یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون سید احمد حسینی :می‌خواهند نسل شیعه را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است

اولین شهید بی‌سر از لشکر فاطمیون قم، شهید سید‌احمد حسینی است، متولد ۱۳۶۶ در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الی‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید.

به گزارش جوان، اولین شهید بی‌سر از لشکر فاطمیون قم، شهید سید‌احمد حسینی است، متولد 1366 در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الی‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. احمد حسینی در اوج موفقیت‌های زندگانی‌اش بود که عزمش را جزم کرد تا به صف مدافعان حرم بپیوندد. او که تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی بود و با وجود شغل پیمانکاری ساختمان، از درآمد خوبی برخوردار بود، آرامش دل بیقرارش را در آشوب جبهه حق علیه باطل جست و عازم شد. گفت‌و‌گوی ما با زینب سادات حسینی همسر و همسنگر جوان این شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش رو دارید.


با شهید حسینی در ایران آشنا شدید یا در افغانستان؟
احمد 13سال بیشتر نداشت که از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ایران آمد. من متولد سال 1370 در ایران هستم اما احمد متولد سال 1366 در افغانستان بود. شهید پسرعمه من بود و از آنجایی که در ایران تنها بود، پدرم همراهی و حمایتش کرد تا درس بخواند و کار کند. خانواده ما بسیار مذهبی بود. مدتی بعد زمانی که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم،   احمد من را از پدرم خواستگاری کرد. اما پدرم با این ازدواج ما موافقت نکرد و گفت: سن دخترم کم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذیرفت و نهایتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن زمان من اول دبیرستان بودم. بعد هم آنها را فرستاد کربلا و باز به افغانستان بازگشتند. تا اینکه من دیپلم گرفتم و با حضور خانواده‌اش در سال 1389 ما با هم ازدواج کردیم. آن زمان احمد پیمانکار ساختمان بود و در رشته زبان انگلیسی تحصیل می‌کرد.


همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد که سر از جبهه مقاومت اسلامی درآورد؟
همه سرگرمی و دلخوشی من و احمد بعد از ازدواج شده بود زیارت حرم حضرت معصومه(س) و جمکران و مزار شهدا و بالاخص شهید مهدی زین‌الدین. همسرم ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داشت. خودش هم آرزوی شهادت داشت. به یاد دارم یک بار برای ادای نماز عید فطر سال 1391 به صحن جمکران رفته بودیم. بعد از نماز که اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقایی شد که جلوتر از ما نشسته بود. احمد گفت چقدر شبیه آیت‌الله بهجت هستند. گفتم نگو آدم یک حالتی می‌شود، گفت برویم پیششان. رفتیم حاج ‌آقایی بودند بسیار مؤمن و نورانی. احمد گفت حاج آقا برایمان دعا کن. گفت چه دعایی کنم. گفت دعا کن عاقبت بخیر شویم. حاج آقا سرش پایین بود گفت چه جور عاقبت بخیری؟ گفت حاج آقا دعا کن شهید بشوم. حاج آقا گفت ان شاءالله. ان‌شاءالله که زندگی خوبی داشته باشید با بچه‌های صالح و بعد شهید شوی. احمد گفت نه حاج آقا من می‌خواهم الان که طعم شیرینی زندگی را می‌چشم، حالا که برای به دست آوردن همسرم چند سال صبر کردم و جنگیدم، حالا که پدر و مادر در کنارم هستند و شغل و در آمد خوبی دارم، شهید شوم. ایشان در پاسخ احمد گفت: فقط همین قدر به شما بگویم که خیلی به هم دل نبندید. یکی از شما، آن یکی را از دست می‌دهد. روز عید فطر بود و احمد خوشحال لبخند می‌زد. اما من یک دلهره عجیبی داشتم. مدتی بعد من یک تصادف شدید داشتم و احمد خیلی ترسیده بود. فکر می‌کرد من را از دست می‌دهد. روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسید.


پس پیش‌زمینه‌های رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام کرد؟
یک بار که احمد در حال گوش کردن اخبار پرس تی وی بود (انگلیسی‌اش در حد تافل بود) اخبار را برای من هم ترجمه می‌کرد. خبر‌های خوبی نبود. خبر حمله تروریست‌ها و تهدیدشان برای تعدی به حریم خانم حضرت زینب(س) پخش می‌شد. بعد از ترجمه اخبار رو به من کرد و گفت الان که راحت سرمان را می‌گذاریم روی بالش و می‌خوابیم و یک صدای بوق ماشین هم آزارمان نمی‌دهد، به خاطر امنیت است. اما در عراق و سوریه اینطور نیست. آنها می‌خوابند اما پدر نمی‌داند صبح فرزندانش را خواهد دید یا نه یا عاقبت اهل خانه‌اش چه می‌شود. وقتی یک ماشین مشکوک می‌بینند می‌گویند نکند این منفجر شود یا فردی که از روبه‌رو می‌آید نکند داعشی باشد و بخواهد خودش را منفجر کرده و عملیات انتحاری انجام دهد. اینطور زندگی کردن خیلی سخت است. خوب به یاد دارم این حرف را همان اوایل ازدواجمان هم می‌زد. می‌گفت شب عاشورا که امام چراغ‌ها را خاموش کرد تا هر کسی بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنین امتحانی از من بگیرد، ببینم من از آن دست افرادی هستم که در تاریکی شب اربابم را رها می‌کنم و می‌روم یا نه در رکابش می‌مانم و شهید می‌شوم. آبان سال 1392 بود که تصمیم جدی برای رفتن گرفت.


به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود یا بصیرت لازم را داشت؟ شما چطور راضی به رفتنش شدید؟
احمد خیلی درباره رفتنش تحقیق کرده بود. در مورد سوریه و اتفاقاتی که در آنجا رخ می‌داد بسیار مطالعه می‌کرد. یکی از بستگانش با وجود سن کم به منطقه رفته بود اما قسمت تدارکات کار می‌کرد. من و احمد به خانه آنها رفتیم. نامش محسن بود. احمد از آقا محسن خواست تا عکس‌ها و فیلم‌های سوریه را نشان بدهد. ایشان هم نشان داد تا جایی که داعشی‌ها سر شیعیان را می‌بریدند به من گفت شما نبین تاب و طاقتش را نداری. گفتم خب بگذار ببینم سعی می‌کنم طاقت بیاورم و دیدم. آن شب تا صبح فکر می‌کردم یعنی چه؟ نه می‌شود به آنها گفت آدم  نه می‌شود نام حیوان بر آنها گذاشت. با خودم گفتم آن اشقیا در کربلا با نوه پیامبر چنین کاری کردند پس چه توقعی می‌شود از آنها داشت. آنها می‌خواهند نسل شیعه و نشانه‌های کربلا را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است. نیمه‌های شب بود احمد را بیدار کردم گفتم برایم حرف بزن دارم دیوانه می‌شوم. احمد هم برای من حرف زد و گفت اگر آن زمان کسانی که بعد از عاشورای حسین بن علی (ع) ‌یالثارات الحسین سر دادند به کمک امام حسین(ع)‌ می‌رفتند عاشورا اتفاق نمی‌افتاد. خب کمک نکردند و یاری نرساندند. زمان اسارت خانم هم طعنه و کنایه زدند. احمد با گریه همه این حرف‌ها را برایم تکرار می‌کرد. همه اینها نشانه‌های هجرت و جهادش را برایم بیشتر تداعی می‌کرد. می‌گفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقیقت نزدیک می‌شود. حس می‌کنم که حضرت زینب(س) صدایم می‌کند. گفتم نه احمد مادر و پدرت پیر هستند. تازه اول زندگی‌مان است. احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من قانعت می‌کنم. گفتم اگر قانعم کردی من می‌گذارم که بروی. حرف‌هایش را خوب درک می‌کردم اما آن وابستگی نمی‌گذاشت. حس می‌کردم دلم خالی می‌شود. می‌دانستم اگر برود دیگر بازگشتی ندارد. احمد اما مقدمات کارهایش را هم انجام داد. زبان عربی را هم آموخت و وصیتنامه‌اش را هم نوشت. همه حرف‌ها و حرکاتش و آن دل بیقرارش قانعم کرد و من رضایتم را اعلام کردم.


 از آخرین روز همراهی‌تان با شهید و لحظات جدایی برایمان بگویید.
26 بهمن که روز اعزامش بود، رفتیم به مادرش سر زدیم و گفت که من می‌خواهم به سوریه بروم. آنها خندیدند و اصلاً جدی نگرفتند. یک روز قبل از اعزام من را برد سینما. گفت زینب من این سکانس را همینطوری انتخاب نکردم. نام فیلمش بوی گندم بود و روایت زنی که همسرش را از دست داده بود. بعد از سینما آمدیم بیرون. احمد گفت که زینب تو اینجوری نکنی‌ها، من آنقدر از تو پیش همکاران، دوستان و خانم حضرت زینب(س) تعریف کردم و گفتم خانم صبور و محکمی دارم که اگر بی‌تابی کنی آبرویم می‌رود. من در حالی که اشک می‌ریختم گفتم تاب ندارم. احمد گفت نه دوست داشتن‌هایت را اولویت‌بندی کن. من را دوست داری، پدر و مادرت را بالاتر. ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داری. من و پدر و مادرت را یک زمانی از دست خواهی داد ولی ائمه و خدا را از دست نخواهی داد. وقتی اولویت‌بندی کنی، تحملش برایت آسان می‌شود. من گریه کردم. گفت من دلسرد نمی‌شوم و می‌روم. من تو را خیلی دوست دارم اما خیلی ببخشید خیلی ببخشید حضرت زینب(س) را بیشتر از تو دوست دارم.


و این دوست داشتن و عشق به اهل بیت کار خودش را کرد؟
بله، دقیقا من کوله پشتی‌اش را آماده کردم. دفتر خاطرات مشترکی هم داشتیم که هر کدام از ما وقت تنهایی برای نفر دیگر خاطراتش را می‌نوشت. آن دفتر را هم گذاشتم. احمد آن روز باز برایم صحبت کرد و گفت من خوابی دیدم تا امروز هم به شما نگفتم من باید بروم. از من خواست تا مانند همسر وهب نصرانی باشم. گفت محکم باش، پدر و مادرم پیر هستند و به تو نگاه می‌کنند. به من گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهره‌ای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش می‌بندد برای همیشه بماند. 26 بهمن بود که رفت. بعد از 13 روز در شب میلاد حضرت زینب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبریک بگوید. بعد از آن گاهی تماس می‌گرفت و از غربت حرم برایم می‌گفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم و از این مسائل حرف می‌زد.


آخرین مرتبه‌ای که با هم همکلام شدید، چه زمانی بود؟
آخرین آن هم 8 فروردین ماه 1393بود. گفت: برای 13 بدر می‌آیم. کلی سوغاتی خریدم و برگه مرخصی هم از فرمانده گرفتم. یک ساعت بعد زنگ زد و گفت زینب جان یک عملیاتی است در تپه‌های لاذقیه، مرز بین سوریه و ترکیه که اگر خدایی نکرده باز شود از ترکیه سلاح و نفرات می‌آورند و این برای جبهه ما خوب نیست. اکثر بچه‌ها به مرخصی رفته‌اند و نیروی چندانی نداریم. ارتش جای دیگری است و فرمانده ابوحامد گفته است که داوطلب می‌خواهیم. گفت من می‌خواهم بمانم. اگر بمانم کلاً می‌شویم 13نفر.


عکس‌العمل شما چه بود؟
من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقی می‌کند؟ گفت: خیلی فرق می‌کند. گفتم: باشد پس یعنی کی می‌آیی؟ گفت: اگر شهید نشوم بعد از عملیات. بعد خداحافظی کرد و حلالیت گرفت


در آن لحظات آخر سفارشی برایتان نداشت؟
احمد گفت بعد از شهادت من حرف‌ها و کنایه‌های زیادی می‌شنوی. اینجا بچه‌ها می‌گویند که بعد از ما به خانواده‌هایمان حرف و طعنه می‌زنند. تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان می‌گفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت زینب(س) گریه کن. بعد هم که خبر شهادتش را برایمان آوردند. احمد در تاریخ 18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد. شهید بی‌سر کربلای حسین بن علی. تشخیص پیکرش با دی ان‌ای انجام شد. از 18 فروردین ماه تا 18 اردیبهشت ماه تأیید خبر شهادتش طول کشید. بدترین روزهای عمرم را گذراندم.


از شهید حسینی به عنوان اولین شهید بی‌سر قم نام می‌برند.
بله، گویی بعد از شهادت، پیکرش به دست داعشی‌ها می‌افتد و آنها سرش را از بدن جدا می‌کنند و همه همرزمانش از بالای تپه‌ای این لحظات را مشاهده می‌کنند. اما کاری از دستشان برنمی‌آمده است. 10 روز منطقه دست دشمن بود. بعد از آن پیکر را برمی‌گردانند. چند روزی پیکر در حرم حضرت زینب(س) می‌ماند و بعد پیکر اشتباهی به مشهد اعزام و در حرم طواف می‌شود. بعد به قم آورده و در حرم بهشت معصومه(س)‌ همراه با پیکر شهید حسین فیاض تشییع شد. به من و مادرش اجازه داده نشد تا پیکر بی‌سر احمد را ببینیم. من یاد وصیت احمدم افتادم که می‌گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهره‌ای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش می‌بندد برای همیشه بماند.

شهید مدافع حرم سعید مسلمی استاد کاراته و مربی اخلاق شهادت 9 آبان 1394 شکرگزار خداوندم که مرا لایق دفاع از حرم دانست

شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید...

شهید مدافع حرم اهل بیت "سعید مسلمی" که در نهم آبان ماه سال جاری در راه دفاع از اسلام و حراست از حریم اهل بیت(ع) جان خود را در سوریه فدا کرد، پس از گذشت صد روز پیکرش پیدا و روز گذشته در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.

لازم به ذکر است وی از نیروهای پاسدار تیپ 71 روح الله شهر اراک بود.

شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید. سعید از جوانان دهه هفتادی بود که قهرمانی و بزرگمردی‌اش زبانزد مردم شهرشان بود. وقتی با مادر شهید صحبت می‌کردم، به رغم دلتنگی‌ها، از اینکه پسر جوانش فدایی بانوی مقاومت شده و نزد حضرت زینب(س) سربلند است، افتخار می‌کرد. خواهر شهید نیز از زخم زبان نااهلان گله داشت و تکیه کلامش این بود که باید شهید را درست شناخت و درست به جامعه معرفی کرد، چراکه آنها آشنایان آسمان و غریبان روی زمین هستند. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با مادر، خواهر و یکی از شاگردان شهید مدافع حرم سعید مسلمی است که از نظرتان می‌گذرد.

بانو باجلان مادر شهید
حاج خانم! چند فرزند دارید؟ سعید چندمین فرزند شما بود؟
من شش فرزند دارم که پسرم سعید متولد سال 70 و آخرین فرزندم بود. از کودکی خیلی بچه آرام، صبور، با محبت و قانعی بود. بسیار با ایمان بود و نمازش را اول وقت می‌خواند. همیشه با وضو بود. به من و پدرش بسیار احترام می‌گذاشت با اینکه آخرین فرزندم بود ولی از همه فرزندانم بزرگتر بود. یعنی کارهایی می‌کرد که از سنش بیشتر بود.
غالباً مادرها به فرزند آخرشان احساس دلبستگی بیشتری دارند. با این وجود چطور حاضر شدید به سوریه اعزام شود؟
اگر سعید امسال به سوریه نمی‌رفت، سال‌های دیگر می‌رفت. در وصیتنامه‌اش نوشت، من با اراده خودم و داوطلبانه به سوریه رفتم. ولی اگر شهید شدم بدانید این راه را خودم انتخاب کردم. راه خدا را رفتم و ناراحت نشوید. به من گفت، مامان جان من به سوریه می‌روم. شما چند پسر دیگر داری اگر شهید شدم در سرای آخرت شفیع شما هستم. گفت مامان تا روزی که خداوند در تقدیرم نوشته همان قدر عمرم است پس چه خوب که با احترام و با شهادت از دنیا بروم. اگر پایان عمرم در دفاع از حریم اهل بیت شهید نشوم اینجا در خیابان می‌میرم یا درخانه از دنیا می‌روم. پس بدان اگر خدا لایق دانست شهید شدم ناراحت نشو و ناراحتی‌ات به خاطر حضرت زینب(س)، امام حسین(ع) و حضرت علی اصغر(ع) باشد و از خدا بخواه هر چه صلاح است همان شود.
چطور اعزام شد و چگونه با خبر شهادتش روبه‌رو شدید؟
کارهای اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من می‌روم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) می‌روم. فردایش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد می‌شود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر می‌گفتم و متوسل می‌شدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابان‌های حلب پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شده‌اند. شهید زهره وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش می‌گفتند آن روز آقا سعید جان ما را نجات داد.


 با دلتنگی مادرانه‌تان چه می‌کنید؟

یک مادر خیلی نگران بچه‌اش می‌شود. ولی خدا را شاکرم که شهادت قسمت پسرم شد. من هم مادرم و خیلی دلتنگ پسرم می‌شوم اما راضی‌ام که پسرم در راه دفاع از حرم اهل بیت به شهادت رسید. اینکه می‌گویند خوبان می‌روند، درست است. پسرم با آنکه فرزند کوچکم بود اما راه راست را به ما نشان می‌داد. سعید برای دفاع از حضرت زینب(س) به سوریه رفت و فردای قیامت پیش امام حسین(ع) سربلند هستم. خدا را شکر می‌کنم.


زهرا مسلمی خواهر شهید
شما خواهر بزرگ‌تر شهید بودید. به عنوان یک خواهر بزرگ‌تر آقا سعید ته تغاری خانواده‌تان را چطور تعریف می‌کنید؟
برادرم متولد 19 فروردین 1370 بود و 9 آبان 1394 به شهادت رسید. من دو خواهر و چهار برادر داشتم که آقا سعید فرزند آخرخانواده بود. من از برادرم 12 سال بزرگترم. کودکی مان در روستا گذشت. آقا سعید اراک به دنیا آمد و در اراک بزرگ شد. از ابتدا به دنبال ورزش و تهذیب نفس رفت. بعدها عضو سپاه پاسداران شد و برای دفاع از اسلام مرز نمی‌شناخت. می‌گفت هر سرزمین اسلامی که احتیاج به دفاع دارد من عازم می‌شوم و اگر مسلمانی صدای مظلومی را در عالم بشنود و به دفاع برنخیزد بویی از مسلمانی نبرده است. برادرم روحیه ظلم ستیزی داشت. همیشه صبور بود. لبخند به لب داشت و در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کرد. باشگاه ورزشی داشت و مربی کاراته بود. بچه‌ها و جوان‌ها را از کوچه پس کوچه‌ها جمع می‌کرد و به سمت ورزش سوق می‌داد.
برادرتان چه تاریخی به سوریه اعزام شد؟
سعید 15 مهر94 اعزام شد اما نامه‌ای بعدا از سپاه برای ما آوردند که فروردین برای رفتن به سوریه تقاضا داده بود و بالاخره مهر ماه برای اولین بار به سوریه رفت و آبان ماه هم در شمال حلب به شهادت رسید. ما می‌گفتیم نرو، بابا مامان ناراحتند اما می‌گفت، من برای دفاع از اسلام می‌روم. یک روز تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان می‌داد که مجروح بود. سعید گفت اگر این بلا را سر کودکان شما بیاورند چه می‌کنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق می‌کرد. همیشه با وضو بود. سه برادر دیگرم هم اهل تقوا هستند. پدرم با کارگری و نان حلال فرزندانش را بزرگ کرد. کشاورز بود و الان کارگر محیط‌زیست است. با رزق حلال ایشان و تربیت صحیح مادرمان، سعید به مقام شهادت رسید.


گزارش تصویری تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم

 همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب داره

در صحبت‌هایتان به ورزشکار بودن برادرتان اشاره کردید. در این مورد بیشتر توضیح دهید.

سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار می‌کنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمی‌کنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم می‌آمدند و می‌گفتند آقا سعید شهریه ما را جمع می‌کرد و برای بچه‌های بی‌بضاعت لباس می‌خرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از 18 سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی می‌رسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا می‌شود.


گزارش تصویری تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم

آخرین دیدارش با خانواده چگونه گذشت؟

روزی که می‌خواست برود، ما خیلی گریه می‌کردیم ولی سعید خیلی خوشحال بود. انگار می‌خواست بال در بیاورد. وقتی از کوچه رد می‌شد بر می‌گشت عقب را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. شوق رفتن داشت. انگار فرشته‌ها او را می‌بردند. همان لحظه که سعید رفته بود، به مادرم الهام شده بود پسرش دیگر بر نمی‌گردد. همیشه گریه می‌کرد. از زمانی که برادرم به سوریه رفت دیگر از او خبری نداشتیم. 9 آبان که شهید شد، خانواده سه ماه از سرنوشتش بی‌خبر بودند. شب و روز نداشتیم تا اینکه 18 بهمن خبر دادند سعید شهید شده است. 19 بهمن پیکرش را به اراک آوردند و در گلزار شهدای اراک آرام گرفت.
از نحوه شهادت آقا سعید اطلاع دارید؟
سعید تیربارچی بود. شهید زهره وند که همشهری‌مان بود همزمان با برادرم به شهادت رسید. سعید چون تیربارچی بود نمی‌توانستند او را بزنند. همرزمانش می‌گفتند تک تیراندازها تند و تند به طرفش شلیک می‌کردند. فرماندهشان تعریف می‌کرد ظهر که عملیات شروع شد، تا شب وهابی‌ها به طرف ما خمپاره شلیک می‌کردند. موقع اذان که شد سعید گفت حاجی بیا نمازمان را نوبتی بخوانیم. فرمانده‌شان می‌گفت به خودمان گفتیم این جوان 24 ساله وسط آتش جنگ فکر نماز است. آخر آتش زیاد بود. نماز را نوبتی خواندیم. فرمانده‌اش می‌گفت از نحوه دقیق شهادت برادرم اطلاع نداریم اما همرزمش می‌گفت سعید 200 متر از ما جلوتر بود. همان جا به شهادت رسید و پیکرش مدتی در منطقه ماند و بعد از آزادسازی آن منطقه پیکرش را برای ما آوردند. سعید که شهید شد ما سه ماه خبری از او نداشتیم. یک شب خواب دیدم جمعیت زیادی به سمت بهشت زهرا می‌روند. سعید روی دوش جمعیت بود. تیشرت مشکی تنش بود و یا زهرا روی آن نوشته شده بود. به من گفت به خدا من می‌آیم و با وعده‌ای که در خواب به من داده بود بعد از سه ماه پیکرش برگشت.

گزارش تصویری تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم


برادرم حتی حقوقی که از سپاه می‌گرفت برای خودش خرج نمی‌کرد. از نظر مالی وضعش بد نبود

در وصیتنامه‌اش قید کرده حقوقش را به بچه‌های کم درآمد و برای باشگاه ورزشی و ایام فاطمیه نذری بدهیم

پاسخ تان به کسانی که به خانواده شهدای مدافع حرم طعنه می‌زنند چیست؟

کسانی که آرزو دارند کاش زمان عاشورا بودند الان زمان عمل است و شیعه و پیرو امام حسین(ع) با دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حریم اهل بیت (ع) مشخص می‌شود. خیلی دردناک است یکسری افراد ناآگاه حرف‌های عجیبی را در خصوص این شهدا می‌زنند. وقتی پیکر برادر شهیدم را آوردند می‌گفتند چند قطعه استخوان برایشان آوردند، پس از گذشت قرن‌ها از تاریخ عاشورا اگر مسلمانی یاور امام حسین(ع) شود حقش این نیست که زخم زبان بشنود.
به کسانی که به مدافعان حرم و خانواده‌های شهدای مدافع حرم طعنه می‌زنند که برای پول به سوریه می‌روند می‌گویم پول در قبال جان ارزشی ندارد. برادرم 24 سال سن داشت. پنج سال بود که لباس پاسداری انقلاب اسلامی را به تن کرده بود. مادرم برای آخرین پسرش آرزوها داشت. می‌خواست او را داماد کند. سعید داشت راضی می‌شد که ازدواج کند. برادرم حتی حقوقی که از سپاه می‌گرفت برای خودش خرج نمی‌کرد. از نظر مالی وضعش بد نبود. حتی در وصیتنامه‌اش قید کرده حقوقش را به بچه‌های کم درآمد و برای باشگاه ورزشی و ایام فاطمیه نذری بدهیم. ولی برخی طعنه می‌زنند که چیزی به آنها دادند که می‌روند! اصلا میلیاردها تومان بدهند، کل جهان را بدهند فکر نکنم راضی باشیم یک تار موی عزیز ما کم شود. ولی آنهایی که ایمانشان کم است طعنه می‌زنند. به کسانی که طعنه می‌زنند مدافعان حرم برای پول می‌روند می‌گویم می‌توانند خودشان بروند. اگر عشق و ارادت به اهل بیت پیامبر(ص) نبود ما طاقت داغ عزیزانمان را نمی‌آوردیم. الان هر روز مادرم به مزار پسرش می‌رود و اگر روزی یک یا دو بار به مزار برادرم نرود آرام نمی‌گیرد.

نتیجه تصویری برای شهید سعید مسلمی

  بعد از شهادتش جوانان زیادی برای رفتن به سوریه داوطلب شدند و همه تصمیم گرفتند راه او را ادامه دهند


سید یوسف حسینی

یکی  از شاگردان شهید : شیفته اخلاق استاد بودیم
شهید سعید مسلمی دوست و استادم در رشته کیوکوشینگ کاراته بود. از سال 91 به باشگاه آقا سعید می‌رفتم. تأثیر اخلاقی که این شهید روی جوان‌ها می‌گذاشت خیلی زیاد بود. اخلاقش خیلی خوب بود. به ما سفارش می‌کرد به پدر و مادرمان احترام بگذاریم. سعی می‌کرد همه را به گفتار خوب راهنمایی کند. شهید مسلمی خرج بی‌بضاعت‌ها را می‌داد. جوان‌ها را به ورزش جذب می‌کرد و بچه‌ها و جوان‌ها را با هزینه خودش بیرون می‌برد. با بچه‌ها دوست بود. همه شاگردانش شیفته اخلاقش شده بودند. حتی با بچه‌های کوچک در پارک فوتبال می‌کرد. آقا سعید پیش از آنکه استاد کاراته باشد مربی اخلاق بود.  بعد از شهادتش جوانان زیادی برای رفتن به سوریه داوطلب شدند و همه تصمیم گرفتند راه او را ادامه دهند. حرف آقا سعید این بود که حضرت زینب(س) یک بار به اسارت رفت و دیگر نباید به اسارت برود. من هم دوست دارم و باید برای دفاع از حرم بی‌بی بروم. الان جوانان زیادی به مزارش می‌روند و با شهید درد دل می‌کنند. دوست داریم راهش را ادامه دهیم. خوب یادم است یک شب قبل از اینکه اعزام شود همه بچه‌ها را جمع و خداحافظی کرد.

در ادامه وصیت نامه این شهید مدافع حرم را میخوانید:

با سلام و درود به روح امام خمینی(ره) و آرزوی صحت و سلامتی برای ادامه دهنده راه ایشان امام خامنهای. امروز که شما این نامه را مطالعه میکنید شاید دیگر در بین شما عزیزان نباشم و انشالله خداوند توفیق نبرد با دشمنان امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و شهادت در راه ایشان نصیب اینجانب کرده باشد.

در ابتدا از پدر و مادر عزیزم به خاطر تمامی سختیها و زحماتی که برای بزرگ کردن اینجانب کشیدهاند تشکر میکنم. از شما عذرخواهی میکنم که نتوانستم حتی گوشهای از زحمات شما را در این دنیا جبران کنم و امیدوارم در آن دنیا به لطف حضرت زهرا(س) دستیگر شما باشم.

پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید.

همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست. توصیهای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدر و مادرم در همهی  شرایط میباشد.

صحبتی که با عزیزان دارم ادامه راه شهیدان و گوش به فرمان بودن در برابر دستورات مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای است و همیشه به یاد داشته باشید که در محضر خداوند و امام زمان(عج) هستید.

و اما داداشی عزیزم در باشگاه از شما عزیزان میخواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا(س) از همه چیزتان بگذرید و هیات را حفظ کنید و مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا(س) را به یاد ما باهم بخوانید.

امیدوارم عملکردم در مقابل دشمنان اسلام باعث شادی دل آقا امام زمان(عج) و نایب بر حق ایشان حضرت امام خامنهای گردیده باشد؛ انشالله.

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم شهید سعید مسافر : رفت تا چادر محکم‌تر بر سرمان بماند، رسالت زینبی به دوش ماست

همسر شهید مدافع حرم:شهید مسافر رفت تا چادر محکم‌تر بر سرمان بماند/ به یاد حضرت مسلم شهید مسافر را راهی کردم

عفت حسین زاده همسر شهید در گفتگویی با خبرنگار پرنیان گیل از روزهای باهم بودن و اینکه قبل ازدواج چه دعایی درخصوص همسر آینده خود کرد، گفت: من همیشه به خداوند می گفتم که خدایا یکی از سربازهای ناب خود را نصیب من کن و اطرافبانم می دانستند من چنین حاجتی دارم و وقتی هم که آقاسعید به خواستگاری آمدند مهرشان به دلم افتاد و همانجا احساس کردم همان کسی است که میخواستم و بعد اولین جلسه به خانواده گفتم که نیازی نیست بیشتر از این با ایشان صحبت کنم و جواب من مثبت است.همان  شب خواستگاری از عزم آقا سعید برای رفتن به سوریه باخبر شدم و او شبِ فردای خواستگاری به سوریه اعزام شد.

همسر شهید مدافع حرم درخصوص اینکه قبل خواستگاری خبر اعزام ایشون برای اولین ماموریت به آقاسعید ابلاغ شده بود و این موضوع را در خواستگاری با من مطرح کردند ، اظهار کرد: من در وجودم احساس گرما می کردم و ترسیدم از هر اتفاقی میتوانست در آینده بیفتد ولی توکل بر خدا کردم و به ایشان گفتم بروید ان شاالله خداوند و حضرت زینب (س) پشت و پناهتان باشد و منتظرم تا برگردید.

 آقا سعید از من بله را گرفتند و فردایش به منطقه اعزام شدند ،

وی افزود: آقا سعید می گفت دوسالِ پیش و دو هفته قبل از ازدواج ما، رفتم پیش خانم حضرت معصومه(س) و به ایشان گفتم برای من خواهری کنید و یک دختر خوب قسمت کنید که همه جوره با من بسازد و وقتی شما رو دیدم، یک نوری و یک حسی به من گفت که این همسر زندگی من است.

همسرشهید با اشاره به زمان اعزام شهید مسافر گفت: من به ایشان گفتم دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا ، بابی انت و امی به من گفتند که این فراز را برای من معنی میکنید؟ و من هم گفتم معنایش که مشخص است یعنی پدر و مادرم به فدایتان ... و ایشان گفت به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند.

وی با اشاره به ندای قلبی خود در هنگام اعزام همسرش به منطقه با بیان اینکه 154 روز با شهید زندگی کرده است اظهار کرد: یک روز دیدم سعید خیلی حالش گرفته بود و روزنامه در دستش را به زمین کوبید و گفت، خودت روزنامه را بردار و ببین که دیدم عکس دختربچه سه یا چهارساله سوری بود که تکفیری‌ها او را به میله‌های فلزی پنجره‌ای با زنجیر بسته بودند، شهید رو به من گفت؛ بگوییم کوریم و این‌ها را نمی‌بینیم؟ چون سال اول زندگی مشترکمان بود مثل همه زوج ها دوست داشتم در کنار هم باشیم و حسی به من دست داده بود که دیگر برنمی گردد و بعد اینکه به ایشان گفتم نمی توانم دوریتان را تحمل کنم و گفتند می توانی ،  آیا امروز مثل عاشورا نیست؟

همسر شهید با اشاره به اینکه موقع رفتن شهید چه سفارشی به ایشان کردند گفت: من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شماست بانو ، ومن بعد شهادت ایشان سعی برآن داشتم که هیچ گاه بلند گریه نکنم و اگر پیش می آمد جلوی خود را می گرفتم تا آقاسعید از دست من ناراحت نشود.

وی با بیان اینکه شهید مسافر از بهترین‌های جامعه امروزی بود گفت: هیچ‌گاه از مسئولیت و جایگاه همسرم خبر نداشتم و پس از شهادت او فهمیدم که آنجا فرماندهی تعدادی از نیروها را بر عهده داشت. آقا سعید همیشه می‌گفت مسئول جارو زنی در محل خدمتم هستم.
همسر شهید با اشاره به اینکه شهید می‌گفت به خاطر این به سوریه می‌رود تا چادر محکم‌تر بر سر همسرش بماند و دست کثیف بیگانه‌ای نتواند آن را از سر زنان بکشد گفت: در زمان اعزام آقا سعید، به یاد روزی افتادم که زنان کوفی مردانشان را از همراهی با حضرت مسلم (ع) منصرف می‌کردند اما با اطمینان قلب، آقا سعید را راهی کردم، انگار حضرت مسلم (ع) به کمک من آمد

پدر شهید سعید مسافر: اگر مدافعان حرم نبودند، به جای سوریه، باید در تهران می جنگیدیم

با سری بلند و سینه ای ستبر از سعیدش حرف می زد. استکان چای را در میان دو دستش گرفته بود و لابلای حرف هایش گاهی خیره می ماند. شاید به یاد خاطرات پسر شهیدش می افتاد. گاه گاهی بغض را در کلامش می شد حس کرد، اما  دائما یک جمله را تکرار می کرد: من خوشحالم از شهادت سعید، راضیم به رضای خدا.

حاج آقا کمی از خصوصیات آقا سعید برایمان بگویید.

سعید از این کارها خوشش نمی آمد. مطمئنم دوست ندارد الان درباره اش مصاحبه کنم. چون به شدت ماخوذ به حیا بود. دنبال دیده شدن نبود. اما خدا به خوبی او را دید. به قول قدیمی ها بزرگ تر کوچکتری را خوب درک می کرد. همان احترامی که برای اقوام درجه یک اش قائل بود به مردم محل و دوستان و آشنایان هم میگذاشت. متانت و وقار سعید نیاز به تعریف و تمجید ندارد.

چطور شد که عازم سوریه شد؟

اولین بار بهمن ماه سال ۹۳ به سوریه رفت. آن هم به صورت داوطلب. آمده بود برای خداحافظی گفت عازم ماموریتم. گفتم کجا ؟ گفت همین دورو بر. انقدر اصرار کردم تا گفت که به سوریه می رود. اوایل رفتنش خیلی دلهره داشتم اما نمی توانستم خوشحالی خودم را از بلوغ فکری سعید پنهان کنم.

شنیده ها حاکی از این است که ایشان در مبارزه با پژاک هم ید طولایی داشتند.

بله سعید مدت ها در جبهه شمال غرب بود و در عملیات های خاص شرکت می کرد. هم رزمنده بود و هم جهادگر. من ۲۹ سال هست که مفتخرم به خدمت در سپاه. اما سعید د رهمین طول هشت ساله سابقه کاری اش از من هم پیشی گرفت. مدت حضورش در سوریه  با تمام سی سال خدمت من  برابری می کند. خوشا به سعادتش.

Image result for شهید سعید مسافر در کنار کودکان

رابطه تان با هم چطور بود؟

من هرگز نمی فکر نمی کردم ولی اش هستم. ما انقدر به هم نزدیک بودیم که می توانم بگویم بیشتر رفیق بودیم، برادر بودیم با هم تا پدر و فرزند. من از او خیلی چیزها یاد گرفتم.

چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟

من روز چهاردهم فروردین بود که برای فوتبال به سالن رفتم. با سوالات عجیب و غریب دوستان مواجه شدم. جویای احوالات سعید بودند. نیم ساعت از بازی که گذشت  از چهره ها خواندم که اتفاقی افتاده. همه می دانستند و من بی اطلاع بودم. ساعت دوی همان شب به من گفتند سعید مجروح شده. تا صبح خوابم نمی برد. حدس می زدم برای سعید اتفاقی افتاده باشد تا اینکه صبح فردا به من اطلاع دادند که شهید شده. وقتی خبر را شنیدم هیچ تغییری در چهره ام حاصل نشد. گفتم خدارا شکر. سعید به آرزویش رسید و امانت خدارا به او برگرداندم. از آن روز به بعد قوت قلبم بیشتر شد، صبوریم بیشتر شد و حس می کنم خداوند به من عنایت ویژه ای برای صبر بر این اتفاق کرده است.

خیلی ها معترضند که چه لزومی دارد فرزندان این مرزو بوم در خارج از کشور به شهادت برسند. نظر شما چیست؟

تا کسی شرایط جنگ را درک نکرده باشد نمی تواند معنای جهاد مدافعان حرم را درک کند. اگر امثال سعید من و شهید طاهر نیاها و سیرت نیاها و کوچک زاده ها نبودند، به جای سوریه اکنون باید در تهران می جنگیدیم. وقتی سعید برای اولین بار می خواست عازم سوریه شود خودم هم از او همین سوال را کردم که سعید جان چرا تو باید بروی ؟گفت الان جنگ، بر سر اسلام و قرآن است. تکفیری ها به هیچ کس رحم نمی کنند. حرم اهل بیت ناموس ما شیعیان است و نمی توانم در برابرش بی تفاوت باشم.

در آستانه برگزاری کنگره ملی شهدای گیلان هستیم. تاثیر چنین مراسماتی را بر فرهنگ عمومی جامعه چگونه ارزیابی می کنید؟

فرهنگ اسلامی – ایرانی ما با شهدا زنده است، باید آنان را به جامعه فهماند. شیوه زندگی شان را، علت جهادشان را عقایدشان را، باید به نسل کنونی و بعدی تفهیم کرد. ما از صدراسلام تا کنون فرهنگ شهادت را زنده نگاه داشته ایم و این راه تداوم دارد.

صبوری این پدر ستودنی بود. چطور می شود از پاره تن این گونه راحت گذشت و با خوشحالی از پر کشیدنش سخن راند؟ آیا غیر از این است که ایمان قوی این بزرگ مرد، هر لحظه به قلب داغدیده اش این نوید را می دهد که : وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ…

خواهر شهید مدافع حرم سعید مسافر :شهدای مدافع حرم حریم ناموس و عفت زنان مسلمان شدند


شهدای مدافع حرم حریم ناموس و عفت زنان مسلمان شدند

خواهر شهید سعید مسافر با بیان اینکه در وجود شهید شوق زندگی و شوق برای اعتقادات و حفظ باورهایش بسیار زیاد بود، افزود: شهید مسافر مانند یک ترازویی بود که زندگی دنیایی و اخروی اش کفه مساوی داشت.

وی با بیان اینکه داغ بزرگی بر دل ما خانواده شهدا وجود دارد اما خداوند نگاه رحمتش را به جهت ایمان و باور شهدا نصیب ما کرده است، گفت: وظیفه ما خانواده شهدا حراست و حفاظت از ارزش‌های دینی و انقلابی شهداست و باید کارهای مفید در این راستا انجام دهیم.

مسافر تصریح کرد: نباید در چارچوب غم و اشکی که در فراق عزیزانمان داریم باید گامی فراتر گذاشته و نگاهمان را موازی نگاه شهدا قرار دهیم و اهدافی را که شهدا دنبال می کردند، دنبال کنیم.

وی اذعان کرد: شهید مسافر همانند خیلی از شهدای مدافع حرم به فرموده رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) سربازانی هستند که زمانی در گهواره ها بودند و امروز برای حفاظت و حراست از پرچم اسلام و انقلاب آن را دست به دست و سینه به سینه برافراشته پاس می دارند.

مسافر در ادامه با اشاره به اینکه خیلی از رفتارها و کارهای شهید مسافر بعد از شهادت ایشان بر ما آشکار شد، افزود: شهید مسافر بسیاری از کارها از جمله فعالیت های فرهنگی را که دغدغه همیشگی اش بود در گمنامی انجام داد و خدمت در لباس پاسداری و کار در سپاه را به عنوان یک شغل نگاه نمی کرد.

وی اضافه کرد: شهید می خواست بتواند مقوله ها و ارزش های انقلاب اسلامی را در جامعه و به خصوص در قشر جوان پررنگتر کند که با شهادتش کاری کرد که همه آن کارها برای جذب نیرو و تغییر نگرش ها به آرمان ها و ارزش های انقلاب اسلامی بیشتر نمایان شود.

مسافر تقدیم جان و گذشتن از همه آرزوها و خواسته های آدمی را بزرگترین ایثار  دانست و افزود: شهدای مدافع حرم برای امنیت این کشور فرسنگ ها دورتر از خاک وطن رفتند تا دست دشمن به ناموس ملت و کشور نرسد وچادر از سر زنان و دختران این کشور کنار نرود.

وی تاکید کرد: امروز کار ما این است که اندیشه ها و آرمان های شهدا پایمال نشود.

مسافر گفت: همه ما مدیون خون شهدا و برادرهای شهیدمان هستیم و باید هم در ظاهر و هم در باطن رفتارمان را همسو با آنان کنیم و من خواهر شهید مطمئنا مدیون خون شهید هم در دنیا وهم در آخرت هستم.

خواهر شهید مدافع حرم سعید مسافر با بیان اینکه باید هم در ظاهر و هم باطن رفتارمان همسو با شهدا باشد، گفت: از جمله مهمترین دغدغه های شهید پیرامون مسائل فرهنگی برای جوانان بود.

Image result for شهید سعید مسافر در کنار کودکان

گفتگو با همرزم شهید سعید مسافر : حال و هوای جبهه مقاومت معنوی است/ شهید مسافر طی ۱۰ سال رفاقت فقط یک بار بدقولی کرد!

نظری همرزم شهیدان سعید مسافر و جمال رضی در گفت وگو با خبرنگار «دیارباران» در مورد دوستی اش با شهدای مدافع حرم، اظهار کرد: بیش از اینکه این حادثه اتفاق بیفتد و دوستان من در سوریه به شهادت برسند، زخمی شدم و من را به کشور برگرداندند و آن روز پر حادثه را ندیدم .

وی در ادامه این مطلب تصریح کرد: بنده با شهید سعید مسافر بزرگ شدم و ۱۰ سال با این شهید رفیق بودم .

هم رزم شهیدان گیلانی مدافع حرم با تاکید براینکه من خاطرات زیادی از این شهدای بزرگوار مدافع حرم دارم ولی در شرایط فعلی با شهادت دوستان خودم حال و روز مساعدی ندارم، اضافه کرد: از قافله شهدا جا مانده ام و خاطرات بسیار زیاد است.

نظری  با بیان خاطره ای از شهید مسافر، ابراز کرد: روز آخر که مصدوم شدم وقتی داشتم برمی گشتم شهید مسافر به من قول داد که بر گردد و قول بازگشت را هم به همسر محترمشان داده بودند ولی طی این ۱۰ سال رفاقت یک بار بدقولی کرد و من را تنها گذاشت و به آرزوی همیشگی خود رسید .

نظری با بیان اینکه حال و هوای جبهه مقاومت معنوی است، اظهار کرد: فضا فضای دفاع از اسلام و حریم ولایت به ویژه عمه سادات و عقیله بنی هاشم است  و عطر شهادت در فضا به مشام می رسد .


شهید سعید مسافر متولد ۱۳۶۵ در شهرستان صومعه سرا و ساکن شهر رشت بود که در ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ به همراه عده ای از پاسداران تیپ عملیاتی میرزاکوچک خان لشکر قدس گیلان برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه اعزام شد.
شهید مسافر در روز ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ در هنگام عملیات مستشاری در اطراف شهر حلب سوریه به همراه تعدادی از رزمندگان حزب الله لبنان به شهادت رسید. وی در هنگام شهادت ۳۰ سال داشت.
زندگی نامه
شهید_سعید_مسافر در ۱ دی ماه ۱۳۶۵ در خانواده ای متدین به دنیا آمد. مادرش از سادات است و پدرش پاسدار انقلاب اسلامی. با توجه به شغل پدر در تهران متولد شد و در سال ۱۳۷۲ از تهران به گیلان و روستای سادات محله از توابع صومعه سرا نقل مکان کردند. او دوران تحصیل خود را از همان مکان شروع کرد و سپس درسال ۱۳۷۹ در شهرستان رشت و در محله باهنر سکونت گزیدند و در مدرسه شهید بیگلو به ادامه تحصیل مشغول شد و از همان سال ها بود که فعالیت های فرهنگی خود را در مسجد علی بن ابیطالب(ع) شروع کرد. شهید مسافر پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۸۵ به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید و در سال ۱۳۸۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید و بعد از گذراندن دوره آموزشی درتیپ میرزاکوچک خان لنگرود مشغول به کار شد و در سال ۱۳۸۷ بعنوان یکی از پاسداران آموزشی نمونه دوره تکاوری شناخته شد. او دوره های متعددی را سپری نمود و سالها در مأموریت های سیستان بلوچستان و مناطق مرزی شمالغرب به نحو احسن ایفای نقش کرد. از همان ابتدای جریان سوریه تلاش میکرد تا در صف مدافعان حرم قرار گیرد و سرآخر بنا به نیاز آنجا آموزش های دیگری دید تا با اعزام او موافقت گردد و سرانجام در فردای شب خواستگاری اش باشوق وصف ناشدنی به سوریه اعزام گردید. او پس از بازگشت از ماموریت ، در تاریخ ۹۴/۰۱/۲۱ عقد ساده ای گرفت و در تاریخ ۹۴/۰۵/۰۸ جشن عروسی را برگزار نمود امّا هیچ کدام از زیبایی های دنیایی نتوانست جلوی اراده اش را بگیرد و در اعزام بعدی در تاریخ ۹۴/۱۱/۱۸ وارد خاک سوریه شد و نهایتا" پس از خلق حماسه های به یاد ماندنی در آن دیار،در ساعات اولیه بامداد ۱۴ فروردین ۹۵ و در سن ۲۹ سالگی به دوستان شهیدش پیوست. شهید مسافر در تمام امور، همچون کار،ازدواج و در عرصه های فرهنگی، بصیرت و سربازی ولایت را چراغ هدایت خود قرار داده بود و در دوران حیات خود "گروه فرهنگی منهاج" را پایه گذاری کرد و تمام توانش را برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی صرف نمود. مزار شهید مدافع حرم سعید مسافر در گلزار شهدای رشت زیارت گاه عاشقان ایثار و شهادت می باشد

مدافع حرم کشتی گیر شهید سعید خواجه صالحانی : خواهشی که دارم این است که پشتیبان رهبر و ولی فقیه خود باشید

سعید خواجه صالحانی نخستین شهید مدافع حرم سال ۹۶ است؛ او عصر روز جمعه ۴ فروردین در نبرد با تکفیری‌ها در سوریه به شهادت رسید؛ شهید صالحانی متولد سال ۶۸ و ساکن پاکدشت بود.

شاخص‌ترین شهدای مدافع حرم در سال ۹۶ / عاشورایی‌ترین شهدای عصر حاضر

سعید خواجه صالحانی از کشتی گیران استان تهران بود. وی که برای چهارمین بار به سوریه اعزام می شد، فرمانده پایگاه سیدالشهدا(ع) شهرستان پاکدشت بود.

مراسم وداع با شهید سعید خواجه صالحانی روز دوشنبه هفتم فروردین در حسینیه بنی فاطمه کوچه عمار شهرستان پاکدشت برگزار گشت.

خانواده وی خودشان را برای بیست و هشتمین سالگرد تولدش آماده کرده بودند که خبر شهادتش در شبکه های اجتماعی دست به دست شد. «سعید خواجه صالحانی» سال 96 را در سرزمین حضرت زینب سلام الله علیها تحویل کرد و چند روز بعد به آرزوی چند ساله اش رسید. این حضور چهارمین اعزام این شهید گرانقدر به سوریه بود که طی عملیاتی مستشاری در استان حماه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


گوشه‌هایی از زندگی آسمانی «سعید خواجه صالحانی» در برنامه «از آسمان»

«شهید خواجه صالحانی» در کنار تحصیل به ورزش کشتی نیز مشغول بود و در این رشته به چند مقام استانی هم دست یافت، سعید خواجه صالحانی پس از اتمام تحصیل به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و فعالیت های فرهنگی خود را در این نهاد و با مسئولیت فرمانده پایگاه سیدالشهدا شهرستان پاکدشت ادامه داد.


اولین شهید مدافع حرم سال 95 شهید ابوالفضل راه‌چمنی بود. یار و رفیق شهید سعید خواجه صالحانی که در بسیاری از عملیات‌ها همراه و همرزم بودند. سعید با خود قرار گذاشته بود تا سالگرد شهید راه‌چمنی به منطقه برود. به قولش هم وفا کرد و در آستانه سالگرد شهادت راه‌چمنی، خدا شهادت را نصیب او نیز کرد. سعید خواجه صالحانی اولین شهید مدافع حرم سال 96 بود که در چهارم فروردین ماه تنها به فاصله چهار روز مانده به سالروز تولد زمینی‌اش، آسمانی شد. در سالگرد شهادتش با عصمت خواجه‌وند مادرش به گفت‌وگو نشسته‌ایم که از نظرتان می‌گذرد.

شهید سعید خواجه صالحانی و شهید راه چمنی

به عنوان مادر، شهید مدافع حرمتان را چطور معرفی می‌کنید؟
راستش من فکر می‌کنم سعید به خاطر داشتن برخی خصوصیات و برجستگی‌ها به این مقام رسید. سعید حرف نداشت. با محبت و با عاطفه بود. اهل دین و ایمان بود. اهل نماز اول وقت و روزه. از دوم راهنمایی روزه‌هایش را می‌گرفت. رفتارش با بستگان و دوستانش خیلی خوب بود. وقتی خبر شهادت سعید منتشر شد، خیلی‌ها پرسیدند مگر سعید کجا بود که شهید شد. با شهادتش دل همه را سوزاند. رابطه عاطفی خوبی با همه داشت. فردای روز تشییع، تولدش بود. 70 نفر از دوستانش کیک تولد گرفتند و سر مزارش رفتند و تولدش را با قرائت زیارت عاشورا برگزار کردند. سعید در دل همه جا داشت.

با وجود وابستگی بین شما و سعید چطور به رفتنش راضی شدید؟
پسرم عاشق خانم حضرت زینب‌(س) ‌و رقیه‌(س) ‌بود. من به سعید گفتم مامان یک بار رفتی دیگر نرو، گفت نه مامان باید این راه را ادامه بدهم. اولین بار مانعش نشدم، کارش بود، راهش را هم دوست داشت، نگفتم نرو. خیلی‌ها رفتند، آنها هم جوان بودند، آنها هم مادر داشتند. مگر شهید نشدند! مگر جانباز نشدند؟چرا شدند. من افتخار می‌کنم بچه‌ای دارم که در این راه قدم گذاشت و شهید شد. سعید هم گفت مادر تا هستم باید بروم. من هم راضی به رضای خدا شدم. می‌گفت مادر جان هر کسی بهانه‌ای می‌آورد و نمی‌رود.


شهید ابوالفضل راه‌چمنی

گویا پسرتان قول و قرارهایی با شهید چمنی داشت؟
شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی از دوستان صمیمی‌اش بود. از دوران بچگی با هم بودند. خیلی با هم رفیق بودند، وقتی ابوالفضل شهید شد، سعید خیلی بیقراری کرد. گفت مادر من تا چهلم ابوالفضل باید بروم. به ما گفت عکس بگیرید اگر رفتم و شهید شدم عکس یادگاری داشته باشید.
من هم گفتم می‌خواهم برایت زن بگیرم، گفت تا مأموریت من تمام نشده اسم زن را نیاورید. اما راضی‌اش کردم که بعد از سیزدهم فروردین، برویم خواستگاری، اما قسمتش نشد.

در جبهه که بود، با هم در تماس بودید؟
بله، آخرین بار دوم عید بود که با من تماس گرفت و گفت می‌آیم تا با هم به دیدار فامیل و بستگانمان در شمال برویم. من همه کارهایم را کردم که سعید پنجم بیاید و به شمال برویم. منتظر بودم بیاید. همان روز پنجم یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت که می‌خواهم برای عید دیدنی به خانه‌تان بیایم. به دنبال کارهای سفر بودم اما گفتم بیا پسرم. دوست سعید آمد، نان هم گرفته بود و صبحانه را سر سفره هفت‌سین خوردیم.
گفت مامان سعید! من با شما کاری دارم. بعد گفت پایین پای سعید تیر خورده، گفتم الان کجاست؟! گفت بیمارستان است. بعدازظهر به تهران می‌آید. به دخترم گفتم شما برنامه سفرتان را خراب نکنید و بروید من می‌مانم تا سعید بیاید. گفت نه مادر طاقت ندارم. من هم نمی‌روم. حال و هوای دوستش را که دیدم به او گفتم تو چرا انقدر بی‌قراری؟ بعد خانواده دوستش هم آمدند. گفتم اگر سعیدم، شهید شده به من بگو. گفت نه خاله چیزی نشده اما با اصرار همسرم، حقیقت را گفت و خبر شهادت را به ما داد. خبر شهادتش را سر سفره هفت‌سین به من دادند. بعد هم به معراج شهدا رفتیم. وقتی سعید را زیارت کردم گفتم پسرم کجا رفتی؟ قرار نبود بیایی تا با هم مسافرت برویم؟ سعیدجوابی نداد. گفتم سعید جان شهادتت مبارک، منزل نو مبارک!


شهید ابوالفضل راه‌چمنی

در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
وقتی سعید در مأموریت بود، قبل از شهادتش خیلی حرف‌ها به گوشم می‌رسید. می‌گفتند بچه‌های شما برای پول به سوریه و عراق می‌روند. من هم در پاسخ آنها می‌گفتم اگر برای پول می‌روند شما هم بچه‌هایتان را بفرستید که بروند. گفتم سعید و امثال سعید با جان و دل بدون هیچ چشمداشتی راهی جبهه شدند که من و شما در امنیت باشیم. این نوع تفکر نهایت بی‌انصافی است. اینها اگر کمی انصاف داشته باشند، نباید این صحبت‌ها را بگویند. خدا را شاکر هستم چنین فرزند شایسته‌ای به من داد که در این راه مقدس شهید شود. این نذری بود که برای اسلام هدیه کردم و امیدوارم که خدا از من قبول کند.


وصیت نامه


بسم رب الشهدا و صدیقین

سلام بر ارواح پاک شهدا و امام راحل، سلام بر رهبر عزیزم سید علی، جانم فدایش، زیاد اهل قلم نیستم

انشاءالله این جهاد فی سبیل الله مقبول حق تعالی و اهل بیت علیهم السلام قرار بگیرد، از ملت و امت حزب اللهی و هموطنان عزیزم تنها خواهشی که دارم این است که پشتیبان رهبر و ولی فقیه خود باشید تا هیپ بیگانه‌ای به کشور شما آسیب نرساند.

تمام دوستان و برادرای دینی عزیزم که به گردن این جانب حقیر حقی دارند انشاءالله که حلالم کنند.

برای فرج و ظهور امام عصرمان امام رمان (عج) دعا کنید، مراقب حیله و نیرنگ دشمن باشید، شهدای عزیزمان به راحتی خون ندادند، امر به معروف و نهی از منکر فراموش نشود. التماس دعا

*محل دفن اینجانب به عهده پدر و مادر عزیزم می‌باشد*

سعید خواجه صالحانی