یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

یادی از شهدای گلگون کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

شرمنده شهدا ...... شاید بتوانم قطره ای از دریای شهدا را در این وبلاگ معرفی کنم

شهید سید محمد صادق از شهدای مدافع حرم + دیدار پدر شهید با شهید سلیمانی

«سید باقر حسینی» پدر شهید «سید محمد صادق» از شهدای همین لشکر است که در بهمن ماه سال ۱۳۹۵ در سوریه شهید شد.

مهمان ناخوانده شوکه‌مان کرد/ دعایی که وسط گریه «حاج قاسم» را به خنده انداخت

سید محمد باقر  اظهار داشت: پسرم ساکن قم بود و به تازگی صاحب یک پسر شده بود. از راه سیمان کاری و بنایی خرج خانواده اش را می‌گذراند. با آغاز جنگ سوریه و اخباری که از جنایت داعشی‌ها به او می‌رسد تصمیم می‌گیرد برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به آنجا برود.

بدون اینکه به کسی اطلاع دهد نام نویسی می‌کند و همراه گروه فاطمیون می‌رود. یک روز تماس گرفت و گفت: پدر من از فرودگاه دمشق تماس می‌گیرم. آمدم سوریه. من که از اوضاع خبر داشتم پرسیدم چرا رفتی؟ گفت الان نمی‌توانم خیلی حرف بزنم، تلفن قطع میشه. هفته دیگه دوباره تماس می‌گیرم زنگ می‌زنم. گفتم لااقل می‌گفتی خداحافظی می‌کردیم. آنجا خطرناک است تو زن و بچه داری، اینجا روزی (۱۱۰-۱۲۰) هزار تومان کار می‌کردی الان که رفتی خرج زندگی چه می‌شود؟

گفت بابا هفته دیگه که زنگ زدم جواب همه سوالاتت را می‌دهم. یک هفته بعد زنگ زد گفت: در روضه‌ها شنیدی اسرای کربلا را که داخل شهر شام کردند با تازیانه و شلاق می‌زدند، مثل حضرت زینب (س). حالا اگر ما الان از این مردم و حرم بی بی دفاع نکنیم دشمن با خمپاره و گلوله آن‌ها را می‌زند. حرف هایش را که زد آخرش گفت: حالا اگر تو راضی نباشی بر می‌گردم. گفتم: نه پسرم بمان، اگر قبل رفتنت هم این حرف‌ها را می‌گفتی خودم می‌گفتم برو.

صادق دو روز مانده بود ماموریتش تمام شود به شهادت رسید. آخر هر هفته تماس می‌گرفت. مدتی بی خبر بودیم. تا اینکه یکی ازدوستانش گفت سید صادق تیر خورده. گفتم هر اتفاقی افتاده به من بگو. گفت تو را به خدا از من نپرس از مسئولین بپرس. یکی دیگر از رفقایش گفت پسرت بیسیم چی بود، وسط عملیات کمین خوردند و او شهید شد.

برادر کوچکش هم با تشویق سید صادق به سوریه رفت و الان جانباز است.

بهمن ماه سال ۹۷ به مناسبت سالگرد شهادت شهادت پسرم از طرف لشکر فاطمیون ما را برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه بردند. در هتلی که مستقر بودیم حدود ۲۵۰ خانواده دیگر فاطمیون هم حضور داشتند.

مهمان ناخوانده شوکه‌مان کرد/ دعایی که وسط گریه «حاج قاسم» را به خنده انداخت

یک روز داخل اتاق مان نشسته بودیم که در زدند. من و خانمم نشسته بودیم و عروسم بیرون بود. با صدای در، نوه ام که فرزند شهید بود دوید و در را باز کرد. در کمال تعجب دیدیم مردیست که تاکنون پیش از آن بار‌ها او را یا در تلویزیون دیده بودیم یا عکسش را مشاهده کرده بودیم. حالا او در چند قدمی ما آن هم در محل استراحتمان بود. بسیار شوکه شدیم.

حاج قاسم سلیمانی با دو نفر دیگر وارد شد. با نوه ام که یک بچه حدود ۵ ساله بود طوری دست داد و احترام کرد که گویی با یک مرد بالغ هم کلام شده. سریع جلو رفتم و با همان حس هیجانی که در درونم ایجاد شده بود او را دیدم. سردار یا الله گفت و همان جلوی در ایستاد. گفتم بیایید داخل. حاج قاسم گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید. خندیدم گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید. تعارفش کردم به سمت تنها صندلی اتاق که بنشیند.

حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست.

حال و احوالمان را پرسید و از اوضاع خانواده پسرم جویا شد. گفت نام پسرت چه بود؟ گفتم سید محمد صادق. نام پدرم را هم پرسید. گفتم حاج آقا نام پدرم هم ابوطالب است.

بعد بلند شد که برود، پیشانی مرا بوسید. ناگهان دیدم اشک چشمان سردار را پر کرده. با خودم گفتم خدایا! من حرف بی تربیتی زدم یا چیزی گفتم که او ناراحت شد؟

در فکر خودم دنبال علت می‌گشتم که سردار گفت: شما پدر شهید هستی دعا کن من هم ردیف پسران شما باشم. بلافاصله پس از جمله سردار گفتم: الهی آمین.

سردار خندید و گفت: هنوز دعایی نکردی که الهی آمینش را گفتی. گفتم خودم تا تهش را خواندم. می‌دانستم وقتی می‌گوید می‌خواهم هم ردیف پسرتان باشم یعنی شهادت می‌خواهد. از او خواهش کردم و شماره خانه مان را دادم. گفتم سردار تو را به آبروی حضرت معصومه هر وقت به اصفهان آمدید به خانه ما هم بیایید. ایشان هم شماره ما را در دفتری یادداشت کرد، اما هیچ گاه قسمت نشد قدم در خانه ما بگذارد.

۵-۶ دقیقه حاج قاسم پیش ما بود و رفت. پشتش رفتم که دیدم سردار از پله‌ها پایین رفت و حتی سوار آسانسور نشد.

گفتگو با مادر جوانترین شهید مدافع حرم افغانی : شهید سید مصطفی موسوی :عاشق مبارزه با صهیونیستها بود

5 بهمن ماه امسال بود که پیکر شهیدی از تبار فاطمیون و از مدافعان حرم افغانستانی به شهر قم بازگشت تا پس از 9 ماه دوری به چشم انتظاری خانواده پایان دهد. جوان 20 ساله و برومندی که از سال 92 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و در عملیات  بصری الحریر به شهادت رسید. زینب سادات موسوی مادر "سید مصطفی" در قم سکونت دارد. 12 فرزند دارد که مصطفی دهمین فرزند خانواده بود. او میگوید: "خودم اهل افغانستان اما بزرگ شدهی ایران هستم همان سالهای انقلاب سال 57 به قم آمدیم البته همسرم زودتر به ایران مهاجرت کرد و همهی 12 فرزندم در قم به دنیا آمدند."

در ادامه گزارش گفتوگوی ما با مادر شهید را میخوانید:

** جز خدا کسی را نداشتیم

خودش میداند که بهانه صحبتمان سید مصطفی است. از همان اول صحبت میرود سراغ فرزند شهیدش و میگوید: "باورتان میشود خانم؟ خودم مصطفی را نشناختم. رفتار و کردار و دوستان و فعالیتهایش را که به یاد می آورم، می گویم چه گوهری داشتم که از دست دادم".

روزهای سخت مهاجرتش به ایران را به یاد می آورد و زمانی که مصطفی را باردار بود و ادامه میدهد: "آن زمان با مادر همسرم در یک خانه زندگی می کردیم. مشکلات زیاد بود. ناراحتی هایم را با خدا در میان می گذاشتم.  یک روز که خیلی ناراحت شدم از خانه رفتم بیرون. نه فامیلی داشتم نه آشنایی. رفتم حرم حضرت معصومه(س). چند ساعتی نشستم، ضعف داشتم و حالم خوب نبود. آب میوه گرفتم و خوردم تا حالم بهتر شد. هر وقت زندگی برایم تنگ میشد با حضرت معصومه(س) درددل میکردم."

مصطفی و بقیه خواهر برادرانش همه در قم متولد شدند. مادر در نبود پدر که مشغول کار بود بچه ها را بزرگ کرد. همه زیر سایه اهل بیت و تلاشهای مادر بزرگ شدند. مادر هم پدر بود و هم مادر خودش تعریف می کند: "مصطفی در بغلم بود و پدر هم بالای سرشان نبود با این همه هیچ وقت جلوی دیگران گله و شکایتی نکردم و چیزی نخواستم. زندگی با بچه های کوچک سختی خاص خودش را داشت و جز خدا کسی را نداشتم رزق و روزیم را بدهد."

خدا را شکر می کند که الحمدالله همه بچه ها خوب هستند اما بین شان مصطفی چیز دیگری بود. چه آن دوران که در مدرسه بود چه بعد که مشغول خواندن دروس طلبگی شد. حتی بعد از شهادتش نیز در مدرسه محل تحصیلش یادبود گرفتند. "نه از این بابت که پسر من است و بخواهم تعریف کنم، اما واقعا بچه خوبی بود. صبحهای جمعه دعای ندبه میخواند. هیئتش ترک نمی شد و پیگیر بود که در برنامه ها شرکت کند. ماه رمضان کلاس قرآن شرکت می کرد و جزء شاگردهای خوب کلاسشان بود حتی پیگیری می کرد و ناراحت میشد که چرا در کلاسهای قرآن شرکت نمی کنیم."

** عاشق مبارزه با صهیونیستها بود

برادر بزرگتر مصطفی مخفیانه راهی جبهه سوریه شد. بعد از مدتی مصطفی هم آهنگ رفتن زد و گفت که میخواهد به سوریه برود. "همیشه دلش میخواست علیه صهیونیستها در فلسطین بجنگد بعد که ماجرای سوریه و رفتنش پیش آمد سر به سرش می گذاشتیم که غزه را رفتی حالا میخواهی سوریه بروی؟! اجازه که خواست گفتم نه میخواهم که بگویم نرو، و نه می توانم که بگویم برو".

مثل اینکه خداوند در دل مادرهایی که فرزندشان را برای جهاد راهی کشوری غریب می کنند صبوری می ریزد. صبر بر نبود فرزند، صبر بر سختیهای بعد از رفتن، صبر از نگرانیها و دلواپسی ها و صبر از حرفهای گاه و بیگاه جاهلان؛ "خدا خودش در دلم انداخت که جلوی این پسر را نگیرم. من که اجازه نمی دادم از شهر خارج شود چطور شد که برای سوریه رفتن جلویش را نگرفتم؟ منی که هر کدام از بچه ها بیرون از خانه می روند مدام پیگیر می شوم که کجا هستند و کجا نیستند. اینکه اجازه دادم مصطفی از کشور خارج شود عجیب بود."

اولین بار که به سوریه رفت خانواده از رفتنش بی خبر بود. حرف و حدیثهای همسایه و آشناها هم روز به روز بیشتر می شد. چند ماهی بود که از مصطفی خبری نبود. برادر بزرگترش رفتن مصطفی به سوریه را به خانواده گفته بود اما مادر بازهم قبول نداشت. می ترسید که نکند مصطفی جای دیگری باشد. نه تماسی از سوریه برقرار شده بود نه خبر درستی از مصطفی بود تا اینکه بعد از چندماه خودش با خانواده تماس می گیرد.

** میخواست در میدان مبارزه باشد

بار اولی که رفت در بهداری مشغول شد. پسر دایی اش می گفت: "مصطفی می خواست در میدان مبارزه باشد و وارد عملیاتها شود. همه دوستش داشتند و نمی خواستند با حضور او در خط مقدم اتفاقی بیافتد."

می دانست مادر حساستر از آن است که تاب و تحمل شنیدن خبرهای سوریه را داشته باشد برای همین صحبتی از جنگ و سوریه نمی کرد. می گفت: مادر تو حساسی تحمل شنیدنش را نداری. وقتی به خانه آمد عکسهایی که گرفته بود را نشان مادر داد. "پارسال که آمده بود عکسهایش را نشانم داد. معمولا مصطفی کمتر از سختیهایش برایم حرف میزد. تعجب کرده بودم که چطور شده دارد عکسهایش را نشانم میدهد. می گفتم مادر جان عجب جاهایی رفتی، چقدر خوب که زیارت رفتی، اینها را میگفتم تا بیشتر با من حرف بزند. برایمان سوغاتی هم آورده بود غصه می خوردم پسرم پول دارد ولی برای خودش خرج نمی کند."

مادر ادامه میدهد: "این آخریها خیلی تغییر کرده بود. جز وقتی کسی تماس میگرفت یا خودش زنگ میزد گوشی دستش نمی گرفت. اکثر اوقات یکی از مداحی های اقای هلالی را گوش میداد. ما می گفتیم حداقل یک نوحه دیگر گوش بده ولی خودش این نوحه را خیلی دوست داشت. با اینکه مداح نبود آخرین سالی که ماه محرم ایران بود توی حسینیه مداحی هم کرده بود. نمی خواهم حالا که پسرم شهید شده تعریف کنم، نه، اما واقعیتش این است که گاهی که خانواده دورهم می نشستیم، می گفتم مصطفی چرا اینجوری شده؟"

مصطفی جور دیگری شده بود دوستانش می گفتند وقتی آهنگی می گذاشتیم اعصابمان را خورد میکرد نمی گذاشت آهنگ گوش کنیم. در مرخصی هایی که برمی گشت بیشتر وقتش را در هیئت بود. آخرین تماسش با خانواده چند روز قبل از عملیات بصری الحریر بود. روز ولادت حضرت زهرا(س) زنگ زده بود تا روز مادر را تبریک بگوید. "همه خانواده دورهم جمع بودیم که مصطفی زنگ زد. با همه صحبت کرد و گفت که جایتان خالیست. گفتم رفتی زیارت حضرت زینب(س) من را هم دعا کن. گفت: مادر فردا عروسی داریم دعا کن. همان روز پسر بزرگم تصادف کرد مصطفی خبر نداشت احتمال میدادم که خبر به گوشش برسد و چند روز بعد تماس بگیرد. ولی تماس نگرفت و این آخرین تماس مصطفی بود."


** گفته بود "شهادت را برای دل کندن از خانواده نمی خواهم؛ دلم با عشق دیگری است"

با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می گفتند که مصطفی خودش می خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمی کشاند: "با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و اراده اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود."

فکرش را نمی کردم که شهید شود این را می گوید و از ماهها بی خبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول می کشید. دو هفته بود که با من تماس نمیگرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد. 20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود. درگیریها در سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است. تا ماه اول به خودم دلداری میدادم. یادم میآمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.

** روزشماری میکردم تا خبری از مصطفی برسد

"بعد از یک ماه هر روز را میشمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند. تا اینکه به ماه دوم رسید. از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباسهای مصطفی را هم آورد. پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد. فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند. بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است. یا می گفتن در محاصره است و پنهان شده. توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم می گفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟."

"چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمی آمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود. کم لباس می خرید با اینکه می گفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمی کرد. همه می گویند با همین لباسهای کهنه ام زیبا بود. بعد از شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی می شد یک لباس را چند سال به تن میکرد."

چشم انتظار به اخبار تلویزیون و رادیو منتظر خبری از مصطفی بود. منتظر اینکه بگویند منطقه ای آزاد شده و چند تن از رزمندگان نیز از چنگال داعش خلاص شده اند. فکرش این بود که مصطفی را داعش اسیر کرده. قبول کردن شهادت پسر 20 سالهاش سخت بود. چند ماه میگذشت و هنوز خبری از مصطفی نبود. جای خالی مصطفی در ماه محرم، کنار دوستانش در حسینیه خالی بود. یادش می آمد که سالهای گذشته ماه محرمها تمام مدتش را در هیئت بود.

** انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته

بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت. مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمی فهمید. احساس می کرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری می کرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود. برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر می کرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته.

"فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود."

من جایم راحت است، چرا غصه میخوری؟!

چند روز پیش از اینکه خواب مصطفی را نمیبینم ناراحت بودم. خیلی گریه کردم. یکی از فامیل ها به خانه مان آمد و گفت خواب مصطفی را دیده که با یک لباس سفید و زیبا آمد من را بغل کرد و گفت من جایم خیلی راحت است چرا غصه می خورید. آدم یک جوجه را بزرگ میکند اگر اتفاقی برایش بیافتد غصه می خورد اینکه برای اولاد اتفاقی بی افتد سخت است. مصطفی می گفت مادر غصه نخور. با اینکه جوان بود اما در فکر گناه و هوس نبود. یاد اینها که می افتم می گویم چه بچه ای داشتم."

افتخار می کند که مصطفی را، دسته گلش را سرباز زینب کرده. یاد خنده، چهره، قد و بالای فرزند جوانش که می افتد دلتنگ می شود، می گوید: "به هر حال طاقت دوری اش را ندارم. شیربرنج خیلی دوست داشت. غذای مورد علاقه اش بود. روزهایی که شیربرنج درست می کردم وقتی به خانه می آمد بو می کشید و با خوشحالی می گفت: مادر دستت درد نکند شیربرنج درست کردی. اگر بعد از وقت غذا به خانه می آمد حتما میگفت مادر برای من هم گذاشتی یا نه؟

یک بار خبرنگاری سوال کرد اگر همین الان مصطفی برگردد چه کار میکنی؟ جواب دادم هم خوشحال می شوم چون یک مادرم اما پیش حضرت زینب(س) و خانم رقیه(س) شرمنده می شوم بچه ای که در راه خدا دادم دوباره برگشته است. آنوقت دیگر روی صحبت کردن با خانم زینب(س) را ندارم که دسته گلم را برای خدا دادم و حالا پس گرفتم."


این شهید دلی صاف و بسیار صبوری داشت . شجاعت بی نظیر او همیشه نقل قول همرزمانش بوده . ارادت او به اهل بیت خصوصا به مادرش حضرت زهرا باعث شد تا مدتی هم چون مادرش بی نشان و گمنام باشد.

عکس مصطفی رو وقتی بعضی ها می بینند ...
میگن چقدر بچه است  ، قدش اندازه سلاحشه
دهنش بوی شیر میده ...
نمی دونم . شاید راست میگن ولی ما مصطفی رو بچه ندیدیم .
مرد دیدیم .
بیست ساله می تونه بچه باشه ، ولی بیست ساله ها هم میتونند مرد باشند
بیست ساله میتونه بچه قرتی بالاشهر باشه
میتونه بچه هیئتی پایین شهر
بیست ساله میتونه بچه سوسول مامانی باشه
میتونه مرد کار و زندگی باشه
میتونه هندزفری به گوش با کتونی های برند معروف توی خیابون ها ول باشه
میتونه با پوتین های نظامی ، کوچه خیابون ها رو از تروریست ها درو کنه
میتونه مدافع حرم باشه

همه رو به یک چشم نبینیم . اگر بیست ساله های خانواده های بعضی ها بچه هستند ، خیلی از 20 ساله های دیگه مرد خانواده اند ، مردانگی دارند و مرد در فرهنگ اسلامی و ایرانی ، هم‌سنگِ جوانمردی است و نماد دلاوری، دادگری ، حق‌ جویی ، ظلم‌ستیزی و پشتیبانی از ستمدیدگان ...

 -------
 شهید سید مصطفی موسوی با نام جهادی مسلم  متولد 2 فروردین 1374 بعد از دو سال جهاد و مبارزه با مزدوران آل سعود و دفاع از حریم کبریایی عمه سادات حضرت زینب کبری (س)  در تاریخ 31 فروردین 1394 در عملیات بصری الحریر در یکی از مناطق درعا به شهادت رسید و بعد از 9 ماه فراق و دوری و مفقودالاثر بودن در تاریخ 7 بهمن ماه 1394 با حضور پرشکوه مهاجرین و انصار و مردم شهید پرور شهر مقدس قم ، در بهشت معصومه قطعه مدافعین حرم ، آرام گرفت . گفتنی است بعد از شهادتش ، پیکر مطهر و پاکش  به همراه چندین تن از شهدای مدافع حرم به دست   تکفیری های آل سعود افتاد که و  با گذشت چندین ماه از شهادتش ، از طریق تست دی ان ای ، پیکر پاکش شناسایی شد .
-------
اوائل اردیبهشت بود که خبر رسید سید مصطفی توی عملیات بصری الحریر مفقودالاثر شده . نه شهادتش مشخص هست نه اسارتش و نه کلا وضعیتش .
برای گرفتن اخبار و خبرهای مربوط به این عملیات ، سراغ سایت های اینترنتی رفتم ! با جستجوی زیاد رسیدم به وب سایت ها و صفحات اجتماعی مسلحین تروریست .
تمامی تصاویر و کلیپ های مربوط به عملیات بصری الحریر رو از صفحات شون دانلود کردم و ثانیه به ثانیه این کلیپ ها رو
به امید پیدا کردن اثری از سید مصطفی گشتم . اما هیچ خبری ازش نبود ...
بالاجبار چندین و چند بار عکس و فیلم ها رو مرور کردم !
حقیقتاً :
خیلی سخته لحظاتی که نمی تونی به کسی در مورد وضعیت برادرت چیزی بگی
خیلی سخته لحظاتی که عکس پیکرهای شهدا رو روی زمین ببینی به امید اینکه برادرت رو میان شون پیدا کنی
خیلی سخته لحظاتی که ثانیه به ثانیه فیلم ها رو بررسی می کنی به امید اینکه یکی از پیکرها شبهاتی به برادرت یا عزیزت داشته باشه
خیلی سخته دیدن فیلم هایی که در اون ، میدونی پیکر پاک و مطهر برادرت یا عزیزت زیر ثم اسبهای  یزدیان زمان لگد مال میشه
واقعاً سخته لحظه ای که عکس یا فیلم عزیزت رو زیر پای دشمنت ببینی ، اینها رو ما با جان دل درک کردیم ، اینها رو خانواده شهید مالامیری درک کردند ، خانواده های سرداران شهید کجباف و بادپا خانواده های شهید سید مجتبی حسینی و سلیم سالاری ، شهید سید ضیاء حسینی ، شهید علیرضا غلامی و دهها شهید و مفقودالاثر مدافع حرم بالاخص مفقودین و شهدای عملیات بصری الحریر که با جان دل درک کردند و صبوری کردند

با ذکر صلواتی دعا کنیم برای برگشتن تمامی شهدای مفقودالاثر بالاخص مفقودین شهدای مدافع حرم و مفقودین عملیات بصری الحریر




حمید داوودآبادی جانباز، خبرنگار، محقق و نویسنده دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود عکسی از کارت اقامت یک شهید مدافع حرم افغانستانی را منتشر کرده است و متن زیر را نوشته است:

روحت شاد آقاسید مصطفی موسوی
یادت بخیر
قبل از رفتنت به سوریه برای دفاع از حرم اهل بیت (ع)، توی حرم حضرت معصومه (س) کارت اقامتت را نشانم دادی!
گفتم: آقاسید مصطفی، اعتبار این کارت تا 11 بهمنه و بعدش باز بابد بدوی برا تمدیدش ... مکافاتی داری ها! خوب بیا ایرانی شو و شناسنامه ایرانی بگیر، خودت را راحت کن!
گفتی: ان شالله تمدید همیشگی رو بی بی زینب (سلام الله علیها) می کند تا برای همیشه ساکن خاک ایران شوم.
وقتی 7 بهمن 1394 درقم تشییعت کردیم و برای همیشه به خاک ایران سپردیمت، تازه فهمیدم 4 روز قبل از اتمام اعتبار کارت اقامتت، بی بی زینب تمدیدش کرد تا برای همیشه ساکن قم شوی!

ماجرای دوشهید با یک نام

گفتگو با مادر جوان ترین شهید مدافع حرم ایرانی سید مصطفی موسوی :

پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته ، او را در راه خدا داده‌ام


کتاب «بازگشت مسلم» به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی از تیپ فاطمیون می‌پردازد که در پنج فصل، خاطرات اعضای خانواده، خویشاوندان، دوستان و همرزمان از زندگی و فعالیت‌های این شهید آمده است و کتاب با تصاویر دوره‌های مختلف زندگی شهید به پایان می‌رسد.
برشی از خاطرات کتاب آمده است؛ با من از شهادت حرف نمی‌زد. می‌دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش قوی نبود، بعد از شهادت پسردایی‌اش، بار اولی که برمی‌گشت، دیگر به سوریه نمی‌رفت؛ اما خودش می‌خواست برود. خودش می‌خواست وارد رزم شود. خودش آرزوی شهادت داشت و بالاخره به آرزویش رسید.
خیلی قانع بود. کم لباس می‌خرید. با اینکه می‌گفتم برو لباس نو بخر، خودش دوست نداشت. پول دستش بود؛ ولی ولخرجی نمی‌کرد. با همان لباس‌های کهنه‌ای هم که می‌پوشید، چهره‌اش جذاب و زیبا بود. گاهی می‌شد یک لباس را چند سال به تن می‌کرد.
بچۀ آرام و ساکتی بود. اهل دعوا و شرارت نبود. خودش به فکر درس و تحصیل بود و هیچ‌وقت برای شیطنت او در مدرسه مرا نخواستند. اصلاً یادم نمی‌آید که برای خواندن نماز صبح، او را صدا زده باشم. خودش بیدار می‌شد و نمازش را می‌خواند. خودش وظیفه شرعی‌اش را می‌دانست و نیازی به گوشزدکردن من نداشت. به امور واجب و شرعی حساس بود.
شوخ بود و باروحیه. اهل ورزش بود. آدم فعالی که برای ورزش صبحگاهی همیشه اولین نفر بود. اشتیاق سید مصطفی بقیه بچه‌ها را به وجد می‌آورد.
به قشر طلبه احترام می‌گذاشت و درس طلبگی را دوست داشت. هیچ‌وقت نشنیدم که از طلبه بودن پدرش خجالت بکشد؛ بلکه افتخار می‌کرد. در یک مدرسۀ دینی ثبت‌نام کرده و چندماهی مشغول تحصیل شده بود تا طلبه شود. من نمی‌دانستم؛ چون هیچ‌وقت از کارهایی که انجام می‌داد، حرفی نمی‌زد و همه این‌ها را بعد از شهادتش فهمیدم.

ولایت مدار بود و به آیت الله خامنه ای علاقه زیادی داشت . اگر کسی قصد توهین داشت سریع برخورد می کرد و نمی گذاشت بی احترامی شود می گفت : به سید اولاد پیغمبر توهین نکن . ما پسرعموهای همدیگر هستیم

گفتگو با مادر جوان ترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی :پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته ، او را در راه خدا داده‌ام

شهید سید مصطفی موسوی دانشجوی رشته مهندسی مکانیک واحد تهران غرب جوانترین شهید مدافع حرم است که تنها ۳ روز پس از قدم گذاشتن به سن ۲۰ سالگی در دفاع از حریم اهل بیت(ع) و آرمان های انقلاب و دفاع از مرزهای کشورمان به دست تروریست‌های تکفیری در روز پنج‌شنبه ۲۱ آبان سال ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.

«شهید سید مصطفی موسوی» روز پنج شنبه 18 آبان 1374 به دنیا آمد و در پنج شنبه 21 آبان ماه 1394 و تنها 3 روز پس از قدم گذاشتن به سن 20 سالگی، در سوریه، جام شهادت را نوشید. مصطفی که از نسل دهه 70 بود، بر خلاف خیلی از هم نسل‌هایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. شیفته شهید بابایی بود و از وقتی با این شهید آشنا شد شوق پرواز درونش، شعله ور شد.

در عصر یکی از روزهای اواخر پاییز در منزل شهید که در شهرک ولی عصر(عج)، یکی از قدیمی‌ترین محلات جنوب تهران است پای گفتگوی مادر جوان‌ترین شهید مدافع حرم ایرانی نشستیم. سرتاسر نمای ساختمان محل سکونت شهید، عکس او و بنرهای تسلیت و تبریک قرار داشت. چند تقدیرنامه و عکس شهید نیز در جای جای خانه به چشم می‌خورد. «زینت سادات موسوی» با وجود داغی بزرگ بر سینه، مثل اکثر مادران شهدا، چهره‌ای صبور و آرام دارد. او با متانت خاصی از تنها پسرش که حالا در جمع کاروان شهدای مدافع حرم است، سخن می‌گوید. گفتگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید سید مصطفی موسوی را در ادامه می‌خوانید:

* تسنیم: شما چند فرزند دارید؟ مصطفی فرزند چندم شماست؟

یک دختر به اسم زینب سادات دارم و تنها پسرم هم سید مصطفی بود که 18 آبان سال 74 به دنیا آمد و 21 آبان امسال هم شهید شد. اسم هر دو را همسرم انتخاب کرد. دخترم 3 سال از مصطفی بزرگتر بود و وقتی بچه بودند همیشه هم بازی هم بودند.

* تسنیم: از کودکی‌های آقای مصطفی بگویید.

مصطفی هیچ وقت دوست نداشت در کوچه بازی کند و پدرش اصرار داشت که در کوچه با هم سن و سال‌هایش بازی کند تا اخلاق مردانه پیدا کند، اما او خیلی زود به خانه بر ‌می‌گشت. من همیشه همبازی بچه‌ها بودم. وقتی3 یا 4 ساله بود، گِل بازی را خیلی دوست داشت. با دست‌های کوچکش خاک را الک می‌کرد و برایش گِل درست می‌کردم و با آن شکل‌های مختلفی درست ‌می‌کرد. قبل از این که به مدرسه برود، به پدرش گفته بود برایش اره مویی، چسب و چوب بخرد و با صبر و حوصله زیادی که از همان بچگی داشت، وسایل مختلفی می‌ساخت.

* تسنیم: در مدرسه چگونه شاگردی بود؟

در مدرسه جزء دانش آموزان زرنگ و مودب بود و هیچ وقت نمره کمی نگرفت و اکثر اوقات، معدلش 20 بود. در درس خواندن با خواهرش رقابت می‌کرد و اگر نمره کمتری از او می‌گرفت، ناراحت می‌شد. هیچ وقت در درس خواندن به او کمک نکردم، چون بدون اتکا به من درس می‌خواند و در درس‌هایش هم بسیار منظم بود و برنامه‌ریزی داشت. مصطفی در دبیرستان «18 حافظ» که نزدیک منزلمان است، رشته ریاضی فیزیک می‌خواند. در این دوران هم درس‌هایش بسیار عالی بود و مدیر و معلم‌هایش از او راضی بودند. برخی از هم شاگردی‌هایش بعد از بیرون آمدن از مدرسه سیگار می‌کشیدند و من نگران این موضوع و پسرم بودم ولی مصطفی می‌گفت مامان با خدا باش و ناراحت من نباش. همیشه در مدرسه، عضو بسیج بود.

تابستان‌ها هم گچ کاری می‌کرد و هم روزه‌ می‌گرفت/به ظاهرش بسیار رسیدگی می‌کرد

* تسنیم: از خلق و خو و اعتقادات شهید موسوی بگویید.

چند سال پیش، شناسنامه‌اش را به من نشان داد تا اگر به سن تکلیف رسیده، شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کند. گفتم نمی‌توانم خیلی دقیق این موضوع را مشخص کنم، پیش امام جماعت مسجد محل برو و سوال کن. همین کار را کرد و متوجه شده بود به سن تکلیف رسیده است و از همان روز نمازهایش را می‌خواند و مقلد حضرت آقا بود. به دلیل این که لاغر و ضعیف بود، هیچ وقت من و پدرش او را مجبور به روزه گرفتن نکردیم و حتی سال اول، او را برای خوردن سحری بیدار نمی‌کردیم، اما وقتی دیدم با وجود ضعف شدید، بدون سحری روزه می‌گیرد، از آن زمان به بعد هنگام سحر او را بیدار می‌کردم که به من می‌گفت با این کار ثواب زیادی می‌بری. به نماز خواندن و روزه گرفتن بسیار مقید بود. حتی تابستان‌ها که سرکار می‌رفت و گچ کاری یا کار نقاشی می‌کرد، روزه‌هایش را می‌گرفت. البته پارسال و امسال را به دلیل حضور فشرده در بسیج، سرکار نرفت. به ظاهرش بسیار رسیدگی می‌کرد که همیشه مرتب باشد. حتی وسایل اتاقش هم همیشه مرتب و منظم بود. همرزمانش در سوریه هم تعریف کردند در آنجا هم بسیار منظم بوده است.

نذر کرده بود با اولین حقوقش برایم بلیط مشهد بخرد/نابغه کوچکِ مدافعان حرم

* تسنیم: از چه سنی سر کار می‌رفت؟

تایستان سال اولی که سرکار رفت، 16 ساله بود و به همراه پسرخاله اش رنگ کاری وسایل چوبی انجام می دادند و تا 11 شب سر کار، می‌ماند. یک شب آمد و گفت من نذر کرده بودم اولین حقوقم را برای شما، بلیط مشهد بخرم که اول راضی نشدم، ولی پسرخواهرم هم برای خواهرم خریده بود و  چهار نفری مشهد رفتیم که خیلی خوش گذشت.

* تسنیم: دانشگاه چطور؟

امسال، رشته مکانیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب، قبول شد. البته رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان هم قبول شد ولی از آنجایی که علاقه شدیدی به مکانیک داشت، این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. سال گذشته هم رشته فیزیک هسته ای دانشگاه دامغان قبول شد که به همین علت نرفته بود. بعد از قبولی هم در دانشگاه ثبت نام کرده بود و برای این که بتواند سوریه برود مرخصی تحصیلی گرفت. از بچگی علاقه شدیدی به ابزار و آچار و پیچ گوشتی داشت و همرزمانش تعریف کردند که در سوریه هر وسیله‌ای خراب می‌شد، مصطفی درست می‌کرده تا جایی که اسم نابغه کوچک روی او گذاشته بودند. موبایل هر کدام از اعضای خانواده هم که خراب می‌شد، مصطفی درست می‌کرد بدون این که آموزشی دیده باشد.

قبل از شهادت بسیاری از عکس‌هایش را پاره کرد تا کمترین خاطره را برجای بگذارد/در سوریه دوستانش می‌گفتند چند عکس بگیر اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم

* تسنیم: از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟

بعد از گرفتن دیپلم، در مسجد باب‌الحوائج محله فعالیت داشت و به مجموعه هوابرد برای آموزش و تمرین می‌رفت. سرآغاز زمزمه‌های سوریه رفتن هم از جمع بچه‌های همانجا شروع شد. هیچ گاه از کارهایی که انجام می‌داد حرفی نمی‌زد. من خیلی حرف‌هایش را در مورد سوریه رفتن، جدی نمی‌گرفتم و فکر هم نمی‌کردم که برود. من به شدت به مصطفی وابسته بودم و او این را می‌دانست.

خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، اجاره‌ای است و سال گذشته، قبل از این که به منزل جدیدمان بیاییم، با سیخ‌های چوبی کباب، چراغ خواب درست کرده بود که نورپردازی بسیار زیبایی داشت. من آن را خیلی دوست داشتم و وقتی متوجه علاقه ام شد، آن را در وسیله‌های دورریختنی گذاشت ولی بدون این که متوجه شود، آن را برداشتم و در ویترین منزلمان قرار دادم. یک روز دیدم چراغ خواب، نیست. مصطفی آن را دور انداخته بود. به من گفت سعی کن دلبستگی نداشته باشی و از مال دنیا دل بکن. به نظرم، مصطفی آن را دور انداخته بود تا وابستگی من به خیلی مسائل کم شود و در نبودش، خاطره زیادی از او نداشته باشم و کمتر غصه بخورم. حتی تابستان امسال، بسیاری از عکس‌هایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آن‌ها می‌دانست. ولی در واقع می‌خواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد. خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم.

عاشق شهید بابایی بود/می‌گفت رویای اصلی‌ام این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم

* تسنیم: از علاقه‌مندی‌هایش بگویید. چه شخصیتی، چه کتاب‌هایی و چه فعالیتی‌ را دوست داشت؟

عاشق شهید بابایی بود و مدام به قزوین و سر مزار شهید می‌رفت و کتاب‌های زیادی درباره این شهید خریده بود و دوست داشت مثل او زندگی کند و شهید شود. به عشق او دنبال خلبانی رفت. مصطفی می‌گفت رویای اصلی‌ام، این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم. علاقه زیادی به خواندن کتاب داشت. کتاب‌های دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه می‌کرد. به شهید آوینی نیز علاقه زیادی داشت و جمله‌های شهید آوینی و شهید چمران را در اتاقش نصب کرده است. همیشه تمام خبرهای شبکه‌های مختلف تلویزیون را با دقت زیاد نگاه و دنبال می ‌کرد.حتی اخبار انگلیسی و عربی را هم نگاه می‌کرد. اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکه‌ای که پخش می‌شد نگاه می‌کرد و می‌گفت: «می‌خواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.»

* تسنیم: چقدر در جریان فعالیت‌هایش بودید؟

از دو سال قبل، یه دوره‌های ویژه آموزش نظامی علاقمند شده بود و در جمع بچه‌های همانجا درباره رفتن به سوریه حرف می‌زد. می‌دانستم که دوست دارد برود، ولی از ته قلب راضی نبودم. بعضی از دوره‌های خلبانی را هم گذرانده بود ولی به دلیل این که زانوهایش کمی مشکل داشت از ادامه دادن آن باز ماند که خودش معتقد بود قسمت نبوده است. فکر می‌کردم بعد از این جریان، از فکر سوریه رفتن بیرون آمده است. امسال بعد از عید، علاقه‌‌اش برای رفتن را خیلی جدی مطرح کرد و گفت: «مامان هر کاری کنی من می‌خواهم بروم و بعد از آن به عراق، یمن و در نهایت می‌خواهم به کرانه باختری بروم.» هدفش نابود کردن اسرائیل بود که به آن غده سرطانی می‌گفت.

می‌گفت شیطان در کمین ماست؛ چه تضمینی می‌کنی که چند سال دیگر، همین باشم؟

* تسنیم: چه کسی به او انگیزه حضور در میان مدافعان حرم حضرت زینب(س) را می‌داد؟

شهید بابایی و مطالعه زیادی که درباره اسلام و شهادت داشت، باعث شده بود تا مصطفی انگیزه پیدا کند، به قدری که با آگاهی کامل، قدم در این راه گذاشت و جوان‌ترین شهید مدافع حرم آل رسول الله(ص) شد. هر وقت به من می‌گفت: «رضایت بده تا به سوریه بروم»، می‌گفتم: «اجازه بده سنت کمی بیشتر شود» که می‌گفت: «شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی می‌کنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.» در واقع نمی‌خواست تغییر کند و دوست داشت پاک از این دنیا برود.


یک هفته تمام شب‌ها در میان دوستانش خوابید و گریه و التماس کرد تا او را با خود ببرند/با دیدن ناراحتی من رضایت نامه را پاره کرد

* تسنیم: گفتید که به او شدیدا وابسته بودید و دوست نداشتید برود. پس مصطفی چگونه از شما و پدرش رضایت گرفت تا به سوریه برود؟

دوستانش تعریف کردند اصلا قرار نبود مصطفی همراه آنان به سوریه برود. یک بار قبل از رفتن، اشتباهی با او تماس می‌گیرند و او هم به جمع رفقایش می‌رود. وقتی او را می‌بینند تعجب می‌کنند که آنجاست. مصطفی چون می‌دانسته او را نمی‌برند یک هفته تمام در میان آن‌ها خوابیده و آنقدر التماس و گریه می‌کند تا راضی می‌شوند که او را هم با خو ببرند. چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه می‌برد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با این کار می‌خواستند مانع رفتنش شوند. یک روز پدرش را صدا زد که به اتاقش برود، من متوجه شدم که خودش رضایت نامه نوشته و از پدرش می‌خواهد که آن را امضا کند، به شدت ناراحت و عصبانی شدم. بعد از دیدن ناراحتی من، آن را پاره کرد و در سطل زباله اتاقش ریخت.

پدرش گفت مگر مصطفی از علی اکبر(ع) امام حسین(ع) مهم‌تر است/گفت مصطفی عاشق شده و نمی‌توانم جلوی هدفش را بگیرم

پدرش هم گفت: «مگر مصطفی از علی اصغر(ع) و علی اکبر(ع) امام حسین(ع) مهم‌تر است، من این همه مدت در جبهه‌های جنگ بودم ولی هیچ اتفاقی برایم نیفتاد، راضی به رضای خدا باش و توکل کن.» من هم با این حرف‌ها آرام شدم.  ولی بدون این که من دوباره متوجه شوم، یک مرتبه دیگر رضایت ‌نامه نوشت و از پدرش، امضا گرفت. فردای آن روز، هنگامی که سطل زباله اتاق مصطفی را تمیز می‌کردم، تکه‌های پاره شده رضایت نامه را دیدم و به هم چسباندم. وقتی همسرم به منزل برگشت پرسیدم: «رضایت نامه را امضا کرده‌ای؟» او هم تایید کرد. اما آن کسی که سرتیم دوستانش برای رفتن بود، نامه را قبول نکرده و با پدرش تماس گرفته بود، چون فکر می‌کردند خودش نامه را امضا کرده است که همسرم گفته بود خودم رضایت‌نامه را امضا کرده‌ام، چون مصطفی راه خودش را پیدا کرده است، عاشق شده و نمی‌توانم جلوی هدفش را بگیرم. رضایت دارم که او به سوریه برود. قبل از این که برود، می‌گفت اگر من را نبرند همه کارهای رفتن را انجام داده‌ام و به هر طریقی باشد می‌روم و در جمع مدافعان حرم حضور پیدا می‌کنم.

من خیلی ناراحت بودم که مصطفی تصمیم گرفته به سوریه برود. یک روز که نشسته بود گفت مامان وقتی من رفتم تمام خبرهای تلویزیون را گوش کن و خبرهای سوریه را دنبال کن و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند تمام آن‌ها را برایم با تاریخ یادداشت کن. ولی من اصلا نتوانستم این کار را انجام دهم، چون در نبودش، سردرد داشتم. تنها کاری که در مدت نبودنش کردم این بود که با خدا درد و دل می‌کردم و برای او نامه می‌نوشتم که البته بعد از شهادت پسرم، همه را پاره کردم چون با دیدن آن‌ها، ناراحت می‌شدم.

می‌گفت: مادر!اگر راضی شوی به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد می‌کنم/برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است

روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی می‌خواهی؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو می‌خواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»، گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» گفتم: «خدا را داشتم» که در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.» ناراحت شدم و گفتم: «از این حرف‌ها نزن.»

بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمی‌رسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین ندای "هل من ناصر" را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آن‌ها ماند، تا دنیا باقیست، لعنت می‌شوند.»

در جواب حرف‌هایش با خنده گفتم: «مگر تو صدای "هل من ناصر" شنیدی» که جوابم داد: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد می‌کنم و دنیای زیبایی برایت می‌سازم که در خواب هم نمی‌توانی ببینی»، گفتم: «از کجا معلوم می‌شود که من قلبا راضی شدم» که گفت: «من هر کاری می‌کنم بروم، نمی‌شود. علت اصلی‌اش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی می‌شود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب  حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه می‌دهی؟ »من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من می‌گفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاید.»

خانم موسوی،از رفتن مصطفی به سوریه بگویید. روزهای آخر سفارش و توصیه‌های خاصی هم داشت؟
از این که چه زمانی قرار بود به سوریه برود، اصلا خبر نداشتم و مرتبه اول هم در جریان نبودم که رفته و نتوانسته بود به سوریه برود. شب عید قربان ساعت 4 صبح بود که آمد و با شوخی و خنده گفت تایید نشد، بروم که در جوابش گفتم خدا را شکر. ولی از جانب همراهانش تایید شده بود و خیالش راحت بود که دیگر به سوریه می‌رود. البته بدون این که من متوجه شوم خیلی آرام به پدرش گفته بود: «برای آخرین مرتبه آمده‌ام خداحافظی کنم و بروم.» آن شب، خانواده عمویش منزل ما بودند و از آنجایی که هیچ وقت نمی‌خواست کسی لباس‌های نظامی‌اش را ببیند و متوجه کارهایش شود، همان ساعت از من خواست تا لباس‌هایش را بشورم که تا صبح خشک شود.
این اواخر برای کم شدن دلبستگی‌هایمان کمتر در خانه می‌ماند/روزهای آخر در محلی که من نماز می‌خواندم به نماز می‌ایستاد
مصطفی همیشه داخل اتاق خودش نماز می‌خواند و من در اتاق پذیرایی نمازم را می‌خواندم. این چند روز آخر قبل رفتن، می‌دیدم منتظر می‌ماند تا من نمازم را تمام کنم و بعد دقیقا مُهر نماز خود را جایی می‌گذاشت که  من نماز خوانده بودم و مشغول نماز خواندن می‌شد. دلیل آن را نفهمیدم؛ شاید از خدا می‌خواست که من راضی باشم. این اواخر، برای کم شدن دلبستگی‌هایمان،کمتر در خانه می‌ماند و او را خیلی نمی‌دیدم. شب قبل از رفتنش به سوریه، دیدم لباس‌هایش را شسته و خیلی منظم و اتو کرده داخل ساکش قرار داد. من هم که بی اطلاع بودم از این که چه روزی می‌رود.

مصطفی خیلی حساس بود و لباس کسی را نمی‌پوشید. پدرش یک زیرپوش کهنه داشت که دیدم آن را برداشت و داخل ساکش گذاشت و گفت: «به بابا بگو من این زیر پوش را با خودم می‌برم.» گفتم: «این کهنه است چرا می‌بری؟» گفت: «این را دوست دارم.» فکر می‌کنم هنگام شهادت، این لباس را هم پوشیده بوده، چون هر چه در وسایل برگشتی‌اش گشتیم این زیرپوش نبود و احتمالا در عملیات‌ها آن را تن می‌کرده است.

وسیله‌های زیادی برای دانشگاهش خریده بود. به من گفت: «مامان نگاه کن این‌ها وسیله‌های دانشگاهم است، خیالت راحت باشد شهید نمی‌شوم، می‌روم و بر می‌گردم.» یک حسی بهم می‌گفت که قرار است به همین زودی به سوریه برود ولی نمی‌توانستم و نمی‌خواستم باور کنم. بین درگاه اتاق و پذیرایی نشسته بود و عکسی که بعدا خیلی اتفاقی روی حجله‌اش، گذاشته شد را چندین مرتبه نگاه کرد و داخل کمد گذاشت و دوباره برداشت و نگاه کرد. این صحنه را که نگاه کردم، ناراحت شدم و گفتم: «چرا این کار را می‌کنی؟» فقط خندید.

 آخرین خداحافظی با مصطفی را به خاطر دارید؟

روزی که برای همیشه رفت، منتظر اذان ظهر و نماز خواندن من شد. من در پذیرایی شروع به نماز خواندن کردم، رکعت اول را که خواندم صدای کمربندش را شنیدم، فهمیدم که می‌خواهد برود. یک حسی در درونم گفت که آخرین باری است که او را می‌بینم ولی نخواستم قبول کنم. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بسته شدن در و صدای مصطفی که گفت: «مامان من رفتم خداحافظ.» شدم. دو رکعت بعدی نماز را اصلا نفهمیدم چه جوری خواندم. خیلی سریع، نماز را تمام کردم و رفتم در را باز کنم تا او را ببینم، ولی رفته بود. حتی پایین رفتم و درب کوچه را باز کردم. هر چه کوچه را نگاه کردم ندیدمش، به قدری سریع رفته بود که نتوانستم ببینم. هر دفعه که می‌خواست بیرون برود، بعد از خداحافظی کردن، بیرون در دوباره کلی ظاهرش را مرتب می‌کرد ولی این بار خیلی سریع رفته بود. بعد از رفتنش با این که احساسم این بود که به سوریه رفته ولی باور نمی‌کردم و فکر می‌کردم مثل همیشه به جمع دوستانش رفته است. پدرش می‌دانست ولی به من هیچ حرفی نزده بود.

زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم مصطفی چطور شهید شده؟ گفتند عین علی اصغر امام حسین (ع) .... همیشه به من می‌گفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست درس زندگی برای من و تو است... از شهادتش به بعد خداوند صبر عجیبی به من داده است؛حتی وقتی معراج الشهدا رفتیم، باز هم صبور بودم.»

نگرانی و ترس من بیشتر بابت این موضوع بود که اسیر داعشی‌ها شود/جشن تولد 20 سالگی مصطفی در سوریه
از روزی که رفت سردردهای شدید گرفتم و تب کردم. تا یک ماه اصلا هیچ تماسی با پدرش نگرفته بود. از قبل گفته بود وقتی تماس نمی‌گیرم، یعنی این که حالم خوب است و اگر اتفاقی بیفتد به شما خبر می‌دهند. بعد از یک ماه، 2 مرتبه با پدرش تماس گرفته بود و من هم اطلاع نداشتم. فقط پدرش می‌گفت حالش خوب است. یک ماه که گذشت به همسرم گفتم: «اگر نگویی دقیقا پسرم کجاست، تمام تهران را می‌گردم تا متوجه شوم کجا رفته.» پدرش گفت: «رفته سوریه.» هیچ کدام از فامیل ها و حتی دخترم که ازدواج کرده، اطلاع نداشتند که مصطفی نیست.

از وقتی متوجه شدم مصطفی رفته سوریه، احساس ترس، نگرانی و اضطرابم بیشتر از قبل شد. همسرم را مجبور کردم تا با مصطفی تماس بگیرد و من هم صحبت کنم. فقط حال و احوال کردم و هرچه پرسیدم:«کجا هستی؟» گفت:«همان جایی که قرار بود بروم.» متوجه شدم بغض کرده، به همین خاطر بیشتر صحبت نکردم و خواست تا گوشی را به پدرش بدهم. به پدرش گله کرده بود چرا به من گفته است. نگرانی و ترس من بیشتر بابت این موضوع بود که اسیر شود، چون می‌دانستم داعشی‌ها سر می‌برند و اگر سر پسرم را می‌بریدند، دق می‌کردم.
روز تولدش که 18 آبان ماه بود، برای مرتبه سوم با پدرش تماس گرفته و خیلی زیاد هم صحبت کرده و حال همه را پرسیده بود. آن روز همسرم، با خوشحالی زیاد به منزل آمد. پرسیدم چی شده که گفت: «مصطفی زنگ زده»، گفتم: «آرام‌تر بگو. مصطفی گفته هیچ کس، نباید متوجه شود کجا رفته و چه کاری انجام می‌دهد.» همرزمانش تعریف کردند که در سوریه برای پسرم جشن تولد گرفته بودند.

 مصطفی چه زمانی شهید شد؟ خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
چند روز قبل از شهادت، خواب دیدم که لباس‌های شسته شده مصطفی را از روی بند جمع و مرتب می‌کنم. هر چه خواستم کتاب تعبیر خواب را بخوانم، نتوانستم. به خودم امید داده بودم این خواب، نشانه برگشتش است. فردای آن روز، به امید این که پسرم بر می‌گردد، تمام لباس‌هایش را با این که تمیز بود از چوب رختی جمع کردم و شستم، تا اگر گرد و خاکی روی آن نشسته، از بین برود. روز پنج شنبه 21 آبان ماه، همان روزی که بعد از اذان مغرب، پسرم شهید شد، خیلی اتفاقی به نیت 72 شهید کربلا، حلوا درست کردم و بین همسایه‌ها پخش کردم. نمی‌دانستم، همان لحظاتی که حلوا را پخش می‌کردم، پسرم شهید شده است. همرزمانش برای همسرم تعریف کرده‌اند زمانی که شهید عبدالله باقری، روز تاسوعا به شهادت رسیده بود، مصطفی به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم و پیش شهید باقری بروم که روز آخر محرم، او هم شهید شد.

روز جمعه22 آبان ماه به همسرم اطلاع داده بودند که مصطفی شهید شده است. من که طبق معمول تب کرده و خوابیده بودم. متوجه تماسی شدم، اما نفهمیدم چه کسی بود. بعد از آن تماس، همسرم گوشی همراه من را با خود برداشت و گفت: «با گوشی خودم نمی‌توانم به کسی زنگ بزنم.» این کار را کرد تا من متوجه موضوع نشوم و کسی من را خبردار نکند. منزلمان هم تلفن ثابت ندارد و با خیال راحت بیرون رفت.

وقتی شنیدم مصطفی مثل علی اصغرِ امام حسین(ع) شهید شده، آرام شدم
همسرم به همه اطلاع داده بود و خواسته بود به من حرفی نزنند و به همراه خانواده خواهرم، همه مقدمات را آماده کرده بودند و به معراج شهدا رفته و پیکر پسرم را دیده بودند. صبح شنبه ساعت 7  برادرم به منزلمان آمد. من تعجب کردم، بعد از آن دختر خواهرم آمد و دیدم لباس مشکی پوشیده است و با حرف‌هایی که می‌زدنند به چیزی شک نکردم. همه فامیل و دوستان و آشنایان در پارکینگ منزل بودند و من هم بی‌خبر بودم و نمی‌دانستند به چه طریق به من این خبر را بگویند. هیچکس جرأت نمی‌کرد به من بگوید. کم کم، دیدم که چند نفر دیگر از فامیل‌های نزدیکم آمدند و دیگر شک کردم اتفاقی افتاده است.

بعد از آن‌ها، چند خانم آمدند که آن‌ها را نمی‌شناختم. گفتم: «من شماها را نمی‌شناسم، مطمئن هستید که درست آمده‌اید؟» گفتند: «از بسیج مسجد محله آمده‌ایم.» ناگهان، حس خاصی بهم دست داد، مصطفی گفته بود اگر اتفاقی بیفتد خبر می‌دهند. از برادرم پرسیدم، گفت: «مصطفی زخمی شده» ولی باور نکردم که یکی از خانم‌های بسیجی گفت: «مصطفی شهید شده است.» خیلی بی تابی و گریه کردم و به شدت حالم بد شد. ولی وقتی گفتند مثل علی اصغر امام حسین(ع) شهید شده است، آرام شدم و هیچ حرفی نزدم. به خودم گفتم وقتی حضرت زینب(س) در مقابل شهادت آن همه عزیز و مصیبتشان، توانست صبر کند، من هم می‌توانم، من که فقط یک شهید داده‌ام. وقتی هم فکر کردم پسرم پیش حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است، آرام گرفتم و صبور شدم و از این که جایگاه خوبی دارد خوشحال هستم.

 به معراج شهدا هم رفتید؟

موهایش را در معراج شهدا شانه زدم چون روی مرتب بودن موهایش حساس بود

همان روز شنبه، به معراج رفتم و با خودم شانه بردم تا موهایش را شانه بزنم، چون روی مرتب بودن موهایش حساس بود. موهایش را شانه زدم و وقتی خواستم پشت موهایش را شانه کنم، دیدم خونی است و نتوانستم این کار را انجام دهم. زیر گلویش را هم می‌خواستم ببینم که به من گفتند: «نگاه نکن، نمی‌توانی طاقت بیاوری.» چون تیر به گلو، قلب و پهلویش خورده بود. وقتی پسرم را در معراج دیدم، خیلی آرام‌تر شدم. چون موقع رفتنش، نتوانسته بودم خداحافظی کنم، دوست داشتم دست‌هایش را دور گردنم، بیندازم ولی به دلیل اینکه در سردخانه مانده بود، گفتند نمی‌شود.

 از نحوه شهادتش هم اطلاعی دارید؟
خیال ما از جایگاه مصطفی در آن دنیا راحت است که توانسته‌ایم با این داغ کنار بیاییم/4 دوستی که با هم شهید شدند

همرزمانش تعریف کردند که مصطفی در سه مرحله از عملیات آخر، شرکت می‌کند و مرحله آخر فرمانده‌اش اجازه نمی‌دهد که مصطفی جلو برود و گفته بوده باید عقب بمانی، ولی مصطفی خود را به جلو می‌رساند و در ستون اول قرار می‌گیرد. هر چهار نفری که با هم شهید شدند، پیش از سفر هم با هم بودند. مصطفی بود و مسعود عسگری و احمد اعطایی و محمدرضا دهقان. مصطفی همیشه از شهید مسعود عسگری تعریف می‌کرد و قول گرفته بود بعد از برگشتن از سوریه، پرواز با جایروپلن(هلی کوپتر کوچک) را یاد بگیرد و خوشحال بود که پرواز کردن را یاد می‌گیرد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه 26 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. شهید دهقان را به دلیل وصیت خودش در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر دفن کرده‌اند. از آن روز تا به حال خوابش را هم ندیده‌ام ولی پدر و خواهرش او را در خواب دیده‌اند. شب اولی که مصطفی به خاک سپرده شد، خیالم راحت بود که عذاب قبر ندارد و سر سفره امام حسین(ع) نشسته است. آرامش خیلی عجیبی داشتم. خیال ما از جایگاهی که مصطفی در آن دنیا دارد، راحت است که توانسته‌ایم با این داغ کنار بیاییم و صبر داشته باشیم، اگر غیر از این بود، بعید می‌دانم بعد از رفتن مصطفی زنده می‌ماندم.

 مصطفی، وصیتی هم کرده بود؟ از وسایلش چه چیزهایی به جا ماند؟
وصیت نامه کوتاهی با این مضمون نوشته که مختصری نماز و روزه بدهکارم و پدرش را وصی خود انتخاب کرده است. خواسته بود او را کنار شهدای گمنام پارک قائم(منطقه 18)دفن کنیم و اگر نشد، هر جایی پدرش راضی بود دفن شود. همچنین وصیت کرده بود او را در امامزاده زید، دفن نکنیم. شاید به این خاطر بوده که می‌گفتم: «من را در امامزاده زید به خاک بسپارید.» وقتی مصطفی دلیلش را می‌پرسید، می‌گفتم:«چون نزدیک است و راحت می‌توانید کنار مزارم بیایید.» به نظرم فکر می‌کرده اگر اینجا دفن شود، تمام کار و زندگی‌ام را تعطیل می‌کنم و دائم سر مزارش می‌روم و به همین دلیل، نخواسته بود اینجا به خاک سپرده شود. چند روز پیش وسایلش را برایمان آوردند. خیلی ناراحت شدم و تک تک لباس‌هایش را بو کردم. یک تسبیح شاه مقصود از مشهد خریده بود و همیشه همراهش بود. توی وسایلش یک تسبیح قرمز رنگ بود که گفتم این برای مصطفی نیست، ولی وقتی مهره‌های آن را در دستانم فشردم، متوجه شدم خون‌های پسرم، روی آن خشک شده و آن را قرمز رنگ کرده است.

از اینکه مادر جوان ترین شهید مدافع حرم هستید، چه احساسی دارید؟ واکنش اطرافیان نسبت به این مساله چطور است؟
وقتی روز تشییع اعلام کردند مصطفی، جوان‌ترین شهید مدافع حرم است، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که باعث سربلندی و افتخارم شد. به حضرت زینب(س) گفتم روز قیامت حضرت ابوالفضل(ع)، علمدارت است، اگر قبول کنی افتخار می‌کنم روز قیامت، مصطفی علمدار من باشد. بعد از شهادت مصطفی، متاسفانه برخی‌ها گفتند: «چرا اجازه دادی، پسرت به سوریه برود؟» یا این که برخی گفتند: «فلانی برای پول رفته» که من به شدت ناراحت شدم و در جواب آن‌ها گفتم: «پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته و او را در راه خدا داده‌ام.» جان فرزند را نمی‌توان با هیچ چیز این دنیا عوض کرد، به آن‌ها گفته‌ام: «آیا شما طاقت دارید که فرزندتان را برای پول به چنین جاهایی بفرستید؟»
ماجرای امضای سردار سلیمانی بر کتاب جوان ترین شهید مدافع حرم
مصطفی به قدری اهل مطالعه بود که 3 کتاب همراه خود به سوریه برده بود و یکی از کتاب‌ها درباره زندگی حاج قاسم سلیمانی بود، همرزمانش تعریف می‌کردند وقتی سردار سلیمانی به محل اقامت آن‌ها رفته بود، مصطفی از او خواسته بود که کتابش را امضا کند، ولی سردار خجالت کشیده، او را بوسیده و گفته بود: «من دست شما را می‌بوسم. من باید از شما امضا بگیرم» و تشکر کرده بود که مصطفی با این سن کم به این عقیده رسیده است که مدافع حریم اهل بیت(ع) شود.
پسر فوق العاده خندان و خوش رویی بود تا جایی که وقتی در سوریه یکی از ماشین‌های "هامر" تروریست‌ها به غنیمت گرفته می‌شود، سوار آن می‌شود و در حال خنده عکس انداخته و می‌خواسته به دشمنان بفهماند به آن‌ها غلبه کرده‌اند.
  این شهید بزرگوار، بیست و یکم آبان همراه با شهیدان مسعود عسگری، احمد اعطائی و محمدرضا دهقان امیری در شهر العیس حلب به شهادت رسید و در قطعه ۲۶ بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.


پدر شهید موسوی که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است می‌گوید:‌ «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای وی شهادت خواستم. می‌خواستم خودم را جبران کنم، خودم از قافله عشق جا مانده‌ام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم، اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت می‌کردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود. وی یک سال و نیم آموزش می‌دید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمی‌کردند. مصطفی یک هفته و ۱۰ روز خانه نمی‌آمد، می‌گفت: نمی‌خواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان می‌مانم که جا نمانم.»

پدر ادامه می‌دهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلاً با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده ان‌شاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت. گفت: بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟ با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت.»

پدر شهید موسوی از شهادت پسرش خم به ابرو نیاورد اما همه می‌دانند در دلش چه غوغایی است.

وی در این باره می‌گوید:‌ «من بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و هم رفیقم را. خیلی با هم صمیمی بودیم. مصطفی همیشه شاگرد اول بود. اما سال‌های آخر که فکر جنگ در سرش بود، کمی از درس غافل شده بود. خیلی ولایت‌مدار بود و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، از چند شبکه تلویزیونی باز هم نگاه می‌کرد. به مادرش توصیه کرده بود که صحبت‌های حضرت آقا را ضبط کن و یا برایم بنویس که من از سوریه آمدم، گوش کنم.»

وی گفت: «مصطفی یک طرح زیر دریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند این طرح، هزینه بالایی دارد و مدت زمان زیادی می‌برد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد. اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد. وی برای همه کارهایش برنامه‌ریزی داشت. مثلا برای رفتن به سوریه دو نسخه رضایت نامه تنظیم کرده بود که اگر یکی را مادرش پاره کرد، یکی دیگه داشته باشد. ولی در عین حال با پاره شدن نسخه اول خیال مادرش را هم راحت کرده باشد ولی به خواسته‌اش از طریق من برسد.»

برایش آرزوی شهادت کردم

پدر شهید که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است، می‌گوید:‌ «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای او شهادت خواستم. می‌خواستم خودم را جبران کنم، خودم از قافله عشق جا مانده‌ام، در دوران دفاع مقدس  به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم، اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت می‌کردم،  از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود. او یک سال و نیم آموزش می‌دید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمی‌کردند. مصطفی یک هفته و 10 روز خانه نمی‌آمد، می‌گفت: «نمی‌خواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان می‌مانم که جا نمانم.»

 پدر ادامه می‌دهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلا با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده ان‌شاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت.گفت: «بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟» با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت.»

پدر درباره شنیدن خبر شهادت پسرش می‌گوید:‌ «سه روز قبل از شهادتش زنگ زد و حال و احوال همه را جویا شد. گفتم شاید دلتنگ شده است. ۱۰ دقیقه صحبت کردیم. خیلی خوشحال و هیجان زده بودم. البته هیچوقت سابقه نداشت که وی این‌قدر با تلفن مکالمه طولانی داشته باشد ولی من از تماسش هم متعجب بودم و هم خوشحال. در آسانسور را باز کردم حاج خانم گفت خیلی خوشحالی چرا؟ چیزی شده است؟ دوشب بعد خواب شهادتش را دیدم. روز جمعه به من زنگ زدند. گفتند که مصطفی مجروح شده و داریم می‌آییم منزل شما... من خودم متوجه شده بودم. گفتم که لطفا خانه نیایید ... همان سر کوچه باشید من خودم را به شما می‌رسانم. آن شب به سختی خودم را تا صبح حفظ کردم. همسرم به مصطفی خیلی وابسته بود. از نظر من معجزه است. من خودم اطمینان داشتم که اگر همسرم بفهمد یک اتفاقی برایش می‌افتد. فردایش به همسرم گفتم خانه را تمیز کن شاید برایمان مهمان بیاید. فردا صبح گفتم ذهن همسرم را آماده کنم بعد بروم. این‌طور گفتم که من خواب دیدم یه اتفاقی برای مصطفی افتاده است. همسرم مرا آرام کرد و گفت چیزی نیست ان‌شاءالله صدقه بگذار. دخترم هم خبر نداشت که برادرش مصطفی سوریه است. همه فکر می‌کردند مصطفی دامغان درس می‌خواند. خودم به همه گفتم که مصطفی شهید شده است.»

جوان ترین شهید مدافع حرم چه کسی بود؟

تقی همتی از همرزمان شهید موسوی نیز درباره توانایی و هوش بالای این شهید بیان می‌کند: «پسر آرامی بود و چهره‌ای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه وی را از دیگر بچه‌های همسن و سالش متمایز می‌کرد این بود که از زمان خودش بسیار جلو‌تر بود و افکار و ایده‌های بزرگی در سر داشت، و من تا امروز پسری با این وسعت تفکر و توانمندی ندیده بودم، وی هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب می‌خواند؛ یک روز کتاب جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی نوشته علی اکبری مزدآبادی را می‌خواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از وی خواست که کتاب را امضا کند، اما سردار امتناع کرد و گفت: درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید اهدا کنم و پیشانی سید را بوسید.»

 
این شهید بزرگوار، بیست و یکم آبان ماه همراه با شهیدان مسعود عسگری، احمد اعطائی و محمد رضا دهقان امیری در شهر العیس حلب به شهادت رسید و در قطعه 26 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
ماجرای دوشهید با یک نام

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سیدرضا حسینی :در یک کلام باید بگویم عاشق بود آنقدر پیگیر شد تا در نهایت توانست راهی شود

شهید سیدرضا حسینی نوده هجدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان نمونه بارزی از همان مستضعفان است که در نبرد با جبهه استکبار در خط مقدم حضور می‌یابند. این شهید که به همراه همسرش در مزارع کشاورزی مردم فعالیت می‌کرد به خاطر عشق به حضرت زینب (س) دست از زندگی شست و با شعار «کلنا عباسک یا زینب (س)» به دفاع از حریم آل‎الله رفت. این شهید بزرگوار که در آیین تشییع شهید همرزمش، شهید خوش‌محمدی قسم خورده بود انتقامش را از داعش می‌گیرد، عاقبت خود نیز در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ به شهادت رسید. گفت‌وگوی ما با کلثوم مهقانی همسر شهید سیدرضا حسینی، اهل روستای نوده‌ملک گرگان استان گلستان را پیش رو دارید.

چند سال با شهید حسین همسفر بودید؟

۲۷ سال در کنار هم زندگی کردیم. وقتی به خواستگاری‌ام آمد سرباز بود. ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ پایان خوشی بر این زندگی مشترک مان بود.
در این ۲۷ سال زندگی مشترک سید را چطور آدمی شناختید؟
تکیه‌کلام سیدرضا در این ۲۷ سال این جمله زیبا بود: «خدا بزرگ است». همیشه به خدا توکل داشت. شغلش آزاد بود. هر بار که از کمبود یا سختی گله می‌کردم می‌گفت: خانم‌جان خدا بزرگ است. با همین یک جمله جواب من را می‌داد. توکل و ایمان بالایی به خدا داشت. راستش را بخواهید اگر بخواهم به اخلاق سیدرضا نمره بدهم باید نمره ۲۰ بدهم. شاید این خصوصیت اخلاقی را باید مرهون و مدیون دوران رزمندگی‌اش بدانیم. سیدرضا در ۱۳ سالگی به جبهه رفته بود. تجربه دفاع مقدس را هم داشت. همسرم وابستگی عجیبی به بچه‌های‌مان داشت. من یک دختر و یک پسر دارم. این وابستگی در مورد دخترمان بیشتر از همه بود. سیدرضا عاشق اهل بیت و ائمه بود. دائم در مساجد و هیئت‌ها و مراسم مذهبی شرکت می‌کرد. همین علاقه و حب اهل بیت (ع) هم به‌رغم همه وابستگی‌ها او را برای دفاع از حرم به جبهه مقاومت کشاند.
پس همسرتان رزمنده دفاع مقدس هم بود؟
بله. همیشه از آن دوران برایم صحبت می‌کرد و خاطرات آن دوران باشکوه را مرور می‌کرد. سیدرضا یک نوجوان ۱۳ ساله بود که با توجه به شرایط آن روز‌ها و احساس نیاز از روستای‌شان نوده به جبهه اعزام شد. سیدرضا از آزادسازی فاو برایم می‌گفت. از به اسارت درآمدن دوستان و همرزمانش در روند اجرای عملیات والفجر ۸ که یادم است می‌گفت: از دور متوجه حضور عراقی‌ها در نزدیکی سنگر بچه‌ها شدم. امکان ارتباط با بچه‌ها فراهم نبود. چند تا از بچه‌های نوده داخل سنگر بودند. عراقی‌ها آن‌ها را با خودشان به اسارت بردند. من از دور شاهد این صحنه‌ها بودم. منطقه را هم دشمن با توپ و خمپاره زیر آتش گرفته بود. بعد از به اسارت رفتن بچه‌ها پیاده از شهر فاو تا خود مسجد جامع خرمشهر به راه افتادم. سه روز گرسنگی کشیدم. در مسیر یک حلب ۱۷ کیلویی پنیر پیدا کردم و با سرنیزه در آن را باز کردم. از گرسنگی نمی‌دانستم آن را چطور بخورم... شب‌های زمستان را با خاطرات سیدرضا و شب‌نشینی‌ها می‌گذراندیم. سیدرضا می‌گفت: پدرش مخالف حضورش در جبهه بود. پدرش می‌گفت: تو کوچک هستی. سن و سالی نداری، اما سیدرضا مصرانه عزم رفتن کرده بود برای همین برگه رضایتنامه‌ای را آماده می‌کند و وقتی پدرش در خواب بوده با مهر اثر انگشت پدر را روی برگه رضایتنامه می‌زند و این‌گونه برای چند ماه به جبهه اعزام می‌شود.
چطور شد که سیدرضا حسینی مدافع حرم شد؟
در یک کلام باید بگویم عاشق بود. سیدرضا کارگر بود. یک نیسان داشت که با آن کارگر‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد و کرایه می‌گرفت. همه کرایه‌ها را جمع کرد و رفت تهران تا پیگیر اعزامش شود. آن‌قدر رفت و آمد تا در نهایت توانست راهی شود. حدود دو سال مدافع حرم بود. در این مدت شش باز اعزام شد؛ یک بار به عراق و چند بار هم به سوریه. اولین بار شب دهم ماه مبارک رمضان رفت و ۲۷ ماه مبارک رمضان امسال هم که به شهادت رسید.
مخالفتی با رفتنش نداشتید؟
راستش را بخواهید اول راضی نبودم، اما بعد از حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) خجالت کشیدم. با خودم گفتم اگر فردا از من سؤال کنند چه جوابی دارم که بدهم اینکه چرا اجازه ندادی همسرت برای دفاع از حریم ما راهی شود! اما کمی نگران بودم برای همین آخرین بار وقتی از سوریه زنگ زده بود کمی گله کردم. گفت: این مرتبه آخر است، اما وقتی می‌آمد آن‌قدر خاطرات و حرف‌های قشنگ از جبهه می‌زد که دیگر نمی‌توانستی مخالفت کنی. مسئولیت سیدرضا در بخش مهندسی و کار با لودر و... بود. به قول دوستان و همرزمانش آچار فرانسه بود.
چطور از شهادتش مطلع شدید؟
قبل از شهادتش خواب دیدم که ترکش خمپاره به پیشانی‌اش خورده و سرش را باندپیچی کرده است. از خواب بیدار شدم. نگران بودم. برای کار روی زمین شالیزار راهی شدم. روی زمین مردم کار می‌کنم. مشغول کار بودم که پسرم زنگ زد و گفت: از طرف سپاه می‌خواهند به خانه ما بیایند. برایم عادی بود، چون گاهی از طرف بسیج و سپاه به ما سر می‌زدند. به پسرم گفتم من الان خیلی کار دارم. سر زمین نشای مردم هستم، باید کار را تحویل بدهم. اگر می‌شود به آن‌ها بگو بعد از ظهر بیایند. گفت: نه تأکید دارند که حتماً الان به خانه ما بیایند. آمدم خانه. برادرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ گفتم آمده‌ام خانه، قرار است از سپاه بیایند. گفت: من از مردم یک چیز‌هایی شنیدم! گفتم داداش نگران نباش، مردم همین طوری می‌گویند چیزی نیست. گفت: انشاءالله همین طوری باشد. مدت کوتاهی نگذشته بود که برادرم به خانه ما آمد. گفت: خواهرجان می‌گویند سیدرضا به آرزویش رسیده است. شوهرت شهید شده خواهرم. همین موقع بود که با آمدن بچه‌های سپاه و بسیج مطمئن شدم که دیگر رضا را نخواهم دید. در آن لحظات تنها به یاد آخرین تماسش افتادم. صبح روز شهادتش به من زنگ زد و گفت: خانم کجایی؟ گفتم من سر زمین نشا هستم. گفتم تو کجایی؟ گفت: من بیدار شده‌ام و می‌خوام بروم. گفتم سیدرضا من الان نمی‌توانم صحبت کنم. بعد از ظهر تماس بگیر. گفت: باشد و بعد قطع کرد. همان روز هم شهید شد.
از آخرین دیدارتان بعد از شهادت سیدرضا بگویید
وقتی پیکرش را آوردند به سپاه رفتم. ترکش‌های تله انفجاری به کنار بینی‌اش اصابت کرده بود. دست و پاهایش آسیب دیده بود. چهار تا از انگشت‌های دستش قطع شده بود و صورتش هم سوخته بود. همسرم در وصیتنامه‌اش به بچه‌ها سفارش کرده به نماز جماعت و نماز اول وقت توجه داشته باشند. پیرو ولایت فقیه باشند و به مناسبت‌های اجتماعی- سیاسی نظیر ۲۲ بهمن اهمیت بدهند چراکه دشمن در صدد بر هم زدن صفوف اتحاد ماست.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید
دوستانش از دلاوری همسرم خیلی برایمان روایت کردند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم تشییع پیکر شهیدم آن‌قدر باشکوه برگزار شود. تشییع بی‌نظیری داشت. مردم روستا یک هفته کار کشاورزی را رها کرده بودند. همه دوستش داشتند. این روز‌ها دلم برایش خیلی تنگ می‌شود. غروب که می‌شود روستا برایم دلگیر است. با خودم می‌گویم همه مرد‌ها می‌روند خانه‌شان، اما سیدرضا دیگر نمی‌آید. جایش در خانه‌ام خیلی خالی است. همیشه صدایم می‌کرد خانم! من آن صدا را بار‌ها و بار‌ها بعد از شهادتش شنیدم. به دنبال صدا می‌روم، اما کسی را نمی‌بینم. پسر و دخترم به سختی قبول کردند که دیگر پدرشان نیست. این روز‌ها مزارش میعادگاه عاشقان و دوستداران شهداست. جوان و پیر و زن و مرد برای ادای نذر و برات گرفتن از شهید سر مزارش می‌آیند.

نحوه شهادت سیدرضا حسینی از زبان همرزمش
تروریست‌های نفهم
روز قبل از شهادت با شهید سیدرضا حسینی در بوکمال نشسته بودیم. سید در حال تکمیل فرم بود. پرسیدم این فرم برای چیست؟ گفت: این دفعه می‌خواهم خانواده‌ام را بیاورم و این فرم را باید پر کنم تحویل بدهم. گفت: تو نمی‌خواهی خانواده‌ات را بیاوری؟! گفتم نه، من فعلاً آمادگی ندارم. پس از آن برای سوخت‌گیری به پمپ بنزین بوکمال رفتیم. این آخرین ملاقات حضوری من و سید بود. عصر روز قبل از شهادت ایشان. صبح روز شهادت ایشان با ابوعلی، یکی از بچه‌های سوری و یک نفر از فاطمیون به نام علی کماندو و دو نفر دیگر، پنج نفری به سمت منطقه معزلیه حرکت می‌کنند. در مسیر، حرکتی مشکوک از یک نفر که پشت خاکریز پنهان شده بود می‌بینند و پیاده می‌شوند و به دنبال آن فرد مشکوک حرکت می‌کنند. وقتی او را در حلقه محاصره قرار می‌دهند آن فرد که از اعضای داعش بود، اقدام به خودکشی می‌کند. بچه‌ها جسد او را عقب تویوتا انداخته جهت شناسایی‌های بعدی با خود می‌آورند. پس از حرکت در فاصله حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ متری مشاهده می‌کنند جاده آسفالته با چیدن سنگ بسته شده که ابوعلی احساس خطر می‌کند و در صدد برمی‌آید از کنار جاده در شانه خاکی عبور کند که با مین کنار جاده‌ای مواجه شده و ماشین به شدت آسیب می‌بیند که هر دو سرنشین جلو یعنی ابوعلی و سیدرضا به شهادت می‌رسند و دو نفر دیگر به شدت زخمی می‌شوند. علی کماندو از پشت بیسیم فریاد می‌زد: کسی صدای من را دارد؟ گفتم چه شده علی بگو! گفت: اینجا بچه‌ها لت و پار شده‌اند، یکی به داد ما برسد. زمانی رسیدیم که سیدرضا آسمانی شده بود. آن جا یاد اولین روز‌های آشنایی‌ام با سید افتادم. آبان سال ۱۳۹۶ در آزادی المیادین درگیری شدیدی اتفاق افتاد. من تازه با سید آشنا شده بودم. سید زود عصبانی می‌شد و تکیه‌کلامی خطاب به داعشی‌ها داشت «احمق‌های نفهم». وقتی شهر آزاد شد، ساعت ۳ بعد از ظهر غبار شدیدی بلند شد. در این وضعیت، داعش، چون چندین سال در منطقه بود و آشنایی به منطقه داشت، برای باز پس گیری نقاط از دست رفته وارد عمل شد. همین حین بود که لودر سید پنچر شده بود. سید لاستیک را باز کرد و برای پنچرگیری به عقب آوردیم. هوا به شدت غبارآلود و تاریک شد. موتور‌های برق را روشن کردیم و هوشیار منتظر عملیات بودیم که خبر رسید همان منطقه‌ای که لودر پنچر شده سقوط کرده است. سریع خودمان را به آن منطقه رساندیم. درگیری شدید بود و دید محدودی داشتیم. خطر به دام افتادن ما هم زیاد بود، اما سید با رشادت تمام کار را مدیریت کرد. یک لحظه متوجه شدم لنگ‌لنگان به سمت من می‌آید و زیر لب می‌گوید «احمق‌های نفهم». متوجه شدم اتفاقی باید برایش افتاده باشد. گفتم سید چی شده؟ ترکشی به مچ پایش اصابت کرده و خون جاری بود. گفتم چه خبر؟ با ناراحتی گفت: لودر افتاد دست‌شان. من خندیدم. گفت: چته؟ به شوخی گفتم خب لاستیکش پیش ماست، نمی‌توانند لودر را جایی ببرند. اما وقتی روز بعد منطقه را دوباره آزاد کردیم لودر را آتش زده بودند. به قول شهید سیدرضا حسینی: «احمق‌های نفهم».