نام و نام خانوادگی: عبدالحمید سالاری
تاریخ تولد: ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۳
محل شهادت: حلب، سوریه
تعداد فرزندان: یک دختر و یک پسر
شهید عبدالحمید سالاری سال ۱۳۵۵ در روستای سردر از توابع شهرستان حاجیآباد در استان هرمزگان به دنیا آمد، دوران کودکی تا پایان دوران راهنمایی را در زادگاهش گذراند.
ایشان در ۲۶ مهرماه سال ۱۳۹۴ مصادف با چهارم ماه محرم از طریق بسیج استان سیستان و بلوچستان پس از گذراندن دورههای آموزشی در تهران برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با گروههای تکفیری و داعش عازم شهر دمشق در کشور سوریه میشود و پس از زیارت حرم مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) عازم شهر حلب میشوند تا اینکه در روز سهشنبه ۳ آذر ۱۳۹۴ مصادف با دوازدهم ماه صفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
پیکر مطهرش پس از ورود به کشور عزیزمان ایران با شکوه خاصی در تاریخ ۱۴ آذرماه ۱۳۹۴ بر روی دستان مردم شهیدپرور بندرعباس تشییع و در تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۹۴ در روستای سردر زادگاهش به خاک سپرده شد.
از ایشان دو فرزند به نامهای محمدامین و زهرا به یادگار مانده است.
شهید از زبان همسر
عبدالحمید سالاری با وانت کار میکرد و رزق و روزی همسر و دو فرزندش را
درمیآورد. شکل و شمایلش را که نگاه میکردی، یک مرد عیال وار زحمتکش را
میدیدی که در آفتاب گرم بندر عباس کار میکند و روزگار میگذراند. اما توی
دل این مرد خیلی خبرها بود. ارادتش به اهل بیت آن قدر بود که وقتی تصمیم
به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطبانی چون او را سخت گزینش
میکردند، خودش را به سیستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد.
به گفته
همسرش عبدالحمید هیچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بیت او را از آخر مجلس
چیدند. گفت و گوی روزنامه جوان با مریم سالاری همسر شهید را پیش رو دارید.
نام فامیلتان با شهید یکی است، با هم نسبتی دارید؟ از وصلتتان بگویید.
ما
دخترخاله، پسرخاله بودیم، منتها خیلی همدیگر را نمیدیدیم. خانه ما
بندرعباس بود و خانواده عبدالحمید در روستای آبا و اجدادیمان سردر که از
توابع حاجی آباد است سکونت داشتند. روستایمان 120 کیلومتر از بندر فاصله
دارد. از طرف دیگر چون همسرم آن زمان در نیروی انتظامی کار میکرد و به
شمال کشور منتقل شده بود، کمتر در خانه بود و همدیگر را خیلی نمیدیدیم.
سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفته بودم. سری به خالهام زدم که
بعدها مادر شوهرم شد. خاله گلایه داشت که عبدالحمید میخواهد از شمال
انتقالی بگیرد و به زاهدان برود. از من خواست وقتی به بندر برگشتم به او
زنگ بزنم و از این تصمیم منصرفش کنم. من گفتم خجالت میکشم و نمیتوانم زنگ
بزنم. اما اصرار کرد و نهایتاً قبول کردم. وقتی از بندر به عبدالحمید زنگ
زدم، خیلی تعجب کرده بود که چطور دخترخاله مغرورش به او زنگ زده است. من هم
خودم را به ناراحتی زدم و گفتم چرا میخواهد با قضیه انتقالیاش خاله را
ناراحت کند. همان تماس ساده تلنگری شد که هر دو جدیتر به هم فکر کنیم.
طوری که وقتی عبدالحمید به مرخصی آمد، از علاقهاش به من با خانوادهاش
صحبت کرده بود و آنها هم یک شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را
گذاشتیم. آبان 79 با هم عقد و اسفند 79 هم مراسم ازدواجمان را برگزار
کردیم.
وقتی با شهید زیر یک سقف زندگی کردید او را چطور آدمی شناختید؟
عبدالحمید
یک مرد زحمتکش و خانوادهدوست بود. من از اول شرط کردم که باید انتقالی
بگیرد و به بندر بیاید. او هم قبول کرد. بعد از انتقالیاش با 14 سکه که
رسم خانواده ما است با هم عقد کردیم. پدرم به مهر 14 سکه اعتقاد خاصی دارد و
فامیلها به شوخی میگویند که آقای سالاری بلد نیست بیشتر از 14 بشمارد.
به هرحال زندگی ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. نمیخواهم در مورد
عبدالحمید غلو کنم. او یک مرد خانواده به تمام معنا بود. اخلاق خوبی داشت و
بسیار متواضع بود. با هرکسی مصافحه میکرد همیشه یک دستش به سینه بود.
البته گاهی عصبانی میشد که سعی میکردم در آن مواقع طرفش آفتابی نشوم و
خیلی زود هم آرام میشد. حاصل ازدواج ما دو فرزند شد به نامهای محمد امین
که الان 14 سال دارد و زهرا 13 ساله است. همسرم روی تربیت بچهها خیلی حساس
بود. هرچند که میگفت تربیت آنها با مادرشان است اما شکر خدا دو نفری
بچهها را خوب تربیت کردیم. محمد امین در رشته حفظ قرآن مقام استانی دارد و
الان قاری قرآن است و مداحی میکند. زهرا هم علاوه بر حفظ قرآن در رشته
ورزشی تکواندو فعالیت میکند.
همسرتان از طریق شغل نظامیاش به سوریه اعزام شدند؟
نه،
عبدالحمید حدود شش سال قبل از شهادتش از نیروی انتظامی خارج شده بود. بعد
از آن به همراه برادرش با وانت کار میکردند. سال 94 بود که گفت میخواهد
برای دفاع از حرم اهل بیت به سوریه برود. بدون اینکه حتی عضویت فعال و
مستمر در بسیج داشته باشد.
پس چطور
شد که ناگهان تصمیم گرفت به سوریه برود؟ به هرحال چنین تصمیمی باید
پیشزمینههایی داشته باشد. شده بود از شهادت برایتان صحبت کند؟
راستش
خیلی از این چیزها در خانه صحبت نمیکردیم. حتی میتوانم بگویم که سابقه
رزمندگی در خانواده ما نسبت به خانواده عبدالحمید بیشتر بود. پدرم عضو
کمیته انقلاب اسلامی بود و یکی از عموهایم پاسدار است و عموی دیگرم سردار
علی سالاری از فرماندهان گردان جنگ بودند که به شهادت رسیده است. منتها
همسرم چیزهایی در دلش داشت. مثلاً هر سال تحویل که عادت داریم به مزار عمو
برویم، با اینکه نسبت فامیلی نزدیکتری با عموی شهیدم دارم، اما عبدالحمید
سرمزارش به گریه میافتاد و این برایم تعجبآور بود. ارادت خاصی به شهدا
داشت. این چیزها را به زبان نمیآورد و در دلش بود. وقتی گفت میخواهد برای
دفاع از حرم به سوریه برود، من خیلی از اوضاع منطقه خبر نداشتم. میدانستم
فتنهای به نام داعش و تروریستهای سلفی هستند، اما از ابعاد قضیه باخبر
نبودم. بنابراین فکر میکردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نیست. این طور
بود که راحتتر از آن چیزی که فکرش را بکنید، با رفتنش موافقت کردم. هرچند
اگر میدانستم چقدر خطر دارد باز قبول میکردم.
با جدیت میگویید با رفتنش موافق بودید؛ این قاطعیت از کجا نشئت میگیرد؟
عرض
کردم که خانواده ما سابقه رزمندگی دارند و با این مسائل خیلی بیگانه
نیستیم. من به شهدا علاقه دارم و همیشه دوست داشتم در زندگیام نسبتی با یک
شهید را تجربه کنم. نمیگویم آرزوی این را داشتم ولی ته دلم دوست داشتم
همسرم روزی سعادت شهادت نصیبش شود. از طرف دیگر این موضوع را خوب درک
کردهام که اگر خون عبدالحمیدها یک به یک در سوریه و عراق نریزد، فردا روز
دشمن خودش را به مرزهای ما میرساند و باید صدها و بلکه هزاران نفر از
هموطنانمان کشته شوند. بنابراین راهی را که همسرم به خاطرش شهید شد آن قدر
ارزشمند میدانم که اگر پدر و پسرم هم بخواهند بروند، هیچ مانعی پیش پایشان
قرار ندهم. روزی که عبدالحمید از رفتنش گفت، من هم گفتم واقعاً شیرمردی
که چنین تصمیمی گرفتهای.
درک این
مسئله کمی سخت است که چطور پدر یک خانواده با دو فرزند از همه چیزش بگذرد و
برود. آن هم با وجودی که شغل آزاد داشت و از او توقع اعزام نمیرفت.
نمیدانم
چرا هیچ وقت از انگیزههای رفتن همسرم از او نپرسیدم. اینکه بخواهم سؤال
پیچش کنم و او برایم توضیح بدهد. اما همسرم در رفتنش آن قدر مطمئن بود که
چون دید از هرمزگان اعزامش نمیکنند، این در و آن در زد و از سیستان اعزام
گرفت. ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند که نیروهای
داوطلب مردمی را از اینجا راحتتر میبرند و عبدالحمید هم با عنوان اینکه
اهل سیستان است، چند روزی به آنجا رفت و اعزام گرفت. جالب است که در مراسم
تشییع پیکرش، یکی از فرماندهانش میگفت زمان جنگ شناسنامهها را دستکاری
میکردند و حالا محل سکونت را! من مطمئنم که عبدالحمید اگر زبان توضیح
انگیزههایش را نداشت، توی دلش خیلی چیزها داشت.
مثلاً
چه چیزهایی؟ سؤالمان را این طور هم میپرسم که چه چیزی باعث شد آدمهایی
مثل عبدالحمید از میان چندین میلیون شیعه خود را به دفاع از حرم برسانند؟
من
خودم هم به اینکه چرا او تصمیم به رفتن گرفت فکر کردهام. عبدالحمید به
واقع عاشق اهل بیت بود. آن هم عشقی که تنها در حرف نبود بلکه در مسیرش خطر
میکرد. در ایام محرم، تمام 10 روز خودش را به روستا میرساند و در تمام
مراسم فعالانه شرکت میکرد. پسرم محمد که گاهی مداحی میکند، میگفت یکبار
بین عزادارهای سیدالشهدا(ع) آب پخش میکردم که بابا پارچ را از من گرفت و
گفت: خودم آب پخش میکنم تو برو به مداحیات برس. عبدالحمید خادم هیئتهای
مذهبی بود و فقط برای عزاداری نمیرفت. سعی میکرد از عزاداران آقا پذیرایی
کند. گاهی فکر میکنم امثال من فقط دم از دین و مذهب میزنیم. عاشقان
واقعی اهل بیت عبدالحمیدها هستند. یک نکتهای که در زندگیاش خیلی پررنگ
بود اینکه او احترام خیلی زیادی به مادرش میگذاشت. غیر از خودش یک برادر و
دو خواهر دارد. اما هر وقت مشکل یا بیماریای برای مادرش پیش میآمد، این
عبدالحمید بود که جلوتر از دیگران به خدمت مادرش میرفت. به نظرم دعای خیر
او در سرنوشت زیبای عبدالحمید تأثیرگذار بود. فیلم زیارت همسرم و همرزمانش
در حرم خانم رقیه(س) را که میدیدیم، حال و هوای عبدالحمید واقعاً دیدنی
بود. طور خاصی منقلب شده بود. عاشق اهل بیت بود و در راه عشقش هم جان داد.
گفتید که ایشان اول به سیستان رفت و بعد اعزام گرفت. چه زمانی رفت و کی به شهادت رسید؟
26
مهرماه 1394 که مصادف با چهارم محرم بود، بدون اینکه بچهها از رفتنش خبر
داشته باشند، از من خداحافظی کرد و به سیستان رفت. از آنجا دوبار به من زنگ
زد و بعد از چند روز که توانسته بود اعزام بگیرد، به همراه همرزمانش به
تهران رفته بودند. گویا 15 روز هم آنجا آموزش میبینند. طی این مدت هم چند
بار با من تماس گرفت. در سوریه تنها دوبار و آن هم در حد یکی دو دقیقه
توانستیم با هم تلفنی حرف بزنیم. عبدالحمید خیلی در سوریه نماند و سوم
آذرماه 94 به شهادت رسید. پیکرش 14 آذر در بندر و حاجی آباد تشییع شد و
پانزدهم در روستایمان سردر به خاک سپرده شد.
تیغ طعنهزنندگان به شما هم زخم زده است؟
من
در یک شرکت حسابدار بودم. بعد از مراسم همسرم که به محل کار برگشتم، اولین
حرف رئیسم این بود که شما چرا به محل کار برگشتید، با پولهایی که به شما
میدهند دیگر نیازی به کار ندارید. این حرف خیلی ناراحتم کرد. طوری که با
عصبانیت گفتم خب شما هم بروید تا پول خوب گیرتان بیاید. متأسفانه یکسری از
افراد بدون اینکه اطلاع درستی داشته باشند با این طور حرفها دل خانواده
شهدا را میسوزانند. در حالی که ما نه پولی گرفتهایم و نه عبدالحمید برای
این چیزها رفته بود. متأسفانه طعنههایی که میزنند روی فرزندانم اثر خیلی
بدی گذاشته است. من دیگر محل کارم نمیروم چون میخواهم بیشتر کنار بچهها
باشم. گاهی اقوام به آدم حرفهایی میزنند که باورپذیر نیست. من یکبار به
یکی از آشناها که او هم دم از پول و این چیزها میزد گفتم: همه پولهای
دنیا برای شما، من فقط همسرم و پدر بچههایم را میخواهم نه چیز دیگری را.
فرزندانتان در نبود پدر چه میکنند؟
چیزی
که دلم را میسوزاند این است که هر دویشان گریه نمیکنند و دلتنگی را در
خودشان میریزند. وقتی به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفتیم، دختر
در حرم خانم رقیه یاد فیلم زیارت پدرش افتاده بود و طوری دلش شکست که رنگ
چهرهاش کاملاً برگشت. عکس زیارت آن روزش را هرکسی میبیند میگوید زهرا
مریض شده بود. پسرم محمد هم با کمک بچههای سپاه به کلاس تیراندازی میرود و
میگوید میخواهم اسلحه پدرم روی زمین نماند. ما دیداری با حضرت آقا
داشتیم. من در آنجا درباره کلاسهای تیراندازی محمد گفتم و اینکه دوست دارد
جای پدرش را بگیرد. حضرت آقا هم از محمد پرسید دوست داری تو هم بروی؟
محمد گفت بله. حضرت آقا هم توصیه کردند که شما درستان را خوب بخوانید.
الان جوانهایی مثل پدرت در آنجا حضور دارند و انشاءالله تا شما بزرگتر
شوی این جنگ هم تمام میشود.
شهید از زبان پدر
شهید عبدالحمید سالاری سردری
دوم شهریور 1355 در روستای سردر سیرمند از توابع شهرستان حاجی آباد چشم
به جهان گشود ، دوران کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و با ایمان سپری
نمود. وی ا ز کودکی به پیامبران و امامان و اهل بیت علیه السلام علاقمند و
شیفته آنان بود . از آنجا که منزلشان در نزدیکی مسجد واقع شده بود در
مراسم مذهبی که در مسجد برگزار می شد شرکت می کرد. پدرش کشاورز و مادرش
خانه دار بود. عبدالحمید همراه پدر به باغ می رفت و به او کمک می کرد . تا
اینکه به سن مدرسه رسید ، وی دوران ابتدایی را در مدرسه شهید عبدالله
ساروئیه با موفقیت طی نمود و برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی در مدرسه
شهید عوض سالاری ثبت نام و این دوران را به پایان رسانید . در دوران تحصیل
معلم ها و هم کلاسی هایش از وی راضی بودند.
پایبندی به نماز
عبدالحمید در نماز جماعت ظهر که در مدرسه برگزار می شد شرکت می کرد . پدرش می گوید :" همیشه قبل از رفتن به مدرسه وضو می گرفت و برای برپایی نماز جماعت روانه مدرسه می شد."
عبدالحمید برای ادامه تحصیل به بندرعباس عزیمت نمود و در منزل عمویش ساکن شد. سال اول دبیرستان را در مدرسه شهید ذاکری گذراند و بعد از آن دوباره به روستا و زادگاه خویش برگشت و به دلیل مشکلاتی که داشت از ادامه تحصیل بازماند .
وی مدتی را هم در کار کشاورزی به پدرش کمک کرد تا اینکه در سال 1373 در نیروی انتظامی ثبت نام کرده و پذیرفته شد. پس از گذراندن دوره آموزشی در شهرستان جهرم و پس از تقسیم بندی به مدت 8سال در شهرهای بابل ،بابلسر و نوشهر خدمت نمود. در اواخر همین دوران تشکیل خانواده داد و با دختر خاله اش ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند به نام های محمد امین و زهرا است.
وی پس از ازدواج با توجه به علاقه ای که به فرزند و خانواده اش داشت به بندرعباس انتقالی گرفت و در دریابانی انتظامی استان هرمزگان مشغول خدمت شد.
این شهید گرانقدر مدت 16 سال در نیروی انتظامی خدمت کرد وبعد به شغل آزاد مشغول گردید. تا اینکه در سال هایی که سوریه توسط داعش مورد حمله واقع شده بود از طریق بسیج سیستان و بلوچستان پس از طی دوران آموزشی در تهران به عنوان بسیجی عازم سوریه گردید و سرانجام سوم آذر 1394 مصادف با 12 صفر در شهر حلب توسط عوامل تکفیری داعش به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
پیکر این شهید سرافراز پس از ورود به کشور 15 آذر 94 در زادگاهش پس از
تشییع بر روی دستان مردم شهید پرور استان هرمزگان روستای سردر در خاک
آرام گرفت.
سردار شعبان نصیری پنجم خردادماه سال جاری همزمان با شب اول ماه مبارک رمضان در عملیات آزادسازی غرب موصل از اشغال مزدوران سعودی و تکفیریهای داعش به شهادت رسید.
سردار شهید نصیری از جانبازان 8 سال دفاع مقدس هم بود و مدت طولانی در جبهههای سوریه برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) حضور داشت.
این
سردار رشید و با بصیرت سپاه اسلام در زمان شهادت بهتازگی دچار مجروحیت
شده بود و پس از اندکی مداوا، برای دفاع از حریم آلالله(ع) مجددا وارد
میدان نبرد شد و به آرزوی دیرینهاش نائل آمد.
سردار رشید سپاه اسلام، رزمنده جبهه های «جهاد اصغر» و «جهاد اکبر»، حاج «شعبان نصیری»، پس از نزدیک به ۳۸ سال مجاهدت و جهاد در میادین دفاع از «حریم اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه و آله)، سرانجام به یاران شهیدش پیوست.
سردار «حاج شعبان نصیری» که از یادگارانِ ۸ سال دفاع مقدس بود و سابقه حضور طولانی در «سوریه» به منظور دفاع از «حرمِ بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)» را در کارنامه خود داشت، ظهر جمعه ۵ خردادماه، مصادف با شبِ اول «رمضان المبارک»، در جبهه «عراق» و طی عملیات آزادسازی «موصل» از اشغالِ «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» بال در بال ملائک گشود.
این سردار خستگی ناپذیر در اسفندماه سال ۱۳۳۶ در کرج به دنیا آمد اما شناسنامه اش را به تاریخ اول فروردین ماه ۱۳۳۷ گرفتند.
در همان کودکی به همراه خانواده عازم تهران شد و در خیابان حسینی محله نظام آباد سکونت گزید. محله نظام آباد که از محلات مستضعف نشین و انقلابی تهران بود در پرورش او تاثیر گذاشت و از همان نوجوانی، مبارزه در خط حضرت امام راحل را آغاز کرد.
شعبان نصیری پس از انقلاب بی درنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به خاطر سوابقی که در کرج داشت، در تشکیل سپاه کرج نیز نقش بسزایی ایفا کرد. او از همان ابتدا به نقش نوجوانان و جوانان در ادامه روند انقلاب، ایمان داشت و تشکیل بسیج نوجوانان کرج از یادگارهای ماندگار اوست.
با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به مناطق عملیاتی رفت و در سمت های مختلف حاضر شد.
حاج شعبان در سال ۱۳۶۰ و در سال ۲۳ سالگی ازدواج کرد و حاصل آن، ۴ فرزند بود؛ ۳ پسر و یک دختر. سلمان، محمد و روح الله پسران او بودند که محمد ۱۰ سال پیش در حادثه ای دار فانی را وداع گفت و پدر و مادرش را داغدار کرد.
شهید شعبان نصیری در قرارگاه فوق سری نصرت نیز حضور داشت و فعالیت های گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه از جمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی انجام می داد.
حاج شعبان نصیری سپس لشگر ۹ بدر رفت. مدتی در این لشگر به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای ۵، در جایگاه رییس ستاد این لشگر به فرماندهی حاج محمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد. اخلاق نیکو و پسندیده اش، مجاهدین عراقی را شیفته او کرده بود، چنانچه بعد از شهادتش نیز سردار نقدی تصریح کرد، یاران او در عراق، عزادارتر از یاران او در ایران هستند.
حاج شعبان نصیری لحظه ای آرام و قرار نداشت. چون بنا نبود لشگر ۹ بدر در برخی عملیات ها از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت کند، او به همراه تعدادی از همرزمان فارس زبانش در لشگر ۹ بدر، به لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفت تا از فیض حضور در این عملیات ها بی نصیب نماند.
شهید نصیری همچنین در آموزش نیروهای قدس سپاه پاسداران نقش ویژه ای داشت و تجربیات خود در زمان جنگ را در اختیار نیروهای تازه نفس می گذاشت.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به ظاهر پایان یافته بود اما جنگ نرم، عرصه تازه ای بود که دشمن برای مقابله با انقلاب اسلامی آغاز کرد. حاج شعبان لباس رزمش را از تن خارج کرد و در قامت یک نیروی فرهنگی، آستین هایش را بالا زد و مشغول شد.
با تعدادی از فرزندان شهدا، موسسه ای فرهنگی تاسیس کرد و در آن قالب، خدمات فرهنگی و تربیتی گسترده ای به خانواده شهدا و جامعه ارائه کرد. فعالیت های فرهنگی و اجتماعی او تا آخرین روزهای زندگی مادی اش ادامه داشت و به طور مثال جهت روشنگری جوانان و مردم در زمینه انتخاب اصلح در انتخابات ریاست جمهوی و شوراهای شهر از هیچ کوششی دریغ نکرد.
او حتی از دیگر کشورهای اسلامی هم غافل نبود و سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم مظلوم سومالی، عازم موگادیشو شد.
حاج شعبان نصیری با آغاز درگیری های سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور موثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاج قاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورت های او در عرصه های مختلف، استفاده کنند؛ اما آشنایی قدیمی اش با مجاهدان عراقی و تسلط او بر زبان و منش و رفتار آنها باعث شد فعالیت هایش را در مبارزه با داعش در عراق متمرکز کند. همرزمان او در جنگ تحمیلی حالا با تشکیل حشد الشعبی ها، مشغول مبارزه با داعش در شمال عراق برای آزادسازی موصل و استان های همجوار بودند و بهترین موقعیت فراهم شده بود تا حاج شعبان در کنار آن ها، تمام تجربیات و دانسته هایش را در طبق اخلاص قرار دهد.
حدود یک ماه قبل از شهادت، مورد اصابت گلوله های مستقیم داعشی ها قرارگرفت و از ناحیه دست راست به شدت مجروح شد. مداوای او در بیمارستان های عراق ممکن نبود و به همین خاطر به ایران اعزام شد. اما باز هم قرار بر این بود تا برای تکمیل درمان به آلمان اعزام شود که نپذیرفت. حتی حاضر نشد پرفسوری که از آلمان برای مداوای تعدادی از جانبازان به تهران آمده بود هم او را ویزیت کند. با همان دستی که حالا قدرت بالا آمدن نداشت، بی محابا عازم عراق شد و مبارزاتش را ادامه داد.
پدر سردار شهید حاج شعبان نصیری
تا اینکه منطقه عمومی تلعفر در غرب موصل، مقتل او شد و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت ۷ عصر جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶) به همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد و به سوی یاران شهیدش پرکشید. او بعد از نماز ظهر، غسل شهادت کرده بود و به گفته همراهانش، چهره آرامَش، نورانی تر شده بود.
نام و نام خانوادگی: سید مهدی موسوی
تاریخ تولد: ۱۳۶۳/۷/۱۵
محل تولد: اهواز
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۴/۱۰
سید مهدی موسوی در پانزدهم مهرماه 63 بعنوان اولین فرزند خانواده بدنیا آمد پدرش آقا سید حسن ومادرش سکینه نام داشت . ازهمان کودکی شجاع ونترس وبا همه مهربان ورئوف بود وبه اقتضای شغل پدرش که دبیر فرزندان شاغل در سفارت ایران در کشور عمان بود ، کلاس اول در کشور عمان ومابقی مقاطع تحصیلی را در اهواز ادامه تحصیل داد واز بچگی بهمراه پدر به مسجد میرفت ودر نماز های جماعت وجمعه شرکت میکرد ودر نوجوانی در مسائل دینی تسلط وبه آنها پایبند بود وبا هرگونه رفتار خلاف شرع به شدت مخالفت میکرد وهمیشه راهنمای بچه هایی بود که حب ولایت در دلشان موج میزد لیکن مفهوم ولایت را نمی دانستند ، نماز وروزه میگرفتند اما دلیلش را نمیدانستند سعی میکرد تا توان داشت آنها را راهنمایی کند
حدود سال ۷۶ بود که مادر تصمیم گرفت مهدی را نزد یکی از خانمهای همسایه که معلم زبان خارجه بود ببرد تا بهطور خصوصی زبان انگلیسی را فرابگیرد. مدت زمان زیادی از بازگشت مادر به خانه نگذشته بود که مهدی نیز به خانه برگشت و از وضع نامناسب پوشش زن همسایه به مادر گلایه میکرد و دیگر حاضر به رفتن نشد.
سید مهدی پس اخذ دیپلم به خدمت مقدس سربازی اعزام شد وپس از پایان خدمت در رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامی اهواز ادامه تحصیل دادند ودر دانشگاه به فعالیتهای فرهنگی خود ادامه داده وبر اساس تکلیف ، خود را موظف میدانست که با همکاری بسیج دانشجویی سرسختانه با بی حجابی دانشجویان مبارزه نماید .وپس از گذراندن دوترم به استخدام اداره بازرگانی استان در آمد واو بیش از پیش احساس تکلیف میکرد وبا رشوه خواری ورفع تبعیض مبارزه میکرد ورسیدگی هرچه بیشتر به مستضعفان تنها بخشی از دل نگرانیهای او بود . پس از اشتغال سید مهدی خانواده تصمیم گرفتند که آستین رابالا بزنند وپس از تحقیقات مستمر بالاخره همسر ایده ال خودرا پیدا کرد واین وصلت انجام شد وزندگی ساده آنها شروع گردید مدتها گذشت وزندگی بروفق مراد بود تا اینکه حمله داعشیان از خدا بی خبر به حرم حضرت زینب سلام اله علیها آغاز گردید وهرروز می شنید که این مزدوران چه جنایتهایی در کشور سوریه انجام میدهند وآرام وقرار نداشت وبیتاب بود ونیمه شب گریه امانش را بریده بود ودیگر پای ماندن نداشت ومرتب خبرها را رصد میکرد وبا دوستان بسیجی خود مرتب در تماس بود که چه باید کرد وچه جوری میشود به سوریه رفت وآن مزدوران ریشه کن کرد از این رو تصمیم جدی گرفت که باید برای دفاع از حرم اهلبیت عازم سوریه گردد ومیگفت این را بدانید تا زمانیکه بچه های شیعه زنده هستند نمی گذاریم عمه زنیب دوباره به اسارت کفر در آید وبه همین خاطر با طرفند های مختلف خانواده وپدر ومادر را راضی میکرد تا بتواند شعار خودرا عملی ساخته وبرای ریشه کن نمودن ملحدان ودفاع از حرم شریف زنیب کبری سلام اله علیها عازم سوریه گردید در سوریه اورا ابو صالح می نامیدند وبه لحاظ قوی بودن از لحاظ بدنی ومسلط به زبان عربی وظیفه اصلی او رساندن اسلحه ومهمات وغذا ولباس به نیروهای خط مقدم بود ودر شکست حصر نوبل الزهرا پس از شهادت فرمانده عملیات اورا بعنوان فرمانده گردان منصوب وبا همکاری برادران سوری سه مقر دشمن را فتح وآنها را به عقب میرانند ونماز را در حال حرکت بجا میآوردند وخبر پیروزی رزمندگان از طریق خبر چین ها به نیروهای دشمن درز پیدا میکند که یک فرمانده ایرانی بنام سید مهدی گردان را هدایت وفرماندهی میکند ودشمن در مقر چهارم کمین کرده ودر انتظار گردان مینشیند وبچه ها توسط تک تیر اندازهای دشمن زمین گیرمیشوند همه پشت ستونهای دکل مخابراتی منطقه پناه گرفته وسید مهدی با صدای رسا به همرزمان تحت امرش میگوید" الیس تریدون ان تستشهدون ( آیا نمی خواهید شهید بشوید ) که در همین گیر ودار دشمن با نیروهای زیاد حمله ور شده و سید مهدی با شعار یا علی ویا حسین به یورش خود ادامه میدهد زمانی نگذشته بود که با اصابت گلوله به سرش در تاریخ دهم تیرماه 92 توسط داعشی های خون آشام به فیض شهادت نائل میگردد وبه جد بزرگوارشان امام حسین علیه السلام می پیوندد وآسمانی میشود ودر لحظات آخر شعار یا حسین زمزمه میکند
روحش شاد و راهشان پر رهرو باد .
چندین خاطره از خانواده شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی
همسر شهید : سید مهدی جزء اولین کسانی بود که به سوریه رفتند ، با ناراحتی به او میگفتم چرا باید بروی سوریه بجنگی . توی کشور خودمان به آدمهای مثل شما بیشتر نیاز هست نباید جانت را در یک کشور غریب از دست بدهی مگر سوریه خودش جوان ندارد که از کشورش دفاع کنند چون سید مهدی سه ویژگی مهم داشت : با بصیرت ، شجاع ولایت مدار بود روی همین اصل همیشه میخواست طرف مقابلش را روشن کند وشروع میکرد مرا نصیحت کردن که اشتباه شما همین است که به مرزها توجه میکنی اولا اینکه حرم حضرت زینب در محاصره است دوم اینکه مرزاسلام تا جایی است که اسلام ومظلوم وجود دارد پس یک مسلمان واقعی باید گوش به فرمان رهبر واز اسلام ودینش دفاع کند که دشمنان اسلام نتوانند به او خدشه وارد سازند .آخرین باری که با من تماس گرفت پس از دلداری من از اینکه مرا از نگرانی درآورد میگفت خانم من ، با بصیرت باشید حتی اگرروزی منهم بخواهم ازراه اسلام منحرف بشوم وراهی غیر از راه ولایت قدم بردارم شما همچنان پشتیبان ولایت ورهبری باشید .
خاطره ای مادر شهید :
سید مهدی اصلا به من نمیگفت که میخواهم به سوریه بروم دفعه اول فقط برادرش خبر داشت وما از طریق دوستانش که میگفتند سید مهدی به کربلا رفته وسپس به تهران ماموریت رفتند چون سفرشان طولانی میشد وزمانیکه از ماموریت برمیگشت سوغات زیاد می آورد وهرچه من میگفتم کجا بودی حرف را عوض میکرد ومرا به کاردیگری مشغول میکرد تا یکبار من از طریق اتیتکت پارچه ها فهمیدم که به سوریه رفته است وقتی من گریه کردم سید مهدی خیلی ناراحت میشد ومرا دلداری میداد ومیگفت در سوریه کوردلان حمله ورشدند وحرم حضرت زینب سلام اله علیها در محاصره خود گرفته اند ودفاع از آن وظیفه همه مسلمانان است ومیگفت ما چطور اسم خودرا بسیجی بگذاریم واز ولی امر خود اطاعت نکنیم همینکه گفتند رهبرو آقادستور دادند من دیگر حرفی نزدم . همیشه سید مهدی به من وهمسر وخواهران سفارش میکرد که در همه حال این خطاب را در زندگی خود بکار ببندید" ( ای زن به تو از زینب اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است ) "
خاطره ای از پدر شهید :
سید مهدی دوبار به سوریه رفت ، بار اول 45 روز تا 50 روز حضور داشت ، بار دوم که میخواست اعزام شود باتفاق مادر وهمسرش جهت بدرقه به فرودگاه رفته بودیم پس از خدا حافظی سریعا چمدان خودرا برداشت وبدون اینکه به اینطرف وآنطرف نگاه کند که شاید چشمش به ما بخورد ویا دودل شود سریعا وشتابان بسوی سالن انتظار رفت در سوریه علاوه برآوردن مهمات وحضور دررزم با رزمندگان سوری علاقه زیاد به کارهای فرهنگی داشتند ونماز اول وقت در هر موقعیتی ترک نمیشد وبه همین دلیل در سوریه اورا ابو صالح لقب داده بودند وپس از هر پیروزی ویا شروع هر عملیات رزمندگان شعارشان یا بشار بود که سید مهدی به آنها میگفت که هدف ما از جنگیدن نباید بشار اسد ویا دولت سوریه باشد بلکه باید بدنبال اهداف والاتری باشیم پس برای اولین بار با شعار یا حسین نبرد را آغاز ویا به پایان برسانیم این کار سید مهدی گرچه موجب اعتراض بعضی از فرماندهان سوری شده بود اما چون اکثر گردان با فکر وعقیده سید مهدی موافق بودند به فرماندهان میگفتند چون ابو صالح به ما یاد داده که بگوییم یا حسین پس ماهم میگوییم یا حسین واین شعار تاکنون ادامه پیدا کرده است
خاطرات همسر شهید:
پدر من و پدر سید هر دو
بازنشسته آموزش و پرورش بودند و در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار بودند و مدیر
مدرسه معرف من به خانواده آقا سید و معرف ایشان به ما بودند و ما یک ازدواج کاملا
سنتی داشتیم. ولادت امام علی (علیه السلام) جواب مثبت دادیم و تیر ماه سال ۸۸ عید
مبعث عقد کردیم . سید حلقه ازدواجمان را نقره برداشت حتی طلای سفید و یا برلیان هم
برنداشتد و این رفتار سید برای من قابل ستایش بود. ولادت حضرت معصومه هم زیر یک
سقف رفتیم. برای عروسیمان یک مراسم کاملاً ساده و بعد از آن به مشهدالرضا رفتیم و
زندگی مان را با زیارت آقا علی بن موسی الرضا شروع کردیم. من به گل خیلی علاقه
داشتم، به هر مناسبت و بهانه ای برای من گل می خرید. من از محبت بیش از حد
سید سیراب بودم به قدری لحظات به یادماندنی و شادی را با هم رقم زدیم که گویا
هزاران هزار سال با هم شب و روز گذرانده ایم. در کار منزل کمک حالم بود من مامای
یکی از بیمارستانها بودم و شیفت های کاری من تمامی کارهای منزل را انجام می داد.
یک روز از سر کار برمی گشتم. مدام پشت سر هم به من زنگ می زد و لحظه به لحظه آمار
می گرفت که حالا دقیقاً کجایی. تعجب کرده بودم سابقه نداشت سید اینقدر پشت سر هم
زنگ بزند. دلم هزار
و یک راه رفت تا رسیدم خانه، وقتی رسیدم، در را نیمه باز گذاشته بود و وقتی در
خانه را باز کردم دیدم یک سفره با غذای دست پختی خودش و پر از انواع و اقسام
خوراکی را آماده کرده است. این رفتارهایش را خیلی دوست داشتم. سید یک فرد آرام
گوشه نشینی نبود. تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی
انجام می داد. محرم ها ۱۰ تا دیگ غذا نذری می پختند و سید پای ثابت آشپزی آن نذری
ها بود. سید از آرزوهایش زیاد می گفت. یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم
تا بتوانم هر اندازه که می شود به مردم کمک کنم. برای خودم هیچ نمی خواهم عشقم فقط
کمک به مردم است. و توانایی انجام کار را برای دیگران داشته باشم. گفتم : آقا سید
توکل به خدا انشاالله که هر چه زودتر به آرزویت برسی. وقتی شهید شد پیش خودم گفتم:
سید به آرزویت رسیدی، چون شهدا زنده اند و دستت باز است برای هر کسی که لیاقتش را
دارد کمک کنی. سید عاشق شهادت بود اما همیشه می گفت: من لیاقت شهادت را ندارم. می
گفت: ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست. همیشه خدا هم به حال شهدای دفاع
مقدس حسرت می خورد و می گفت: خوشا به حالشان کاش من هم با آنها بودم.
مدافع حریم اهل بیت (علیه السلام)
سید از همان اوایل که شنید تکفیری ها تهدیدی برای حرم عقیله بنی هاشم
(علیه السلام) هستند، در حال و هوای خودش نبود. به کل تغییر کرده بود، اینکه موفق
به رفتن شد. می گفت: تا زمانی که زنده هستم نمی گذارم که حضرت زینب (سلام
الله علیها) دوباره اسیر دست تکفیریها شود. بی تاب بود و گریه می کرد، نیمه شب ها
گریه امانش را می برید و گویا دیگر پای ماندن و دیدن صحنههای جنگ را از دور
نداشت. بهمن سال ۹۱ اولین ماموریتش بود که هیچ کسی از آن اطلاعی نداشت و بعد
از دو ماه برگشت. برای رفتن دوباره خیلی تلاش کرد و آنقدر پافشاری کرد که دوباره
اعزام شد. و ماموریت دومش هم تیر ماه ۹۲ بود که در آن ماموریت به آرزوی دیرینه اش
رسید. شب قبل از دومین ماموریتش من به دور از چشم سید، گوشه دنجی پیدا کرده بودم و
آرام آرام گریه می کردم، ناگهان دیدم جلو من نشسته و اشک های بی تابی من را نظاره
میکند، گفت : خانم اگر شما راضی نیستی حرفی نیست من نمی روم. گفتم : گریه من فقط از
دوری و ندیدنت هست، دلم تاب ندیدنت را ندارد، دلتنگی هایم هزاران هزار فرسنگ است.
گفت: به قلبت رجوع کن همانطور که من در قلب تو لانه ای با همه عشقت دارم، تو هم در
قلب من هستی و تا بی نهایت عشق این دنیا دوستت دارم و به یادت هستم. شب آخر همه
خانواده را جمع کرد و از همه حلالیت طلبید، انگار به دلش افتاده بود که سفر آخرش
هست. به مادرش هم گفته بود اگر من شهید شدم، همانند مادر شهید احمدی روشن آرام و
البته صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن و پیرو خط ولایت باشید. روز
آخر در فرودگاه چمدان چرخ دارش را بغل کرده بود به جای اینکه روی زمین بکشد و بدو
بدو رفت تا نکند از پرواز جا بماند. با اینکه زمان زیادی هم داشت، اما عجله می کرد
که نکند نتواند برود. آن روز را از یادم نمی برم که سید مهدی وقت رفتن برنگشت که
من و پدر و مادرش را ببیند و حس کردم از همه تعلقاتش دل کنده است.
خصوصیات اخلاقی سید
همیشه میگفت سعادت این دنیا و آن دنیا در حرکت در مسیر ولایت فقیه
است و تأکید می کرد از منویات رهبری پیروی کنید. هر چه رهبر و مقتدای ما گفتند همان
است و یا حتی یک اشاره کوچکی هم به یک مطلب داشتند باید همان صحبت اجرا شود. میگفت
نباید در مقابل رهبر انقلاب چیزی کم یا زیاد بگوییم بلکه هر چه فرمودند باید بدون کم
و کاست اطاعت کنیم و در مسیری که ایشان ترسیم کردهاند گام برداریم. سید بیشتر
وقتش را در مسجد محله و یا پایگاه بسیج می گذراند، هیچ وقت از کارش و یا مسائل
کاری اش را بازگو نمی کرد و در جواب همه سئوالاتش نسبت به کارش می گفت: همین جا در
محله هستم و در کنار دوستان و یا حرف تو حرف می کرد و جواب نمی داد. سید بسیار
مردم دار بود و همه تلاش خود را می کرد تا کار مردم را راه بیاندازد و بسیار دلسوز
و مهربان نسبت به خانواده های بی بضاعت و همه تلاش خودش را می کرد تا قدمی هر چند
کم و کوتاه برایشان بردارد. به یاد ندارم در طول زندگی مشترک کلمه ای دروغ از سید
شنیده باشم. ارادت خاصی نسبت به اهل بیت (علیه السلام) داشت و روضه حضرت زهرا (
سلام الله علیها) را خیلی دوست داشت. حتی بعد از شهادت هم به خواب یکی از دوستان
مداحش می رود و می گوید روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بخوان. همیشه شهادت
ائمه لباس مشکی می پوشید. عاشق زیارت امام رضا (علیه السلام) بود و می گفت احساس
می کنم هر وقت به زیارت می روم جزو عمرم حساب نمی شود. همیشه حق را می گفت و از
گفتن حق هم هیچ واهمه ای نداشت. رضایت من و پدر و مادرش برایش بسیار مهم بود و همه
تلاشش را هم در این مورد می کرد
- خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟
سید اسماء موسوی هستم. همسر شهید سید مهدی موسوی از مدافعان حرم هستم. هر دو عرب زبان هستیم و اهل اهواز. من لیسانس مامایی دارم و هم اکنون هم در همین رشته فعالیت می کنم .
- شغل همسرتان چه بود؟
همسرم کارمند اداره صنعت و معدن و تجارت شهر اهواز بود. فوق دیپلم کامپیوتر داشت و مشغول ادامه تحصیل بود. دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی بود اما در واقع یک بسیجی بود.
- با هم فامیل بودید؟
خیر، قبل ازدواج همدیگر را نمیشناختیم.
- خودتان و همسرتان خیلی جوان هستید؟
همسرم متولد 31 شهریور 1363 است. و من متولد سال 62 هستم.
- اصلا آشناییتان چگونه بود؟
ازدواج ما کاملا سنتی بود. پدر من و مهدی هر دو فرهنگی هستند و هر دو بازنشسته. در یک مدرسه غیر انتفاعی با هم کار میکردند. مهدی هم در آن مدرسه تدریس میکرد. معلم قرآن مدرسه بود. همانجا آشنایی بین پدر من و مهدی ایجاد شد. پدر مهدی با مدیر مدرسه صحبت میکند و میگوید که دنبال یک دختر خوب برای پسرش میگردد. مدیر مدرسه هم من - یعنی دختر آقای موسوی- را به پدر مهدی پیشنهاد میدهد. پدرم هم چون مهدی را میشناخت و نسبت به خانواده ایشان هم شناخت کامل داشت میپذیرد و یک روز برای خواستگاری میآیند.
- شما هم در مهدی چه چیزی را دیدی که برای ازدواج انتخابش کردید؟
راستش را بخواهید من اولین باری که مهدی را دیدم اصلا نپسندیدم. مهدی هیکل درشت و چهار شانهای داشت و در نگاه اول فکر کردم از لحاظ سنی خیلی از من بزرگترند، لذا مخالفت کردم (در حالیکه یکسال از من کوچکتر بودند)، قضیه سن ما، تا مدتها تبدیل به موضوع خندهداری برایمان شده بود. اما من در زمان خواستگاری این را نمیدانستم و بعد صحبت با مهدی نظرم کاملا عوض شد.
- حالا آقا مهدی چه گفتند که نظر شما را تا این حد تغییر داد؟
هیچ وقت یادم نمیرود که مهدی صحبتش را با "بسم الله الرحمن الرحیم" و توسل به حضرت زهرا(س) شروع کرد و این خیلی برایم مهم بود. در کنار این در صحبت هایی که روز اول با من داشت منطق ایشان برای من خیلی رضایت بخش بود. که بر تک تک کلمات مهدی حکمفرما بود. خواسته هایی که مطرح میکردند با اعتقادات مذهبی من همخوانی عجیبی داشت. خانواده من و مهدی از نظر فرهنگی و مذهبی نزدیکی زیادی با هم داشتند. پدر هر دو ما فرهنگی بودند و مسایل مذهبی برای هر دویشان مهم بود. این نکته را بگویم که مهدی روز اول خواستگاری اصلا در مورد اینکه بسیجی هستند و در بسیج فعالیت زیادی دارند چیزی به من نگفتند. شاید چون میدانستند این مسایل برای من خیلی ارزش تلقی می شود نمی خواستند در نگاه و تصمیمگیری من نسبت به ایشان تاثیر بگذارد، شاید هم میخواستند ریا نشود. بعد از عقد این مسایل را فهمیدم.
- از حال و هوای خانوادهتان و خانوده آقا مهدی بگویید؟ در چه خانهای بزرگ شدید؟
من فرزند اول خانوده ام تک دخترم و خواهر ندارم مهدی هم فرزند ارشد خانوده است وجه تشابه من و مهدی خیلی زیاد است. خانواده ما یک خانوده مذهبی است. خانه ما همیشه هیئت برپاست یک جورایی خانه ما مرکز اصلی هیئت است. توی مناسبتها هم حسابی سرمان شلوغ است. اولها هیئت مردانه و زنانه بود. اما حالا دیگر فقط زنانه است و مادرم هم مسئول هیئت است.
- چه سالی ازدواج کردید؟
روزی که به ایشان جواب مثبت دادم روز میلاد امام علی (ع) بود. تیر 87 عقد کردیم. روز عقدمان هم بعثت پیامبر اکرم(ص) بود و یک سال و دو ماه عقد کرد بودیم. روز عروسیمان هم میلاد امام زمان(عج) بود. ما مراسم جشن عروسی نگرفتیم. این نظر هر دوی ما بود. برای عروسی به یک سفر مشهد رفتیم.
- دوران عقدتان چگونه گذشت؟
در دوران عقدمان خیلی به هم وابسته بودیم. همه جا با هم بودیم. مهدی خودش عضو هیئت بود و در پخت و پز آنجا کمک میکرد. من را به مراسمهای هیئت میبرد. یادم میآید اولین شب قدرمان را در خانه گذراندیم. این نظر هر دویمان بود. شب 19 ماه مبارک رمضان بود. با هم قرآن سر گذاشتیم. مراسم معنوی خیلی قشنگی بود. بغض هر دویمان بدجوری ترکیده بود و صدای هق هق گریه هردویمان بلند شده بود. خاطره آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد از تمام شدن مراسم به هم زیارت قبول گفتیم. مهدی گفت :« بیا بریم شام را بیرون بخوریم.» تعجب کردم. آن شب شام بیرون پیتزا خوردیم. البته بعد از آن شبهای قدر بعدی را به مسجد رفتیم. اصلا مهدی یکی از اعتقاداتی که داشت این بود که هفته ای دو روز برویم و غذای بیرون بخوریم. کلا آقا مهدی به مسئله غذا خیلی اهمیت می داد و خوش خوراک هم بود. مهدی همهی رستوران های خوب اهواز را هم می شناخت و میدانست کدام غذای خوبی دارند.
- زندگیتان چطور بود؟ همسرتان از نظر اخلاقی چگونه بود؟
زندگی خیلی آرامی داشتیم. آرامش کلید واژه اصلی زندگی ما بود، چیزی که الان در زندگی خیلیها، حتی جوانها پیدا نمیشود. مهدی در جمعی که وارد می شدیم همیشه جلسه را توی دست می گرفت. خیلی خوش صحبت و خوش فکر بود. اطلاعاتش در همه ی زمینه ها بالا بود و در مسایلی که مطرح می شد جواب های قانع کننده و خوبی می داد. این طور نبود که اطلاعاتش را نشان بدهد یا به اصطلاح به رخ دیگران بکشد. اگر سوال یا مسئلهای پیش می آمد که نیاز به پاسخگویی داشت وارد بحث می شد. بعدها فهمیدم که مطالعات زیاد و خیلی عمیقی روی مسایل، بخصوص مسایل روز دارد. هر وقت به خانه میآمدیم مسایل جمع را دوتایی تحلیل می کردیم و او از من سوال می کرد که آیا پاسخ های من یا صحبتش در جمع خوب بوده یا قانع کننده بوده است؟ و چکار کنیم تا بهتر شود. نظر من را می خواست و برایش مهم بود.
- چند سال با هم زندگی کردید؟ بچهای هم داشتید؟
کمتر از چهار سال. قسمت نشد که بچه ای داشته باشیم.
- در طول این چهار سال چه خاطره ای از شهید موسوی بیشتر در ذهنتان مانده است؟
شاید مهمترین ویژگی مهدی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود این باشد که در همه حال به فکر مردم بود. بخصوص آنهایی که از نظر مالی در وضعیت مناسبی نیستند. فقط هم مسایل مالی نبود هر کاری که از دستش برای باز کردن مشکلات مردم بر می آمد کوتاهی نمی کرد. همیشه می گفت:« اسماء برایم دعا کن از نظر مالی دست و بالم آنقدر باز باشد تا هر کس که به من رجوع می کند نا امید برنگردانم و بتوانم بهش کمک کنم.» آن موقع زندگی ما یک زندگی کارمندی بود و با کلی قسط.
البته در طول زندگی کمک هایش را مخفیانه و به دور از چشم من انجام می داد. بعد از شهادتش خیلی ها آمدند و از کمک های مهدی در حق خودشان گفتند. همه اش هم کمک های مالی نبود خیلی ها برای اینکه کارشان در جایی درست شود می آمدند پیش مهدی و او هم از کمک دریغ نمی کرد. یک خاطره دیگر هم این بود که همیشه مدتی که از زندگیمان میگذشت مثلا شش ماه یا یکسال در مورد خودش از من نظرخواهی میکرد. میپرسید که به نظرت من همسر خوبی برایت بودهام یا نه؟ از من راضی هستی؟ چه ایراداتی دارم یا در کجا اشتباه کردهام و واقعا سعی می کرد که اشتباهاتش را جبران کند.
- اولین بار کی به جبهه و جنگ رفتند؟ به کدام کشور؟
به سوریه رفتند، به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س). از طریق همان فعالیتهای بسیج به این وادی ها علاقمند شدند. اصلا همه زندگیش در پایگاه و حوزه و ناحیه بسیج بود. یک روز به او گفتم: «مهدی مطمئنم اگر دوران هشت سال دفاع مقدس بودی، یک روز هم جبهه را ترک نمیکردی؟» در جوابم گفت: «مگر غیر از این فکر می کردی؟» من هم به او می گفتم «مطمئن باش اگر تو خط مقدم جبهه بودی من هم پشت جبهه و بحث امدادرسانی به مجروحان را رها نمی کردم.» از هملان اول دوتایی مثل هم بودیم.
- چه شد که شهید موسوی به سوریه و جنگ رفتند؟ یا بهتر بگویم شما چگونه راضی شدید که ایشان بروند؟
اصلا به من نگفت که می خواهد برای جنگ به سوریه برود. شاید چون می دانست من راضی نمی شوم. عاشق زیارت امام حسین(ع) و سفر کربلا بود. همزمان با انتقال ضریح جدید حضرت به عراق بود که مهدی بحث رفتن به کربلا را مطرح کرد. من هم خیلی خوشحال شدم که می خواهد برود زیارت. بعد از یک هفته دیدم که از او خبری نشد. تماس گرفت و گفت که آمدنش به تعویق افتاده و کاری پیش آمده است. من هم گمان کردم که در جریان نصب ضریح جدید امام حسین(ع) ایشان هم درگیر کار شده اند. زیاد پا پیچش نشدم. اما آمدنش 45 روز تمام طول کشید. من وابستگی شدیدی به مهدی داشتم و بعد از ازدواجمان این اولین باری بود که از او جدا می شدم. طبیعتا برایم خیلی سخت بود. روزهای اول خودم را از تا نمی ریختم و عادی نشان می دادم اما سفر مهدی که به درازا کشید، دیگر طاقتم طاق شد و ظاهرم هم نشان می داد که از درون دارم چقدر اذیت می شوم.
هر 3 یا 4 روز یک بار زنگ میزد. خیلی کوتاه فقط می گفت که حالش خوب است و تلفن را قطع می کرد می گفت کار دارم. می پرسیدم کجایی. می گفت یه جایی. می پرسیدم کی می آیی؟ می گفت زود، خیلی زود. اواخر که حتی تماس هم نمیگرفت. وقتی مهدی از پشت تلفن بی قراری و ناراحتی من را متوجه شده بود برگشت. ایران که آمد گفت :« می خواستم تا تعطیلات عید آن جا بمانم ولی دیدم خانم دیگر بریده است برای همین زودتر برگشتم!» حالا همه اینها در شرایطی است که من فکر می کنم ایشان برای زیارت و انجام یکسری کارهای بازسازی حرم به کربلا رفته اند و اصلا از سوریه و جنگ چیزی نمی دانم!
- تاریخ اولین رفتنشان در خاطرتان مانده است؟
حوالی دی ماه سال 91 بود که رفتند و 6 اسفند ماه برگشتند.
- وقتی آمد چه شد؟
خوب من هم به او زیارت قبول گفتم. مهدی هم یک عالم سوغاتی برایم گرفته بود. می گفت همه این ها را ظرف یکی دو ساعت گرفته ام. به مهدی گفتم: « این اولین و آخرین باری است که اجازه دادم بدون من به سفر بروی! »
- پس کی فهمیدید که اصلا کربلا نرفته است؟
همه وسایلش را از من پنهان کرده بود حتی پاسپورتش. ولی مهدی از روی همان سوغاتی هایش لو رفت. روی هر کدام از خریدهایش نوشته بود دمشق، یا سوریه. حتی آدرس فروشگاهش را هم داده بود که در سوریه بود. تازه فهمیدم که او اصلا کربلا و زیارت نرفته است. راستش را بخواهید دنیا دور سرم چرخید به حدی حالم بد شد منقلب شدم که تصورش هم غیر ممکن است. وقتی موضوع را به او گفتم اولین سوالی که پرسید این بود که چه کسی موضوع را به تو گفته ست. من هم جواب دادم هیچ کس از سوغاتیهایت فهمیدهام. خیلی گریه کردم. پیش خودش هم گریه کردم. مهدی اصلا طاقت دیدن گریه من را نداشت. اما هیچ نگفت.
- خوب آن سال عیدتان چگونه گذشت؟
چون میخواست من را از آن حال و هوا در بیاورد، سال تحویل 92 رفتیم مشهد. زیارت آقا امام رضا(ع). توی حرم اما رضا(ع) به من گفت: «اسماء دعا کن من بروم و این بار شهید شوم.» چند ماه بعدش هم دوباره رفت سوریه.
- راستش را بگویید شما را چگونه راضی کرد تا دوباره به جنگ برود؟
شاید باورتان نشود اما تنها چیزی که توانست مرا قانع کند صحبت های حضرت آقا بود. مهدی از حرفهای آقا برایم می گفت و این که در زمان فعلی شرکت کردن در این جنگ و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و در واقع دفاع از مظلوم مورد تایید ایشان است. مهدی به من گفت که حضرت آقا فرموده اند که اسلام حد و مرز نمی شناسد و این وظیفه ما است که برای یاری هر مسلمانی از جان خویش هم بگذریم. شاید این تنها دلیلی بود که قلب من را علی رغم میل باطنیام آرام کرد. دیدم که او هم برای همین عقایدش می جنگد و من هم دیگر مخالفتی نکردم.
- همسرتان کی به شهادت رسید؟ کی خبر را به شما دادند؟
بار دوم 5 تیر 92 بود که رفت. 5 روز بعد هم به شهادت رسید. من روز شهادتش تهران بودم و از ماجرا باخبر نبودم. با مادرم رفته بودم. یادم می آید آن روز خیلی دلشوره داشتم. اصلا بیقراری از چهره ام معلوم بود همه علت ناراحتی ام را می پرسیدند. می گفتم دلم برای مهدی شور می زند. خوابهای پریشان می دیدم و احساس خوبی نداشتم . مادرم می گفت صلوات بفرست و آرام باش. از خانم دوست مهدی خواستم تا خبری از او برایم بگیرد. به من گفتند که پای مهدی زخمی شده است. خودت را برسان اهواز، چند روز بعد برگشتیم.
وارد کوچه که شدم پر از جمعیت بود. اولین صحنه را که دیدم شوکه شدم. پدرم با لباس مشکی ایستاده بود و تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه داد و فریاد میکردند، اما من در تمام مدت شوکه بودم و گریه نمیکردم. همه یک کاری میکردند که من گریه کنم (بغض و گریه همسر شهید..)
- همسرتان وقتی می خواست برای آخرین بار برود به شما چیزی نگفت؟
می گفت بعد از شهادت من صبور باش. بیقراری و گریه من را دوست نداشت. حتی به من گفت بعد از شهادت من حق نداری زیاد شلوغ کنی یا بر سر و صورتت بزنی آن هم جلوی نامحرم. فقط گریه کن، آن هم کم. من هم در تمام مراسمات او وصیتش را انجام دادم. جلوی جمع گریه نمی کردم.
- به عنوان آخرین نکته صحبتی ندارید؟
سوریه که بود برای آخرین بار به من زنگ زد و تلفنی جند دقیقه با من صحبت کرد مدام صحبت ولایت را مطرح می کرد و سفارش فرمانبرداری از حرفهای آقا را به من می زد. می گفت تنها مسیر زندگی شما خط ولایت است. آقا هر چه گفت همان را انجام بده نه کمتر نه بیشتر. فایل صوتی حرف هایش را هنوز دارم و هر چند وقت یکبار گوش می دهم. ببینید مهدی و امثال او چقدر برای پیروی از ولایت تاکید داشته اند که حتی در آخریت صحبت هایشان هم آن را رها نمی کردند.
- دو سال از شهادت ایشان می گذرد این دوسال به شما چه گذشته است؟
بعد مهدی در زندگی من خلایی ایجاد شده است که هیچ چیزی نمی تواند جا آن را پر کند.
- تابحال خواب همسرتان را هم دیدهاید؟
زیاد، خیلی زیاد. مثلا محل کار ما باغچه ای دارد که پر از گل های رنگارنگ و زیباست. یک روز که کارم که تمام شده بود و داشتم این گلها و منظره زیبا را نگاه می کردم و چند تا عکس هم گرفتم. یک لحظه از دلم گذشت که کاش مهدی هم این جا بود و من با این منظره زیبا از او عکس می گرفتم. همان شب یکی از فامیل های مهدی خواب او را دیده بود که در خواب به او گفته بود بروید و به اسماء بگویید من اینجا در بهشت خانه ای دارم از گل. اینقدر این خانه قشنگ است! بگویید دلتنگ من نباشد. یکبار دیگر هم خودم خواب دیدم که ایشان از سوریه دارند می آیند و خیلی هم شاد و خوشحالند و من دارم به سوریه می روم در راه به همدیگر رسیدیم. ایشان ماموریتشان تمام شده بود و ماموریت من تازه شروع شده بود.
نام و نام خانوادگی: سید محمدحسین میردوستی
تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: یک پسر
شهید سید محمدحسین میردوستی در تاریخ ۱۳/۴/۱۳۷۰ به دنیا آمد و در
تاریخ ۱/۸/۱۳۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه
سادات، حضرت زینب کبری (سلام ا... علیها) به فیض شهادت نائل آمد.
از این
شهید والامقام «محمد یاسا» (متولد ۷/۷/۱۳۹۳) به یادگار مانده است.
دانلود فیلم مستند شهید محمد حسین میردوستی
روایت مادر شهید
"به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد, محمد حسین از خود بی خود میشد.برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد, محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش میکرد و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...». آنقدر عاشق پسرش (محمدیاسا) بود که برایش کرم ضد آفتاب خریده بود تا مبادا صورتش بسوزد و تمام زندگی و عمرش محمد یاسا بود, اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترحیج داد و برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید."اینها بخشی از صحبتهای مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین میردوستی» درباره خصوصیات و خاطرات فرزند شهیدش است. مادری که پس از شهادت فرزندش, یکسالی است قطعه 50 گلزار شهدای بهشتزهرا(س) پای ثابت پنجشنبه های اوست تا چند ساعتی را در کنار فرزندش باشد و با او درد و دل کند تا کمی از دلتنگیهای او کم شود. او افتخار میکند که هدیه ناقابلی را برای راه اهل بیت و دفاع از حریم آنها تقدیم خدا کرده است.
شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال گذشته با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند 2 ساله به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. گفتوگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید را در ادامه میخوانید:
از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود»
تسنیم: خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟
محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و داییاش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچهها را نیز به این سمت هدایت میکرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو میگرفت و به نماز میایستاد، پشت پدرش نماز میخواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا میخواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا میدانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمیکردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمیکردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمیکرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.
از زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت میخواند و روزه میگرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت میداد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را میدیدم و یک تفاوتی با سایر بچههای من داشت ولی شاید مادر بین بچههایش تفاوت نمیگذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمیآمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر میخرید و در یکشنبهبازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط میکرد و میفروخت.به او میگفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و ما به تو پول تو جیبی میدهیم، اما میگفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟»
علاقه خاصی به اهلبیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود
مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبتهای خود را ادامه میدهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمیکرد و صدایش درنمیآمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهلبیت بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت، برای من جالب بود وقتی عکسها و فیلمهای مُحرمش را نگاه میکردم، محرم سالهای قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت و همین محرمی که در سوریه بود تیشرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرتها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.
محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او میگفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش میگفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت میدیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ میگفت من خجالت میکشم بچه من که نیست او را ببرم، میگفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئتها حضور داشت.اما محرمها همیشه در هیئتها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و محمد حسین یک تیشرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری میکرد و سینه میزد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمیدهد انگار اینجا نیست! برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه میزنند، او دارد برای خودش سینه میزند، گفتم چه کارش داری حالا بچهام دارد برای خودش سینه میزند، گفت چرا با ریتم نمیزند؟!. وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم میگفت آن کسی که با ریتم میزد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسینوار رفت و ما همچنان ماندیم!
بارها میدیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است
وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازیاش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشیشان قاسم یک خطایی میکند و برای تنیبه به او میگویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم میگوید همینطور که غلت میزدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم».پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در یگان صابرین, در رشته پرستاری مشغول به تحصیل شد و به صورت فشرده,7 ماه دوره آموزشی پزشکیاری را پشت سر گذاشت و پزشکیار یگانشان شد. محمد حسین علاوه بر پزشکیاری, تمامی دورههای نظامی را دیده بود و به یک تکاور زبده تبدیل شده بود.
من وقتی خصوصیات حضرت ابوالفضل(ع) را میبینم که خودش را فدای برادرش کرد, بارها و بارها میدیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است، هر جا اتفاقی رخ میداد یا برنامهای بود او هم حضور داشت. برادرش در یکی از ماموریت های کاری چشم راستش را از دست داد و جانباز شد. محمدحسین همیشه به او میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من هستم». همیشه به شوخی به برادرش میگفت «تو خالص نبودی و جانباز شدی اما من میروم و شهید میشوم من خالصتر هستم».همیشه این جمله را با حالت خنده و تمسخر میگفت من شهید میشوم شاید ما این کلمه شهید را باور نداشتیم. واقعا راهی که دوست داشت رفت و شهید شد و مطمئن بود و رفت و شهید شد.
علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت
وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواجشان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد میگذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، میگفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.
به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شبها گاهی اوقات پدرش سرفه میکرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر میشد و میگفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه میشود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی میشود؟ میگفت من عمر طولانی نمیخواهم, من میخواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه میکرد.
ماموریتهای مختلفی میرفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمیگشت همسرش از دوریاش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی میکرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند میشد غذا درست میکرد، لباس میشست، همه خانواده را جمع میکرد و به تفریح میبرد و سعی میکرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان میداد ، محمدحسین با دین صحنه ها با عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچههای مردم را چطور میکشند، مردم را ببینید چگونه اذیت میکنند! چرا اینها این کارها را میکنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی میخواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمیخواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»
عشق به اهل بیت را بر عشق به پسرش ترجیح داد
تسنیم: داوطلبانه رفت؟
ماموریتهای خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاریاش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله میرفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمدهای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «میخواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «میخوام بروم سوریه و میخواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.»
تسنیم: شاید برای یک مرد خیلی سخت باشد که از همسر و فرزندش دل بکند. چطور خودش را قانع کرد که از آنها جدا شود؟
واقعا عاشق خانواده و پسرش بود. به حدی عاشق محمدیاسا بود که اگر در آفتاب بیرون میرفتیم,او را بغل میکرد، برای او کرم ضدآفتاب مخصوص میگرفت که پوست صورت او سیاه نشود یا میگفت بچه من را در آفتاب بیرون نبرید. بین عشق به حضرت ابوالفضل(ع)، عشق به ائمه برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)، و عشق به همسر و فرزندش آن عشق را ترجیح داد و در وصیتنامهاش هم نوشته است که پسرم من را ببخش که رفتم و برای پسرش توضیح داده است. با همه اینها عشق پسرش را رها کرد و رفت و به آرزویش رسید.
تسنیم: وقتی نام ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) میآمد،محمدحسین چه عکسالعملی داشت؟
باورتان نمیشود رنگ چهرهاش تغییر میکرد، یک حس عجیبی میگرفت.همیشه در جمع میگفت «من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت!» همسرش هم دلخور شده بود و می گفت مگر ما نیستیم، محمدیاسا نیست که تو این حرف را میزنی که هیچ آرزویی نداری؟ محمدحسین به تمام آرزوهای دنیویاش رسیده بود، چون محمدحسین متولد سال 70 بود و زود ازدواج کرد، زود بچهدار شد، خیلی زندگی تجملاتی نداشت، ساده بود و همیشه کار میکرد و زحمت میکشید فقط برای رفاه زن و بچهاش نه اینکه برای تجملات زندگی ولی واقعا زحمت میکشید و فقط آرزوی شهادت را در زندگیاش کم داشت که به آن هم رسید.
شب قبل از شهادتش گفته بود «من فردا شهید می شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم جز صورتم باقی نمیماند»
تسنیم: حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کردهاند؟
بله!دوستانش میگفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از تاسوعا بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچهها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه میرود که پیش بچهها بنشیند، بچهها به شوخی میگویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی میگویند «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمیدهید؟» بچهها جا باز میکنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین مینشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید میشود.
یکی از دوستانش میگوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا میخواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید میشوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید میشوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید میشوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینهزنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس میکردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر میکردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که میگویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور میکردم اصلا توجهی نمیکرد و من را نمیدید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) میآمد محمدحسین از خود بیخود میشد.
در همان شب قبل از عملیات عهدنامهای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته «من شهید میشوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین میرود جز صورتم، میخواهم صورتم برای مادرم سالم بماند» و واقعاً هم همانطور شد، دستهای محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب میرفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان میآید و دوستش میگوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشمهایش را بستم . دوستش میگوید من فقط یاد این حرف او بودم که میگفت من اگر بیایم شهید میشوم، او میدانسته که میخواهد شهید شود.
تسنیم: در آخرین تماسش به شما چهگفت؟
17 روز بود که محمد حسین رفته بود و خیلی هم نمیتوانست تماس بگیرد، چند بار با همسرش تماس گرفت و هر باری که زنگ میزد همسرش به من زنگ میزد و میگفت که محمدحسین تماس گرفته است.یک بار به خودم زنگ زد. صدایش خیلی بد میآمد, گفت: «مامان منم محمدحسین» گفتم مامانجان تویی خوبی؟ گفت «مامان یه وقت دلخور نشی من به تو زنگ نمیزنم» گفتم نه مامان تو به من زنگ نزن فقط به خانمت زنگ بزن، خانمت به من میگوید اشکالی ندارد. خانمت تنهاست گناه دارد تو به او زنگ بزن. خیلی دوست داشتم صدایش را بشنوم و با او حرف بزنم اما میگفتم خانمش گناه دارد بگذار با او صحبت کند. یک هفته به شهادت مانده بود زنگ زد و میدانست که شهید میشود و میخواست من از دست او ناراحت نباشم و گفت «مامان بخشید به تو زنگ نمیزنم.»
وصیت کرده بود پس از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید اما دستی نداشت که در آن انگشتر باشد!
تسنیم: چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟
صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس میگیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ میزنند، گفت همیشه زنگ میزنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعیاست چرا همه دارند زنگ میزنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است. بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب میآوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته بود.
وقتی محمد یاسا اذیت میکند سریع برای عکس بابا بوس میفرستد که مبادا پدرش او را دعوا کند
تسنیم: محمد یاسا بهانه پدر را نمیگیرد؟
پسرش یک سالش بود که پدرش شهید شد و تازه می توانست بایستاد. وقتی میایستاد محمدحسین خیلی ذوق میکرد و داد میزد «مامان! مامان! ببین محمدیاسا میایستد»، من هم سر به سرش میگذاشتم و میگفتم این بچه چقدر خودش را برای من لوس می کند، می گفت «مامان نمی دانی چقدر عزیز است! قربانش بروم»، گفتم خودت هم همین قدر عزیز هستی فکر این را نمیکنی؟ گفت «خب حالا» یعنی خجالت میکشید. بعد که محمدحسین شهید شد محمدیاسا کمکم راه افتاد و بعد بابا بابا میگفت. وقتی شیطنت می کرد, میگفتیم محمدیاسا به بابا میگویم، یکدفعه میچرخید, دیوار را نگاه می کرد وبرای عکس بابایش بوس میفرستاد مانند بچه ای که وقتی او را دعوا می کنند میخواهد خودش را برای پدرش لوس کند، سریع بوس می فرستد که یعنی بابا من را دعوا نکن!
تسنیم: در این مدت که محمد حسین به شهادت رسیده, دوری و دلتنگی اش را چطور تحمل میکنید؟
خیلی سخت است و داغ خیلی سنگینی است، من برادرم شهید شد، پدر و مادرم را از دست دادم اما پدر و مادر از دست دادن یک میراث است ولی داغ فرزند خیلی سنگین است شاید درکش برای بسیاری ممکن نباشد، سه فرزند دیگرم در کنارم هستند اما بهترین لحظههای زندگیام، تمام لحظهها وقتی راه میروم، غذا میخورم محمدحسین همیشه کنار من است، ناراحت هستم و دلتنگ او هستم و او را احساس میکنم اما همین که فکر میکنم در چه راهی رفته است و آرزوی خودش شهادت بوده و راهش را انتخاب کرده است و به من دلگرمی میدهد. دلتنگی هم دارد همانطور که امام حسین(ع) برای علیاکبرش گریه میکرد و می دانست کجا میرود و همه چیز را میدانست. ما ذرهای کوچکی هستیم که این هدیه ناقابلی را در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت دادیم.
تسنیم: در این یکسال به خواب شما نیامده است؟
یکبار به خوابم آمد، یک شب نمازم تمام شد, یکدفعه چشمم به عکسش افتاد که بغلم بود و دیدم محمد حسین نگاهم میکند و لبخند میزند.به خاطر دلتنگیکه داشتم , با او دعوا کردم و خیلی جدی به او گفتم به چه نگاه میکنی نگاه دارد؟اصلا فکر میکنی من چقدر دلتنگ تو هستم؟ به خواب همه میروی الی من!» خدا شاهد است همان شب به خوابم آمد. رفتم یک مکانی یک خانمی محجبه به همراه آقایی قد بلند که پشتش به من بود در آنجا بود و من صورتش را ندیدم اما صورتش نورانی بود. محمدحسین هم آنجا ایستاده بود. تا او را دیدم 3 عدد نان به من داد، در خواب فهمیدم که شهید شده، او را بغل کردم و فشردم در خواب حسش کردم. گفتم محمدحسین داییات را دیدی؟ عمویت را دیدی؟ مادرم را دیدی؟ و او فقط نگاهم میکرد، یکدفعه حالتم در خواب تغییر کرد و گفتم محمدحسین جایت خوب است؟ به من لبخند زد از بس گریه کرده بودم از خواب بیدارم کردند.
تسنیم: در آخر اگر مطلب یا توصیهای دارید بفرمایید.
به جوانان میخواهم بگویم این شهدا از ابتدا با این نام و نشان به دنیا نیامدند و مانند ما همه مردم عادی بودند اما با روش خوبی زندگی کردند و برای خودشان یک چارچوب درست کردند و در این چارچوب از حدشان بیرون نرفتند و واقعا حد و مرز را در زندگی رعایت میکنند. وقتی به وصیتنامه همه شهدا دقت کنید، حجاب,نماز اول وقت و راه ولایت را توصیه کردهاند و دقیقاً خودشان هم عمل کردند تا به این نقطه رسیدند، شهدا به آن نقطه اوج رسیدند که شهید شدند. پس هر انسانی میتواند خوب باشد و چه بهتر که جوانان ما بخصوص جوانان ما از بیگانگان الگوبرداری نکنند بگذارند و زندگی شهیدان را الگو قرار دهند و کاری کنند که دمردم کشورهای دیگر از ما الگوبرداری کنند.