آرامش قلبم سلام...
خدارو شکر,خدارو شکر.
بالاخره نور چشمانم، آرامش دلم، از راه می رسی و ...
میخواهم با دستانم غبار کفشهایت را پاک کنم...
خسته نباشی نازنینم...
سه سال چقدر سخت بود...
بیا تا خاک خستگی و غربت از تنت پاک کنم و توتیای چشمانم کنم...
ولی... نمیدانم کفشی برایت مانده...
پایی مانده...
راستی از این استخوانها کدام استخوان نازنین دستهایت است، میخواهم ببوسمشان...
خدا قوت...
خوش آمدی...
رسیدنت بخیر، شیر مرد قهرمان من...
همسرت لیلا ٩٧/١٢/١۰
دفاع از حریم اهل بیت و مردم مظلوم از دغدغه های این شهید بود، به سختی توانسته بود مرخصی بگیرد و حتی وقتی با مرخصی اش موافقت نمی شد، تصمیم گرفته بود مرخصی بدون حقوق بگیرد. اولین بار به عراق اعزام می شود و 6 ماه مقابل تروریست ها، به دفاع می پردازد. وقتی برمی گردد تصمیم می گیرد به سوریه برود و بعد از کلی دوندگی، در نهایت در 20 دی ماه سال 94 به سوریه اعزام می شود که سه روز بعدبه دست تروریست های تکفیری در منطقه خانطومان همراه چند همرزم خود به شهادت می رسد و پیکرش در منطقه می ماند. پیکر این شهید که در سن 44 سالگی به شهادت رسیده بود، چندی پیش توسط گروه های تفحص پیدا و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و این خبر، بهترین هدیه ایی بود که در روز ولادت حضرت زهرا(س) به همسر و فرزندان شهید داده شد.
«فاطمه زهرا انصاری» 9 ساله فرزند شهید مدافع حرم شهید «سعید انصاری» در گفتگو با تسنیم از لحظه وداع با پیکر پدرش می گوید: وقتی بابا را دیدم، با او حرف زدم و گفتم بابا ای کاش زودتر می آمدی، ای کاش چندتا از تکه های بدنت بود. الان خیلی خوشحال هستم و خیلی آرام شدم که بابا پیش ما برگشته است.
«لیلا بیگلری خوش مرام» همسر شهید مدافع حرم شهید «سعید انصاری» در گفتگو با تسنیم، درباره همسر شهیدش چنین می گوید:«همسرم بسیجی داوطلب بود که به سوریه اعزام شد. برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) خیلی مقید بود. اولین مرتبه 5 مرداد ماه سال 94 به عراق اعزام شد و بعد از 6 ماه که برگشت، به سوریه رفت که سه روز بعد در 23 دی ماه، به شهادت رسید.همسرم از همرزمان شهید مدافع حرم «علی آقا عبداللهی» بود که پیکرش برنگشته است.»
دختر کوچکترم گفت: حالا که می روی، زود بیا
همسر شهید انصاری درباره اینکه با رفتن همسرش برای دفاع، مخالفتی نداشت، می گوید: «امام حسین(ع) برای دفاع از اسلام همه زندگی و زن و بچه اش را داد، این که چیزی نیست. دو دختر به نام های زهرا و فاطمه زهرا دارم که زهرا کلاس چهارم و فاطمه زهرا کلاس سوم است. وقتی همسرم می خواست برود، بچه ها دلتنگی می کردند که پدرشان گفت اگر نروم اینجا هم مثل سوریه می شود و دشمنان، کشور ما را هم می گیرند، می خواهم بروم و دفاع کنم.»
بیگلری در ادامه چنین می گوید:«همسرم خیلی مشتاق رفتن بود و موقع رفتن گفت وظیفه داریم که برای دفاع برویم. یک عده باید پیشمرگ بشوند برای اینکه ما امنیت داشته باشیم، این همه ما حسین حسین یا زینب زینب می گوییم، وقتی حرمشان در خطر است که نمی توانیم اینجا بمانیم، ما داریم امتحان می شویم.بعد از این حرف ها گفت که هیچ حرفی نمی زنی که بروم یا نه؟ که گفتم شما تصمیم خود را گرفته ای، می روی و روسفید می شوی، چرا من روسفید نباشم، ان شالله در پناه خدا بروی.»
حسی در درونم می گفت دیگر بر نمیگردد
همسر شهید از روز اعزام همسرش به سوریه میگوید: «روزی که می خواست به عراق برود، دلواپس نبودم، اما روزی که میخواست به سوریه برود، احساس کردم قلبم خبر میدهد. با اینکه راضی بودم احساس می کردم قلبم در حال کنده شدن است و بعد از آن دیگر نمیتوانم او را ببینم. حس می کردم حالا که دارم بدرقه اش می کنم، دیگر نمی آید و خیلی گریه کردم، سرم را در بغل گرفت و گریه کردم، گفت تو که راضی بودی، گفتم الان هم راضی هستم فقط قلبم آتش میگیرد. نمی دانم چرا، اما فقط خودم کاملا میفهمیدم و نمی توانستم به او بگویم که احساس می کنم دیگر بر نمیگردد.»
تروریست ها برای مبادله پیکر مبلغ بالایی پیشنهاد داده بودند
بیگلری در ادامه از شهادت همسرش چنین می گوید:«سه روز بعد از اینکه رفت در 23 دی ماه در منطقه خانطومان به شهادت رسید. با دو نفر از بچه ها برای کمک به نیروهایی که در محاصره بودند، رفته بود که به شهادت می رسد. آن زمان تروریستها برای مبادله پیکر، مبلغ بالایی را پیشنهاد داده بودند، که ما قبول نکردیم و گفتم همسرم به حدی مشتاق رفتن بود که گفته بود اگر محل کارش اجازه ندهد مرخصی بدون حقوق میگیرد و می رود، کسی که این کار را می کند و برای دفاع می رود که نباید پیکرش را با پول مبادله کرد که آنها تجهیزات بیشتری بخرند و جوان های دیگر را بکشند.»
هدیه روز زن، بازگشت همسرم بود
همسر شهید روزی را تعریف میکند که خبر بازگشت مسافرش را به او داده بودند: «قبل از آن برادرزاده ام در خواب همسرم را دیده بود که در ماشین من نشسته و خیلی خوشحال بوده است. روز ولادت حضرت زهرا(س) پشت فرمان بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند که DNA تایید شده است. احساس کردم این هدیه ای از طرف خدا بود. گاهی اوقات همسرم به شوخی می گفت که من خودم برای تو هدیه هستم و واقعا آن روز خودش برای من هدیه بود.»
به همسرم گفتم شفاعت من یادت نرود
بیگلری از لحظه دیدن پیکر همسرش بعد از سه سال دوری می گوید:«همسرم به من قول شفاعت داده بود و وقتی اولین لحظه پیکرش را دیدم، فقط گفتم شهادت مبارکت باشد، قولی که داده ای یادت نرود، سخت می گذرد، اما قولت یادت نرود و من این روزها را می گذرانم.»
به دخترهایم گفتم یک هفته کارهایمان را رها می کنیم/ از روز بازگشت هر روز بچه ها را به دیدن پدرشان می آورم
همسر شهید چگونه مطلع شدن دخترانش از بازگشت پدر را اینگونه بیان می کند:«بچه ها از تماس هایی که با من گرفته شد، با خبر شده بودند که بابا برگشته. فاطمه زهرا گفت ما هم می توانیم بابا را ببنیم؟گفتم تا ببینم شرایط به چه شکل است که گفت مامان من می دانم الان استخوان های بابا مانده است.به دخترهایم گفتم، این چند روزه همه کارهایمان را کنار می گذاریم و یک هفته هر روز به معراج می رویم و بابا را می بینیم تا وقتی که پنج شنبه پیکر را دفن کنند و از روزی که پیکر برگشته هر روز بچه ها را اینجا می آورم.»
فاطمه زهرا میگفت: فقط بگذار سرم را روی پیکر بابا بگذارم
بیگلری از لحظه اولین دیدار نازدانه های شهید با پیکر بابا چنین می گوید:«خود شهید کمک می کند که بچه ها آرام شوند. دیشب که ساعت 10 به معراج آمدیم، فاطمه زهرا سرش را روی سر بابا گذاشت و خیلی آرام بود، می گفت مامان فقط بگذار من سرم را روی پیکر بابا بگذارم و نمی گذاشت که او را از روی پیکر بلند کنیم. همسرم هر دو تا را آرام کرده است. البته دخترهایم خیلی گریه کردند، دلشان خیلی تنگ شده بود، پدرشان را که بغل کردند احساس کردم شاید آرام نشوند، ولی وقتی سه سال یک گمشده داری و از او یک تکه کوچک هم که می آید احساس می کنی که دیگر پیدا شده است، ولو اینکه کامل نباشد.»
فاطمه جعفری درحالیکه قاب عکسهای همسر شهیدش «سعید انصاری» را یکی بعد از دیگری کنار هم میچیند میگوید: «گوشبهزنگ بودیم تا دیدار خانواده شهدا با سردار سلیمانی هماهنگ شود. طی سالهای گذشته در فصل پاییز این دیدار دستهجمعی خانوادههای شهید مدافع حرم با حضور سردار سلیمانی شکل میگرفت اما امسال خبری نشده بود. پرسوجو میکردیم و فرزندانمان بیتاب بودند. این را همسران شهدای مدافع حرم میگفتند هر جایی که دورهم بودیم یا در کانال گروهی پیام میگذاشتیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم که در دلتنگی، این خبر را بشنویم. فکرش را نمیکردیم که انتظار دیدار او به غم فراغ منتهی شود. اگرچه شهادت آرزویش بود اما فرزندان ما بار دیگر گریستند. کوچکترها باز به چادر مادرهایشان چنگ زدند و گریه کردند و بزرگترها بندهای پوتین رزمشان را محکمتر کردند.»
همسر شهید انصاری میگوید: «آخرین بار که حاج قاسم سلیمانی را ملاقات کردیم. مراسم تقدیر از خانواده شهدای مدافع حرم بود اصلاً خبر نداشتیم که قرار است ایشان هم در مراسم شرکت کنند البته همیشه اینطور بود به دلایل امنیتی حضور ایشان تا لحظه آخر از همه پنهان بود.»
فرزندان ما دلخوش به او بودند
فاطمه جعفری نگاهش را از قاب چهره همسر شهیدش برنمیدارد و ادامه میدهد: «همه میدانستند بهمحض اینکه حاج قاسم سلیمانی وارد جلسه شود نظم برنامه به هم میخورد. همیشه فرزندان خانواده شهدا میدویدند کنارش مینشستند انگار هرکدام پدرشان را ملاقات کرده باشند. چنان مهربانی داشت که بچههایی که تا آن لحظه آرام نشسته بودند دیگر حرف بزرگترها را گوش نمیکردند و سر جایشان نبودند. آن بار هم همین اتفاق افتاد. بااینکه سردار سلیمانی از انتهای سالن وارد شدند و بهآرامی دریکی از صندلیها نشستند تا نظم جلسه به هم نخورد؛ اما یکی از بچهها او را دید و با فریاد همان کودک که «حاج قاسم سلام»، تمام سالن غرق سلاموصلوات شد. دیگر هیچ شخصی حرفهای سخنران را نمیشنید. اوضاع که اینطور شد سخنران از سردار درخواست کرد که پشت تریبون تشریف ببرند. بچهها مهلت نمیدادند دوست داشتند که با او حرف بزنند عکس بیاندازند و گپ و گفت داشته باشند. راستش برای همه خانوادهها عادت شده بود که اینطور با سردار جلسه داشته باشند بدون هیچ تشریفاتی، فقط حرف بزنند و درد دل کنند. سردار بیشتر مراسم دیدار با خانواده شهدا را در روزهای جشن برگزارمی کرد تا دل بچههای شهدای مدافع حرم شاد شود. همه این را خوب میدانستند. اصلاً هر وقت مراسم ولادت بود بچههای ما دوست داشتند در کنار حاج قاسم باشند. حالا که ولادت حضرت زینب شده بود انگار دل همسران و فرزندان شهید گواهی میداد که مراسم دیدار نزدیک است اما، نمیدانستیم که قرار است اینجا جمعشویم و عزای نبودش را بگیریم و باهم بنشینیم تا کمی دلمان آرام شود.
سردار سعیدم را شناخت
همسر شهید انصاری همانطور که نفس عمیقی میکشد و تلاش میکند بغض اش را قورت دهد میگوید: «درهمان آخرین دیدار، پسرم حسین، کنار حاج قاسم نشست و من و دخترم زینب روبه رویش. حسین لباس رزم پوشیده بود درست شبیه به لباس پدرش. از حسین پرسید پسر کدام شهید هستی؟ حسین جواب داد شهید «سعید انصاری». حاج قاسم کمی در صورت حسین مکث کرد و گفت: «چقدر شبیه به پدرت سعید هستی!» پیشانی حسین را بوسید و گفت: «پدرت خیلی باهوش و باذکاوت بود.» بازهم پیشانی حسین را بوسید.
پیکر پدرم کی برمی گرده؟
زینب از حاج قاسم پرسید: «پیکر پدرم کی برمی گرده؟» چشمان حاج قاسم را نم اشک پر کرد و درحالیکه سعی میکرد اشکهایش را کنترل کند روبه زینب گفت: «به شما قول می دم هر طور شده پیکر پدرتان را برگردانم.» حسین و زینب چنان تحت تأثیر جمله او قرار گرفتند که زینب بار دیگر پرسید: «سردار شما مطمئن هستید؟ خیالمون راحت باشه؟» سردار سلیمانی که حالا نفس عمیقی میکشید زد روی شانه حسین و گفت: «به خواهرت بگو که مطمئن باشه بهزودی نشانی از پدرتان به شما می رسه.» از آخرین درخواست بچههایم هنوز ۳ ماه نگذشته بود که در اسفندماه سال گذشته استخوان جمجمه همسرم «شهید سعید انصاری» به خاک وطن بازگشت و زینب و حسینم آرام گرفتند
نام و نام خانوادگی: روحالله قربانی
تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸
محل تولد: تهران، دولاب
وضعیت تأهل: متأهل فرزند دوم خانواده سردار داود قربانی
دانشجوی کارشناسی زبان
اعزام به سوریه بهعنوان پاسدار نیروی قدس
شهادت در تاریخ: ۱۳ آبان ماه سال ۹۴
محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب
محل دفن: بهشتزهرا قطعه ۵۳
شهید روحالله قربانی ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از همرزمانش و در مبارزه با تروریستهای تکفیری در عملیات محرم به شهادت رسید. خودروی روحالله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو همرزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشتزهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.
وصیت نامه
بسمهتعالی
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد
ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمد رسول الله و اشهد انّ علی ولیالله و
الائمه المعصومین من ذریته الحسین الی حجه الله ان... انّهم والحجه علیهم
ان الدین حق و الکتاب الحق و المیزان حق لا ریب فیه
همسر
عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم! اگر شهید شدم یک کلام حاجآقا
مجتبی به نقل از علی علیهالسلام میگفتند: منتهی فضل الهی تقوی است،
شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز
پیدا میکند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاجآقا
میگفت پی ساختمان فونداسیون آهن است.
چیزی
که نمیدانید عمل نکنید. ادای کسی را در نیارید. بدون علم درست وارد کاری
نشوید مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و
دوروبریها... نه حج و کربلا صدبار ... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با
توجه به نیاز با توجه به دین و سید اشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل
الاعمال بر والدین و اولادها.
مادر
ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی
شهید شم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی،
پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت.
ان شاءلله همیشه پیرو بیبی باشی انشاءالله با شهادتم شفاعتت کنم. دوست
دارم وقتی که بهم شیر میدادی وقتی که بهم نماز یاد میدادی وقتی
میفرستادیم هیئت پابرهنه؛ وقتی میفرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام
درسهام را مرور میکردی ازم میپرسیدی که هیچ مادری نمیکرد یا هیچ مادری
تنهایی نمیکرد یا هیچ کدوم روزی ۵۰ بار نمیکرد. به زینب گفتم مثل تو
غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که انشاءالله
دو روز سایهاش بیشتر بالای سر ما باشد.
سر
خاک مادرم بروید علی و فائزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت
بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم
است بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همینطور تا همه دور هم باشیم
انشاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.
خوبی
مامان سختی تورو زحمتهای بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که
سختترین موقعها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، دوستم داشت همهچیز
من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش
نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل
به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم
برای خدا کاری می کنم. بیشتر برای خوف و عقاب؛ ولی نمیدونم پدر و مادرم
چکار کردن خدا چی میخواست. حضرت زهرا سلامالله چی دوست داشته که امام علی
علیهالسلام و بچههایش و رسول الله اینجوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به
خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیتنامه هاشون را خوشخط
مینویسم ولی من خوشخط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از
همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم...
ادامه وصیتنامه شهید قربانی بنا به خواست خانواده منتشر نمیشود.
تا به حال از خود سؤال کردهای که رزمندگان مدافع حرم که خیلی زود به درجه شهدای مدافع حرم میپیوندند چه کسانی هستند و چه در سر دارند؟ چه اهدافی دارند و آرمانشان چیست؟ و چگونه دل از آرامش زندگی روزمره میکنند و بدون اجبار خود را عازم در مسیر جغرافیایی رها کرده و کارزار دفاع از حرم میشوند.
به قول شهید آوینی که میگفت: عقل میگوید بمان، عشق میگوید برو و این را هر دو خداوند آفریده تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.ثروت این شهدا عشقی است که قابل تحریم نیست چگونه میتوان با ابزار عقل به قضاوت عاشقی نشست که اگر چه ردای مقابله با داعشیان را به تن کردهاند اما خود نیز چندان در قید و بند عقل نبوده و پا در مسیری گذاشتند که دیگران جزبه حیرت نمیتوانند به روایت آن بپردازند حیرتی از جنس همان عقل و عشق!
روایت
این هفته صفحه فرهنگ مقاومت روایت عشقی است که به حرم حضرت زینب کبری (س)
شنیدن دارد روایت شهید روحالله قربانی که متولد محله هفتتیر بود و بزرگ
شده شهرک محلاتی ولی دست روزگار دلش را در میان ساختمانهای شهرک اکباتان
بند کرد و شد داماد خانواده فروتن و گفت گو با زینب عبد فروتن همسر شهید
روحالله قربانی وقتی از شهید قربانی صحبت میکند احساس خاصی در چشمانش
میدرخشد. او زندگی مشترکش را برایم این طور میگوید: بچه شرق تهرانم ولی 6
سالی میشود که به اکباتان آمدهایم. پدرم نظامی است و سال 1391 با همسرم
پای سفره عقد نشستم.
همسری که هدیه امام هشتم بود
آقا
روحالله هدیه امام رضا(ع) به من بود. همسری که امام هشتم به آدم هدیه
میدهد و امام حسین(ع) او را میگیرد وصف نشدنی است، من عروس چنین مردی
بودم. با بچههای دانشگاه رفته بودیم مشهد. آنجا برای نخستین بار برای
ازدواجم دعا کردم. گفتم: یا امام رضا(ع) اگر مردی متدین و اهل تقوا به
خواستگاریام بیاید قبول میکنم. یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتیم
روحالله آمد خواستگاریام. از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم. پدر او
از سرداران سپاه و از مجاهدان هشت سال دفاع مقدس و مادرش هم فرهنگی بود.
البته روحالله در 15سالگی مادرش را از دست داده بود. تدارک ازدواج را در
حد و اندازه آبروی خانواده برگزار کردیم. همه چیز خیلی زود سر و سامان
گرفت. البته میدانستم قرار نیست به خانه مردی بروم که همه امکانات
زندگیام از همان اول تأمین باشد اما معتقد بودم که با هم کار میکنیم و
زندگیمان را میسازیم. رفتیم حوالی میدان امام حسین(ع) خانهای 47
مترمربعی اجاره کردیم و زندگیمان شروع شد. با اینکه خانهام کوچک بود ولی
برای من حکم کاخی را داشت که من ملکهاش بودم. از همان ابتدا میدانستم با
چه کسی ازدواج کردهام. یعنی میدانستم شهادت و دفاع از کشور حرف اول
روحالله است. حرف شهادت در خانهمان بود ولی فکرش را نمیکردم روحالله
روزی شهید شود.
سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد
روحالله
آدم بابرنامهای بود، یک دفتر مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن
مینوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام میداد و هر
کاری که داشت را یادداشت میکرد. من هیچ وقت روحالله را بیکار ندیدم؛ یا
کار میکرد یا مشغول جزوه خواندن بود.
روحالله رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شده بود. وقتی که جواب قبولیاش در دانشگاه آمد که سوریه بود.
روحالله
به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمیترسید. هر وقت به من زنگ میزد
میگفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمیگفت که من نمیتوانم، همیشه میگفت من
میتوانم.
همسرم میگفت من اگر شجاع
باشم به هدفم میرسم. در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر
میکرد. روحالله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. روحالله
در دورههای مختلفی که میگذراند اگر اول نمیشد حتما دوم میشد.
دلش برای یاری رساندن به مردم میتپید
همسر
شهید قربانی درباره ویژگیهای شخصیتی وی میگوید: «روحالله دلش پر
میکشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بیوقفه دلش
برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روحالله سراغ داشتم،
رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود. من در همین کوچه و خیابان
ازخودگذشتگیهای روحالله را با چشم دیده بودم. یکبار در حال عبور از
بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با
یک موتورسوار برخورد کرد. روحالله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار
میدود. هیچکس از ماشینش پیاده نشد. روحالله سر موتورسوار را بست و تا
اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطرهای دیگر
میکند و میگوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد میشدیم.
مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک میخواست. بخشی از ماشینش
آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمیرفت. روحالله تا
این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آبها را
برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد رانندهاشک میریخت و
از روحالله تشکر میکرد. میگفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها
روحالله را عاقبت به خیر کرد.»
یک
هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده
بمونم؛ دلم برای بچههایی که اینجا به ناحق کشته میشوند میسوزد. تو هم
دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتماشکالی نداره بمون
ولی مواظب خودت باش.»
هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. میدانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان.
آخرین تماس...
یک
هفته قبل از شهادت تماس گرفت. قبلا هر وقت تماس میگرفت، زود قطع میشد
اما این بار یک ساعت و نیم با من حرف زد اما تلفن قطع نشد. از روحالله
نپرسیدم که چرا تلفن قطع نمیشود گفت این دنیا میگذرد تمام میشود مادرم
هم رفت خیلیها رفتند حاج آقا مجتبی تهرانی هم رفت (روحالله شاگرد حاج آقا
مجتبی تهرانی بود) گفت این دنیا خیلی کوتاه است. اگر من شهید شدم تو
ناراحت نباش من به تو قول میدهم که آن دنیا همیشه با هم باشیم. یک ساعت و
نیم روحالله از این حرف میزد که آنجا کار خیلی زیاد است و باید بماند از
من میخواست که بگذارم بماند.
آقا
روحالله از ظلم به مظلوم خیلی ناراحت میشد و ظلم را برنمیتافت همیشه
میگفت در سوریه افرادی هستند که مورد ستم قرار میگیرند در حالی که
بیگناه هستند. میگفت من باید بروم و در نابود کردن این ظلم کمک کنم و
میگفت که حرم حضرت زینب(س) نباید خالی بماند. میگفت ما باید برویم تا حرم
خالی نباشد.
نحوه شهادت
مدتی
که آنجا بود 54 روز میشد. در روزهای آخری که مأموریتش تمام شده بود، ساکش
را جمع کرده بود تا برگردد. شهید قدیر سرلک را میبیند که میخواستند
بروند تا لوازم بیاورند. روحالله با او همراه میشود. با ماشین میروند و
وسایل را برمیدارند. هنگام برگشت وقتی روحالله از ماشین پیاده میشود
ناگهان ماشین را منفجر میکنند. بر اثر انفجار هر دو شهید میشوند و چیزی
از جسمشان نمیماند.
خبر شهادت...
آن
روز اضطراب عجیبی داشتم و حالم خیلی بد بود. یکی از اقوام که از شهدای
مدافع حرم مطلع بود با پدرم تماس گرفت و از پدرم خواست به دیدنش برود. پدرم
ناراحت بود و سریع رفت. مادر و برادرم هم بسیار منقلب شدند. از مادرم سؤال
کردم پدر کجا رفت؟ گفت مادربزرگ حالش بد است و پدر رفته تا او را به دکتر
برساند. با جواب مادر شک و تردیدم برطرف شد. تا فردا صبح که قرار بود پدرم
به مأموریت برود اما نرفته بود و گوشی روحالله پر شده بود از تماسهای
بیپاسخ دوستانش. اضطراب داشتم. خاله روحالله تماس گرفت وقتی فهمید اطلاع
ندارم چیزی نگفت. بعد پدر روحالله تماس گرفت و گفت روحالله مجروح شده
است. بلافاصله با پدرم تماس گرفتم گفت آرام باش روحالله مجروح شده و قرار
است برگردد. مرخصی گرفتم و برادرم و چند نفر از اقوام دنبالم آمدند. وقتی
رسیدم خانه همه اقوام و دوستان جمع بودند. مادرم در آغوشش گفت روحالله
شهید شده است. تنها در آغوش مادرم طاقت شنیدن این خبر را داشتم.
پیکر سوخته روحالله چیزی جز زیبایی نداشت
بعد
از رجعت پیکر اولین ملاقات بنده با روحالله به معراج شهدا بود. خیلی حال
خوبی نداشتم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. نمیدانم چطور آن لحظات برایم
گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج کمی معطل شدیم تا او را
آوردند. هنگام ورود من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود.
اگر نمیگفتند او روحالله است نمیشناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند.
ولی با همه این جراحات من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روحالله به من
آرامش داد و از اضطرابها و پریشانیهایم کم شد.
میخواهم پرچمدار راه روحالله باشم
مدتی
است سرپا شده و درسم را از سر گرفتهام. دلم میخواهد آنقدر حالم خوب شود
که چشم همه دشمنان را کور کنم. میخواهم پرچمدار راه روحالله باشم. اگر او
حسینگونه رفت من زینبوار صبر میکنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته
است. یاد او مصیبتم را کوچک میکند. من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که
یک جا بند نبود و شور و هیجانش مثالزدنی بود. من فرق کردهام. حالا کوهی
از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روحالله است. مسئولیتم
رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روحالله را پرورش دهم. مسئولیت من
حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و
ارزشهایشان رفتند. من با روحالله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش
به بار نشستم.
من میدانستم روزی آقا
روحالله شهید میشود اما فکر نمیکردم اینقدر زود، ما حلقههای ازدواجمان
را نذر حرم امام حسین(ع) کرده بودیم، چون عقیده داشتیم هیچگاه از هم جدا
نمیشویم.در حال حاضر خودم را خوشبختترین دختر دنیا میدانم.
روحیه جهادی داشت...
عباس
عبد فروتن پدر همسر شهید روحالله قربانی درباره داماد شهیدش میگوید: آقا
روحالله نزدیک به چهار سالی بود که با ما فامیل شدند. روحیات خاص دامادم
از همان بدو ازدواج ایشان یک روحیه جهادی بود. بعد از اینکه از دانشگاه
افسری امام حسین(ع) فارغالتحصیل شده بود، در یگان مشغول به کار شد. اهل
کار اداری و دفتری نبود. فرماندهاش از دوستان بنده بود. پدر شهید بزرگوار
هم از فرماندهان سپاه بودند. به همین خاطر او با جنگ مانوس بود.
زمانی
که شهید در یگان مشغول شد از همان ابتدا با مسائل عملیاتی و جهادی سر و
کار داشت. شهید روحالله دو بار به سوریه اعزام شده بود. فرمانده روحالله
آقای حاج رحیمی بود که میگفت روحالله همیشه در کارهای رزمی نفر اول و
پیشتاز بود. آقای حاج رحیمی گفت من به روحالله گفتم باید به یگان دریایی
بروی روحالله به یگان دریایی رفت و غواصی را تعلیم دید و به محض اینکه از
دوره آموزشی برگشت مجددا به من گفت که من باید به منطقه بروم.
به هر واسطهای که بود مسئولین خود را متقاعد کرد که باید حتما به سوریه برود.
فرمانده
روحالله به من میگفت که ما در سوریه هر کاری میخواستیم انجام بدهیم
روحالله نفر اول بود. روحیه خستگی ناپذیر و شجاعی داشت. دوستان روحالله
تعریف میکنند که اگر در منطقه مشکلی پیش میآمد و درگیری به وجود میآمد
روحالله با روحیه بسیار خونسرد پشت بیسیم صحبت میکرد. علیرغم مشکلاتی که
در منطقه پیش میآمد روحالله آرامش عجیبی داشت و با خونسردی کامل با مسائل
برخورد میکرد.
یکی از دوستان آقا
روحالله میگفت من میخواستم روحالله را سمت شمال حلب پیش خودم ببرم اما
روحالله قبول نکرد گفت آن منطقه خیلی ساکت است اینجا درگیری بیشتر است و
من همین جا میمانم.
چهار روز قبل از
شهادتش برای احوالپرسی با من تماس گرفت. به روحالله گفتم برگرد و به ما
سری بزن اما گفت حاجی من دیگه برنمیگردم شما دعا کن من اینجا شجاع باشم.
ماموریت
روحالله تمام شده بود. فرماندهاش میگفت من به روحالله گفتم روحالله
نفر جایگزین شما آمده تو خودت را آماده کن که باید به تهران برگردی. میگفت
روحالله التماس میکرد و من را قسم میداد که بذار یک ماه دیگر هم بمانم
حتی به خانمش زنگ میزد میگفت تو دعا کن که با ماندن من موافقت کنند شما
نمیدانید که اینجا بچهها چطور غریبانه شهید و مظلوم میشوند اگر بدانی
خودت از من میخواهی که بمانم، فرمانده روحالله میگفت که با ماندنش
موافقت نشد و روحالله ساکش را برای برگشتن به تهران آماده کرده بوده اما
آن هدفی که روحالله دنبال میکرد برایش مقدر شده بود و روحالله به درجه
رفیع شهادت رسید.
حضرت آقا فرمودند که
ما مدعیان صف اول بودیم از ته مجلس شهدا را چیدند، حضرت آقا فرمودند
جوانهای امروز اگر بیشتر از جوانهای دوران دفاع مقدس نباشند کمتر نیستند
چهره جوانها امروز فوقالعاده باتقوا و بصیر بچههای حزباللهی آماده
شهادت هستند.
کسانی که از منطقه برمی
گردند از مظلومیت مردم منطقه خیلی صحبت میکنند که چطور مردم به دست
نامردهای تکفیری کشته میشوند همه تاکید میکنند که امروز خط مقدم ما سوریه
است. اگر ما امروز جلوی دشمن را در سوریه نگیریم فردا به مرزهای ما خواهند
آمد. خط قرمز ما امروز در سوریه، عراق و یمن است. طراحی دشمن بر این است
که این مناطق را تصرف کند و بعد از آن به سمت مرزهای جمهوری اسلامی ایران
بیاید.
دوست نداشت دیده شود
حسین
عبد فروتن برادر خانم شهید روحالله قربانی در ادامه میگوید: روحالله
همیشه درگیر موضوع شهادت بود اما دوست نداشت خیلی دیده شود. به من میگفت
اگر من شهید شدم اجازه ندهید درباره من فیلم بسازند.
روحالله
همیشه درگیر کار بود. همیشه دوست داشت یاد بگیرد و تجربه کند. روحالله
کسی بود که کمتر با اطرافیانش رفت و آمد میکرد. اما وقتی با کسی همراه
میشد با تمام وجود برای آن فرد مایه میگذاشت. خیلی سختگیر بود. دوست داشت
به دوستان و کسانی که به آنها اعتماد دارد آن چیزهایی را که میداند آموزش
دهد.
آن زمانی که با هم بودیم من
متوجه رفتارهای خاص روحالله نبودم. فکر میکردم این کارها خیلی سخت است.
اما الان که روحالله شهید شده فهمیدم که افراد کاردرست با افراد معمولی
واقعا فرق دارند روحالله با دیگران فرق داشت آن زمان من نفهمیدم که چرا
روحالله فرد خاصی بود.
بر اصول و اعتقاداتش محکم بود
روحالله
هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمیزد، هیچ وقت حرف زور را قبول نمیکرد، بر
اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی میکرد حتی اگر به ضررش تمام میشد
باز هم از اصولش کوتاه نمیآمد. خیلی مواقع در دفاع از حرف حقش چوب میخورد
اما از آن حرف حق کوتاه نمیآمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود.
پیکر
روحالله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روحالله وقتی پیکر
شهید را دید شروع کرد بهگریه کردن. میگفت روحالله عاشق این طور شهید شدن
بود.
سی چهل روز قبل از شهادت شهید
محمد حسین رسول خلیلی عروسی روحالله بود. شهید خلیلی در عروسی روحالله
شرکت داشت، رسول خلیلی از بچههای نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد
روحالله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید
محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روحالله با صدای بلند به یکی از
دوستانش میگفت که فلانی مردم چراگریه میکنند؟ رسول خلیلی به من گفته بود
که وقتی او را تشییع میکنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،گریه فقط
برای ائمه است.
دلنوشته همسر شهید قربانی
بسم رب الزینب(س)
از برای حرم این دل من آشوب است نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند
چند
روز دیگر از رفتنت یکسال برایم میگذرد... و مطمئنم که میدانی هیچگاه
نبودنت برایم عادی نخواهد شد.این روزهای واپسینی که به روز شهادتت نزدیک
میشود برایم سخت و نفس گیر است و هر ثانیهاش لحظه آوردن خبر شهادتت را
برایم زنده میکند...اما من هم مثل تو غرق در عشق به زینب(س) هستم و همین
مرا محکم نگه میدارد که در نبودنت تاب بیاورم و ربابگونه بایستم.
همسری
با تو برای من زندگی شیرین و سراسر مِهر به خدا رقم زد که آخرش را هم با
مُهر شهادتت تا به همیشه ابدی کرد...خودم راهیت کردم و تو باید در راه دفاع
از حریم دختر علی(ع) میرفتی و این من بودم که باید صبر میکردم و اکنون
با رضایت کامل قلبی خوشحالم و خدا را سپاس میگویم که توانستم یکی از
بهترین افراد زندگیام در راه زینب کبری و فدایی رهبر عزیزم در برابر
کافران به ظاهر مسلمان بدهم...
از
خواهران و برادران سرزمینم میخواهم که زنانمان با حفظ حجاب خود مدافع چادر
حضرت زهرا(س) و مردانمان با غیرت خود مدافع غیرت حضرت علی(ع) باشند و با
حفظ این ارزشها از خون به ناحق ریخته شده عزیزان ما پاسداری کنند و در آخر
از همه عزیزان میخواهم که گوش به فرمان ولی امر مسلمین بوده و برای ظهور
مهدی فاطمه(س) دعا بفرمایند.
ومنالله التوفیق