مقر گذاشتم و خودم برای رسیدگی به اهواز و آبادان رفتیم. زمانی که برگشتم دژبانی دیدیم شهید سید مجتبی علمدار و وی در ورودی دژبانی ایستادند و وقتی سید مجتبی احترام گذاشتن دیدم عبدالرحیم هم احترام گذاشت. بعد با خنده به سید مجتبی گفتم سید من گفتم مراقبش باش نه اینکه ازش سرباز درست کنید.

سوم راهنمایی که بود اصرار کرد بابا می‌خواهم به سپاه بیایم گفتم پسرم اول دیپلم‌ات را بگیر بعد کمی از لحاظ جسمی قوی‌تر شدی حتما اگر خدا خواست چشم وی قبول کرد و سال 82 که مدرک دیپلم را گرفت سال 83 وارد سپاه شد. البته یک سال یعنی تا سال 84 در مرحله گزینش بوده و از سال 84 با عشق و علاقه خاصی که به این نهاد داشت وارد نهاد مقدس سپاه شد.

آذرماه 84 وارد سپاه امام حسین(ع) تهران شد و دو سال آنجا بود و مدرک آموزش لیسانس نظامی را دریافت کرد و در گردان صابرین آموزش‌های اولیه تکاوری را طی کرد و در سال 86 برگشت.

تسنیم: آیا شهید متاهل بود و آیا فرزندی به یادگار ماند؟

پدر شهید: بله متاهل بوده و حاصل ازدواجشان نیز فاطمه 4.5 سال و حنانه 2.5 ساله که برای ازدواجش نیز دنبال دختری خوب از یک خانواده مومن و مذهبی می‌گشتیم که از لحاظ فرهنگی با ما در یک سطح باشد.

خواهرزاده من برای مسافرت از گرگان به دامغان می‌رود و از طرفی عروس ما نیز که آن زمان مجرد بود به منزل عمه‌اش به دامغان می‌رود و در یک جلسه قرآنی آنها با هم آشنا می‌شوند.

زمانی که خواهرزاده من عروس ما شد وقتی دید ما برای عبدالرحیم دنبال دختری خوب هستیم گفت: بابا من در مجلس قرآن با دختری خوب اهل نکا آشنا شدم و وی را به ما معرفی کرد و ما دیدیم خانواده‌ای خوبی هستند و از لحاظ فرهنگی در یک سطح قرار داریم او را به عبدالرحیم معرفی کردیم که با صحبت با او به همسرش گفت اول آنکه حجاب و چادر بسیار برایم اهمیت دارد و دیگر آنکه من یک سپاهی و از گردان صابرین و تکاور و هر لحظه تابع امر نظام هستم هر زمان که نیاز باشد باید بروم که عروسمان نیز با کمال میل پذیرفت.

بعد از گذشت دو سال از زمان عقدشان گفتم بابا جان باید عروسی کنی گفت بابا من عروسی نمی‌گیرم می‌خواهم ما را به مکه بفرستین که اول تیر سال 90 من و مادرش و 10 تیرماه عبدالرحیم و همسرش به سفرحج مشرف شدند. 23 تیر از سفر حج برگشتند و 26 تیر یعنی 3 روز بعد برای سرکوبی جریان پژواک به غرب کشور اعزام شد.

تسنیم: از ماموریت‌های داخلی و چگونگی اعزام شهید به سوریه بفرمایید؟

 پدر شهید: شهید ماموریت‌های مختلفی به سیستان و بلوچستان و غرب داشت که در سال 92 در یکی از آموزش‌ها تاندول پایش پاره شد و عمل جراحی انجام داد که نمی‌توانست در رزمایش‌ها شرکت کند و بعد به گردان امام حسین (ع) ساری آمد و پس از آن هم در نکا مسئول سازماندهی گردان امام حسین (ع) شد.

سال 94 برای یک ماموریت به اشنویه اعزام و بعد بر می‌گردد. زمان محرم نیز عبدالرحیم و شهید حسین مشتاقی از خادمان مسجد بودند واز عزاداران سالار شهیدان پذیرایی می‌کردند و  15 و 16 محرم گفت: پدر به من ابلاغ شد که حدود دو هفته دیگر ما را به سوریه می‌برند گفتم هر چه خدا بخواهد اگه تو دوست داری ایراد ندارد.

ما فردای آن روز به‌خاطر اینکه دایی همسرم مریض بود برای عیادت به شاهرود رفتیم. ساعت 10:30 شب دیدم که عبدالرحیم تماس گرفت گفت: بابا من فردا به سوریه اعزام می‌شم اما به مادر چیزی نگویید خواستم برگردیم نکا قسم‌ام داد که نیایید برایم سخت است و تنها با مادرش سلام و احوالپرسی کرد.

فردای آن روز به حاج خانم گفتم بر می‌گردیم نکا با خودم گفتم شاید بتوانیم قبل از رفتن عبدالرحیم را ببینیم اما زمانی که ما رسیدیم او رفته بود. زمانی که در سوریه بود یک بار تماس گرفت گفت بابا ما مجبوریم در منازل سنگر بگیریم و خونه مردم سوریه هستیم مجبوریم از وسایل‌شان استفاده کنیم از لحاظ شرعی ببینید چه حکمی دارد و از امام جمعه پرسیدیم و حکم را به او اطلاع دادیم.

همچنین ما گروهی داریم که هر ساله در 18 آذرماه به حساب‌ها رسیدگی و خمس را پرداخت می‌کنیم که عبدالرحیم در 13 آذر تماس گرفت گفت: بابا امسال جلسه خمس برگزار می‌شود گفتم بله بابا جان گفت که بنده 600 هزار تومان دارم که مازاد است امسال من نیستم لطفا خمس آن را نیز حساب کنید.

تسنیم: خبر شهادت شهید را چگونه به شما دادند؟

آذرماه 95 دیدم عروسم با من تماس گرفت گفت بابا از گردان امام حسین(ع) شماره شما را خواستند. قرار است با شما تماس بگیرند. گفتم چشم اما دلم طاقت نیاورد و خودم با تاکسی به سپاه شهرستان رفتم و وقتی خود وارد سپاه شدم یکی از دوستان شهید فکر کرد من از شهادت عبدالرحیم خبر دارم با چشمانی گریان به من تسلیت گفت من به روی خود نیاوردم وقتی داخل سالن شدم دیدم همه پریشان و گریان هستند و عبدالرحیم ما به یاران شهدیمان پیوست.

مادر شهید: شب قبل از شهادتش یک حس عجیبی داشتم که اصلا قابل وصف نیست وقتی حاجی آمد منزل دیدم رفته وضو بگیرد گفتم: وضو برای چه گرفتید گفت: می‌خواهم نماز شکر بخوانم گفتم عبدالرحیم شهید شد. پدرش گفت: نه رحیم می آید برایش قربانی می‌کنیم چاووشی می‌خوانیم بعد دیدم مردم و همسایه‌ها آمدند به منزلمان این صحنه برایم سخت بود تماس گرفتم برای پسرم عبدالرحمن تا بیاید لحظات سختی بود اما اکنون خدا را شاکرم.

تسنیم:در این لحظه مهم‌ترین خاطره ای که از آخرین دیدار عبدالرحیم به ذهنتان آمد چیست؟

مادر شهید: یک هفته قبل از اعزامش به سوریه زمانی که داشتم وضو می‌گرفتم دیدم آمد آب وضوی دستم را می‌خورد. گفتم پسرم برایت آب بیاورم گفت: مادر من لیوان و شیر آب را دیدم اما آب وضوی مادر شربت شهادت است. می‌خواهم شهید شوم. گفتم: پسرم شهادت خوب است اما اکنون نه پسرم تو و دیگر دوستانت باید باشید تا از اسلام و انقلاب دفاع کنید. گفت مادر شهادت آرزوی من است لطفا برایم دعا کنید.

همان شب که عبدالرحیم به سوریه اعزام شد، پدرش به من چیزی نگفت تا اینکه چند روز بعد از اعزام به سوریه، عبدالرحیم زنگ زد و گفت مامان می‌دانی کجا هستم گفتم: همان مامویت قبلی که رفته بودی مادر منطقه اشنویه؟ گفت آن طرف‌تر. گفتم مادر جان رفتی عراق گفت: دورتر. بعد گفت می‌تونی سلام بدی جلوی مرقد حضرت زینب (س) هستم این خاطرات و لحظات را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

تسنیم: حرف اکنون شما با شهید چیست؟ اگر عبدالرحیم را ببینید به او چه می‌گویید؟

مادر شهید: می‌گویم مادرم خدا پشت و پناهتان. طبق فرمایش امام راحل ما وقتی پاسدار داریم. دین داریم غمی نداریم. به حق امام زمان(عج) خدا پشت و پناه تمام سپاهیان اسلام باشد. خوشحالم که شیرمردی مثل تو دارم همیشه در قلبمان جای داری. همه مردم شهر برایتان گریستند و جوانان زیادی را شیفته راه و رسالت خود کردید. خوشا به غیرتتان مادر. امیدوارم دل خانم فاطمه زهرا(س) و بی بی زینب(س) نیز از شما خشنود باشد.

تسنیم: مهم‌ترین وصیت و سفارش شهید چه بود؟ شما چه سفارشی به مردم دارید؟

پدر شهید: شهدا که رفتند ولی آنچه مهم بوده عمل کردن به سفارشات و وصایای آنان است. آنچه شهدا به آن اهمیت می‌دهند و مورد تاکید قریب به اتفاق شهدا بوده امر حجاب و پیروی از ولی فقیه بود. طبق فرمایش رسول خدا(ص) اکنون شهدا کتاب خدا را به حجاب زنان و عترتی را عشق و پیروی محض از ولی فقیه تشبیه کردند. عبدالرحیم نیز در ابتدای وصیت نامه‌اش نوشت سرباز بی بی زینب(س) شدم می‌خواهم شهادت را نصیبم کند.

مادر شهید: شهدا رفتند تا ما بمانیم از زنان و دختران جامعه می‌خواهم خواهش کنم به حجاب خود اهمیت دهند. دشمن نمی‌خواهد مردم ما پیرو اسلام و نظام باشند باید همیشه برای مقابله با توطئه‌های دشمنان آماده باشیم و حجاب زنان ما بهترین و مهم‌ترین سنگردفاع از اسلام است.

تسنیم: و حرف آخر

پدر شهید: آنچه شهدا می‌بینند ما نمی‌توانیم ببینیم و آن را درک کنیم. شهدا انسانی‌هایی وارسته هستند که خود نعمت شهادت به آنها الهام می‌شود. در زمان 8 سال دفاع مقدس می‌دیدیم رزمندگان که ده‌ها عملیات بودند اما وصیت نامه نمی‌نوشتن اما در آن عملیاتی که شهید می‌شدند از شب قبل اقدام به نوشتن وصیت‌نامه می‌کردند که اینها همه نشان از ذات پاک و الهامات الهی دارد.

حرف آخر آنکه شهادت نعمت و سعادتی است که لایق اهلش می‌شود. زمانی که عبدالرحیم به شهادت رسید. سردار کمیل به منزل ما آمدند و گفتند: حاجی هشت سال جبهه بودی نتونستی شهید بشی. اما پسرت چه زود به این سعادت رسید.

در آن لحظه یاد سخنان حضرت آقا، مقام معظم رهبری افتادم که فرمودند.

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند         از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم                از آخر مجلس شهدا را چیدند